یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۶

ریسایکل




تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی 
دست تا چند در این خانه زنبور کنی 

خلوت خاص تو بیرون زفلک خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی ؟ .......صائب تبریزی

ابن برنامه ریسایکل یا جداسازی زباله ها هم برای ما نوعی بردگی مدرنیزه شده است با یک آشزخانه فکسنی چند سطل رنگی چند کیسه رنگی دورخودت بچینی که دیگر اقایان خیالشان راحت باشد ماشین زباله درجا شیشه هارا خورد وآرد میکند ماشین زباله درجا مواد زائدرا تبدیل به پودر میکند وماشین مقوا وروزنامه همه را خمیر خواهد کرد وسومی بقیه کثافت را تبدیل به قارچ میکند
یعنی خاکی که دران قارچ میروید واین قارچ را ما دوباره خواهیم خورد یعنی اینکه  آتچه 
را که دفع کرده ایم دوباره از راه دهان به معده میفرستیم و اخیرا کیسه زباله کرم رنگ مامانی ببازار امده برای غذاهای " اورگانیک"!!! 

باید به آن کسیکه اینگونه افکار وتبلیغاترا میسازد جایزه ای بالاتراز نوبل داد.

در گذشته که من اولین شغلم را پس از گرفتن دیپلم شروع کردم دریک شرکت تبلیغاتی بود که برای شهرداری کار میکرد وطبیعی است که آن آدم گنده گنده ها درراس آن بودند که ما کارمندان حقیر آنهارا نمی دیدیم . دردفتر من روبرویم  مردی نشسته بود که قیافه اش دست کمی از عین اله خان نداشت ، یک کروات پهن با یقه ای که تا نزدیک چانه او آمده بود وبا کت وشلوار راه راه پشت یک میز بزرگ ومشغول نقاشی بود جواب سلام هیچکس را نمیداد ، جلوی من چهار دفتر بزرگ حسابداری بود که مبایست یکی را برای شهرداری ، یکی را برای اداره مالیات ، یکی را برای وزارت دارایی وسومین وآخرین که از همه مهمتر بود ودرکشوی میزم جای داشت با قفل وزنجیر متعلق به خود شرکت بود  ، طبیعی است که ارقام وجمع هریک با دیگری فرق داشت جناب ریاست حسابداری برگهای ماشین شده را جلویم میگذاشت ومن وارد دفتر میکردم .
 روزی از یکی از کارمندان پرسیدم این مردک چکار  میکند که اینهمه خودرا از شاه بالاتر میبیند ؟
یکی از کارمندان گفت :
او رییس تبلیغات این سازمان است کارش خیلی مهم است ! 
ما هم مانند موش  درجلوی ایشان مینشستیم واو زیر چشمی مرا میپایید ، روزی بمن گفت :
میل دارم یک عکس از شما نقاشی کنم  ، 
پرسیدم چرا ؟ 
گفت برای آنکه خیلی زیبایید ، ماهم سرخ وسفید شدیم وگفتیم باشه عکس را که بخودم میدهید ؟ 
گفت بلی . 
فردای آن روز مرا به  عکاساخانه نزدیک شرکت برد یک شاخه گل مصنوعی دردست من قرار داد وبه عکاس گفت عکس بگیر .
ما نشستیم ونشستتیم وانتظار کشیدیم ، نه خبری از عکسها ونقاشی چهره زیبای من آن دختر گلفروش نشد که نشد باز خودش را گرفت .
روزی پرسیدم جناب ، آن عکسها کجا رفتند ؟
درجوابم گفت ، فیلم عکسها همه سیاه شدند این عکاس بلد نبود منهم دیگر مزاحم شما نشدم ، ماهم خر، باور کردیم .

