جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۶

حوای گنهکار

..... هیچ یادت هست ؟ 
توی تاریکی شبهای بلندت 
سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سرو وسینه گلهای سپید 
نیمه شب ، باد غضبناک چه کرد ؟هیچ یادت هست ؟

حالیا معجزه باران را باور کن 
وسخاوت را درچشم چمنزار ببین 
ومحبت را درروح نسیم .........." فریدون مشیری" شادروان 
-----
 من معمولا آنچه را که میبینم ، بخاطر نمیسپارم ، نیاز ندارم  که گناهی را ببخشم  چون آنرا بارها دیده ام .
آنچهرا که دیدم  از دیده ام  با اشکهاییم شسته میشوند 
وگناه را هنوز فراموش نکرده ام .

یک جمعه غروب بود که درکنج بیمارستانی تنها جان دادی ، آرزو داشتم مانند همه زنان خوشبخت یا بدبخت یا نیمه خوشبخت  که دم آخر کنار همسرشان مینشیند وهردو ا ز یکدیگر طلب بخشش میکنند ، کنارت بودم ودستهای لاغرو نحیف بدون خون ترا میگرفتم ومیگفتم که:

با رفتن تو منهم زنده نخواهم ماند !!! اما برعکس من به لندن رفتم تا آن چند سکه باقیمانده را به ثمن بخش بفروشم ودرانتظار بمانم تا بمن خبر بدهند تو آخرین نفس را کشیدی .

سخت است ، نه! چقدر سنگین دلم ،  حال هر جمعه هنگامیکه از فراسوی  مردمانی میگذرم  که آفتاب  عقل زندگی آنهارا روشن ساخته دردلم بتو لعنت میفرستم  که زندگی را درتابه سود وزیان  بالا وپایین میانداختی وسپس زندگی را سوزاندی ، 
درست یک عصر جمعه بود ومن هر جمعه  در زیر لب وبنجوا لعنت  کوچکی برایت میفرستم بخششی وجود ندارد  بدترین دشمنانمرا بخشیدم اما ترا نه ، چرا که دلم برای آن عشق نازنین میسوزد که بپای توو سکه های بی ارزش تو انداختم .

من بی تو ، همیشه بسوی وطنم میروم ووطنم را بی تو ترک کردم تا ازتو دورباشم ، هرچند امروز نمیدانم وطنم کجاست ؟!
چون هیچکس نمیتواند دور من مرز بکشد  وهیچکس نمیتواند راه عبور مرا ببندد. 
من در همه راههای بی شناخت  بی مرز  باران میشوم  وبر سر همه میبارم  من برای رفتن نیازی  به هیچکس ندارم .

من همان ولگرد آسمانیم ابدا راه را پیاده طی نمیکنم راهی را که دیگری برایم بسازد  تا فقط راه بروم من پرواز میکنم .
تو مرا نشناختی ، سرت گرم بود هرشب سرت با یک بطر ودکای ارزان قیمت گرم بود با چند پاچه ویک زبان دردکه عرق فروشی وبارها بتو تذکر دادم که درشان حضرت عالی نیست در یک دکه بایستید وخوراک لوبیای مانده را با عرق سر بکشید وسپس تلو تلو خوران خودرا بخانه برسانید درحالیکه چشمانت بسته بودند هیچکس را نمیدیدی تنها خیالات درسرت بزرگ وبزرگ میشدند ناگهان فریاد میکشیدی ، از من وحشت داشتی برای همین مرتب به نزد آدمهای گوناگون میرفتی که چشم به آن سکه ها داشتند اشک میریختی گریه میکردی واگر زن بودند سرت را میان دوپستان بزرگ آنها میگذاشتی  ، مادرت درکنارت اشک میریخت ومن با نفرت بتو نگاه میکردم .ترا با "او" با دیگری مقایسه میکردم چقدر حقیر بنظرم جلوه میکردی .

امروز عصر جمعه غم انگیزی است میل ندارم وارد خصوصیات زندگیم بشوم غیراز درد مضاعف چیزی عادیم نمیکند تو مرا دیدی که میغرم  وسپس از چشمان خشمگینم اشک سرازیر میشد وتو نیز میگریستی ، زندگی ما یک تراژدی بود .
بارها مرا دیده ای که چگونه  از بادها ترا نجات داده وکوبش تازیانه را بر اندامت دیده  وترا درآغوش همه جا میبردم  همیشه از تو باردار بودم ، وهمیشه یک بچه بزرگ نیز درکنارم بود وهمیشه مبایست ترا دوباره متولد میکردم .آه ای زندگی  ، ای عشق ،  ای آمیخته شده دریک قطره  ترا بشکل یک قطره آب فرو میریختم .

