روز گذشته دوباره صفحه را پرکرده بود .
ابوعطا ، به همراه فخری نیکزاد زمانی نیز عاشق اوبود اما فخری اعتنایی به این نوع هنرمندان نداشت او سر وکارش جایی بالاتر بود .او نیاز داشت برای الهام گرفتن وضربه زدن به سیمها یک ملهم داشته باشد . اکثرا عاشق زنان شوهر دار میشد برایش مشگلی ایجاد نمیکردند !!؟ وآنهارا بمن میگفت شاید حسودی کنم ا ما دیگر گذشته بود جان من محکم شده ودیگر هیچ طوفانی نمیتوانست مرا تکان بدهد .
بهر روی ابوعطا ، شور ، سه گاه ومخالف سه گاه انها دستگاههای بودند که او شروع میکرد اما راهرا ادامه نمیداد برای خود سبکی انتخاب کرده بود با آن پنج سیم بازی میکرد گاهی مینالید وزمانی عشق را به اسمان میفرستاد گاهی سیم بالارا ببازی میگرفت وزمانی کوک را عوض میکرد واز سیم ریز کمک میگرفت بستگی به احوال روزانه او داشت سرش بود ودرون خودش .
قبلا نوشتم که او بیست ساله بود ومن چهارده ساله ! کلاس دوم راهنمایی واو درکلاس یازده مدرسه دارالفنون درس میخواهد در خانه دوستی اورا دیدم واو به دنبالم آمد مدرسه ام رایافت وهرغروب جلوی درمدرسه درانتظارم بود تا اینکه سرانجام مرا به دام کشید .
دامی که تا امروز از آن رهایی نیافتم .
روز گذشته پر بیادش بود گریستم خیلی تنها شده بودم ، وچرا اورا ازخود راندم ؟ چرا با او نرفتم ودرکنارش نماندم ؟ باهم جان میدادیم مگر میل نداشت که مرا هم باخود ببرد ؟ عکس اورا بیرون آوردم همچنان درقاب سیاه نشسته بود وگذاشتم روبرویم وخوابیدم .
دوستان خوبی داشت تا اینکه روزی مردی بلند قد با بینی دراز وابروان پهن ولاغر بعنوان ریاست کل دارویی کشور رابمن معرفی کرد اورییس اداره تریاک بود ، آن مرد مرا نگرفت ، نه تنها نگرفت بلک بیزارم کرد حسی دردرونم میگفت بین شمارا را جدایی خواهد افکند مانند یک زن حسود بود با آنکه زن وبچه داشت اما با زمعشوقه ای رانیز یدک میکشید وسرانجام هم زنرا طلاق داد با همان معشوقه ازدواج کرد ، درهمه جا وهمه میهمانیها اورا بر صدر میشناندند تریاک دست او بود ! واین جوان عاشق پیشه وموسیقیدانرا نیز به دامان تریاک کشاند او وآن خواننده لب باریک " مریم جان" که امروز زیر خاک خوابیده است .
من فراری از این برنامه ها خودرا پنهان کردم ، دست او دیکر بمن نمیرسید همه جا مرا باخود میبرد واز هرفرصتی یک عکس از من میگرفت میگون ، فشم ، خانه بانو مرضیه همه جا به دنبالش بودم یا خواب یا بیدار ، تا اینکه آن جناب دکتر ریاست امور خیریه وپخش تریاک اورا بخود اختصاص داد مرا باید رها میکرد .
خوب بیکاری ؟ بیا امروز دراداره برق اندیکاتور نویسی کن من با تیسمسار آجودانی حرف زدم ! واو مانند یک گوسفند به اداره برق میرفت ، نه جای او آنجا نبود با مرحوم حسین گل نراقی سر یک میز مینشستند .
روزی از روزها " آقاجان " فرمودند بروم قبض برق را بپردازم ومن رفتم ، بی آنکه بدانم او آنجاست پول را به گیشه دادم ورسید گرفتم وبرگشتم دراطاقم بودم که دیدم مرا پای تلفن میخواهند ، " او" بود .آه ... نه !