چند هفته بعد درخانه ولوله افتاد : همه ریختند سر من که فلان فلان شده میری عکسهای تبلیغاتی میگری میگذاری توی عرق فروشیها؟ 

من؟ کی ؟ کجا ؟ برادر ناتنی من گوش مرا گرفت وبرد خیابان سر چشمه دریک اغذیه فروشی وآبجو فروشی دیدم بلی ، خودم هستم بجای گل یک لیوان آبجود دست من داده اند  ، آنروزها تبلیغات روی حلبی ها چاپ میشد ، با برادرم وارد اغذیه فروشی شدیم وخلاصه آن صفحه حلبی را به قیمتی چند خریدیم ومن بردم شرکت ومحکم کوبیدم روی میز جناب ریاست تبلیغات ....
دومتر از جایش پرید ، سپس گفت این چه کاریست ؟ 

گفتم این چه گندی است؟ شما را باید شلاق زد من شکایت میکتم  عکاس را به شهادت میبرم ، بیچاره خیلی جا خورد . 
گفت ، آخر جناب رییس گفته اند چشمان این خانم خیلی خمار الوده ومست است از چهره  او برای تبلیغ آبجوی »شمس« یک تابلوی  نقاشی بکش .
پس از آن ماجرا شرکت از ترس آبرو  ریزی دستور داد که 
از تما م آبجو فروشیهای شهر آن تابلو جمع شود  اما از شهرستانها بیخبرم .
وآن چشمان مست وخمار الوده امروز در خماری روزگاران لبریز از اشک است .
--------------

امروز سیزده بدراست  بهتر دیدم یک داستان بامزه از آن روزها وخلق وخوی وخصلت ایرانیان را بنویسم .

روز ورزوگارن شاد وزندگیتان همیشه سر سبز باشد .با سپاس از مهر همه شما نازننیان بخصوص آن بانوی همشهریم که امروز بجای من درصحرا هزاران سبزه را گره میزند . شاد زی .وآن دوست اهل ایل قشقایی که با خانواده برای من درشهر شیراز سبزه گره میزند . لطف همه شما بمن جانی تازه میدهد ، دست یک یک شمارا میفشارم .

رستم از سیلی تقدیر بخاک افتاد است 
تا بکی تکیه بسر پنجه پر زور کنی ؟
تا وقتیکه بتوانم .........ثریا / اسپانیا / روز 13 فروردین 1396 / برابربر با 02/04/2017 میلادی .










شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۶

دلنوشته

دلنوشتهای امروز  اول آپریل 
حوصله نشستن پشت لپ تاپ را ندارم  حوصله هیچ چیزی را ندارم  روی تابلت با سختی وکمبود  آلفا مینویسم .
 چند شبی است که خواب فرهنگ را میبینم  مرتب برایم پارچه میخرد !!! پارچه  اگر نو باشد نشان نیرنگ وفریب بخصوص از طرف دوستان است  واو میدانست که دارد مرا فریب میدهد منهم میدانستم ً که دارم فریب میخورم اما در آن سر زمین  درمیان  آدمهای ناشناس که همه میخواستند وکیل من بشوند این تنها چهره آشنایی بود که توانستم بیابم  همه چیز هار باودادم در عین حال  گاهی در دلم یقینی حاصل میشد که او هیچگاه حیثیت  پنجاه ساله اش را در ازای این میراث شوم از دست نخواهد داد  ولکن فهمیدم تنها چیزیکه این روزها در میان  انسانها اهمیت چندانی ندارد همان حیثیت وابروست ....
هوای شهر تهران بمن سازگار نبود هر هفته مجبور بودم از این خانه به آن خانه بروم  آشنایان وفامیل ودوستان !!!همه غریبه وچه بسا دشمن شده بودند آنچهرا که بدرد خور بود برده بودند این چند تکه را زورشان نرسید ببرند  گاهی فکر میکنم فرشته نجات بود  همه  سندها را به دست او سپردم با یک وکالتنامه که مو لای درز آن نمیرفت  وبرگشتم 
وکیل اولی هنوز به دنبالم بود چشمش به دنبال ویلای کوچک بود که تقریبا به وسط شهر آمل رسیده بود همهرا دراذای  چند هزار دلار باو دادم ودیگر هیچگاه نپرسیم که خوب ، پول آن خانه بزرگ که فروختی ونیمی از انرا نقد گرفتی تا درسند نوشته  نشود چه شد ؟حساب ارزی من کجا رفت ؟ 
نه ! باد آورده را باد میبرد  این بارها ثابت شده است  من از آتش عبور کرده بودم احتیاجی بمال  ومیراث شوم نداشتم 
هنگامیکه با هم ازدواج کردیم من از یک تجربه خیلی سخت ودردناک بیرون آمده بودم  وهمسرم یک زن اتریشی داشت وگفت :
دیوانه است !!!بخاطر تو اورا طلاق میدهم  چه سعادتمندانه وارد یک تونل تاریک شدم بی چراغ بی همراه بی توشه  همکار بودیم  او دوهزار تومان حقوق  داشت من هشتصد تومان  حقوقمان برای یک زندگی کافی بود اما او بیشتر میخواست  اطرافش را برادران وخواهران وبچه هایشا ن گرفته بودند پول دایی جان وعموجان است بتو چه .....من از کارم استعفا دادم ونشستم درخانه به میهمانداری یک قبیله گرسنه واو میرفت تا این قبیله را سیر کند که سیر شدنی هم نبودند 
سال دوم بود که دیدم چه راه پر خطری را طی کرده ام وسال دوم بود که دیدم سخت معتاد است واین اعتیاد پول میخواست حال از هرکجا که باشد دیگر ذکر مصیبت کافی است فرهنگ هم معتاد بود از آن گذشته هیچگاه حرف نمیزد چرا که نمیتوانست راستگو باشد همیشه سکوت بود وچشمانش را هیچگاه بسوی مخاطب نمیدوخت  اصولا درۆغگویی یکی از ارکان اصلی وکلی ما ملت شریف آریایی است واگر دروغ نگویی ترا احمق الاغ  نفهم خطاب میکنند  به راستی ملت  شریفی
 هستیم وبه راستی نامهای با مسمایی روی اشخاص میگذارند  و دیگر هیچ همه چیز رفت اما من ماندم استوار. 
 ثریا .اول آپریل ۲۰۱۷ میلادی