امروز دوباره همان ذکر هفتگی را خواندم وبیادم آمد آخرین لحظه ایکه ترا داخل آمبولانس میکردند تا به بیمارستان ببرند فریاد کشید آن سکه هارا بفروشید ، آن فرشهارا بفروشید .همه فروخته شدند یکی برای خانه ابدیت ودیگری برای سنگی که روی آن بیهوده نشسته ویک جعبه چوبی چند استخوانرا نگاه داشته است . ما ماندیم وگرسنگیها ، ما ماندیم تنهایی ، ما ماندیم  درمیان اقوام دزدان دریایی ، وخاموشیهای گوناگونی  که درراه نجات خود وفرزندانم  میافتم  همهرا آزمودم  خاموشی را گم کردم وچراغ دل خودرا روشن ساختم  همه چیز به ارامی گذشت  ومن دراین ارامش داشتم کم کم خودرا خاموش میساختم تا چراغ خانه روشن باشد 
زبانم که روزی پرده های قدرتمندی  را پاره میکرد اینک درکام خشکم جای گرفته بود  هستیم داشت از هم میدرید  با عقلم خلوت کردم  من واو بتنهایی راهی را یافتیم  اما اندیشه بدر را نیاموختم  امروز نیستی تا سر فرازی مرا ببینی ، نه لیاقتش را نداشتی !  نه .... بخششی درکار نیست ، الان که مشغول نوشتم دلم مانند یک تکه  سنگ مرمر درون سینه ام نشسته برای عشق میطپد نه برای تو .پایان
تقدیم به : میم . میم. ح . /
جمعه 31 مارس 2017  میلادی / 11 فروردین 1396 شمسی . اسپانیا .
------------------------------------------------------------------ثریا .
از دفتر خاطره ها 

آسمان امروز

نیست همدردی که بردارد زدردی بارکسی
درجهان یارب نیفتد باکسی کار کسی

هیچ بیدار ی نباشد خفته ایش اندر کمین 
چونکه د رخوابی  بترس از چشم بیدار کسی........قصاب کاشی 
--------
کار من تنها گرفتن عکس از آسمانی است که زیر آن زندگی میکنم ، تنها همین آسمان برایم مانده وهر روز آنرا به معرض تماشا میگذارم ! 
چه میخواهم بگویم ؟ آسمان من دلگیر است ؟ نه بسیار هم روشن است نامی ندارد ، هیچ ندارد  چرا آنکه نام ندارد هیچ ندارد 
درآسمان من شخصی یا پیکری نیست  نه آغاز دارد ونه انجام  گاهی تاریکی  درمیان ان هست  وگاهی به دنبال خدایم میگردم چون خدا گویا ملک خصوصی بعضی از آدمها شده است  ونمیتوان خدارا تقسیم کرد  وبکلی " آنرا داشت " .

واگر نتوان خدایی داشت از همه جا طرد میشوی وهمیشه آواره وبیکسی ،  باید با قافله خدایان همراه بود 
خدا چیزیست که انسان  میل داشته بیش از هرچیزی داشته باشد  ومالکیت او همیشه مالکیت با خدا آغاز شده است .
آنکه " خدا" دارد همه چیز دارد خدا هم از او فرمان میبرد  وآنکه خدارا فرمانبر خویش ساخته است  میتواند بردنیا حاکم شود وفرمان براند .
نمیدانم ، هرکسی میکوشد باندازه قدوقواره خویش خدایی داشته باشد ،
  وگاهی هم به همان اندازه اورا ازدست میدهد  ومیشود بی نام ونشان .
خدایان چند گانه اند ، خدایان معابد ، امپراطوران ، وخیل صفی که به دنبال آنها روانند  ورهزنانی  که بانام خدا وبنام خدا  باشد میتواند فرمان بدهد .

دریک سایت آشپزی  زنی که چهره اش معلوم نیست اما بازوان ودستهای لحت او هویداست دستور آشپزی میدهد ومیگوید " بنام خالق رنکها  طعمها ومزه ها!!!! خدای او درهمان حول وحوش آشپزخانه میان ماهیتابه وقابلمه است .

