سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۵

روز سنت والانتاین !

یادم آید : تو بمن گفتی :

آه ، از این عشق حذر کن  ! 
لحظه ای چند براب نظر کن 
آب آیینه عشق ذران است 
تو که امروز نگاهت  به نگاهی نگران است ! 
باش فردا ، که دلت با دگران است !!

امروز را نیز "بازار " به یغما برد عشق را نیز اقتصادی کرد ، روز گذشته خانمی  یا دختر خانمی روی گوگل سروده بود :
من همه پس انداز قلبم را بتو میسپارم / تا بیمه عمر تو آنرا نگاه دارد !!!!!
سروده ای ازاین زیباتر لایق این بازار نیست .

شب گذشته بسیار بد خوابیدم نفسم وقلبم هردو گرفته بودند ، بیدار هم نمیشدم تا یک تنفس عمیق بکشم ، تنها میدانم درخانه دوستی بودم واو میخواست عروسی کند اما ما من دچار تنگی نفس بودم واحتیاج به هوای آزاد داشتم ،  بعد صحنه عوض شد  درتختخوابم بودم  دختر بچه ای درکنارم خوابیده بود خیلی کوچک مانند یک فرشته ومن داشتم ورا میبوسیدم وبا خود میگفتم که چقدر بجه هارا دوست میدارم ، ناگهان چیزی از زیر بالشم برداشت وغیب شد .....ومن آرام شدم ونفسم آرام شد .

علتش هرچه میخواهد باشد اما زندگی انسان بسته به مویی است واین مو هم پاره شدنی است حال چرا دراین چند روزه عمر که پایانش نا پیداست بجای دشمنی وخصومت عشق ومهربانی را جایگزین نمیکنند اگر همه دلهایشان دل بو اینهمه جنایت  روی کره خاک به وجود نمیامد .

شب گذشته برای اولین بار دلم برای خودم سوخت ، دیدم چقدر تنها هستم ، نه یاری ونه یاوری نه دوستی ونه محرمی ، این تنهایی برازنده یک انسان نیست انسان اجتماعی بار آمده است واز تحمل خود تعجب کردم ، 
به مردان زندگیم میاندیشیدم به آنهاییکه مرا دوست داشتند وتا پای جانشان میرفتند من بی اعتنا بودم ، تنها دو مردرا انتخاب کردم یکی هنرمند دیگری تاجر واگر این تو باهم ازدواج کرده بودند شاید یک زوج خوبی را !!! تشکیل میدادند هیچکدام اهل زن وبچه وخانه .خانواده نبودند ، هردو معتاد ، هردو بیغیرت وهردوهرجایی .

به آن آنترن جوانی" که دوران دکترای خودرا میگذراند " فکر میکردم که دربیمارستان حمایت مسلولین همکارم بود وسخت عاشق من وتا مرز خود کشی هم رفت زیبا بود قد بلند بود اما من اورا دوست نداشتم عاشق همان مطرب بودم ، به جوان دیگری فکر کردم که با چه شوق وذوقی حلقه طلا وبرلیان ولباس نامزدی برایم خرید ومن فرار کردم . آیا نفرین آنها دامن مرا نگرفت ؟  امروز در کنج این ماتم سرا واین خانه سرد و یخ بسته که دیوارهایش فرو میریزد وکسی نیست تا به تعمیر وتکمیل آن بپردازد ، تنها نشسته ام بی آنکه بگریم ویا تاسفی بخورم چرا که خود کرده را تدبیر نیست .

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر  ، لب بام تو نشستم 
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم 
------------
یک پارچه خر بودم همین .

روز مارکت عشاق برهمه مبارک !
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا / 14/02/2017 میلادی /.

اشعار : از شادروان فریدون مشیری .