سیزده بدر

سیزده بدر هم آمد 
--------------
من هنوز میهمان دنیا هستم ، 
درباغ ما بسته است  وقفسم هرروز تنگتر میشود
من هنوز در سر زمین اندوه میهمانم 
نه درباغ عرفانم ونه درایوان چراغ سبز
ونه از پله های مذهب بالا  رفتم 
در نقطه ای میان هوای خنک بنام "خرد" 
ایستادم کمی تا شبهای خیس رفتم وبرگشتم 
تارزن ومیخانه چی  درسکوت وتمنا ونماز ونیاز
هیچکس صدای تنهایی مرا نشنید 
---------ثریا 
هر هفته باید درانتظار روزهای چهار شنبه باشم که گاهی به روز های شنبه ویکشنبه آینده هم کشیده میشود ، برنامه دلخواهم تنها دریک سایت است باید از روی چهره های منفور عبور کنم تا باو برسم به برنامه " یکی بود یکی نبود . مسعود اسدالهی "

هرچه باشد او از قدیمیهاست  بارها روی صحنه اورا دیده ام نمایشات وتاترها وسریالهایش روزی بخانه ما میامد وما چقدر ساده لوح بیخبر از آتش جهنمی که درپشت سرما روشن شده بود  مینشستیم پای تلویزونها !.

امروز در برنامه او دیدم که خانه دایی جان ناپلئون یا خانه مسکونی " اتحادیه" دچار ویرانی شده وانبوه سازان وشغالان نشسته اند تا بکلی منهدم شده بنام زمین آنرا بخرند وبرای عربها وتوریستهای " حلال " فاحشه خانه درست کنند ، پا اندازند مهم نیست ریش وعمامه دارند ایران را تبدیل به یک فاحشه خانه بزرگ کرده اند ، یک فاحشه خامه برای عربها که دیگر به تایلند ونپال نروند ..

این کلمه " حلال" گوشتهای بدن مراتکه تکه میکند حالمرا بهم میزند ، عقل کجا رفته ؟ درست مانند همین سر زمین تقویمشانرا لبریز از امام ها وامام زاده ها کرده اند وهنوز دارند کشیش میسازند در ونزوئلا ویا در پرتغال ویا درشهر های دیگر درجایی که محرومین بیشترند ، مدارس دینی سر هر کوچه ای باز شده است  اعتقاد واعتمادشان هنوز پا برجاست وهنوز جمعه ها گوشت نمیخورند واز فردا دسته های سینه زنی با طبل ودهل  مردان وبچه ها وشاید بعضی از زنان با چهره های پوشیده نماد ی که " کوکلس کلانها " بر چهره میکشیدند تا سیاهانرا با آتش بسوزانند ، در همه شهرها ودهات  اطراف راه میافتد بخصوص در دهات که تعداد بیسوادان بیشتر است وتعدا د جوانان کمتر .