عده ای خدای بی نام دارند  ومن خدای خردرا دارم هنگامیکه مینویسم میگویم بنام " خالق خرد واندیشه " واینجاست که دیگر تنها میشوم من تنهنا نام حقیقت را میبرم من خرد واندیشه را بر هر چیزی محترم میشمارم ودرصدد این نیستم که مردمرا فریب بدهم .

عده  زیادی باین خدا پشت کرده اند  وخدایی را یافته اند که تنها حکومت میکند  اما دراصل محکوم وتابع است  تابع آنهاییکه بنام او کار خودرا آغاز میکنند وبخیال خود او را وارد بازار ارز کرده میدانند که او درباطن شاهد است اورا پنهان درکیسه شان کرده اند ودراینجا خدا وحقیقت هردو گم میشوند  و آنها تجربه دارند  برایشان این امر عادیست  نام هایی دیگری باو میدهند  کفر ودروغ وریا نام تازه خدا میشود اهریمن وابلیس نام تازه اوست .

امروز من درکنا رمردمی زندگی میکنم که همیشه میخندند ومیرقصند حتی درمعبد خدا  ونیاز یهمدیگر ندارند تا افسانه گویی باشند بی نیازی آنها وخنده ها ورقص آنها درمن  یک رشک ایجاد میکند  چرا نمیتوانم آنهارا بگریانم آنها حتی درسوگ مرده شان نیز نمیگریند شراب مینوشند لبخند میزنند ومیگویند " او جای بهتری رفته است " سیاه نمیپوشند روسری وتور سیاه بر سر نمیکنند آن دوران وحشتناک را تجربه کرده اند دیگر مایل نیستند به آن دوران سیاه برگردند . من به آنها غبطه میخورم در دموکراسی آبکیشان گم شده ام .پوسته از مغز جدا شده دیگر امکان اینکه پوست ومغز یکی شوند محال است ، محال . اما معنای تاریخ را رها نکرده م آنرا پیوسته زیر لب میخوانم .پایان / ثریا/ اسپانیا / جمعه 31مارس 2017 میلادی .

لولی مغموم

منم ، میهمان هرشب ، همان لولی وش مغموم 
منم ، سنگ تیپا خورده  رنجور
منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم ........." میم .الف . ثالث"

به درستی نمیدانست که چند ساعت ویا چند روز ویا چند ساعت بیهوش درآن مکان افتاده است ، چشمان باد کرده ولبریز از خونش را باز کرد ، دست راستش پر سنگینی میکرد نمیتوانست آنرا حرکت بدهد ، برگشت ونکاهی بطرف راست انداخت ، دست اورا به دست دیگری زنجیر وقفل کرده بودند ، آن یکی هنوز بیهوش بود ، همه پیکرش زخمی وهمه جانش به آتش کشیده شده بود با سختی حرکتی بخود داد مجبور بود آن یکی را نیز با خود بکشد ، نگاهی به اطراف انداخت  هما نجا ، همان انفرادی بود ، 
دریچه کوچک درب زندان باز شد سربازی خرناسه کشان سرش را از پشت میله ها به درون  کرد وآواز داد .....آهای ، مهندس ! چطوری ؟ 
او جوابی نداد سعی کرد بغل دستی را بهوش بیاورد وبتواند بلند شود به دیواری تکیه  بدهد  ، هرچه اورا تکان داد فایده نداشت در زیر نور لامپ سقف که سو سو میزد چشمان باز اورا دید که بیحرکت به طاق دوخته شده بود ، او یک مرده بود .

نه فریادی کشید نه سروصدایی بپا کرد  هیکل سنگین اورا بلند کرد وبه دیوار تکیه داد وخود درکنارش نشست ، نمیدانست صبح است یا شب ، برای او فرقی نداشت نه صبح ، نه ظهر ونه شب ، جای شلاقهای سیمی که حالا بصورت شکافهای موربی دهان باز کرده بودند میسوخت .
در زندان باز شد ، هی ، مهندس ! بلند شو اقبالت بلنده ، زن خوشگلت اومده تورا ببینه ، بلن شو ودست اورا از دست مرده باز کرد واورا کشا ن کشان بسوی دفتر آورد ......

روی صندلی نشسته بودم واز دیدن هیبت اینهمه آدمهای جور واجور وسر بازان ونیشخند کثیفشان بخود میلرزیدم ، هیچکس در اطاق نبود ، شاید بیشتر از چهار ساعت بود که من درانتظار اولین ملاقت بودم آنهم با پرتاب کردن خودم جلوی اتو مبیل جناب سرهنگ .... ریاست زندان ، خوب عیبی ندارد فعلا اعدامی نیست برو ببینش شاید فردا یا پس فردا اعدامش کنند ! 

