پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

دلنوشته ها

این دوش آبگرم خاصیتهای زیادی دارد !
ضمن آنکه ترا پاک ومطهر ! میسازد  با ریختن آب گرم بر روی مغز تک تک سلولها جان میگیرند ، رشد میکنند وبه همهراه موهایت  به مغز  وسینه تو آویزان میشوند ، خاطرات ! بد یا خوب ، خاطره است . نمیدانم چرا امروز بیاد خانم مهندس " سین: درشهر کمبریج افتادم لابد الان درخاک پوسیده  ،آن روزها پیر بود ، شاید نام شخصی با نام پسر او یکی بود که در سایت تلویزونی دیدم بهر روی  خاطرات مانند همان دوش آب بر سرورویم پرید ، ای داد وبیداد چقدر این دست شکسته من بی نمک بود ویا شعورم از حالا کمتر بود ببخشید عقلم رشد نکرده بود به پندار بعضی از دوستان !!!

اولین سالی بود که با چند بچه کوچک وارد آن شهر شدم تک وتنها ،  قبلا برایشان مدرسه ومدرسه شبانه روزی را رزرو کرده بودم ، روزی درخیابان خانمی مسن مانند پیر زنان انگلیسی جلوی مرا گرفت وگفت :
شما ایرانی هستید؟ 
آه خداوندا فرشته ای ازآسمان رسید ، گفتم بلی ، گفت من خانم مهندس فلانی همسایه شما هستم  پسر کوچولوی شمارا گاهی با دوچرخه جلوی درخانه تان میبینم حدس زدم باید  ایرانی باشید ( قبلا لابد پسرک بدبخت مرا حسابی بازجویی کرده بود ) اگر گاهی کاری داشتید دربانک ویا درجاهای دیگر من هستم شوهرم درایران است استاد دانشگاه ودارای کلی ثروت وملک وغیره میباشد پسر خاله ام شاعر معروف توده ایست وپدرم دکتر فلان بوده در سفارت ایران عمویم سفیر ایران در اتریش بوده !! همه افعال گذشته بود ، بگذریم اورا بخانه بردم برایش چای ایرانی درست کردم وحسابی سر حال شدم شاید مادر خوبی برای من ومادر بزرگ خوبتری برای بچه ها باشد این کار خداست که این زن مهربانرا جلوی پای من قرار داد !!! برو زن بیچاره این جاسوس بود کارش جاسوسی وخبرچینی برای پلیس شهر بود هفته ای پانزده پوند خودش میگرفت هفته ای چهل پوند هم دو پسرش ، خانه ای بزرگ در کنار خانه ماداشت مرتب درحال باغبانی بود همسرش یک زن درایران داشت ویکی درامریکا ومثلا خانم نمیدانست ....

روزی سر زده بخانه شان رفتم پسر بزرگش که نام قهرمان شاهنامه راداشت مانند چوب خشک نشسته بود بدون هیچ ادب وسلامی ؛ خانم فرمودند که پسرمن از ایرانیها متنفر ... است فارسی هم بلد نیست با یک زن انگلیسی که درچایخانه پیشخدمت بوده عتروسی کرده است هیچکدام از چهار پسر من فارسی رانمیدانند واز ایرانیان بیزارند ؟! 

ای داد وبیداد چه خوب نامهاهمه از شاهنامه برگرفته حال همه بیزار از سر زمین مادری خوب پولش بد نیست هرماه میرسد خودش بد است .