ایران هم کپی برابر با اصل همه روزهای تقویمرا تخصص داده به ائمه اطهار یا وفات یا تولد دیگر نام ونشانی از ملی گرایی نیست .
امروز چهره احمد حاتمی را درنماز جمعه دیدم واقعا اگر قرار بود شیطانرا پیش روی خود مجسم کنم همانی بود که دیدم با آن چشمانی که خون جنایت از آنها میریزد مارمولکها عمامه بسر در اطرافش نشسته بودندجوان وپیر .

دو شغل دراین دنیا برای تو ثروت ومال فراوان میاورد  یکی پا اندازی برای اطفای شهوات ودیگر قدرت کلام برای شستشوی مغزها ی جوان  این دو کار سازند وخوب هم دنیا را میسازند دنیایی که دارد پوست عوض میکند وما روی دم مار نشسته ایم بی آنکه آغوشمان به روی یکدیگر باز باشد تنها درصدد تخریب روح وجسم همدیگریم .
این عقل وخرد ماست که باید دوست ودشمن را معین کند  ونشان بدهد  که چگونه  میتوان  از هر چیزی مواد خام ساخت  وآنرا تبدیل به چیزی کرد تا با قدرت آن بتوان چیزی را ساخت ویا ویران کرد .

ما روی شب راه میرویم  زیر پاهای ما شب است  وزمانی که میخواهیم اولین گام را برداریم سپیده سر میزند  وپارا که کنار میکشیم خورشید میتابد وآفتاب بر میخیزد  وآن چشم شیطان بیدار میشود .
ما باید درشب آهسته راه برویم وشب راز پوش ما باشد ، هنوز درتاریکیها ایستاده ایم وهنوز شب تولد فلان عرب شبی است که خداوند درانتظار  ما نشسته ودفترچه وقلم را نیز آماده ساخته تا ما آرزوهایانرا بگوییم او بنویسد وآنهارا بر آورده سازد !!! 

حال چگونه میخواهی با تدبیر وعقل وخرد به جنگ تاریکیها بروی در حالیکه میدانی نیم بیشتر آنهاییکه با تو همراهند درکنار اژدها راه میروند واز هرم دهان او گرم میشوند وتو درسر مای سخت خویش همچنان فریاد میکشی بیصدا /

سیزده برد شما شاد! به همراه آش رشته وباقلا پلو وگوشت بره وچای وباقلوا وسبزهای نو رسته که زیر پاهای شما لگد کوب میشوند .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین«  اسپانیا / 01/04/2017 میلادی / برابر با 12 فروردین 1396 شمسی .

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۶

حوای گنهکار

..... هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلندت 
سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سرو وسینه گلهای سپید 
نیمه شب ، باد غضبناک چه کرد ؟هیچ یادت هست ؟

حالیا معجزه باران را باور کن 
وسخاوت را درچشم چمنزار ببین 
ومحبت را درروح نسیم .........." فریدون مشیری" شادروان 
-----
 من معمولا آنچه را که میبینم ، بخاطر نمیسپارم ، نیاز ندارم  که گناهی را ببخشم  چون آنرا بارها دیده ام .
آنچهرا که دیدم  از دیده ام  با اشکهاییم شسته میشوند 
وگناه را هنوز فراموش نکرده ام .

یک جمعه غروب بود که درکنج بیمارستانی تنها جان دادی ، آرزو داشتم مانند همه زنان خوشبخت یا بدبخت یا نیمه خوشبخت  که دم آخر کنار همسرشان مینشیند وهردو ا ز یکدیگر طلب بخشش میکنند ، کنارت بودم ودستهای لاغرو نحیف بدون خون ترا میگرفتم ومیگفتم که:

با رفتن تو منهم زنده نخواهم ماند !!! اما برعکس من به لندن رفتم تا آن چند سکه باقیمانده را به ثمن بخش بفروشم ودرانتظار بمانم تا بمن خبر بدهند تو آخرین نفس را کشیدی .