در اطاق باز شد ، چهار سر باز قویهکل جسدی را جلوی پای من انداختند چهره اش شناخته نمیشد پراز خاک ولباس راهر راه زندانی که برتنش کرده بودند با خون یکی شده بود ،  سرباز ی پشت میز نشست وگفت "
بیا ، این همسرت وسپس رو باو کرد وگفت :
مهندس ، حواست سرجاشه ، سرتو بالاکن ببین کی اومده ؟ نیمساعت بعد باید به حمام بروی ارباب اومده برادرت الان توی حمامه .
چهره خاک آلود  با چشمانی دریده وسرخ پلکهایی که روزی میشد صدها بوسه بر آن زد الان زیر خون وخاک چیزی از آنها دیده نمیشد   دهانش گویی همین الان خاک خورده واز گور گریخته ، آه نه ، محال است ، نه ! صدای از آنسوی میز بلند شد :
خوشگله خوب تماشاش کن ممکنه این آخرین دیدارتون باشه  ، او سرش را بسوی من برگرداند وگفت :
چرا اومدی ؟ مبدا جلوی اینها گریه کنی ، برگرد برو برگرد برو ودوباره سرش روی زمین افتاد ، چهار سرباز اورا کشان کشان به حمام بردند  ارباب تازه از راه رسیده بود واین دو لقمه لذیذ را میخواست به زانو دربیاورد .

او ریاست زندانرا داشت وریاست امنیت را همیشه شلوار نظامیش را درون چکمه هایش میکرد وشلاقی دردست داشت گویی همین الان میخواست به اسب سواری برود ، سبیلهای  سیاه وپرپشت او با چشمان شهوت ناک که درسته انسانرا میبلعید با موهای انبوه سیاه که زیر کلاه افسری پنهان کرده بود در حمام منتظر بود.
حمام عبارت از زیر زمینی نمناک وتاریک بود که بردیوارها آن چندین قلاب وحلقه آویزان کرده بودند وزندانیانرا با دستبندهای قبانی به آنجا میبردند وبا شلاق سیمی بجان آنها میافتادند  سپس آب سرد بر روی زخمها میریختند ودوباره  مشغول شلاق زدن میشدند همه سربازان از آن بیرحمها ودوره دیده بودند تا جاییکه دیگر رییس میگفت بس است .

در انتهای این زیر زمین ودر پناه تاریکی روی یک صندلی مینشت ومیز جلوی رویش مملو از کاغذ ودستورات بود اما آن روز برایش جلو کباب ، جوجه کباب ، ودکا وآبجو چیده بودند .
خوب مهندس ، زن خوشگلت را دیدی ؟ چند روزه که غذا نخورید شما برادران رشید ؟ اگر سر عقل بیایید واین توبه نامهرا امضا  کنید واسامی یارانرا بدهید دستبنها باز میشوند ، باهم سر میز مینشینیم وبا هم عرق مینوشیم ....بو ی چلو کباب وارد بینی آندو شده بود یکی سرش را پایین انداخت وچشمانش را بست ودیگری حریصانه به دیس مملو از برنج مینگریست .
خوب مهندس ، شنیدم که رن خوشگلتو  امروز دیدی ، خوب چیزیه ، نه؟  سربازان من همه قوی وصاحب اندامها بزرگی هستند ...او فریاد کشید ، فریاد کشید اما سر بازی شلاق سیمی را بلند کرد ومحکم  بر چهره اش کوبید .هیچکدام از برادران حرفی برای گفتن نداشتند .
رییس دستور داد "
ببرید ببرید این دو خائنرا فردا حکم اعدام هردورا خواهم گرفت  به زنش هم خبر دهید به ننه اش وخواهرش .......واو دوباره به انفردای رفت با پیکری خونیین وزخمی .
--------------
امروز خاکستر او در گوشه ای ازیک گورستان گمنام درشهری غریب درون دیوار گذاشته شده است وچند ستاره نشان فرزندان ونوه او بر روی سنگ نصب شده است ، آنهمه سال فلج ودرمانده روی یک صندلی چرخدار نشستی بی هیچ منافعی رفقا به گوه خوردن افتادن وبا ملاهای رومی زنگی یکی شدند وبه مقامات عالیه رسیدند وتوبرای هدفی که معلوم نبود انتهایش کجاست جانت را ازدست دادی هم تو وهم برادرت ومرا هم به شاهراه بدبختی کشاندی  ، بگو برای کی؟  بگو برای چی؟  برای آن سبیلهای از بناگوش دررفته که درانتظار رسیدن سیب درخت ما بود ؟ وبگو برای کدام مردم اگر دلقک شده بودی امروز وضع ما بهتر بود اگر آرتیست روی صحنه میشدی امروز وضع ما خیلی خوب بود  آنهمه درس وآنهمه القاب مهندسی ذوب آهن  وساختمان ودکوراسیون آنهارا کجا توانستی بمصرف داخلی برسانی ؟ آنهمه کتاب و..........
امروز نمیدانم باید ترا ببخشم ویا درمقام سئوال بر آیم ؟. 