گلویم دردمیکرد باید به دکتر بروم .
- عیبی ندارد فردا ترا به دکتر گلو نشان میدهم ، باید لوزهایمرا عمل میکردم
عیبی ندارد ترا به بیمارستان میبرم ودرکنارم نشست تا عمل تمام شد برایم بستنی خرید ومرا بحانه رساند
سر دردشدید داشتم مرا به خانه عمویش که دکتر بود برد عمویش گفت هیچ نیست تنها اعصاب است .
مادرفشار میاورد که اورا رها کن اهالی خانه برضد او شوریدند ؛ واه واه یک مطرب شایدهم یهودی باشد !!! کتکها شروع شد درخانه بسته شد ومدرسه رفتن من فقط با نوکر خانه بود . اورا میدیم از دور ومیگریستم . برایم نامه مینوشت نامه ها سانسور میشد گاهی آهسته بدر خانه میرفتم اورا که درآنسوی خیابان ایستاده بود میدیدم ومیگریستم وبرمیگشتم .
تنها دنیای زیبای من زمانی بود که درکنار پنجره بستنی فروشی همسایه مان مینشستم و به برنامه رادیو گوش میدادم درخانه ما رادیو نبود حرام بود !
او با خانم روحبخش ساز میزد وکمی هم تکنوازی داشت روزهای چهارشنبه روزخوشبختی من بود ، ( چقدر زندگی ما شبیه زندگی آن زن ناشناس " استوان تسوایک " بود !!!
راهم را کج کردم ورفتم بسوی سرنوشت او هم پله هارا یکی یک بالا رفت تارسید به خدمت ملکه مادر ودربار شاهی !!! دیگر بین ما یک خندق بزرگ دهان بازکرده بود ، هرگاه به ساز او گوش که از رادیو ویا تلویزیون پخش میشد گوش میدادم میدانستم عاشق است چون مضرابش روی سیمها میرقصید وهرکاه غصه دار بود میفهمیدم به دستگاه شور پناه میبرد دستگاهی که مورد علاقه خودش بود . وگم شد اا غم او دردل من باقی ماند.
تا پس از انقلاب وآمدن حکومت جدید بر روی کار فهمیدم درامریکاست وسپس اورا درتهران دیدم " داستانی است طولانی که شاید دوستان خودش بهتر از من بدانند که درامریکا چه باو گذشت "،
دراین دیدار دیگر هیچکدام نوجوان نبودیم هردوو تجربه های سختی را پشت سر گذاشته بودیم ومن میل داشتم از آن میراث " شوم " رهایی پیداکنم بکمکم آمد مانند یک فرشته همهرا به دست او سپردم وخودم راهی غربت همیشگی شدم بارها آمد وآمد وآمد وآخرین روز با اصرار میخواست مرا باخود ببرد باو گفتم ، که نه ! نه ، من اینجا ریشه ای سست دوانیده ام هرچند ممکن است خاکش مرا نپذیرد اما باید بمانم ودراین فکر بودم که سرنوشت چگونه دست خودرا درون کاسه میکند وهمه چیز را بمیل خودش تغییر میدهد .
خوب درحکومت تازه روی کار آمده مجبور بود بخدمت آنها دربیاید ، ودرآمد ........کار خوبی کرد اندیشه اش را خوب بکار انداخت توانست آن آشغالهارا بفروشد هم به زندگی خودش سر وسامانی بدهد وهم کمی برای من بفرستد و و و ...این پاداش سرنوشت وانتقام اوست .
دنیا وآخرت را بنگاهی فروختم
سودا چنین خوشست که یکجا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی /
حال دراین فکرم آیا هیچگاه همسر مرحوم من فکر میکرد روزی آنهمه زمین وویلا وشرکت به دست رقیب عشقی اوبیفتد؟ ! وافتاد!
پایان /
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا / 11/03/2017 میلادی .