همسرش از سفر آمد ! مردی لاغر اندام  با یک بینی عقابی اما بسیار مودب ومهربان مارا دعوت کرد تا با ایشان آشنا شویم معلوم شد ایشان هم مانند من کله اش غیر از کتاب جای دیگری کار نمیکند بنا براین با من مهربان بود ، چشمان خانم از غضب سرخ شدند. نه نترس شوهرم چند ماه دیگر برمیگردد من زیبا پسندم آدمهای زشترا دوست ندارم . هسمرم آمد روابط گرم وصمیمانه شد اما من خارج از گود بودم ، هنوز خبری از شورش وانقلابی نبود تنها چند تظاهرات بود وهنوز شاه ایران در پایتخت بود .
روزی به همسرش گفتم من میل ندارم بچه هایم زبان فارسی را فراموش کنند چطور است شما کمک کنید من یک مدرسه اینجا باز کنم ، درجوابم گفت :
 نه خرج زیاد است دولت هم کمکی نمیکند .
دست به دامن مرحوم  "پیتر ایوری "شدم خدایش رحمت کند که هنوز کتابها وکارتی گه روی گلها برایم فرستاده بود در گنجینه ام محفوظ است ، کلید کتابخانه دانشگاه را  بمن داد وگفت برو درقسمت شرقی وخاور میانه  هرچه میخواهی بردار ومرا به یک مدرسه معرفی کرد تا روزهای شنبه کلاسی را اجاره کنیم به مبلغ پنجا ه سنت ! دو معلم زن هم پیدا کردم وبا کمک همان جناب استاد دانشگاه مدرسه را براه انداختیم اولین کاری که کردم پرچم شیر وخورشید را بر بالای تخته سیاه نصب کردم وکتابها همان کتب قدیمی بودند چند بچه که مادر وپدرشان هنوز نترسیده بودند به کلاس آمدند من برایشان نوشابه وخوراکی مجانی میبردم چند ماهی از این برنامه نگذشته بود که از سفارت ایران نامه رسید فورا مدرسه را ببندید وپرچمرا بردارید معلمان غیبشان زد شاگردان فراری شدند من ماندم کتابهای پیتر ایوری که هرهفته بخاطر سالاد الویه من ودو انگشت ویسکی بخانه ما میامد وبقول خودش به ایران میامد حافط میخواند سعد ی را تفسیر میکردپسرم شاگرد او بود .
انقلاب   صاحبخانه شد ، شاه رفت ومن گریستم وگریستم .

آن خانم را به جمع فامیل فراری از ایران معرفی کردم  همه باهم دوست شدند رفت وآمد ودوره داشتند .... بابا این یکی را  ول کن سرش توی کتاب است وموسیقی چه میداند دنیا بکجا میرود .بساط ساز وضرب ودکای اسمیرونوف ورقص کمر وجوجه کباب ورشته پلو وعرقکشی از سیبهای درخت خانه ما وترشیها از باغچه خانه ما ،  برقرار شد .پرده هارا کشیدم ودرکنج خلوت نشستم .
دنیا هرجا برود من عوض شدنی نبیستم .ثریا اسپانیا / پنجشنبه 03 مارس 2017 میلادی /.

رنگهای بلدرچین

من این پرنده را خوب میشناسم 
وصدایش را شنیده ام ،
حال به آن عادت کرده ام  رنگ دیگری را نمیتوانم بخود بگیرم ، سعی دارم از خط سیاست بیرون روم وبه همان خواندن اخبار نم کشیده از هزار صافی رده شده اکتفا کنم ، اما گاهی دلم فریاد برمیدارد که :

چگونه میتوانی آن دشتهای سر سبز ، آن خاطرات شیراز وآن خانه های مخروبه پایین شهررا فراموش کنی ؟ چگونه میتوانی مارمولک های  کوچک وسبزی که بر دیوار کاهگلی همسایه بالا میرفتند از یاد ببری ؟ چگونه خانه ابراهیم وسکینه خانم را وآن کوچه بدبو وگلی وتنگ را از یاد میبری ؟  چگونه آن لاتی که هرصبح جلوی درب حمام میایستاد ورستم محل بود تا ترا میدید شال قرمزش را از گردنش باز میکرد ومیگفت :
لام ععلیکم بانو !!! وتو ترسان ولرزان از آن کوچه میگذشتی وتا سر خیابان میدودی  یک تاکسی بگیری وخودترا بخانه مادر برسانی ؟ آنجا امن تر بود .

چگونه سپور محله را که هر صبح با شیلنگ گلهای حیابان وکوچه هارا میشست  وبه هنگامیکه تو داشتی با پاشنه ای صناری ا ازکنارش میگذشتی  آب را متوقف میکرد وسلام میداد ومی ایستاد آهی میکشید ، تو لبخند زنان مانند یک پروانه بسوی محله دیگری پرواز میکردی ؟ 
چگونه میتوانی آقای بسکی دبیر جبر و مثلثات را فراموش کنی با آن سالک روی گونه اش وسر بی مویش با اینهمه همیشه لبخندی برلب داشت ودختران میگفتند مرد جذابی است !!