من امشب آمدستم که وام بگذارم 
حسابترا کنار جام بگذرم 
چه میگویی که بیگه آمد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت میدهند  ، بر آسمان  این سرخی  بعد از سحرگه نیست 
همهرنگ است ونیرنگ وفریب./پایان  
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /31/03/2017 میلادی /.




پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

دلنوشته ها

این دوش آبگرم خاصیتهای زیادی دارد !
ضمن آنکه ترا پاک ومطهر ! میسازد  با ریختن آب گرم بر روی مغز تک تک سلولها جان میگیرند ، رشد میکنند وبه همهراه موهایت  به مغز  وسینه تو آویزان میشوند ، خاطرات ! بد یا خوب ، خاطره است . نمیدانم چرا امروز بیاد خانم مهندس " سین: درشهر کمبریج افتادم لابد الان درخاک پوسیده  ،آن روزها پیر بود ، شاید نام شخصی با نام پسر او یکی بود که در سایت تلویزونی دیدم بهر روی  خاطرات مانند همان دوش آب بر سرورویم پرید ، ای داد وبیداد چقدر این دست شکسته من بی نمک بود ویا شعورم از حالا کمتر بود ببخشید عقلم رشد نکرده بود به پندار بعضی از دوستان !!!

اولین سالی بود که با چند بچه کوچک وارد آن شهر شدم تک وتنها ،  قبلا برایشان مدرسه ومدرسه شبانه روزی را رزرو کرده بودم ، روزی درخیابان خانمی مسن مانند پیر زنان انگلیسی جلوی مرا گرفت وگفت :
شما ایرانی هستید؟ 
آه خداوندا فرشته ای ازآسمان رسید ، گفتم بلی ، گفت من خانم مهندس فلانی همسایه شما هستم  پسر کوچولوی شمارا گاهی با دوچرخه جلوی درخانه تان میبینم حدس زدم باید  ایرانی باشید ( قبلا لابد پسرک بدبخت مرا حسابی بازجویی کرده بود ) اگر گاهی کاری داشتید دربانک ویا درجاهای دیگر من هستم شوهرم درایران است استاد دانشگاه ودارای کلی ثروت وملک وغیره میباشد پسر خاله ام شاعر معروف توده ایست وپدرم دکتر فلان بوده در سفارت ایران عمویم سفیر ایران در اتریش بوده !! همه افعال گذشته بود ، بگذریم اورا بخانه بردم برایش چای ایرانی درست کردم وحسابی سر حال شدم شاید مادر خوبی برای من ومادر بزرگ خوبتری برای بچه ها باشد این کار خداست که این زن مهربانرا جلوی پای من قرار داد !!! برو زن بیچاره این جاسوس بود کارش جاسوسی وخبرچینی برای پلیس شهر بود هفته ای پانزده پوند خودش میگرفت هفته ای چهل پوند هم دو پسرش ، خانه ای بزرگ در کنار خانه ماداشت مرتب درحال باغبانی بود همسرش یک زن درایران داشت ویکی درامریکا ومثلا خانم نمیدانست ....

روزی سر زده بخانه شان رفتم پسر بزرگش که نام قهرمان شاهنامه راداشت مانند چوب خشک نشسته بود بدون هیچ ادب وسلامی ؛ خانم فرمودند که پسرمن از ایرانیها متنفر ... است فارسی هم بلد نیست با یک زن انگلیسی که درچایخانه پیشخدمت بوده عتروسی کرده است هیچکدام از چهار پسر من فارسی رانمیدانند واز ایرانیان بیزارند ؟! 

