شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۵

هیچ یادت هست ؟

هیچ یادت هست 
توی تاریکی شبهای بلند 
سیلی سرما با تاک چه کرد ؟

با سرو سینه گلهای سپید 
نیمه شب ، باد غضبناک چه کرد 
هیچ یادت هست ؟ ......ف. مشیری 

امروز دریک سایت خواندم که قبر ترا هم ویران کردند وآن مجسمه گچی را که همسرت برایت سفارش داده بود وابدا شکل تو نبود ویران ساخته واز جا کنده اند!!!
خانم رضوانی ، رضوان خانم  ویا خانم رضایی ....؟هیج کجا نام تو رویش نیست ! نمیدانم شاید صیغه کرده بودی بهر روی دست به دامان " مقامات" شده  این روزها درآن دیار مردگان گذشته هم آزاد نیستند اگر بتوانند آنان را  از گور بیرون میاورند وآتش میزنند از گذشته نباید چیزی باشد همچناکه ارباب بزرگشا نوبنیان گذار سنت آنها  ، شیخ صفی اردبیلی کرد . 
اما هوش وگوش ایرانیها هنوز باز است ممکن است ترا ازخودشان ندانند چون تو روبه رقیب کردی وپشت یه آنها کاری که اکثرا میکنند هنرکجا دیوار بلندتر باشد زیر سایه ان مینشینند .

بهر روی متاسفم برایت خیلی متاسفم همان بهتر که با مواد خودرا فراموش میکردی وهمه هوش وحواست را به همان سیمها میدادی .
شیک میپوشیدی  دستمال ابریشمی برگردن میبستی وپوشت میگذاشتی کاری که نمیبایست میکردی میبایست رشقال راه میرفتی اما خوب !! زمانه بتو این اجازه را داده بود که هرچه دلت میخواهد بپو.شی ، راستی آن پوست مار دومتری را که بتو  دادم وقرار بود با کت جیرت آنرا تزیین کنی کجا رفت ؟ او هم به دنبال بقیه رقت ؟ آنتیکهایت کجا رفتند ؟ تابلوهایت ؟ منوچهر خان که رفته بود هوشنگ نازنین  که رفته بود تنها فرامرزو همسرش باقی مانده بودند آن بانوی زیبایی را که به بی بی سکینه میگفت آی زکی بخانه آورده بودی تا آخر عمر با تو باشد صبر وتحمل زیادی داشت من دوهفته نتوانستم ترا تحمل کنم از ریخت وپاش وسیگارهای بد بود وسایر چیزها باید زن فدا کاری باشد بهر روی باید از او شاکر باشیم که تا آخر عمر ترا نگاه داشت حتما کس وکار یهم دارد .
بهر روی با دیدن آرامکاه ویران شده ات دلم گرفت البنه مجسمه گچی بود وارزشی نداشت اما خوب همسرت دلش میخواست کاری برایت انجام دهد .
نمیدانم آن یکی همسر اولت درامریکا  درچه وضع وحالی است  ؟ ایا بیتفاوت از کنار مرگ تو گشذت ؟ با دکتر الف وآقای دل... چکار کردی ؟ آیا هنوز با تو دوست بودند خبری که نشد تسلیتی که ندادند تنها آقای مشیری تاریخدان گویا خاطرات خوبی از تو داشت وچند کلمه ای درباره ات گفت . خوب سپتامبر میشود یکسال نمیدانم من هستم تا برایت سال بگیرم وشمعی روشن کنم امسال سر سفره هفت سین شمعی خاموش بیادت خواهم گذاشت هر چه باشد  دندان شیری مرا تو کشیدی .بهر روی متاسفم . پایان 
ثیا / اسپانیا / 11. مارس 2017 میلادی.  

زخمه ها

 روز گذشته دوباره صفحه را پرکرده بود .
ابوعطا ، به همراه فخری نیکزاد زمانی نیز عاشق اوبود اما فخری اعتنایی به این نوع هنرمندان نداشت او سر وکارش جایی بالاتر بود .او نیاز داشت برای الهام گرفتن وضربه زدن به سیمها یک ملهم داشته باشد  . اکثرا عاشق زنان شوهر دار میشد برایش مشگلی ایجاد نمیکردند !!؟  وآنهارا بمن میگفت شاید حسودی کنم ا ما دیگر گذشته بود جان من محکم شده ودیگر هیچ طوفانی نمیتوانست مرا تکان بدهد .
بهر روی ابوعطا ، شور ، سه گاه ومخالف سه گاه انها دستگاههای بودند که او شروع میکرد اما راهرا ادامه نمیداد برای خود سبکی انتخاب کرده بود با آن پنج سیم بازی میکرد گاهی مینالید وزمانی عشق را به اسمان میفرستاد  گاهی سیم بالارا ببازی میگرفت وزمانی کوک را عوض میکرد واز سیم ریز کمک میگرفت بستگی به احوال روزانه او داشت سرش بود  ودرون خودش . 