چگونه سر درس کلاس شیمی را فراموش میکنی ؟ دبیر شیمی از تو پرسید موهایت را با چی رنگ میکنی؟ سرخ شدی ، نشستی ، خندیدی وسپس دوباره بلند شدی بین پنجاه چشم که  به انبوه موهای سرخ شرابی تو مینگریستند فورمول آنرا دادی !!! 

نه! نمیشود اینهارا فراموش کرد درآن زمان مردان مرد بودند وزنان زن وانسانیت هنوز نمرده بود ومادر با چادری که بسبک زنان زرتشتی بر سرش انداخته روی جانماز مسلمانان نماز میگذارد ،  کاتولیکتر از پاپ شده بود .

زندگی رسم خوش آیندی دارد  وبال وپری که نامش خاطرات است  حال دراین گوشه ده کوره نشسته ای تا مثلا زن نان فروش بتو بگوید صبح بخیر سینیورا هوا عالیست هیچ کجا خورشید این چنین نمیدرخشد !! حتی در قلعه حیوانات .
اشکهایمرا سرازیر میکنم برای هیچ میگذارم که به راهشان ادامه دهند ، خوب میدانند چرا  فرو میریزند جایشان درچشمان من تنگ است .
نه سهراب خوب گفته بود  که زندگی چیزی نیست تا سر طاقچه عادت  از یاد من وتو برود .حال دارم تتمه جانی را که در پیکرم مانده مانند یک سکه بی ارزش برای "شاید" آزادی سر زمینم فدا میکنم .

روسها رفتند تا برگردند وبرگشتند خوشا بحال نوکرانشان . 
دولت فخیمه از اروپا خارج شد رسما ومن دلهره که بچه هایمرا خواهم دیدیانه ..... ای بابا دوسال کار دارد دولت بی بی سکینه میل دارد همه دنیارا با کمک همسرش ویا هوویش کاترین کبیر ببلعد او دلش برای دل زجر کشیده امثال تو نمیسوزد برایش مهم است که :
[ درکلاب[  بسته باشد ومحکم وصندوقها پر ولبریز ارثیه برای آیندگان وبازمازندگان قبیله وایکینکها ......

زندگی جذبه دستی است که میچیند :
زندگی نوبر انجیر سیاه  ، دردهان گس تابستان است ،
زندگی ، بعد درخت است بجشم حشره .........." سهراب سپهری"
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا .30/03/2016 میلادی /.



چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۶

فروغ

این عکس را درجایی یافتم فروغ سر سفره هفت سین با عکس برادرش فریدون ودوپسرش  ! آیا خود اوست ؟ شاید درجوانیش باشد .
من خودم شاعر نیستم  ، اما درلابلای کتب شاعران واشعارشان گم شده ام  وآنهارا میستایم چرا که با زبان فاخر فارسی سخن گفته اند  باهمه اندوهی که داشته اند .
من نویسنده نیستم  ، اما درلابلای  کتابها وافسانه ها گمشده ام  عده ای را خوانده ام وچند تایی را نیمه کاره رها کرده ام وچیزهایی بیادگار گذاشته ام .

 فروغ  درجایی گفته که : 
شاعر بودن یعنی انسان بودن ،
 وکمتر شاعری را من شناختم که اول انسان باشد سپس شاعر ، او میسراید :
من !
پری کوچک غمگینی را میشناسم
که دراقیانوسی مسکن دارد 
ودلش را  دریک نیلبک  چوبین مینوازد
آرام، آرام ، 
پری کوچک غمگینی  که از یک بوسه  میمیرد 
وسحرگاه از یک بوسه  بدنیا خواهد آمد 

واین پری کوچک غمگین کسی غیراز خود او نبود این خانواده همه رنج کشیدند ومتاسفانه نسلی هم از آنها باقی نماند .
با همه آنچه که درباره اش گفتددونوشتند او توانست نامش را بر بالاترین نقطه زمان ثبت کند امروز چاب کتابهایش از مرز هزار گذشته درحالیکه درگذشته بیشتراز سی جلد چاپ نمیشد احمد خان شاملو جلو دار بود وهمه آنهاییکه درباره اش پس از مرگ او نوشتند وسرودند قلمرا با احتیاط بکار بردند او زنی نبود که راحت وارد بستری شود او عشق را میخواست وبقول خودش درعقش آرامشی جستجو میکرد  او خوب میدانست که درعرصه  انسانیت "کسی" شدن جگر شیر میخواهد .