سخت است ، نه! چقدر سنگین دلم ،  حال هر جمعه هنگامیکه از فراسوی  مردمانی میگذرم  که آفتاب  عقل زندگی آنهارا روشن ساخته دردلم بتو لعنت میفرستم  که زندگی را درتابه سود وزیان  بالا وپایین میانداختی وسپس زندگی را سوزاندی ، 
درست یک عصر جمعه بود ومن هر جمعه  در زیر لب وبنجوا لعنت  کوچکی برایت میفرستم بخششی وجود ندارد  بدترین دشمنانمرا بخشیدم اما ترا نه ، چرا که دلم برای آن عشق نازنین میسوزد که بپای توو سکه های بی ارزش تو انداختم .

من بی تو ، همیشه بسوی وطنم میروم ووطنم را بی تو ترک کردم تا ازتو دورباشم ، هرچند امروز نمیدانم وطنم کجاست ؟!
چون هیچکس نمیتواند دور من مرز بکشد  وهیچکس نمیتواند راه عبور مرا ببندد. 
من در همه راههای بی شناخت  بی مرز  باران میشوم  وبر سر همه میبارم  من برای رفتن نیازی  به هیچکس ندارم .

من همان ولگرد آسمانیم ابدا راه را پیاده طی نمیکنم راهی را که دیگری برایم بسازد  تا فقط راه بروم من پرواز میکنم .
تو مرا نشناختی ، سرت گرم بود هرشب سرت با یک بطر ودکای ارزان قیمت گرم بود با چند پاچه ویک زبان دردکه عرق فروشی وبارها بتو تذکر دادم که درشان حضرت عالی نیست در یک دکه بایستید وخوراک لوبیای مانده را با عرق سر بکشید وسپس تلو تلو خوران خودرا بخانه برسانید درحالیکه چشمانت بسته بودند هیچکس را نمیدیدی تنها خیالات درسرت بزرگ وبزرگ میشدند ناگهان فریاد میکشیدی ، از من وحشت داشتی برای همین مرتب به نزد آدمهای گوناگون میرفتی که چشم به آن سکه ها داشتند اشک میریختی گریه میکردی واگر زن بودند سرت را میان دوپستان بزرگ آنها میگذاشتی  ، مادرت درکنارت اشک میریخت ومن با نفرت بتو نگاه میکردم .ترا با "او" با دیگری مقایسه میکردم چقدر حقیر بنظرم جلوه میکردی .

امروز عصر جمعه غم انگیزی است میل ندارم وارد خصوصیات زندگیم بشوم غیراز درد مضاعف چیزی عادیم نمیکند تو مرا دیدی که میغرم  وسپس از چشمان خشمگینم اشک سرازیر میشد وتو نیز میگریستی ، زندگی ما یک تراژدی بود .
بارها مرا دیده ای که چگونه  از بادها ترا نجات داده وکوبش تازیانه را بر اندامت دیده  وترا درآغوش همه جا میبردم  همیشه از تو باردار بودم ، وهمیشه یک بچه بزرگ نیز درکنارم بود وهمیشه مبایست ترا دوباره متولد میکردم .آه ای زندگی  ، ای عشق ،  ای آمیخته شده دریک قطره  ترا بشکل یک قطره آب فرو میریختم .

امروز دوباره همان ذکر هفتگی را خواندم وبیادم آمد آخرین لحظه ایکه ترا داخل آمبولانس میکردند تا به بیمارستان ببرند فریاد کشید آن سکه هارا بفروشید ، آن فرشهارا بفروشید .همه فروخته شدند یکی برای خانه ابدیت ودیگری برای سنگی که روی آن بیهوده نشسته ویک جعبه چوبی چند استخوانرا نگاه داشته است . ما ماندیم وگرسنگیها ، ما ماندیم تنهایی ، ما ماندیم  درمیان اقوام دزدان دریایی ، وخاموشیهای گوناگونی  که درراه نجات خود وفرزندانم  میافتم  همهرا آزمودم  خاموشی را گم کردم وچراغ دل خودرا روشن ساختم  همه چیز به ارامی گذشت  ومن دراین ارامش داشتم کم کم خودرا خاموش میساختم تا چراغ خانه روشن باشد 
زبانم که روزی پرده های قدرتمندی  را پاره میکرد اینک درکام خشکم جای گرفته بود  هستیم داشت از هم میدرید  با عقلم خلوت کردم  من واو بتنهایی راهی را یافتیم  اما اندیشه بدر را نیاموختم  امروز نیستی تا سر فرازی مرا ببینی ، نه لیاقتش را نداشتی !  نه .... بخششی درکار نیست ، الان که مشغول نوشتم دلم مانند یک تکه  سنگ مرمر درون سینه ام نشسته برای عشق میطپد نه برای تو .پایان
تقدیم به : میم . میم. ح . /
جمعه 31 مارس 2017  میلادی / 11 فروردین 1396 شمسی . اسپانیا .
------------------------------------------------------------------ثریا .
از دفتر خاطره ها 