قبلا نوشتم که او بیست ساله بود ومن چهارده ساله ! کلاس دوم راهنمایی واو درکلاس یازده مدرسه دارالفنون درس میخواهد در خانه دوستی اورا دیدم واو به دنبالم آمد مدرسه ام رایافت وهرغروب جلوی درمدرسه درانتظارم بود تا اینکه سرانجام مرا به دام کشید .
دامی که تا امروز از آن رهایی نیافتم .
روز گذشته پر بیادش بود  گریستم خیلی تنها شده بودم ، وچرا اورا ازخود راندم ؟ چرا با او نرفتم ودرکنارش نماندم ؟ باهم جان میدادیم مگر میل نداشت که مرا هم باخود ببرد ؟ عکس اورا بیرون آوردم همچنان درقاب سیاه نشسته بود وگذاشتم روبرویم وخوابیدم .
دوستان خوبی داشت تا اینکه روزی مردی بلند قد با بینی دراز وابروان پهن ولاغر بعنوان ریاست کل دارویی کشور رابمن معرفی کرد اورییس اداره تریاک بود ، آن مرد مرا نگرفت ، نه تنها نگرفت بلک بیزارم کرد حسی دردرونم میگفت بین شمارا را جدایی خواهد افکند مانند یک زن حسود بود با آنکه زن وبچه داشت اما  با زمعشوقه ای رانیز یدک میکشید وسرانجام  هم زنرا طلاق داد با همان معشوقه ازدواج کرد ، درهمه جا وهمه میهمانیها اورا بر صدر میشناندند  تریاک دست او بود !  واین جوان عاشق پیشه وموسیقیدانرا نیز به دامان تریاک کشاند او وآن خواننده لب باریک " مریم جان"  که امروز زیر خاک خوابیده است .

من فراری از این برنامه ها خودرا پنهان کردم ، دست او دیکر بمن نمیرسید همه جا مرا باخود میبرد واز هرفرصتی یک عکس از من میگرفت میگون ، فشم ، خانه بانو مرضیه همه جا به دنبالش بودم یا خواب یا بیدار ، تا اینکه آن جناب دکتر ریاست امور خیریه وپخش تریاک اورا بخود اختصاص داد مرا باید رها میکرد .

خوب بیکاری ؟ بیا امروز دراداره برق اندیکاتور نویسی کن من با تیسمسار آجودانی حرف زدم ! واو مانند یک گوسفند به اداره برق میرفت ، نه جای او آنجا نبود با مرحوم حسین گل نراقی سر یک میز مینشستند .

روزی از روزها " آقاجان " فرمودند بروم قبض برق را بپردازم ومن رفتم ، بی آنکه بدانم او آنجاست پول را به گیشه دادم ورسید گرفتم وبرگشتم دراطاقم بودم که دیدم مرا پای تلفن میخواهند ، " او" بود .آه ... نه ! 
گلویم  دردمیکرد  باید به دکتر بروم .

- عیبی ندارد فردا ترا به دکتر گلو نشان میدهم ، باید لوزهایمرا عمل میکردم 
عیبی ندارد ترا به بیمارستان میبرم ودرکنارم نشست تا عمل تمام شد برایم بستنی خرید ومرا بحانه رساند
سر دردشدید داشتم مرا به خانه عمویش که دکتر بود برد عمویش گفت هیچ نیست تنها اعصاب است .
مادرفشار میاورد  که اورا رها کن  اهالی خانه برضد او شوریدند ؛ واه واه یک مطرب  شایدهم یهودی باشد !!! کتکها شروع شد درخانه بسته شد ومدرسه رفتن من فقط با نوکر خانه بود . اورا میدیم از دور ومیگریستم . برایم نامه مینوشت نامه ها سانسور میشد گاهی آهسته بدر خانه میرفتم اورا که درآنسوی خیابان ایستاده بود میدیدم ومیگریستم وبرمیگشتم .
تنها دنیای زیبای من زمانی بود که درکنار پنجره بستنی فروشی همسایه مان مینشستم و به برنامه رادیو  گوش میدادم درخانه ما رادیو نبود حرام بود  ! 
او با خانم روحبخش ساز میزد وکمی هم تکنوازی داشت   روزهای چهارشنبه روزخوشبختی من بود  ، ( چقدر زندگی ما شبیه زندگی آن زن ناشناس " استوان تسوایک " بود !!! 