برادرش با آنهمه تحصیلات وشعور واشعار ونوشته ها وترجمه ها آنطور بوضع فجیعی بقتل رسید دراینجاست که من گمان میبرم که فرهنگ وادبیات ما دارد رو به نابودی میرود  اگر اصرار دارم بنویسم زبان فارسی را دوست دارم وبه آن احترام میگذارم درغیر اینصورت کتاب اشعار اسپانیایی یا انگلیسی را جلویم میگذاشتم وبرای خوش آیند بعضی ها از انها بهره میبردم زبان من زبان غنی حافظ / مولانا.وفروغ وپروین وسیمین است رنج درهمه ابیات واشعار آنها دیده میشود بخاطر حملات گوناگونی که درطول تاریخ برما وارد شده وامروز بکلی خودرا باخته ایم روزیکه ما کوروش داشتیم  وفرهنگی وآدابی  کشورهای اسکاندیناوی یکدیگر را میخوردندودو شاخ بعنوان نمونه برسرشان میگذاشتند وامروز آن شاخرا نگاهداشته اند بعنوان تاریخشان ! 
ویا دراین سر زمین تنها دزدان دریایی بودند که از طریق راهزنی درآبها وامروز درخشکی  زندگیرا میگذرانده وهنوز هم همان رویه را دارند کمی متمدن تر !! ما تنها درفکر نابودی خود ونابودی دیگران وویرانی سرزمینمان هستیم .

امروز گویی تمام وحشت تاریخ  واضطراب  در عصر ما جاری شده است  شاعران قرن ششم وهفتم  پر ثمرترین  قرون ادبیات ما میباشند  خیام فرق ذنوب را از زهره تشخیص میداد  وفرق قضیه حمار  را با طالس میدانست  علم طب ، علم نجوم  وریاضی از سر زمین ما برخاست کشورهای نو پا که تنها چند صد سال تاریخ دارند بر سرما تاجند غیر از  وسیله آدمکشی چه چیزی را به دنیا هدیه داده اند ؟
شاعر امروز ، انسان امروز است حال اگر درمیان چرخ ودنده های ماشینهای غول پیکر گیر کرده ایم واین اسباب بازی نوظهور از نان شب برایمان واجبتر شده است باید بیدار شویم مغزمانرا بکار بیاندازیم تا  برده نشویم انسان امروز شیشه مرگ خودرا بر سنگ کوبیده وغولی ازمیان آن بیرون آمده  بنام صنعت وتکنیک  ، انسان امروز گرفتار است واسیر  ودراین میان هیچ هنرمندی زاده نشد باز باید برگردیم کتب قدیمیرا دوره کنیم واز سر حسرت آهی بکشیم 
درعشق تو ، من توام ، تو من باش  / یک پیرهن ، گو دو تن باش / ....... عبداله انصاری 

وفروغ میسراید :
ای به زیر پوستم  پنهان شده 
همچو خون در پوستم  جوشان شده 
این دگر من نیستم ، من نیستم 
حیف از آن عمری که با من زیستم 

من تو هستم ، وکسی که دوست میدارد 
وکسیکه در درون خود  ، ناگهان پیوند گنگی باز میابد
با هزاران چیز غربتبار نا معلوم 
وتمام شهوت تند زمین هستم 
که تمام آبهارا میکشد ، درخویش
تا تمام دشتهارا بارور سازد .

من پشیمان نیستم ، 
قلب من گویی درآنسوی زمان جاریست 
زندگی را قلب من،  تکرار خواهد کرد ،
وگل قاصد که بر دریاچه های باد میراند ،
او مرا تکرار خواهد کرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا /29/03/2017 میلادی /.

چه کشم اندوه را ......