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

بهترین دوران

دوران خوش ما همان زمان مدرسه بود 
بخصوص دوران دبستان  که هنوز کودک بودیم ، وخیلی چیزهارا نمیدانستیم ، واز دنیا وآینده بیخبر .
در دبستنی که من درس میخواندم خانه خانم مدیر وفامیلش با مدرسه یکجا بودند ، ومادر خانم مدیرمان معلم قران وشرعیات ما بود ! من درریاضی خیلی وضعم درام بود  وهمیشه از انگشتانم کمک میگرفتم ارقام در مغزم سنگینی میکردند !! درعوض در ساعت قران وشرعیات شاگرد اول بودم !! دوساعت پشت سرهم خانم مدیر با کمر خمیده وچادر نماز سفیدش ودمپایی لخ لخ کنان از پله های زیر زمین که خانه آنها بود بالا میامد وسپس در انتهای حیاط وارد کلاس ما میشد ، زنی اخمو ، بد عنق ویک خال بزرگ روی چانه اش بود که چند موی سفید هم از آن آویزان بود ، خیلی از بچه ها دراین ساعت غیبت داشتند ناگهان دل درد میگرفتند ویا پدرشان مریض میشد ! اما من جایم میز اول بود وطبیعی است که کلاس را هم من میبایست اداره کنم چون قران را خوب میدانستم وشرعیاترا هم بالجبار تحمل میکردم .

خانم مدیر از این بنده چندان راضی بودند که اگرهمه کلاس برعلیه من بلند میشدند همهرا یکجا درتنوز میانداخت ، وهمیشه میگفت از فلانی  یعنی من یاد بگیرید ببیند چقدر مومن وموقر است ، خنده بچه ها کلاس را یک پارچه به آشوب میکشاند .
روزی از خرازی فروشی جلوی مدرسه یک شیشه کوچک عطر خریدم آنقدر این شیشه زیبا بود که ابدا به بوی آن اهمیت نمیدادم وتصادفا بوی بدی هم نمیدا د هرگاه کمی آهسته به بناگوشم میزدم گویی دریک بوستان غرق گل دارم راه میروم وبویش بر جای میماند .
روزی از روزها بخاطر معلم فارسی ودستور که مرد جذابی بود وهمه دختران درآن روز به حمام میرفتند وموهایشان را افشان میکردند ، منهم کمی از عطرم بخود زدم غافل از آنکه دوساعت  بعد باید در کلاس قران وشرعیات حاضر باشیم !  وساعت موعود فرارسید خانم مدیر پیر لنگان لنگان وارد اطاق شد ، روی صندلی لهستانی پشت میزش نشست وقران را گشود عینک ذره بینی اش راروی بینی ا ش محکم کرد وسپس گفت  امروز نوبت سوره بقره است وروبمن کرد وگفت شروع کن ، بخوان ، ناگهان بویی کشید وگفت بوف ، این بو چیه ؟ کسی جواب نداد ، پرسید کدام ازیک شما احمقها بخودتان این بو ی گند را  زده اید ؟ همه انگشتان سبابه بسوی من نشانه رفت ، نگاهی بمن انداخت ، وسپس گفت : 

نه محال است ، محال ،  شما ها عطر زده وبگردن این طفلک میاندازید ، بلند شدم وگفتم ببخشید خانم مدیر من تنها یک گنجه کوچک دارم واین عطر هم متعلق به ننه جانم بوده وبا یکی از لباسهای من مخلوط شده ببخشید ، او میدانست که دروغ میگویم بوی عطر فضارا انباشته کرده بود ، باز گفت ، فکر نکنم ، تو میخواهی فداکاری کنی ، حال بنشین وشروع کن .... آن روز دیدم قران بفریادم رسید .