آسمان امروز

نیست همدردی که بردارد زدردی بارکسی
درجهان یارب نیفتد باکسی کار کسی

هیچ بیدار ی نباشد خفته ایش اندر کمین 
چونکه د رخوابی  بترس از چشم بیدار کسی........قصاب کاشی 
--------
کار من تنها گرفتن عکس از آسمانی است که زیر آن زندگی میکنم ، تنها همین آسمان برایم مانده وهر روز آنرا به معرض تماشا میگذارم ! 
چه میخواهم بگویم ؟ آسمان من دلگیر است ؟ نه بسیار هم روشن است نامی ندارد ، هیچ ندارد  چرا آنکه نام ندارد هیچ ندارد 
درآسمان من شخصی یا پیکری نیست  نه آغاز دارد ونه انجام  گاهی تاریکی  درمیان ان هست  وگاهی به دنبال خدایم میگردم چون خدا گویا ملک خصوصی بعضی از آدمها شده است  ونمیتوان خدارا تقسیم کرد  وبکلی " آنرا داشت " .

واگر نتوان خدایی داشت از همه جا طرد میشوی وهمیشه آواره وبیکسی ،  باید با قافله خدایان همراه بود 
خدا چیزیست که انسان  میل داشته بیش از هرچیزی داشته باشد  ومالکیت او همیشه مالکیت با خدا آغاز شده است .
آنکه " خدا" دارد همه چیز دارد خدا هم از او فرمان میبرد  وآنکه خدارا فرمانبر خویش ساخته است  میتواند بردنیا حاکم شود وفرمان براند .
نمیدانم ، هرکسی میکوشد باندازه قدوقواره خویش خدایی داشته باشد ،
  وگاهی هم به همان اندازه اورا ازدست میدهد  ومیشود بی نام ونشان .
خدایان چند گانه اند ، خدایان معابد ، امپراطوران ، وخیل صفی که به دنبال آنها روانند  ورهزنانی  که بانام خدا وبنام خدا  باشد میتواند فرمان بدهد .

دریک سایت آشپزی  زنی که چهره اش معلوم نیست اما بازوان ودستهای لحت او هویداست دستور آشپزی میدهد ومیگوید " بنام خالق رنکها  طعمها ومزه ها!!!! خدای او درهمان حول وحوش آشپزخانه میان ماهیتابه وقابلمه است .

عده ای خدای بی نام دارند  ومن خدای خردرا دارم هنگامیکه مینویسم میگویم بنام " خالق خرد واندیشه " واینجاست که دیگر تنها میشوم من تنهنا نام حقیقت را میبرم من خرد واندیشه را بر هر چیزی محترم میشمارم ودرصدد این نیستم که مردمرا فریب بدهم .

عده  زیادی باین خدا پشت کرده اند  وخدایی را یافته اند که تنها حکومت میکند  اما دراصل محکوم وتابع است  تابع آنهاییکه بنام او کار خودرا آغاز میکنند وبخیال خود او را وارد بازار ارز کرده میدانند که او درباطن شاهد است اورا پنهان درکیسه شان کرده اند ودراینجا خدا وحقیقت هردو گم میشوند  و آنها تجربه دارند  برایشان این امر عادیست  نام هایی دیگری باو میدهند  کفر ودروغ وریا نام تازه خدا میشود اهریمن وابلیس نام تازه اوست .