راهم را کج کردم ورفتم بسوی سرنوشت او هم پله هارا یکی یک بالا رفت تارسید به خدمت ملکه مادر ودربار شاهی !!! دیگر بین ما یک خندق بزرگ دهان بازکرده بود ، هرگاه به ساز او گوش که از رادیو ویا تلویزیون پخش میشد گوش میدادم میدانستم عاشق است چون مضرابش روی سیمها میرقصید وهرکاه غصه دار بود میفهمیدم به دستگاه شور پناه میبرد دستگاهی که مورد علاقه خودش بود . وگم شد اا غم او دردل من باقی ماند.

تا پس از انقلاب وآمدن حکومت جدید بر روی کار فهمیدم درامریکاست وسپس اورا درتهران دیدم  " داستانی است طولانی که شاید دوستان خودش بهتر از من بدانند که درامریکا چه باو گذشت "،
 دراین دیدار دیگر هیچکدام نوجوان نبودیم هردوو تجربه های سختی را پشت سر گذاشته بودیم ومن میل داشتم از آن میراث " شوم " رهایی پیداکنم  بکمکم آمد مانند یک فرشته همهرا به دست او سپردم وخودم راهی غربت همیشگی شدم بارها آمد وآمد وآمد وآخرین روز با اصرار میخواست مرا باخود ببرد باو گفتم ، که نه !  نه ، من اینجا ریشه ای سست دوانیده ام هرچند ممکن است خاکش مرا نپذیرد اما باید بمانم ودراین فکر بودم که سرنوشت چگونه دست خودرا درون کاسه میکند وهمه چیز را بمیل خودش تغییر میدهد .
خوب درحکومت تازه روی کار آمده مجبور بود بخدمت آنها دربیاید ، ودرآمد ........کار خوبی کرد اندیشه اش را  خوب بکار انداخت توانست آن آشغالهارا بفروشد هم به زندگی خودش سر وسامانی بدهد وهم کمی برای من بفرستد و و و ...این پاداش سرنوشت وانتقام اوست .

دنیا وآخرت را  بنگاهی  فروختم  
 سودا چنین خوشست که یکجا کند کسی 
خوش گلشنی  است  حیف که گلچین روزگار 
فرصت نمیدهد  که تماشا کند کسی /

حال دراین فکرم آیا هیچگاه همسر مرحوم من فکر میکرد روزی آنهمه زمین وویلا وشرکت به دست رقیب عشقی اوبیفتد؟ ! وافتاد!
پایان /
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا / 11/03/2017 میلادی . 

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۵

خیال کن

ا

خیال کن یه آهو یه صحرارو دویده 
زیر تابش آفتاب به یک سایه رسیده ........

اینهارا برایش مخواندم ومیدانستم با خواننده  کاباره واین اشعار سرو سری دارد میدانستم خوب به لب هم تریاک ودود میفرستند .
امروز پسرم عکس خانه  را که به ثمن بخس فروخته بودم برایم فرستاد در مارکت به سیصد وهشتاد هزار دلار رسیده بود !!
بفروشید هرچه هست بفروشید ، دم مرگ بود اما هنوز چشمانش به دنبال آن تکه فرش آشغال وآن خانه نم دار بدون افتاب بود چشمانش به دنبال آن چند سکه بود همهرا فروختم هرچه راکه باقی گذاشته بود فروختم حتی پول برای غذای برای ما نگذاشت اتومبیل را بفروش ، چشم ، خانه را بفروش چشم ، داشت جان میداد اما چشمان بی رمقش هنوز به دنبال مالش بود .