در دبیرستان از دو چیز منزجر بودم از زبان عربی ، وریاضی ، سر کلاس عربی نمیرفتم همیشه عایب بودم ویا اگر هم میرفتم مینشستم خودم را با چیزهای دیگری سر گرم میکردم ، خانم دکتر آهی دبیر درس عربی ما بود با آن چشمان زیبا ودرشتش نگاهی بمن میانداخت ودر چشمان من التماس را میخواند  ، روزی از من دلیل این نفرت را پرسید ، گفتم خودم هم نمیدانم اما برایم سخت است که زبانی مجهول را تجزیه وترکیب کنم فعل وفاعل ومفعول را دربیاورم ، درجوابم گفت چرا با زبانهای دیگر مانند انگلیسی این مشگل را نداری ؟ ناگهان صورتم قرمز شد وفریاد زدم برای اینکه میخواهم از این سر زمین فرارکنم ...واز کنارش فرار کردم ، موقع امتحانات رو بمن کرد وگفت :
بخاطر آنکه رفوه نشوی یا تجدید ی نمره هنشت را بتو دادم ، آه چقدر ترا دوست میداشتم با آن چهره زیبا وآن موهای بلند  مجعد وهیکل زیبایت ، خانم دکتر آهی .
در کلاس خانه داری وادبیات فارسی  دیگر شاد بودم ، همه اشعار پروین اعتصامی وسایرین را مانند آبخوردن حفظ میکردم وهمیشه نمره هایم بیست بودند .

امروز دیدم نه جبر ، نه مثلثات ونه ریاضی ، نه منطق وهیت ونه ادبیات هیچکدام به درد من نخوردند ....ایکاش عربی را فرا گرفت بودم ؟؟!!چه میدانستم روزی باید زیر حکومت آنها ویا درکنار آنها بایستیم ؟!...پایان
 / همان روز دوشنبه 13 فوریه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

آسمان

نغمه خاطر نواز مرغ شب
کاروان ماه را همراه بود
نیمه شبها ، آسمان را عالمی است 
آه اگر این آسمان بی ماه بود 

از جهان آرزوها ، بوی جان 
بر فراز  باغ دامن میکشید 
از بهشت نسترن ها میگذشت 
بال خود برگونه من میکشید ........"شادروان فریدون مشیری"

نیمه شب من ماه نداشت ، تنها باران سیل آسا بود که میبارید ، دستمرا زیر سرم گذاشتم وزندگیرا از نو از سر خط مطالعه کردم دیدم خوشحالم که هیچگاه پستی ورزذالت  درمن نبوده ، همیشه از عاقبت کار ترسیده ام واین ترس مرا وادار کرده بود که چندان نسبت بمردم واطرافیانم خبیث وبد کار نباشم ، باز آن زن پای چوبی با متلک هایش جلوی چشمانم جلوه گر شد ، هشت سال از گردن به پایین فلج شده بود اورا با سبد جا بجا میکردند ومن بیاد آن سینه های برجسته اش وآن موهای افشان بورش وآن لبانش که غنچه میکرد با ماتیک قرمز وآن ناخن های بلند قرمز که گویی خون از آنها میچکید وزبانش همچنان میچرخید آنهم تنها با من ، چه بسا بمن به چشم هوو مینگریست . 

من آموزگاری را دوست میداشتم اما میبایست یک دوره آموزشی دیگر میددیم ویا یک پارتی بزرگ در وزارت فرهنگ میداشتم تا  مرا به دهکده ها وشهرهای دور بفرستد وسپس درپایتخت به شغل شریف آموزگاری بپردازم برای من شریفترین شغل همین معلمی بود  میتوانستم کودکان را با گذشته پر افتخار میهنمان آشنا سازم  حرکت ستارگان  واسرار گیتی را  به آنها بفهمانم  دوست داشتم تخته را پاک کنم وشب به هنگام برگشتن بخانه نگاهی به انگشتهای جوهری ولباسهای کچی خود بیاندازم وافتخار کنم که معلم خوبی هستم .
اما نشد ، مانند همه راههای زندگی این راه هم به رویم بسته شد  ، تصمیم گرفتم خودم به دهات اطراف بروم درمیان کوچه های خاکی ودیوارهای گلی وبه همراه فرزندانی که میخواستم به آنها آموزش بدهم به کلاس بروم وظهر با آنها نان وپنیرم را قسمت کنم 
حال هرروز پس از نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ کتابی به دست میگیرم  وروی کاناپه دراز میکشم  کوششم این است  که جلوی خوابمرا بگیرم چرا که شبها بیدارم ، اما ترحیچ میدهم معنی لغاترا بدانم  امروز دیگر درکنارم انسانی نیست تا بتوانم  از ورای پیکر او جسم وروح آنرا بخوانم مرزهای زندگیم بسته شده اند طبیعت کار خودرا بنحو دلپذیری انجام میدهد .