امروز من درکنا رمردمی زندگی میکنم که همیشه میخندند ومیرقصند حتی درمعبد خدا  ونیاز یهمدیگر ندارند تا افسانه گویی باشند بی نیازی آنها وخنده ها ورقص آنها درمن  یک رشک ایجاد میکند  چرا نمیتوانم آنهارا بگریانم آنها حتی درسوگ مرده شان نیز نمیگریند شراب مینوشند لبخند میزنند ومیگویند " او جای بهتری رفته است " سیاه نمیپوشند روسری وتور سیاه بر سر نمیکنند آن دوران وحشتناک را تجربه کرده اند دیگر مایل نیستند به آن دوران سیاه برگردند . من به آنها غبطه میخورم در دموکراسی آبکیشان گم شده ام .پوسته از مغز جدا شده دیگر امکان اینکه پوست ومغز یکی شوند محال است ، محال . اما معنای تاریخ را رها نکرده م آنرا پیوسته زیر لب میخوانم .پایان / ثریا/ اسپانیا / جمعه 31مارس 2017 میلادی .

لولی مغموم

منم ، میهمان هرشب ، همان لولی وش مغموم 
منم ، سنگ تیپا خورده  رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم ........." میم .الف . ثالث"

به درستی نمیدانست که چند ساعت ویا چند روز ویا چند ساعت بیهوش درآن مکان افتاده است ، چشمان باد کرده ولبریز از خونش را باز کرد ، دست راستش پر سنگینی میکرد نمیتوانست آنرا حرکت بدهد ، برگشت ونکاهی بطرف راست انداخت ، دست اورا به دست دیگری زنجیر وقفل کرده بودند ، آن یکی هنوز بیهوش بود ، همه پیکرش زخمی وهمه جانش به آتش کشیده شده بود با سختی حرکتی بخود داد مجبور بود آن یکی را نیز با خود بکشد ، نگاهی به اطراف انداخت  هما نجا ، همان انفرادی بود ، 
دریچه کوچک درب زندان باز شد سربازی خرناسه کشان سرش را از پشت میله ها به درون  کرد وآواز داد .....آهای ، مهندس ! چطوری ؟ 
او جوابی نداد سعی کرد بغل دستی را بهوش بیاورد وبتواند بلند شود به دیواری تکیه  بدهد  ، هرچه اورا تکان داد فایده نداشت در زیر نور لامپ سقف که سو سو میزد چشمان باز اورا دید که بیحرکت به طاق دوخته شده بود ، او یک مرده بود .

نه فریادی کشید نه سروصدایی بپا کرد  هیکل سنگین اورا بلند کرد وبه دیوار تکیه داد وخود درکنارش نشست ، نمیدانست صبح است یا شب ، برای او فرقی نداشت نه صبح ، نه ظهر ونه شب ، جای شلاقهای سیمی که حالا بصورت شکافهای موربی دهان باز کرده بودند میسوخت .
در زندان باز شد ، هی ، مهندس ! بلند شو اقبالت بلنده ، زن خوشگلت اومده تورا ببینه ، بلن شو ودست اورا از دست مرده باز کرد واورا کشا ن کشان بسوی دفتر آورد ......

روی صندلی نشسته بودم واز دیدن هیبت اینهمه آدمهای جور واجور وسر بازان ونیشخند کثیفشان بخود میلرزیدم ، هیچکس در اطاق نبود ، شاید بیشتر از چهار ساعت بود که من درانتظار اولین ملاقت بودم آنهم با پرتاب کردن خودم جلوی اتو مبیل جناب سرهنگ .... ریاست زندان ، خوب عیبی ندارد فعلا اعدامی نیست برو ببینش شاید فردا یا پس فردا اعدامش کنند ! 

در اطاق باز شد ، چهار سر باز قویهکل جسدی را جلوی پای من انداختند چهره اش شناخته نمیشد پراز خاک ولباس راهر راه زندانی که برتنش کرده بودند با خون یکی شده بود ،  سرباز ی پشت میز نشست وگفت "
بیا ، این همسرت وسپس رو باو کرد وگفت :
مهندس ، حواست سرجاشه ، سرتو بالاکن ببین کی اومده ؟ نیمساعت بعد باید به حمام بروی ارباب اومده برادرت الان توی حمامه .
چهره خاک آلود  با چشمانی دریده وسرخ پلکهایی که روزی میشد صدها بوسه بر آن زد الان زیر خون وخاک چیزی از آنها دیده نمیشد   دهانش گویی همین الان خاک خورده واز گور گریخته ، آه نه ، محال است ، نه ! صدای از آنسوی میز بلند شد :
خوشگله خوب تماشاش کن ممکنه این آخرین دیدارتون باشه  ، او سرش را بسوی من برگرداند وگفت :
چرا اومدی ؟ مبدا جلوی اینها گریه کنی ، برگرد برو برگرد برو ودوباره سرش روی زمین افتاد ، چهار سرباز اورا کشان کشان به حمام بردند  ارباب تازه از راه رسیده بود واین دو لقمه لذیذ را میخواست به زانو دربیاورد .

