شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۶

دلنوشته

دلنوشتهای امروز  اول آپریل 
حوصله نشستن پشت لپ تاپ را ندارم  حوصله هیچ چیزی را ندارم  روی تابلت با سختی وکمبود  آلفا مینویسم .
 چند شبی است که خواب فرهنگ را میبینم  مرتب برایم پارچه میخرد !!! پارچه  اگر نو باشد نشان نیرنگ وفریب بخصوص از طرف دوستان است  واو میدانست که دارد مرا فریب میدهد منهم میدانستم ً که دارم فریب میخورم اما در آن سر زمین  درمیان  آدمهای ناشناس که همه میخواستند وکیل من بشوند این تنها چهره آشنایی بود که توانستم بیابم  همه چیز هار باودادم در عین حال  گاهی در دلم یقینی حاصل میشد که او هیچگاه حیثیت  پنجاه ساله اش را در ازای این میراث شوم از دست نخواهد داد  ولکن فهمیدم تنها چیزیکه این روزها در میان  انسانها اهمیت چندانی ندارد همان حیثیت وابروست ....
هوای شهر تهران بمن سازگار نبود هر هفته مجبور بودم از این خانه به آن خانه بروم  آشنایان وفامیل ودوستان !!!همه غریبه وچه بسا دشمن شده بودند آنچهرا که بدرد خور بود برده بودند این چند تکه را زورشان نرسید ببرند  گاهی فکر میکنم فرشته نجات بود  همه  سندها را به دست او سپردم با یک وکالتنامه که مو لای درز آن نمیرفت  وبرگشتم 
وکیل اولی هنوز به دنبالم بود چشمش به دنبال ویلای کوچک بود که تقریبا به وسط شهر آمل رسیده بود همهرا دراذای  چند هزار دلار باو دادم ودیگر هیچگاه نپرسیم که خوب ، پول آن خانه بزرگ که فروختی ونیمی از انرا نقد گرفتی تا درسند نوشته  نشود چه شد ؟حساب ارزی من کجا رفت ؟ 
نه ! باد آورده را باد میبرد  این بارها ثابت شده است  من از آتش عبور کرده بودم احتیاجی بمال  ومیراث شوم نداشتم 
هنگامیکه با هم ازدواج کردیم من از یک تجربه خیلی سخت ودردناک بیرون آمده بودم  وهمسرم یک زن اتریشی داشت وگفت :
دیوانه است !!!بخاطر تو اورا طلاق میدهم  چه سعادتمندانه وارد یک تونل تاریک شدم بی چراغ بی همراه بی توشه  همکار بودیم  او دوهزار تومان حقوق  داشت من هشتصد تومان  حقوقمان برای یک زندگی کافی بود اما او بیشتر میخواست  اطرافش را برادران وخواهران وبچه هایشا ن گرفته بودند پول دایی جان وعموجان است بتو چه .....من از کارم استعفا دادم ونشستم درخانه به میهمانداری یک قبیله گرسنه واو میرفت تا این قبیله را سیر کند که سیر شدنی هم نبودند 
سال دوم بود که دیدم چه راه پر خطری را طی کرده ام وسال دوم بود که دیدم سخت معتاد است واین اعتیاد پول میخواست حال از هرکجا که باشد دیگر ذکر مصیبت کافی است فرهنگ هم معتاد بود از آن گذشته هیچگاه حرف نمیزد چرا که نمیتوانست راستگو باشد همیشه سکوت بود وچشمانش را هیچگاه بسوی مخاطب نمیدوخت  اصولا درۆغگویی یکی از ارکان اصلی وکلی ما ملت شریف آریایی است واگر دروغ نگویی ترا احمق الاغ  نفهم خطاب میکنند  به راستی ملت  شریفی
 هستیم وبه راستی نامهای با مسمایی روی اشخاص میگذارند  و دیگر هیچ همه چیز رفت اما من ماندم استوار. 
 ثریا .اول آپریل ۲۰۱۷ میلادی