روزی فکر میکردم نباید بین آدمها فرق گذاشت ، آدمهایی که دردشتها زاده میشوند وانسانهایی که درکوهستانها متولد میشوند اما امروز برایم ثابت شد که تفاوت فاحشی بین این آدمها وجود دارد ، آدمها ی زاده دشتها همه خمار آلود ، رویا پرور وخیالیند   اما مردان وزنان کوه نشین مانند همان تخته سنگها غیر قابل نرمش میباشند ،  بر این باورم که مردی که زاده کوهستان باشد میتواند مرا بشناسد اما دیگر برای این شناخت دیر شده کوهها همه منابع ومخزن مواد سمی شده اند ومردانشان نیز آلوده اند  هیچ هدفی درزندگی ندارند همچنان مانند جویبارهای باریک کج وراست میشوند وسر به هردامنی میگذارند از گلی بویی استشمام میکنند وسپس از خاطرشان محو میشود ، همچنانکه امروز همه چیز از ذهم مردم سر زمین من محو شده تنها یک دوره را بخاطر دارند دوران طلاعی عصر " پهلوی" را  ، حال میل دارند جهانی یکسان برایمان بسازند واستدلاشان این است که همه انسانها شبیه یکدیگرند وانسان یک فرد بین الملی است  ،[ شبیه بلی ، اما مساوی نه ]!.

کره زمین مانند اجزاء دیگر کائنات  داری گرده های گوناگونی میباشد  وخداوند شان  هرانسانی را بنا به مقتضیات  محیط زندگیشان میافریند  درست مانند کسیکه یک اتومبیل میسازد یکیرا برای جاده ها های صاف هموار ودیگری را برای دشتهای پر خطر وبیابانها لبریز از شن  تفاوت انسانها نیز به همین گونه است  انچه که امروز من از کسی میخواهم وتمنا میکنم نمیتوانم از کس دیگری آنرا طلب کنم .
شاید روزی فرا برسد  که انسانها باهم مساوی شوند  اما هرگز شبیه یکدیگر نخواهند شد معیار زندگی انسانها  معیار عدالت ومیزان دارایی ها وثروت  هیچگاه در همه جا یکسان نخواهد شد ؛ شاید تنها یک عشق پر قدرت بتواند دونفر تنها بهم نزدیک کند آنهم نزدیک نه شبیه .....پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا . 13/02/ 2017 میبادی /...


بازهم نیمه شب

تازه باور کرده بودم درجهانم هست یاری 
با زچرخم داده بعد عمری روزگاری روزگاری

شب گذشته کشو هایم را مرتب میکردم بسته ها ی هدایایی را که خریده بودم به زیر تختخواب اندختم درون یک پارچه سیاه !
زیر دوش آب احساس میکردم که وجودم لبریز از میکرب است مرتب خودرا میشستم انگار کسی بمن تجاوز کرده بود . 

ونیمه شب امشب بیاد آن روز گرم بهاری بودم که زیر  درختان نارون وصنوبر  وکنار میز نشسته بودم وگیلاس شرابم را میان دستهایم میچرخاندم ودر دل خوشحال بودم که هیچیک از اطرافیانم از غوغای درون من آگاه نیستند  وناگهان حمله گربه های سیاه وسپس آن کیسه ها سیاه زباله  که بر درختان آویزان شدند ولیوان شراب از دستم افتاد وشکست ....
دانستم که باید درانتظار حادثه ای شوم باشم .
باران یکنفس دربیرون غوغا میکند  وگویا چند روزی دیگر ادامه دارد شب گذشته صدای دنبک از بیرون میامد  ومن در این فکر بودم  که چه کسی ضرب گرفته وآیا پوست ضرب او باد نکرده چون هوای مرطوب چندان با پوست بعضی از سازها  سازگار نیست واین ضرب ادامه داشت تا هنگامیکه باران شدت گرفت .