ای داد وبیداد چه خوب نامهاهمه از شاهنامه برگرفته حال همه بیزار از سر زمین مادری خوب پولش بد نیست هرماه میرسد خودش بد است .

همسرش از سفر آمد ! مردی لاغر اندام  با یک بینی عقابی اما بسیار مودب ومهربان مارا دعوت کرد تا با ایشان آشنا شویم معلوم شد ایشان هم مانند من کله اش غیر از کتاب جای دیگری کار نمیکند بنا براین با من مهربان بود ، چشمان خانم از غضب سرخ شدند. نه نترس شوهرم چند ماه دیگر برمیگردد من زیبا پسندم آدمهای زشترا دوست ندارم . هسمرم آمد روابط گرم وصمیمانه شد اما من خارج از گود بودم ، هنوز خبری از شورش وانقلابی نبود تنها چند تظاهرات بود وهنوز شاه ایران در پایتخت بود .
روزی به همسرش گفتم من میل ندارم بچه هایم زبان فارسی را فراموش کنند چطور است شما کمک کنید من یک مدرسه اینجا باز کنم ، درجوابم گفت :
 نه خرج زیاد است دولت هم کمکی نمیکند .
دست به دامن مرحوم  "پیتر ایوری "شدم خدایش رحمت کند که هنوز کتابها وکارتی گه روی گلها برایم فرستاده بود در گنجینه ام محفوظ است ، کلید کتابخانه دانشگاه را  بمن داد وگفت برو درقسمت شرقی وخاور میانه  هرچه میخواهی بردار ومرا به یک مدرسه معرفی کرد تا روزهای شنبه کلاسی را اجاره کنیم به مبلغ پنجا ه سنت ! دو معلم زن هم پیدا کردم وبا کمک همان جناب استاد دانشگاه مدرسه را براه انداختیم اولین کاری که کردم پرچم شیر وخورشید را بر بالای تخته سیاه نصب کردم وکتابها همان کتب قدیمی بودند چند بچه که مادر وپدرشان هنوز نترسیده بودند به کلاس آمدند من برایشان نوشابه وخوراکی مجانی میبردم چند ماهی از این برنامه نگذشته بود که از سفارت ایران نامه رسید فورا مدرسه را ببندید وپرچمرا بردارید معلمان غیبشان زد شاگردان فراری شدند من ماندم کتابهای پیتر ایوری که هرهفته بخاطر سالاد الویه من ودو انگشت ویسکی بخانه ما میامد وبقول خودش به ایران میامد حافط میخواند سعد ی را تفسیر میکردپسرم شاگرد او بود .
انقلاب   صاحبخانه شد ، شاه رفت ومن گریستم وگریستم .

آن خانم را به جمع فامیل فراری از ایران معرفی کردم  همه باهم دوست شدند رفت وآمد ودوره داشتند .... بابا این یکی را  ول کن سرش توی کتاب است وموسیقی چه میداند دنیا بکجا میرود .بساط ساز وضرب ودکای اسمیرونوف ورقص کمر وجوجه کباب ورشته پلو وعرقکشی از سیبهای درخت خانه ما وترشیها از باغچه خانه ما ،  برقرار شد .پرده هارا کشیدم ودرکنج خلوت نشستم .
دنیا هرجا برود من عوض شدنی نبیستم .ثریا اسپانیا / پنجشنبه 03 مارس 2017 میلادی /.

رنگهای بلدرچین

من این پرنده را خوب میشناسم 
وصدایش را شنیده ام ،
حال به آن عادت کرده ام  رنگ دیگری را نمیتوانم بخود بگیرم ، سعی دارم از خط سیاست بیرون روم وبه همان خواندن اخبار نم کشیده از هزار صافی رده شده اکتفا کنم ، اما گاهی دلم فریاد برمیدارد که :

چگونه میتوانی آن دشتهای سر سبز ، آن خاطرات شیراز وآن خانه های مخروبه پایین شهررا فراموش کنی ؟ چگونه میتوانی مارمولک های  کوچک وسبزی که بر دیوار کاهگلی همسایه بالا میرفتند از یاد ببری ؟ چگونه خانه ابراهیم وسکینه خانم را وآن کوچه بدبو وگلی وتنگ را از یاد میبری ؟  چگونه آن لاتی که هرصبح جلوی درب حمام میایستاد ورستم محل بود تا ترا میدید شال قرمزش را از گردنش باز میکرد ومیگفت :
لام ععلیکم بانو !!! وتو ترسان ولرزان از آن کوچه میگذشتی وتا سر خیابان میدودی  یک تاکسی بگیری وخودترا بخانه مادر برسانی ؟ آنجا امن تر بود .