او ریاست زندانرا داشت وریاست امنیت را همیشه شلوار نظامیش را درون چکمه هایش میکرد وشلاقی دردست داشت گویی همین الان میخواست به اسب سواری برود ، سبیلهای  سیاه وپرپشت او با چشمان شهوت ناک که درسته انسانرا میبلعید با موهای انبوه سیاه که زیر کلاه افسری پنهان کرده بود در حمام منتظر بود.
حمام عبارت از زیر زمینی نمناک وتاریک بود که بردیوارها آن چندین قلاب وحلقه آویزان کرده بودند وزندانیانرا با دستبندهای قبانی به آنجا میبردند وبا شلاق سیمی بجان آنها میافتادند  سپس آب سرد بر روی زخمها میریختند ودوباره  مشغول شلاق زدن میشدند همه سربازان از آن بیرحمها ودوره دیده بودند تا جاییکه دیگر رییس میگفت بس است .

در انتهای این زیر زمین ودر پناه تاریکی روی یک صندلی مینشت ومیز جلوی رویش مملو از کاغذ ودستورات بود اما آن روز برایش جلو کباب ، جوجه کباب ، ودکا وآبجو چیده بودند .
خوب مهندس ، زن خوشگلت را دیدی ؟ چند روزه که غذا نخورید شما برادران رشید ؟ اگر سر عقل بیایید واین توبه نامهرا امضا  کنید واسامی یارانرا بدهید دستبنها باز میشوند ، باهم سر میز مینشینیم وبا هم عرق مینوشیم ....بو ی چلو کباب وارد بینی آندو شده بود یکی سرش را پایین انداخت وچشمانش را بست ودیگری حریصانه به دیس مملو از برنج مینگریست .
خوب مهندس ، شنیدم که رن خوشگلتو  امروز دیدی ، خوب چیزیه ، نه؟  سربازان من همه قوی وصاحب اندامها بزرگی هستند ...او فریاد کشید ، فریاد کشید اما سر بازی شلاق سیمی را بلند کرد ومحکم  بر چهره اش کوبید .هیچکدام از برادران حرفی برای گفتن نداشتند .
رییس دستور داد "
ببرید ببرید این دو خائنرا فردا حکم اعدام هردورا خواهم گرفت  به زنش هم خبر دهید به ننه اش وخواهرش .......واو دوباره به انفردای رفت با پیکری خونیین وزخمی .
--------------
امروز خاکستر او در گوشه ای ازیک گورستان گمنام درشهری غریب درون دیوار گذاشته شده است وچند ستاره نشان فرزندان ونوه او بر روی سنگ نصب شده است ، آنهمه سال فلج ودرمانده روی یک صندلی چرخدار نشستی بی هیچ منافعی رفقا به گوه خوردن افتادن وبا ملاهای رومی زنگی یکی شدند وبه مقامات عالیه رسیدند وتوبرای هدفی که معلوم نبود انتهایش کجاست جانت را ازدست دادی هم تو وهم برادرت ومرا هم به شاهراه بدبختی کشاندی  ، بگو برای کی؟  بگو برای چی؟  برای آن سبیلهای از بناگوش دررفته که درانتظار رسیدن سیب درخت ما بود ؟ وبگو برای کدام مردم اگر دلقک شده بودی امروز وضع ما بهتر بود اگر آرتیست روی صحنه میشدی امروز وضع ما خیلی خوب بود  آنهمه درس وآنهمه القاب مهندسی ذوب آهن  وساختمان ودکوراسیون آنهارا کجا توانستی بمصرف داخلی برسانی ؟ آنهمه کتاب و..........
امروز نمیدانم باید ترا ببخشم ویا درمقام سئوال بر آیم ؟. 

من امشب آمدستم که وام بگذارم 
حسابترا کنار جام بگذرم 
چه میگویی که بیگه آمد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت میدهند  ، بر آسمان  این سرخی  بعد از سحرگه نیست 
همهرنگ است ونیرنگ وفریب./پایان  
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /31/03/2017 میلادی /.