من خرافاتی نیستم اما بعضی نشانه هارا احساس میکنم  
موبایلم دچار همان ویروس شده آنرا خاموش کردم تا سر فرصت بدهم آنرا تمیز کنند احتیاجی به آن ندارم احتیج به هیچ چیز ندارم ً.
تنها در دل این شب در زیر باران شدید به مردمی میاندیشم  که  زیر باران وسرما خانه ندارند وبه مردمی میاندیشم که خانه دارتد اما در هوای خانه  بجای روح مهربانی  وعشق روح شیطان حاکم است . 
احساس شدید ضعف دارم دلم میخواهد یک قهوه داغ بنوشم اما هوای سرد اجازه نمیدهد تا بستر گرمم را رها کنم 
ودر این فکرم چرا  انسانها خوی انسانی خود را به ناگهان از دست داده اند وهمه تبدیل به حیواناتی شده اند خونخوار  گویی در میان گرگها زندگی میکنی دیگر کسی نمانده انسانهای خوب رفتند بعضی ها با میل خودشان وبعضیها با ضربه وفرمان  طبیعت از آنهاییکه  که از قبل میشناختم تنها چند نفر به تعداد انگشتهایم هنوز باقیمانده اند چه بسا آنها هم گاهی مجبور میشوند همرنگ جامعه شوند ، در این فکرم چرا نمیتوانم خود را عوض کنم  ومانند دیگران قسی القلب ویا حد اقل نسبت به همنوعانم بی تفاوت بمانم  حال شخص دیگری هرشب وارد این دنیای ناشناخته مجازی من میشود شخصی که اول گمان بردم نویسنده است بعد فهمیدم خیر از ما بعنوان قلم ویا خودکار استفاده میکند دیکتاتوری یعنی این یعنی همه باید. بفرمان یک دیکتاتور باشند حتی به خانواده هایشان  رحم نکنند. .
مهم نیست خوشحالم دیگر چیزی به پایان راه نمانده وبه زودی به مقصد خواهم رسید دیگر هیچ چیزوهیچ کس در این دنیا برایم مهم نیست تنها شب هارا میشنارم وروزهارا طی میکنم تا به شب برسم  شب وتاریکی همه را زیر خود پنهان میکند هم رنجها را وهم جنایتها را 
باران آنچنان شدت گرفته که ترسناک شده وفردا باید شاهد ویران شدن پلها وجاده ها باشیم  وویران شدن دنیا . پایان 
نیمه شب دوشنبه سیزدهم  فوریه  ۲۰۱۷میلادی 

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۵

علم پدر !

میل دارم بدانم که نویسندگان قرون گذشته  که کتابهایشان سر تاسر دنیا به زبانهای مختلف انتشار میافت ، آیا آنها هم هدف تیر باج گیران ودشمنان بودند ؟ تا آنجاییکه بیاد دارم تنها  یک نویسنده بنام " شارژوف پل ورژه "  نویسنده اواخر قرن نوزدهم فرانسه یک کتاب داشت بنام مرید ، که یکی از شاگردان ومریدانش پس از خواندن آن کتاب خودکشی کرد ! وحال مادراو برای بازخواست  نویسنده را به دادگاه میکشید ، ویا نویسنده مادام بواری گوستاو فلاور برای نوشتن آن داستان بی اهمیت به دادگاه رفت اما امروز ما دادگاه بزرگتری داریم ،  نه یکی بلکه صد ها  ازاین دادگاهها وبه همراهش باج گیران حرفه ای .