این نوشته برای توست ، پسرم ، نازنینم .
------------------------------------
من با نام تو خودرا میابم ، نامی که هزاران انسان دیگر به دنبالش هستند تا آنرا از تو بخرند! گویی ملک تجارتی خوبی است !
من تنها سخن باتو میگویم  وکلید خانه امرا به دست تو داده ام تا غمها وشادیهارا با هم قسمت کنیم گویی ما دونفر از دیگران جدا هستیم .
این سیاه مشق های کهنه ونو متعلق بخود توست  با آنها هرکاری میل داری بکن ، چهارده سال برای آنکه مغزم وشعورم را ازدست ندهم نشستم ونوشتم هنوز نمیدانم با دفترچه های پرشده چکار باید بکنم تاریخ یک زندگی است نه ! تاریخ یک همشهری ویا یک همزبان است .
غیر ازآن چیزی ندارم برایت بگذارم ، آن چند سکه را هم اگر به طلافروشی ببری تنها انرا وزن میکند اواز تاریخ آن سکه ها بیخبر است از تاریخ یک سر زمین که رو به نابودی رفت او ئاج را نخواهد دید ونقشه رانیز نخواهد دید او آنرا باترازوی مثقالی وزن میکند یعنی تاریخ را وزن میکند .وپولش را بتو میدهد .

من هیچگاه از احمد شاملو خوشم نیامده است اما گاهی کلماتی از اشعار او بر زبانم مینشیند  طرفداران زیاد ی دارد بارها هم سعی کردم اورا بشناسم اما تنها یکبار اوراباتفاق همسرش درخانه اش دیدم چندان به دلم نچسپید شاید کمی هم منزجرم کرد بنا براین هیچگاه به دنبال او نرفتم من شاعر نیستم از شعر وشاعری چیزی نمیدانم گاهی مرثیه گوی دل ساده وبی پیرایه خویشم .

امروز اولین صفحه ای را  که باز کردم تا مطابق معمول شعری برای آن انجمن بفرستم مطلبی دیدم سخت یکه خوردم ، چندی پیش یک کامنت برای مرد محترمی که باو اعتقاد دارم واورا میستایم زیر برنامه اش اظهار نظری کردم وامروز .... خنده دار است که امروز آن کامنت میان صفحات اشعار انجمن شعر وموسیقی باصطلاح "فاخر"  ایرانی بود !!! با عکس ریاست جمهور آینده منتخب من ! ونمیدانستم که همه کانالها بهم ارتباط دارند وبازیگوشی آنهارا امروز فهمیدیم ! .
یکی دیگر را نیز زیر نظر داشتم اما این نطاق خوبی است میداند ومیداند که میداند حیلی مهم است .بهر روی نیمه شب گذشته باز بیخوابی برسرم زد وبلندشدم بیاد تو بیاد زایشگاه بیاد پدرت بیاد آن  ایام خوش جوانی چیزکی روی صفحه انداختم   در واقع انداختم  نه! ننوشتم  دردلم چیزی نبود خاموش بودم همه جا سکوت ، تنها من بیدار بیاد آنشب افتادم دریغم آمد که آنرا بیادگار ننویسم تا روزگاری "خرکند خنده " .

آن فرو ریخته  گلهای  پریشان درباد 
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد 
تا نگویند که از یاد فراموشانند 

گرچه زین زهر سمومی که گذشت بر باغ 
سرخ گلهایی بهاری همه بیهوشانند
باز درمقدم خونین تو ،  ای روح بهار
 بیشه در بیشه ، درختان همه ، آغوشانند ..........."شین کدکنی"

بهار !! بهار برای من غم انگیز ترین فصلهاست دریک روز بهاری که به درک واصل شدم ودریک روز بهاری بود که خلاص شدم . از این که  ترا باخود کشیدم امروز سخت پشیمانم  خیلی سخت واین اولین بار است که من این اعتراف را میکنم ، بارها وبارها هم مادرجانم وهم پدر تو بمن هشدار دادند اما گوش نکردم میل داشتم جای بسیار گرم وخوبی ویک اینده درخشان برای تو بسازم وحالا ؟ تازه میبینم چقدر پشیمانم وپشیمانی که سودی ندارد تو باید مرا ببخشی ، از صمصم دلداز تو طلب بخشش دارم .