نمیتوانم به پسرم بگویم که او در حز ب نازی عضو بود واوراه شکنجه را خوب میدانست وآن صلیب شکسته بر بازویش نشان عضویت او در همان میدان بود ، او سالها درمعادن  ذغال سنگ آلمان نازی کار کرده بود عذایش تنها سیب زمینی وگربه مرده بود حال تازه به نوا رسیده بود ومیل نداشت که پولش بما برسد  .
نه نمیتوانم اینها را برا هیچ یک از بچه ها بگویم درون گلویم آنها نگاه داشته ام جلوی اشکهایمرا نیز گرفته ام درتمامی عمرم جانوری مانند او ندیدم .

حتی یک حیوان بیمار را اگر پرستاری کنی سرانجام سرش را بلند میکند وبا چشمانش از تو تشکر میکند اما در چشمان او دوشیشه مرده بودند ، 
دنبال من نمی آمد دنبال مالش بود ، کدام مال ؟ هرچه را بود که بین آن زن پا چوبی وعروسش وپسرودخترش تقسیم کردی بو گند او خوب مشام ترا نوازش میداد تو از بوی عطرهای گرا ن قیمت بیزار بود  یبوی ادار ترا سرحال میاورد .

سالها بی آنکه بگذارم بچه ها بفهمند در کنج کارخانهه ای دوزندگی برای هیچ خیاطی کردم تا بتوانم غذای روزانه آنهارا تامین کنم  روزی مردی با یک قیچی به درخانه آمد تا برق را قطع من ، گفتم صبر کن الان به ادراه برق میروم وپول را میدهم دو کاسه بزرگ نقره وقلمکار هدیه مادرم بود آنهارا بفروش رساندم وسوگند یاد کردم که دزدی نیشت وفورا به اداه برق رفتم پول را پرداختم ودست خالی برگشتم باز سیب زمینی بود ونا ن نه بیشتر بچه ها از مدرسه بر میگشتند غذا میخواستند  . 

من بودم ودختر کوچکم وپسرم کوچکم دریک آپارتمان محقر خانه را فروخیتم تا اقساط بانک را بدهیم وسنگی روی قبر او بگذاریم امروز با تمام وجودم فریاد کشیدم که روحت تا آخرین پایان زمان درآتش بسوزد وسرگردان بمانی تو حتی به بچه های خودت رحم نگردی بدبخت گرسنه .

نه نمیابیست از یک حیوان بی احساس از یک گرک درنده درانتظار ترحمی باشم او خودش بود وخودش وبقیه جاهایش وادای مردان اشراف را درآوردن اینجا خودرا به گدایی میزد وبه دروهمسایه مانند خاله زنکها دردددل میکرد ومیگریست ودرایران مانند شاهزداگان قاجاریه راه میرفت من نبودم من درکنارش نبودم معشوق درکنارش بود ،  

نه ، نارحت نیستم من علاقه ای به خانه های او نداشتم پولی بود که از راه نا مناسب ودزدی باو میرسید ومن عادت نداشتم پول دزدی را بخورم من همه عمرم کار کرده بودم میدانستم که کسی نیست تا ازمن حمایت کند باید خودم را میکشیدم .واین موجود تنها بخاطر یک هوس ویک مبارزه که بگوید من میتوانم مرا به زیر سم خود کشید آنقدر زجر داد که هیچ شکنجه گری درتمام زندانهای دنیا نتوانستند اینهمه روحی کسی را زجر بدهند او خود این درس را خوانده بود .

امروز دلم گرفته خیلی هم گرفته بی تفاوت دورخانه میگردم  برایم هیچ جیز مهم نیست نه خانه ، نه لباس ، نه سفر ، نه حتی عشق  تنها میل دارم بمیرم تا ازانهمه رنج که مرا درهم کوبیده آزاد شوم ....نه دچار دیپرشن روحی نشده ام این دنیا متعلق بمن نبوده ونیست ونخواهدبود  من یک عضو زائد به ننیا وبه زمین چسپیده ام دنیای من جایی دگر است . پایان 
غم نوشته ها /ثریا / اسپانیا / 

حکم غیابی

دل بیدار من بر مردم خوابیده میگرید 
بلی، فهمیده بر احوال نا فهمیده میگیرید 

ز چشم خویشتن آموختم  آیین همدردی را 
که هرعضوی به درد آید  بحالش دیده میگیرد
" هادی رنجی" 

البته از شعرای قدیم وندیم بوده است واگر امروز بود چشمان را میبست تا چیزی نبیند ودرون گوشهایش پنبه یا موم  میکرد تا چیزی نشود ویا عینک سیاهی میزد تا کسی بی دردی وبی احساسی را درچشمانش نبیند . این حرفها ما ل گذشته بودند نه امروز که پدر فرزندرا میکشد ومادر خودرا آتش میزند تا از گرسنگی ورنج  خلاص شوند . نه این ها همه همان اشعار زیر کرسی وشب دراز یلدا میباشند .

