تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی
دست تا چند در این خانه زنبور کنی
خلوت خاص تو بیرون زفلک خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی ؟ .......صائب تبریزی
ابن برنامه ریسایکل یا جداسازی زباله ها هم برای ما نوعی بردگی مدرنیزه شده است با یک آشزخانه فکسنی چند سطل رنگی چند کیسه رنگی دورخودت بچینی که دیگر اقایان خیالشان راحت باشد ماشین زباله درجا شیشه هارا خورد وآرد میکند ماشین زباله درجا مواد زائدرا تبدیل به پودر میکند وماشین مقوا وروزنامه همه را خمیر خواهد کرد وسومی بقیه کثافت را تبدیل به قارچ میکند
یعنی خاکی که دران قارچ میروید واین قارچ را ما دوباره خواهیم خورد یعنی اینکه آتچه
را که دفع کرده ایم دوباره از راه دهان به معده میفرستیم و اخیرا کیسه زباله کرم رنگ مامانی ببازار امده برای غذاهای " اورگانیک"!!!
باید به آن کسیکه اینگونه افکار وتبلیغاترا میسازد جایزه ای بالاتراز نوبل داد.
در گذشته که من اولین شغلم را پس از گرفتن دیپلم شروع کردم دریک شرکت تبلیغاتی بود که برای شهرداری کار میکرد وطبیعی است که آن آدم گنده گنده ها درراس آن بودند که ما کارمندان حقیر آنهارا نمی دیدیم . دردفتر من روبرویم مردی نشسته بود که قیافه اش دست کمی از عین اله خان نداشت ، یک کروات پهن با یقه ای که تا نزدیک چانه او آمده بود وبا کت وشلوار راه راه پشت یک میز بزرگ ومشغول نقاشی بود جواب سلام هیچکس را نمیداد ، جلوی من چهار دفتر بزرگ حسابداری بود که مبایست یکی را برای شهرداری ، یکی را برای اداره مالیات ، یکی را برای وزارت دارایی وسومین وآخرین که از همه مهمتر بود ودرکشوی میزم جای داشت با قفل وزنجیر متعلق به خود شرکت بود ، طبیعی است که ارقام وجمع هریک با دیگری فرق داشت جناب ریاست حسابداری برگهای ماشین شده را جلویم میگذاشت ومن وارد دفتر میکردم .
روزی از یکی از کارمندان پرسیدم این مردک چکار میکند که اینهمه خودرا از شاه بالاتر میبیند ؟
یکی از کارمندان گفت :
او رییس تبلیغات این سازمان است کارش خیلی مهم است !
ما هم مانند موش درجلوی ایشان مینشستیم واو زیر چشمی مرا میپایید ، روزی بمن گفت :
میل دارم یک عکس از شما نقاشی کنم ،
پرسیدم چرا ؟
گفت برای آنکه خیلی زیبایید ، ماهم سرخ وسفید شدیم وگفتیم باشه عکس را که بخودم میدهید ؟
گفت بلی .
فردای آن روز مرا به عکاساخانه نزدیک شرکت برد یک شاخه گل مصنوعی دردست من قرار داد وبه عکاس گفت عکس بگیر .
ما نشستیم ونشستتیم وانتظار کشیدیم ، نه خبری از عکسها ونقاشی چهره زیبای من آن دختر گلفروش نشد که نشد باز خودش را گرفت .
روزی پرسیدم جناب ، آن عکسها کجا رفتند ؟
درجوابم گفت ، فیلم عکسها همه سیاه شدند این عکاس بلد نبود منهم دیگر مزاحم شما نشدم ، ماهم خر، باور کردیم .
چند هفته بعد درخانه ولوله افتاد : همه ریختند سر من که فلان فلان شده میری عکسهای تبلیغاتی میگری میگذاری توی عرق فروشیها؟
من؟ کی ؟ کجا ؟ برادر ناتنی من گوش مرا گرفت وبرد خیابان سر چشمه دریک اغذیه فروشی وآبجو فروشی دیدم بلی ، خودم هستم بجای گل یک لیوان آبجود دست من داده اند ، آنروزها تبلیغات روی حلبی ها چاپ میشد ، با برادرم وارد اغذیه فروشی شدیم وخلاصه آن صفحه حلبی را به قیمتی چند خریدیم ومن بردم شرکت ومحکم کوبیدم روی میز جناب ریاست تبلیغات ....
دومتر از جایش پرید ، سپس گفت این چه کاریست ؟
گفتم این چه گندی است؟ شما را باید شلاق زد من شکایت میکتم عکاس را به شهادت میبرم ، بیچاره خیلی جا خورد .
گفت ، آخر جناب رییس گفته اند چشمان این خانم خیلی خمار الوده ومست است از چهره او برای تبلیغ آبجوی »شمس« یک تابلوی نقاشی بکش .
پس از آن ماجرا شرکت از ترس آبرو ریزی دستور داد که
از تما م آبجو فروشیهای شهر آن تابلو جمع شود اما از شهرستانها بیخبرم .
وآن چشمان مست وخمار الوده امروز در خماری روزگاران لبریز از اشک است .
--------------
امروز سیزده بدراست بهتر دیدم یک داستان بامزه از آن روزها وخلق وخوی وخصلت ایرانیان را بنویسم .
روز ورزوگارن شاد وزندگیتان همیشه سر سبز باشد .با سپاس از مهر همه شما نازننیان بخصوص آن بانوی همشهریم که امروز بجای من درصحرا هزاران سبزه را گره میزند . شاد زی .وآن دوست اهل ایل قشقایی که با خانواده برای من درشهر شیراز سبزه گره میزند . لطف همه شما بمن جانی تازه میدهد ، دست یک یک شمارا میفشارم .
رستم از سیلی تقدیر بخاک افتاد است
تا بکی تکیه بسر پنجه پر زور کنی ؟
تا وقتیکه بتوانم .........ثریا / اسپانیا / روز 13 فروردین 1396 / برابربر با 02/04/2017 میلادی .