شاید آینده بمن بگوید که نه ویا بلی ،  
بهر روی این همه متعلق بخود توست هر تصمیمی درباره آن بگیری برایم قابل احترام است . میبوسمت 
ثریا / اسپانیا / 29 مارس 2017 میلادی .


تصویر یک رویا

خیلی سعی کردم که از جای برنخیزم،
خیلی سعی کردم تا خواب را بچشمانم برگردانم ، اما نشد . بیاد شبی افتادم که او متولد شده بود ، مانند یک بره زیبا دربغلم جای داشت ، خوشبخت بودم خوشبخترین زن عالم پسری بوزن چهار کیلو هفتصد وپنجاه گرم !! من  با آن جثه کوچک وعروسکی ! 

نه نتوانستم بخوابم ، پدرش با چند نفر از رفقا !! بدیدارش آمده بودند وپدر با افتخار میگفت :

اولین رییس جمهور ایران پای به عرصه وجود گذاشت !!! 
-------------------------------------------------------
آه ، نه ! اورا دیگر به دنبال خودتان نکشید او متعلق بمن است ، تنها بمن ، پوزخندی برلبان پدرش نشست حال میتوانست انتقام بگیرد ! 
گفت تنها تا دوسال میتواند با تو باشد سپس زیر دست مادرم تربیت خواهد شد !! دردلم گفتم همانطور که ترا وبرادروخواهرایت را تربیت کرد و به زندان فرستاد !

تا آن ساعت خوشبخترین زن جهان بودم حال احساس میکردم بدبخترین آنها میباشم . 
تصور کنید یک تبعه خارجی  در کشوری زندگی کند وخودرا صاحب جان ومال مردم بداند او خیلی به دانش خود وخانواده اش مینازید دانش وسیعی داشت  واز خیلی موارد شک ویقین با اطلاع میشد ، غم را درچهره ام دید با اینهمه به صحبتش ادامه داد :

میل ندارم مانند مادرجانت سر سجاده بایستد وامل بار بیاید او باید ترقی کند وتو قادر نخواهی بود اورا نگاهداری .
تصمیم گرفتم بخوابم ، خوابیدم ، فردا روز دیگری است 
اماهر روز که میگذشت ذهن من لبریز از اشوب میشد وقلبم دچار طپش احتیاجی باو نداشتم  ما ازهم جدا شده بودیم احتیاجی به نفقه وغیره هم نداشتم  خودم میتوانستم اورا بزرگ کنم ، اا نه برای ریاست جمهوری من عاشق شاه خودمان  وسر زمینم 
بودم و........خوشبخت  .

پزشک روانکاو در رادیو میگفت :

اگر بیست ویکسالتان بود چه کاری میل داشتید بکنید ؟ واگر دوران مدرسه بودید چه آرزویی داشتید میل داشتید درآینده چکاره بشوید اینهارا روی یک کاغذ بنویسید با کودک درونتان آشتی کنید !!!

کودک درون من یک زن بزرگ بود  درسن بیست ویکسالگی مادر بودم وهنگامیکه درمدرسه درس میخواندم میل داشتم هنر پیشه تاتر شوم ، یایک رقاصه بالرین ویا یک موسیقی دان ! هرسه برای یک زن گناه بود .کودک درون من مرده بود خودم بجایش نفس میکشیدم .

زمانیکه تو درمیان مردمی زندگی میکنی که کوس  دینداری  مینواختند  وسنگ تبلیغات دینرا به سینه میزدند ویا مردانی که سر بسوی آبهای دن آرام داشتند اما هردو دریک عقیده ثابت بودند  من بوضوع   اعمالشان  رااحساس میکردم  من که  به راحتی میتوانستم حتی روح اشیاء را درک کنم حال چگونه میتوانستم به آن آرزوها جامه عمل بپوشانم ؟.

امروز او بهترین مونس ویار وغمخوار منست عاشق سر زمین وعاشق خط زبان مادری است تا جایی که حتی رشته تحصیلی خودرا نیز درهمین رابطه تعیین کرد ! اما تمایلی به سیاست نداشت وندارد تنها  جوانیش را گم کرد . 