در یکی از خبرها خواند م که برای چند نفر نویسنده وکاریکاتوریست وسرکار علیه علیا مخدره بانو فائقه آتشین دادگاه حکم غیابی صادر کرده وآنهارا بهر روی به هزار عیب وفسا دمتهم کرده است بگمانم جیره نرسید ودستگاه خانم فائقه چندان باز دهی نداشت که نیمی را به آن سوی آبها بفرستد هر چه درمیاورد باید خرج اتینا خودش بکند وآن لاشه کهنه وفربه  شصت وپنج سالگی را باینسو آن سو بکشد مانند سلفس بانو مادونا .

نمیدانستم بخندم یا گریه کنم ؟ نه هیچی رفتم آرد را ریختم درون ماهیتابه سمنو درست کنم !! با عسل یا شیره نیشکر  اما دیدم روی شیشه عسل عکس بانوی مقدس با بچه اش دیده میشود خوب ، بد نیست شاید سمنوی قلابی من درست از آب دربیاید !
خوب درآنسوی آبها هم روی همه چیز یا نام پیامبر است ویا نام ائمه اطهار کارکردش خوب است وماخیال میکنیم  که آنها دست مبارکشانرا روی این محصول گذاشته اند تا برکت به آن بدهند ! 

برکت از همه چیز رفته ، آبها مسموم غذاها مسموم معلوم نیست چه کثافتی را درسوپرها بسته بندی میکنند وبخورد ما میدهند یکروز زرد چوبه معجزه میکند روز دیگر سم است ! یکروز شکر خوب است روز دیگر سم است ، یک روز کره خوب است روز دیگر بیماری زا ست بستگی داردچه مدت درانبار ها مانده باشد وموشها وجانوران چقدر فضله روی آن گذاشته باشند اما دربسته بندی های شیک در فروشگاهها چیده میشود وسپس ما ببخشید گلاب برویتان مرتب اسهال داریم مهم نیست چی خورده ایم حتی آب خالی هم شکم روه میدهد !!

ای خوشا ان دکانهای بقالی قدیم [نسیه نمیدهیم حتی بشما ] خوشا آن بوی خوش آب نبا ت وبوی خوش حلوا وبوی خوش نبات کاسه وبوی خوش زیره وزعفران حال زعفران بوی دارو میدهد وزیره را باید مانند داروهای گرانقیمت از بعضی مغازه ها خرید .

در میان این همه بدبختی وهیاهو حکم غیابی هم میاید اما نه برای ما بیچارگان درون خون خفته برای خودشان !

آفتاب گرم ودلپذیر ی همه شهررا فرا گرفته ده روز دیگر  تا سال نو مانده وهرسال دراین گمانیم که شاید سال نو بهتر باشد که نخواهد بود وهمیشه افسوس گذشته بر دلمان نشسته وغم دیرین وروزهایی که دلمانرا فریب میدادیم تا از دردها فرار کنیم نالیدن مهجوران سوز دگری دارد  همیشه درد ورنج با ما همراه بود اما با پرویی تمام لحظاترا شکار میکردیم ودر آن لحظات همه رنجها گم میشدند ، برای مدتی فراموش میشدند، امروز دیگر کسی نیست در یک دالان تاریک ودراز وبی انتها راه میروی بی آنکه بدانی انتهای آن بکجا میرسد از روی زمین دانه های افتاه را برمیداری وبرای آنکه زنده بمانی میخوری عده ای برای خوردن زنده اند وعده ای میخورند تا زنده بمانند  دیگر نه افسون عشقی ونه سوز نای ونه زخمه سازی برای شنیدن چند دیمبلو ودمبلول از خوانند های دوره گرد باید پول ماهیانه بپردازی خوب از خیرش میگذری اگر بحث جالبی بود اگر گفتاری قابل شنیدن بود ار موسیقی اصیل وتازه ا ی بود ، باز ممکن بود  که بگویی صرف دارداما مشتسی پیر وپاتال در گوشه لوس آنجلس یا تورنتو ویا اروپای مرکزی نشسته اندوبا چرندیات گویندگان حال میکنند وجناب استاد خیاط هم میبرد وکوک میزند میاندازد جلوی دیگران تا بدوزند .
باز میروم سراغ رادیو قدیمی اف ام هر چند موسیقی اش نیمه کاره ونصفه ودقیقه ای باشد اما همان چند دقیقه که مرا بخواب خوش فرو میبرد بسیار خوب است . 

ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست 
هرکه شد همدم ما  منت قیصر نکشد 

تا روزی دیگر بهاران برایتان شادی آفرین باد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .10/03/1017 میلادی / اسپانیا . 


پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۵

مادام کاملیا !

امروز  نشستم به تماشای اپرای " لا تراویتا"  اثر "جوزپه وردی "که بر اساس داستان مادام کاملیا یعنی خانم مارگریت گوتیه  بقلم الکساندر دومای پسر در فرانسه نوشته شده بود . باین جهت باو مادام کاملیا میگفتند که عاشق گل کاملیا بود وهمیشه یک گل از نوع تازه آن به سینه اش میزد ویک دسته گل به دست میگرفت ودر انظار عمومی ظاهر میشد . به همین جهات باو لقت مادام کاملیا دادند.

داستانی که همه کم وبیش میدانند ، رفتم روی " گوگل " ببینم در چه تاریخی وردی آنرا ساخته است !! آنقدر مزخرف نوشته بود که پشیمان شدم نامی از مارگریت گوتیه نبود تنها به همان نام یک زن هرجایی مادام کاملیا اشاره شده بود !
 خیر قربان آن زن تنها معشوقه یک کنت ثروتمند بود که برایش خانه ای تهیه  کرده بود با یک کالسکه وهرماهه پولی باو میداد وبعضی شبها از درمخفی وارد اطاق خواب مارگریت میشد ، مارگریت اجازه داشت درخانه اش پارتی های بزرگ برپا کند با کالسه اش در شانزلیزه گردش برود وبساط قمار با دوستانش داشته باشد حال دراین میان به جوانی بنام آرماند دل باخت وچون سل داشت کم کم از دنیا  رفت آنچه دراین کتاب وفیلم بیشتر جلب توجه میکند شرافت انسانی این  زن است که از خیلی بانوان نیکنام بیشتر میباشد .او از عشق خود دست کشید در فقر وینوایی دریک اطاق جان داد وآرماند روز آخر متوجه شد که پای پدرش درمیان بوده که بین آنها جدایی بیاندازد .

این داستانرا " ژوزپه وردی " با موزیک بسیار زیبا روی صحنه آورد که امروز در تمام تالارهای دنیا به نمایش درمیاید وهمه تماشاچیان محال است اشگی نریزند ، همه هنرمندان بنام دراپرا این نقش را بازی کردند ماریا کالاس وآخرین آنها آنجیلنا گیورگیو  سوپرانوی اهل رومانی که بسیار زیبا درخشید واین فیلم از سالن بزرگ اپرا درکاونت گاردن ضبط شده است . 

همه اینهارا نوشتم تا برگردم به ویکی پدیای مسلمانی در گوگل اگر عربی نباشد فارسی آن بدرد عمه
جانش میخورد با اطلاعات ناقص وگمراه کننده ، دلم برای کتاب قطور معلومات عمومی  ام سوخت که بخاطر آنکه جا نداشتم آنرا بهمراه مجلات دور ریختم خوشبختانه افسانه های اپرا را دارم وداستانهارا میدانم وخوانده ام وحافظه ام نیز بکمکم میاید اما متاسفم برای جوانان امروزی .

گفته اند چهار شنبه سوری یک امر خرافی است ( نه اینکه خودشان کم خرافات بخورد مردم داده اند ) بعلاوه چرا مال ملت را حرام کنیم .....بهتر  است حرفی نزنم آنهاییکه باید کار خودشانرا میکنند ماهم از روی شمع میپریم آجیل مانرا نیز آماده کرده ایم بکوری چشم قاتلان فرهنگ سر زمینمان ..
خلاصه آنکه به ویکی پدیای گوگل چندان اعتماد نمیشود کرد .ثریا / اسپانیا /

من و... حافظ

من مرید وسر سپرده حافظم 
او میتواند حتی خدای نادیده من باشد ، 

میخواره وسر گشته  ورندیم ونظر باز 
وان کس که چو ما نیست دراین شهر کدام است ؟ 

 مادر مرحومم نیز اعتقاد عجیبی به حافظ داشت ، امروز به دنبال کتاب حافظی میگشتم که خودم خریده بودم نه آنهایی را که بمن هدیه  داده بودند ، به دنبال ظروفی میگشتم که خودم خریده بودم برای سر سفره هفت سینم .