یکی از خصوصیات جناب پل ورژه این بود که مانند من ابدا به حوادث خارج اعتنایی نداشت هرگز روزنامه ای نمیخواند ، وهرگز گوش به اخبار که دیگران آنهارا منتشر میکردند اعنایی نمیکرد ، تنها امروز بر این عقیده ام تنها کسانیکه برای پرورش روح انسانها جان درکف گذاشته اند بیشتر از همه هدف تیر غیب  دیگران  قرار میگیرند مگر آنکه با آنها کنار بیایی وقلم را بمزد بزنی اشعارت را دروصف آنها بسرایی وچرندیات از این قبیل .

من هیچ علاقه ای به اخبار روز ندارم ، هیچ روزنامه ای نمیخوانم ، به هیچ رادیویی غیرا رادیو اف ام وموسیقی کلاسیک گوش نمیدهم ، اخیرا روی یوتیوپ کارتن " مستر بین " را بصورت دائم میبینم ، شاید نقش زندگی خودم باشد ، او هم مردی تنها ، ساده دل بهمراه یک خرس کوچک بنام تدی که همدم وهمخواب ومونس اوست وکارهای احمقانه ای که بطور اتفاقی وشانسی از خطر بیرون میجهد . 
من دراین گوشه به راحتی داشتم مینوشتم خاطرات وخطرات را گاهی هم سوزنی به جوالدوز دیگران میزدم بی آنکه نامی ببرم این تنها سرگرمی من بود وزمانی که حوصله داشتم کتابهای قدیمیرا ورق میزدم وچیزکی میخواندم  وابد امایل نبودم درمحیط اطرافم غرق شوم ویا بدانم درآن محیط چه میگذرد بمن مربوط نبود ونیست ونخواهد بود ، تنها چیزی که زیاد به آن دلبستگی داشتم.دارم همین کتا ب ودفترچه وقلم وسپس بعضی از آنهارا بصورت فشرده روی این صفحه میگذاشتم تا رندانی که درسراسر دنیا مرا میشناند بدانند که هنوز زنده ام وهنوز هشیارم وهنوز ضربات تیغ آنها را درسینه دارم واز بیم عقرب به مار غاشیه پناه آوردم  تا اینکه روزی این آرامش من بهم خورد ، دیگر لزومی ندارد درباره اش بنویسم واحساسی را که داشتم وسین وجین کردنن ایشان وبودجه مالی من وخیلی چیزها ....وسپس تعداد دوستانم درامریکا ؟ منهم نام آنهاییرا که مرده بودند برایش نوشتم ! 
حواسم جمع بود ، بازی را ادمه میدهیم تا هرکجا که تو میخواهی خواهیم رفت ، خدمتکار نسبتا جوانی داشتم  وعکسهای اورا برای آن جوان میفرستادم البته نه صورت  وقیافه ، من کجا ، توکجا ، بیچاره هنوز خیلی بچه ای هنوز  شیردور دهانت چسپیده  حال این بازی نبود بلکه ایشان مامور معذور  بودند وآن دولت از این ماموران زیاد دارد وباید همه را وهمه جارا زیر نظر بگیرد حتی نفس کشیدنها را .

امروز ایمیلی برایم آمد که چیزی روی صفحه مونیتور کامپیوترت خواهد نشست آنرا فشار بده یک شمار ویک کد بتو خواهد داد کد را برای ما بفرست .
نشستم به تماشا ، مدتی طول کشید صفحه تاریک شد وسپس تنها یک فلش را دیدم که روی صفحه میچرخد بعضی جاها مکث میکرد بعضی نقطه ها دوباره میرفت وبرمیگشت حدود یکساعتی این برنامه ادامه داشت وسپس برایم نوشتند که خوشبختانه ویروسی پیدا نکردیم غیر از چند ویروس نا چیز اما آدرس آن فرستنده را یافتیم ....هورا !!!!!! وبمن تاکید شد که دیگر با ایمیل سابق نامه نگار ی نکنم !! واگر کاری داشتم با ایمیل چدیدم عمل کنم و...... خوب حالا با آنهمه اطلاعات ناقص میخواهی چکار کنی ؟ به کجا رسیدی ؟ ......تمام .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / زنده باد اسپانیا / 12 فوریه 2017 /

دلنوشته امروز

درود بردوستان وپشت به دشمنان !