چگونه سپور محله را که هر صبح با شیلنگ گلهای حیابان وکوچه هارا میشست  وبه هنگامیکه تو داشتی با پاشنه ای صناری ا ازکنارش میگذشتی  آب را متوقف میکرد وسلام میداد ومی ایستاد آهی میکشید ، تو لبخند زنان مانند یک پروانه بسوی محله دیگری پرواز میکردی ؟ 
چگونه میتوانی آقای بسکی دبیر جبر و مثلثات را فراموش کنی با آن سالک روی گونه اش وسر بی مویش با اینهمه همیشه لبخندی برلب داشت ودختران میگفتند مرد جذابی است !!

چگونه سر درس کلاس شیمی را فراموش میکنی ؟ دبیر شیمی از تو پرسید موهایت را با چی رنگ میکنی؟ سرخ شدی ، نشستی ، خندیدی وسپس دوباره بلند شدی بین پنجاه چشم که  به انبوه موهای سرخ شرابی تو مینگریستند فورمول آنرا دادی !!! 

نه! نمیشود اینهارا فراموش کرد درآن زمان مردان مرد بودند وزنان زن وانسانیت هنوز نمرده بود ومادر با چادری که بسبک زنان زرتشتی بر سرش انداخته روی جانماز مسلمانان نماز میگذارد ،  کاتولیکتر از پاپ شده بود .

زندگی رسم خوش آیندی دارد  وبال وپری که نامش خاطرات است  حال دراین گوشه ده کوره نشسته ای تا مثلا زن نان فروش بتو بگوید صبح بخیر سینیورا هوا عالیست هیچ کجا خورشید این چنین نمیدرخشد !! حتی در قلعه حیوانات .
اشکهایمرا سرازیر میکنم برای هیچ میگذارم که به راهشان ادامه دهند ، خوب میدانند چرا  فرو میریزند جایشان درچشمان من تنگ است .
نه سهراب خوب گفته بود  که زندگی چیزی نیست تا سر طاقچه عادت  از یاد من وتو برود .حال دارم تتمه جانی را که در پیکرم مانده مانند یک سکه بی ارزش برای "شاید" آزادی سر زمینم فدا میکنم .

روسها رفتند تا برگردند وبرگشتند خوشا بحال نوکرانشان . 
دولت فخیمه از اروپا خارج شد رسما ومن دلهره که بچه هایمرا خواهم دیدیانه ..... ای بابا دوسال کار دارد دولت بی بی سکینه میل دارد همه دنیارا با کمک همسرش ویا هوویش کاترین کبیر ببلعد او دلش برای دل زجر کشیده امثال تو نمیسوزد برایش مهم است که :
[ درکلاب[  بسته باشد ومحکم وصندوقها پر ولبریز ارثیه برای آیندگان وبازمازندگان قبیله وایکینکها ......

زندگی جذبه دستی است که میچیند :
زندگی نوبر انجیر سیاه  ، دردهان گس تابستان است ،
زندگی ، بعد درخت است بجشم حشره .........." سهراب سپهری"
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا .30/03/2016 میلادی /.



چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۶

فروغ

این عکس را درجایی یافتم فروغ سر سفره هفت سین با عکس برادرش فریدون ودوپسرش  ! آیا خود اوست ؟ شاید درجوانیش باشد .
من خودم شاعر نیستم  ، اما درلابلای کتب شاعران واشعارشان گم شده ام  وآنهارا میستایم چرا که با زبان فاخر فارسی سخن گفته اند  باهمه اندوهی که داشته اند .
من نویسنده نیستم  ، اما درلابلای  کتابها وافسانه ها گمشده ام  عده ای را خوانده ام وچند تایی را نیمه کاره رها کرده ام وچیزهایی بیادگار گذاشته ام .