ودراین فکرم که کسیکه خودرا مسئول  حرمت وعزت جوانان نمیداند برای چه کسانی مینویسد ؟  
من برای خودم مینویسم من تعهدی به حرمت وعزت جوانان امروز ندارم برای آنکه کاره ای نیستم جوانان خودمرا ساختم به بهترین نوعی ، انسان کامل . 

جهان قرن بیستم وبیست ویکم  شاهد  رهایی ملتها از  ایدولوژی های بزرگ است  حافظ در قرن  هفتم هجری  بقدرت واندیشه خودرا از چنگال  همه ایده ولوژیها نجات بخشید  او فیلسوف ومتفکر ی بزرگ بود او شعرمیسرود  تا با مردم از هر طبقه ای  انس والفت بگیرد  وبا آنها همراه باشد واین امر ثابت شد.

 مادر من پنج ساله بود که قران را تمام کرد وسپس حافظ را به دست گرفت وهمه اشعار اورا از حفظ با کمک پدرش سینه به سینه خواند ورفت وزمانی میرسد که با خواندن یک بیت اشکش سرازیر میشد او متعلق به زمان من نبود همینطور که من متعلق به زمان این دوران نیستم اما حافظ متعلق به همه دورانها بوده وهست وخواهد بود  او از متن تاریخ برخاسته  اندیشه هایش  دراخلاق  به اندیشه های " ایپیکور"  فیلسوف قرن چهارم  میلادی یونان شبیه است " او با دروغهای  شرافتمندانه سخت مبارزه میکرد .

در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر
عاقبت را با نظر بازی ، فراق افتاده بود 

او همه دوران را گشت با پدرش از اصفهان به شیراز آمد ودرآنجا بود که گل رویا وشعر در سینه اش رویید آنهم درمیان حکومت  جابر مغولان  که گاهی از آنان بنام ( محتسب) نام میبرد ، او پیکر تراش کلام فارسی بود خیلی ها آمدند تا جامه اورا برتن کنند  نا امیدانه رفتند وبه غیر از سخره واستهزاء چیزی بجای نگذاشتند .

خواندن اشعار او خیلی سخت واستعارات او بینظیر است خوشبختانه درمکتب ما ملای زمانه ما کلام به کلام آنانرا درسینه ما کاشت .
چشم آلوده  نظر ، از رخ جانان دور است 
بر رخ او ، نظر از آیننه پاک انداز !

برای پی بردن باین  ابیات کار ساده ای است باید با نظر ودید پاک به دیگران نگریست حتی آنکه خطا میکند .
اسان با همین جثه کوچک وضعیف خود پر تلاش ترین موجودی است که شناخته شده است  نگاهی به زندگی موریانه ها بایندازیم  شاید بشر تمدن را آز همان مورچه فرا گرفت  مورچه باری را حمل میکند  که چند برابر جثه اوست  اما انسان با مغز محدود خود درباره جهان نا محدود میاندیشد   وخسته نمیشود .

حافظ درتمام این مسائل اندیشید درمورد جهان هستی  محدود یا نا محدود  / وضع انسان در رابطه با هستی  وافسانه آفرینش که دیگر نخ نما شده است که اول گویا از " سومریان " باز گو شد وهمچنان دست به دست گشت تا رسید باینجا که ما نشسته ایم حال امروز به دنبال کتاب حافظ کوچک خود میگشتم که چهل سال پیش آنرا خریداری کردم وورق پاره هایش را از زیر دست چند نفر بیرون کشیدم وبهم چسپانیدم تا سفره هفت سین کوچک مرا رنگین کند میل ندارم وارد بحث وشناخت او شوم که از من بزرگتران این مهمرا انجام داده اند . 
پایا ن دلنوشته امروز / پنجشنبه 9 مارس 207 میلادی و19 اسفند 1395 شمسی . /اسپانیا . ثریا .

[عکس تزیینی است واشعار  آن متعلق به وحشی بافقی است ]