بین دو بریک یا دوخستگی از تمیز کردن خانه فکر کردم کمی خستگی را ازتن بیرون کنم !
روز گذشته بچه ها ونوه هایم اینجا بودند ! باعث رونق وخوشحالی  من بود با آنکه غمی سنگین روی دلم بود ، نوه پنج ساله ام که بتازگی به کلاس کاراته رفته ، مشتهایش را گره کرد وآمد جلویم ایستاد ، منهم مشهایهمرا گره کردم وپاهایم را حاضر ، با یک مشت روی زمین افتاد ! میل نداشت که باین شکست اعتراف کند ،  برخاست کمی بمن نگاه کرد  مشتهایم هنوز گره بودند ،ر فت روی پرده توری پنجره ام تف انداخت !! من چیزی نگفتم اما پدرش سخت عصبی شد دست بالابرد ، تا اورا تنبیه کند باو گفتم نه ، صبرکن ، چیز مهمی نیست پرده را خواهم شست اما هرکسی شکست خودرا بنوعی ابراز میدارد ، او نه گریست ونه شکایت برد از اینکه زمین افتاده بخیال خود د اشت با من مبارزه میکرد ، خوب مشتهایم هنوز قوی وماهیچه هایم محکم .

پدرش با عصیانیت اورا برداشت وبا سایر برادرهایش از خانه بیرون رفتند ، نیمساعت بعد به موبالیم زنگ میزند که :
 آ ی ا م ساری !!! 
گفتم ساری فور وات ؟ 
گفت آ ی واز وری رود 
گفتم تو همیشه این بودی خوشحالم که گریه نکردی وخودترا لوس نکردی دانستم که نوه من هستی اما بعد از این به شکست خودت اعتراف کن ! 
دوباره گفت " آی لاو یو  اندآی آم ساری ، تلفن را قطع کردم .
تا همینجا که فهمید برایم کافی بود .

او از خون دگری است ونوع دیگری تربیت میشود برای آینده  ،به پسرم گفتم نگران مباش برای دنیای فردا این بهترین است .
حد داقل رو راست وراحت از روبرو با تو میجگند واگر هم شکست خورد شانه اش را بالا میاندازد ومیرود تا جایی دیگر خودش را خالی کند ، هستند بسیاری که از روبرو با دو دوست ویگانه اند اما مشتهایشان گره شده درپشت تا بر گردن وسینه تو بکوبند .

بلی از روزیکه نادیه خانم بخانه شوهر رفته کار تمیز کردن خانه بگردن خودم افتاده است دیگر رغبت ندارم کس دیگری را بخانه بیاورم ، قبلا یکی از زنان امریکای جنوبی بود که مرتب کشوهایم را زیرورو میکرد ! این یکی اهل مراکش بود ، اسپانیاییها درخانه خودشان خدمت میکنند اما درخانه یک غریبه مانند من نه مگر آلمانی ، انگلیسی ویا روسی باشد وپول فراوانی به آنها بدهند بنا براین دور آنهارا خط کشیده ام ، هفته ای یکبار بهر روی خانهرا زیرورو میکنم وخوب تمیز میکنم وشب راحت درون تختخواب خوشبویم میغلطم ودیگر هیچ ......

ستاره گم شد وخورشید سر زد 
پرستویی ببام خانه پر زد 
درآن صبحم  صفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد 

پرستو باشم  واز دام این خاک 
گشایم پر ، بسوی بام افلاک 
زچشم انداز بی پایان گردون 
 درآویزم بدنیای طربناک ..........." شادروان فریدون مشیری "
پایان / ثریا ایرانمنش / یکشنبه 12 فوریه 2017 میلادی /.