 فروغ  درجایی گفته که : 
شاعر بودن یعنی انسان بودن ،
 وکمتر شاعری را من شناختم که اول انسان باشد سپس شاعر ، او میسراید :
من !
پری کوچک غمگینی را میشناسم
که دراقیانوسی مسکن دارد 
ودلش را  دریک نیلبک  چوبین مینوازد
آرام، آرام ، 
پری کوچک غمگینی  که از یک بوسه  میمیرد 
وسحرگاه از یک بوسه  بدنیا خواهد آمد 

واین پری کوچک غمگین کسی غیراز خود او نبود این خانواده همه رنج کشیدند ومتاسفانه نسلی هم از آنها باقی نماند .
با همه آنچه که درباره اش گفتددونوشتند او توانست نامش را بر بالاترین نقطه زمان ثبت کند امروز چاب کتابهایش از مرز هزار گذشته درحالیکه درگذشته بیشتراز سی جلد چاپ نمیشد احمد خان شاملو جلو دار بود وهمه آنهاییکه درباره اش پس از مرگ او نوشتند وسرودند قلمرا با احتیاط بکار بردند او زنی نبود که راحت وارد بستری شود او عشق را میخواست وبقول خودش درعقش آرامشی جستجو میکرد  او خوب میدانست که درعرصه  انسانیت "کسی" شدن جگر شیر میخواهد .

برادرش با آنهمه تحصیلات وشعور واشعار ونوشته ها وترجمه ها آنطور بوضع فجیعی بقتل رسید دراینجاست که من گمان میبرم که فرهنگ وادبیات ما دارد رو به نابودی میرود  اگر اصرار دارم بنویسم زبان فارسی را دوست دارم وبه آن احترام میگذارم درغیر اینصورت کتاب اشعار اسپانیایی یا انگلیسی را جلویم میگذاشتم وبرای خوش آیند بعضی ها از انها بهره میبردم زبان من زبان غنی حافظ / مولانا.وفروغ وپروین وسیمین است رنج درهمه ابیات واشعار آنها دیده میشود بخاطر حملات گوناگونی که درطول تاریخ برما وارد شده وامروز بکلی خودرا باخته ایم روزیکه ما کوروش داشتیم  وفرهنگی وآدابی  کشورهای اسکاندیناوی یکدیگر را میخوردندودو شاخ بعنوان نمونه برسرشان میگذاشتند وامروز آن شاخرا نگاهداشته اند بعنوان تاریخشان ! 
ویا دراین سر زمین تنها دزدان دریایی بودند که از طریق راهزنی درآبها وامروز درخشکی  زندگیرا میگذرانده وهنوز هم همان رویه را دارند کمی متمدن تر !! ما تنها درفکر نابودی خود ونابودی دیگران وویرانی سرزمینمان هستیم .

امروز گویی تمام وحشت تاریخ  واضطراب  در عصر ما جاری شده است  شاعران قرن ششم وهفتم  پر ثمرترین  قرون ادبیات ما میباشند  خیام فرق ذنوب را از زهره تشخیص میداد  وفرق قضیه حمار  را با طالس میدانست  علم طب ، علم نجوم  وریاضی از سر زمین ما برخاست کشورهای نو پا که تنها چند صد سال تاریخ دارند بر سرما تاجند غیر از  وسیله آدمکشی چه چیزی را به دنیا هدیه داده اند ؟
شاعر امروز ، انسان امروز است حال اگر درمیان چرخ ودنده های ماشینهای غول پیکر گیر کرده ایم واین اسباب بازی نوظهور از نان شب برایمان واجبتر شده است باید بیدار شویم مغزمانرا بکار بیاندازیم تا  برده نشویم انسان امروز شیشه مرگ خودرا بر سنگ کوبیده وغولی ازمیان آن بیرون آمده  بنام صنعت وتکنیک  ، انسان امروز گرفتار است واسیر  ودراین میان هیچ هنرمندی زاده نشد باز باید برگردیم کتب قدیمیرا دوره کنیم واز سر حسرت آهی بکشیم 
درعشق تو ، من توام ، تو من باش  / یک پیرهن ، گو دو تن باش / ....... عبداله انصاری 

وفروغ میسراید :
ای به زیر پوستم  پنهان شده 
همچو خون در پوستم  جوشان شده 
این دگر من نیستم ، من نیستم 
حیف از آن عمری که با من زیستم 

من تو هستم ، وکسی که دوست میدارد 
وکسیکه در درون خود  ، ناگهان پیوند گنگی باز میابد
با هزاران چیز غربتبار نا معلوم 
وتمام شهوت تند زمین هستم 
که تمام آبهارا میکشد ، درخویش
تا تمام دشتهارا بارور سازد .

من پشیمان نیستم ، 
قلب من گویی درآنسوی زمان جاریست 
زندگی را قلب من،  تکرار خواهد کرد ،
وگل قاصد که بر دریاچه های باد میراند ،
او مرا تکرار خواهد کرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /29/03/2017 میلادی /.