نمیدانم تنها زمانی باین فکر میافتم  که دربین حیواناتی که روی  کره زمین زندگی میکنند طبیعت نسبت به هیچ یک  به اندازه آدم  بی رحمی نشان نداده واحتیاجات وامیال بیشمار در ماهیت او بکار نبرده  است ، دربقیه مخلوقات  دو عامل یکدیگرا جبران میکنند اگر شیر را که حیوانی درنده وگوشتخوار است در نظر بگیریم  میبینم دارای احتیاجات زیادی است  اما هنگامیکه به ساختمان بدنی  وخوی وخصلت وخلق او توجه کنیم میبینم که دارای نیروی زیای است سرعت عمل وشجاعت او جبران همه نواقص را میکند نقطه مقابلش گاو است  که دارای هیچ یک از این صفات نیست واشتهای زیادی هم به گوشتخواری ندارد  اما انسان همیشه محتاج است احتیاجی که باضعف  قوا همراه میباشد محتاج همه چیز است اعم از غذا پوشاک لباس ومحل سکونت  وباید دربرابر همه حوادث وجراحاتی که بر او وارد میشود از خود دفاع کند شاید برای همین امر است که عده ای بی آنکه بدانند خودرا به دامن عوامل دیگری مانند دین ویا سیاست میاندازند شاید برایشان قوانین خدا آسانتر باشد ودلپذیر تر روحشانرا آبیاری میکند  اما برای بعضی ها مشگلات عقلانی " مانند من که خواب را از چشمانم بریده ام تا خاطره یکشب را بنویسم "!!!!

پیر ما گفت : خطا بر قلم صنع نرفت  / آفرین بر نظر پاک و خطا پوشش باد ......»حافظ«
روزگاری سخت درپی عدالت طبیعت بودم اما امروز میبینم که طبیعت خود بیرحم تراست وعدالتی ندارد 
-----------
بهمراه افتاب وآتش 
دیگر  گرمی ونور نیست 
همه جا خاک سرد 
که باید کاوید 
درون خاک سرد ، به دنبال شعله ای 
نشسته ام ، تنها یک شعله 

این فصل دیگری است  سرمایش 
از درون میتازد
درک صحیح ورویای زیبایی  را
در وجودم 
پیچیده تر میکند 

یاد آن پاییز بخیر که اورا بزادم
درمیان توفان رنگها 
اورا برشانه گذاشتم 
اورا حمل کردم 
تا به سرای بیکسی برسانم 
موقرانه راه میرود
بی آنکه باغ را ببیند 
آنرا حس میکند 
در طرح پیچیده نای مخالفین
یاس او موقرانه  نه با شتاب 
احساس میشود 
نفس او بر شیشه مینشیند 
ومن دردلم غوغا برپاست
ثریا / اسپانیا / نیمه شب چهارشنبه 29 مارس 2017 میلادی .

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

خدا ومفهوم آن

فوئر باخ  میگوید :
خدا نامی است  که انسان  برای بالاترین قدرت وبالاترین  ذات وبالاترین  درجه حس وبرترین درجه فکری قائل شده است .
 این تعریف  را ماتریلیستها  وفلاسفه قرن نوزدهم  بیان کرده ومیکنند  اگر واقعا بخواهیم مفهوم خدایی را که مورد پرستش وقبول عامه است  بیان کنیم آنگاه باید  به تمام دنیا سفر کینم وباهمه مردم وانسانهای مختلف  به صحبت بنشینیم تا تعریف جامعی از آن به دست بیاوریم /
من خدایمرا در درون قلبم کاشته ام  وباعشق آنرا آبیاری میکنم  وهنگامیکه کسیرا بنام خدا مینامم  با تمام وجودم باو ایمان واعتقاد دارم  خیلی کمتر موردی پیش میاید تا من لقب خدایی را به کسی بدهم مگر آنکه قلبم مرا راهنمایی کند ، من هیچگاه دستمرا بطرف آسمان بلند نکرده ام وهیچگاه آوازهای بیمعنی برای پرستش خدای نادیده نخوانده ام چرا که او در جایی نشسته که خودمیداند چه میخواهم درانتظار هیچ پاداش خوبی نیستم درعین حال هم نمیترسم بخاطر اعمال زشتم مرا تنبیه کرده به کوره آتش بیاندازد این کار طبیعت است اگر از یک مومن باخدا که شب وروزش به دعا میگذرد بپرسید  خدای تو کجاست  محل او درخارج است یا ا درهمه جا  جواب صریحیی نخواهید شنید ویا حداقل خواهند گفت همه جاهست ویا آنکه میگوید  از اول وجوددنداشتم وخدا مرا آفرید وهیچگاه هم عوض نخواهم شد مگر آنکه تغییر شکل بدهم ."تناسخ" 

