جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۵

خیال کن

ا

خیال کن یه آهو یه صحرارو دویده 
زیر تابش آفتاب به یک سایه رسیده ........

اینهارا برایش مخواندم ومیدانستم با خواننده  کاباره واین اشعار سرو سری دارد میدانستم خوب به لب هم تریاک ودود میفرستند .
امروز پسرم عکس خانه  را که به ثمن بخس فروخته بودم برایم فرستاد در مارکت به سیصد وهشتاد هزار دلار رسیده بود !!
بفروشید هرچه هست بفروشید ، دم مرگ بود اما هنوز چشمانش به دنبال آن تکه فرش آشغال وآن خانه نم دار بدون افتاب بود چشمانش به دنبال آن چند سکه بود همهرا فروختم هرچه راکه باقی گذاشته بود فروختم حتی پول برای غذای برای ما نگذاشت اتومبیل را بفروش ، چشم ، خانه را بفروش چشم ، داشت جان میداد اما چشمان بی رمقش هنوز به دنبال مالش بود .

نمیتوانم به پسرم بگویم که او در حز ب نازی عضو بود واوراه شکنجه را خوب میدانست وآن صلیب شکسته بر بازویش نشان عضویت او در همان میدان بود ، او سالها درمعادن  ذغال سنگ آلمان نازی کار کرده بود عذایش تنها سیب زمینی وگربه مرده بود حال تازه به نوا رسیده بود ومیل نداشت که پولش بما برسد  .
نه نمیتوانم اینها را برا هیچ یک از بچه ها بگویم درون گلویم آنها نگاه داشته ام جلوی اشکهایمرا نیز گرفته ام درتمامی عمرم جانوری مانند او ندیدم .

حتی یک حیوان بیمار را اگر پرستاری کنی سرانجام سرش را بلند میکند وبا چشمانش از تو تشکر میکند اما در چشمان او دوشیشه مرده بودند ، 
دنبال من نمی آمد دنبال مالش بود ، کدام مال ؟ هرچه را بود که بین آن زن پا چوبی وعروسش وپسرودخترش تقسیم کردی بو گند او خوب مشام ترا نوازش میداد تو از بوی عطرهای گرا ن قیمت بیزار بود  یبوی ادار ترا سرحال میاورد .

سالها بی آنکه بگذارم بچه ها بفهمند در کنج کارخانهه ای دوزندگی برای هیچ خیاطی کردم تا بتوانم غذای روزانه آنهارا تامین کنم  روزی مردی با یک قیچی به درخانه آمد تا برق را قطع من ، گفتم صبر کن الان به ادراه برق میروم وپول را میدهم دو کاسه بزرگ نقره وقلمکار هدیه مادرم بود آنهارا بفروش رساندم وسوگند یاد کردم که دزدی نیشت وفورا به اداه برق رفتم پول را پرداختم ودست خالی برگشتم باز سیب زمینی بود ونا ن نه بیشتر بچه ها از مدرسه بر میگشتند غذا میخواستند  . 

من بودم ودختر کوچکم وپسرم کوچکم دریک آپارتمان محقر خانه را فروخیتم تا اقساط بانک را بدهیم وسنگی روی قبر او بگذاریم امروز با تمام وجودم فریاد کشیدم که روحت تا آخرین پایان زمان درآتش بسوزد وسرگردان بمانی تو حتی به بچه های خودت رحم نگردی بدبخت گرسنه .

نه نمیابیست از یک حیوان بی احساس از یک گرک درنده درانتظار ترحمی باشم او خودش بود وخودش وبقیه جاهایش وادای مردان اشراف را درآوردن اینجا خودرا به گدایی میزد وبه دروهمسایه مانند خاله زنکها دردددل میکرد ومیگریست ودرایران مانند شاهزداگان قاجاریه راه میرفت من نبودم من درکنارش نبودم معشوق درکنارش بود ،  

نه ، نارحت نیستم من علاقه ای به خانه های او نداشتم پولی بود که از راه نا مناسب ودزدی باو میرسید ومن عادت نداشتم پول دزدی را بخورم من همه عمرم کار کرده بودم میدانستم که کسی نیست تا ازمن حمایت کند باید خودم را میکشیدم .واین موجود تنها بخاطر یک هوس ویک مبارزه که بگوید من میتوانم مرا به زیر سم خود کشید آنقدر زجر داد که هیچ شکنجه گری درتمام زندانهای دنیا نتوانستند اینهمه روحی کسی را زجر بدهند او خود این درس را خوانده بود .

امروز دلم گرفته خیلی هم گرفته بی تفاوت دورخانه میگردم  برایم هیچ جیز مهم نیست نه خانه ، نه لباس ، نه سفر ، نه حتی عشق  تنها میل دارم بمیرم تا ازانهمه رنج که مرا درهم کوبیده آزاد شوم ....نه دچار دیپرشن روحی نشده ام این دنیا متعلق بمن نبوده ونیست ونخواهدبود  من یک عضو زائد به ننیا وبه زمین چسپیده ام دنیای من جایی دگر است . پایان 
غم نوشته ها /ثریا / اسپانیا /