اگر بخواهم وارد این بحث شوم اوقات زیادی را میگیرد ، انسانهارا انساهایی  که بنظرم شریف ، سلامت و سالم وباخرد میباشند درنظر من یک خدا هستند حتی فرزند شریف وبا شعور من خدای من است من جادو گر نیستم تا بتوانم خدایانرا شکل بدهم واز آنها  مجسمه بسازم وسپس به ستایش بنشینم یعنی خودمرا ستایش میکنم به قوای  مافوق طبیعت هم هیچ اعتقادی ندارم هر انسانی میتواند با کمال رشد کند ویا بصورت یک زباله درگوشه ای بیفتد  عقل کجا رفته ؟ شعئر در کجا پنهان است ؟ .

خدایانرا اختراع کرده اند  وکمی بیشتر که جلوتر برویم  در زمان » ایختاتون  حدود 1300 سال قبل از میلاد مسیح «  گویا خدا آفریده شد  حال درهفت روز یا هفت سال یا هفتاد سال زمین وآسمانرابرای این بشر دوپا خلق کرد تا مانند جانوران بهم بپیچند ویکدیگر را تکه تکه کنند بنام همان خدای ساخته شده  اینهارا دیگر باید درکتب مذهبی یافت هر انسانی هنگامیکه به تکامل کامل دست یافت خود خداست .

همین منظومه شمسی  در حدود چهار تا ششهزار میلیون سال  قیل از میلاد بوجود آمده است  وپس از یکصد میلیون سال  زمین  از آن بصورت  کره مذابی  جدا شد  وروبه سرد شدن گذاشت  خاک ، آب ، خشکی ودریا ها بوجود آمدند ودر اثر تکامل  شیمیای مواد حیاطی ساده  مانند اسیدها  ایجاد شدند  وحدود هزار میلیون  سال قبل  اولین موجود زنده  بصورت  بسیار ابتدایی  شبیه یک ویروس  یا باکتری  ایجاد شد  وسرانجام حیوانات مهره دار  ونوع انسانی پدیدی آمد .

با این تفاصیل حال شما پیدا کنید پرتغال فروش را یعنی کسانی که خدا را در معرض فروش گذاشته اند . وارد بحث فیزیکی .عالم ملکوت نخواهم شد که از حوصله خواننده وخود من خارج است غرض از منظور مقصود است هنگامیکه به کسی میگویم ترا مانند خدا دنبال میکنم  نه اینکه بسوی او نماز بگذارم تنها اورا دنبال میکنم تا ببینم آن هدف وآرزویی که دردلم نطفه بسته به نوزادی که درانتظارش هستم میرسد یا نه ؟ میل ندارم بگویم اشتباه میکنم شاید اشتباه بکنم  دراین چند ماه بسیار  جنگیده ام  با خودم وحتی با دوستان خوبم چرا که دردلم بود که او پیروز میشود وخواهدشد چه من باشم یا نباشم حال اگر باو صفت خدایی داده ام نه برای پرستش اوست بلکه برای تحقق آرزویم میباشد . 
وتنها یک نفر از این آرزو با خبر است .ث

این فصل دیگری است 
بی آنکه  دیده ببیند 
باغ را
 احساس میتوان کرد
در طرح پیچ پیچ نی مخالف سرای باد
یاس موقرانه برگی را بی شتاب
بر گرد او مینشاند
 این برگ بر خاک مینشیند
بر شیشه پنجره 
و....آشوب جنگل است 
سه شنبه 28 مارس 2017  .
تقدیم به ریاست جمهور آینده ایران .