دوران خوش ما همان زمان مدرسه بود
بخصوص دوران دبستان که هنوز کودک بودیم ، وخیلی چیزهارا نمیدانستیم ، واز دنیا وآینده بیخبر .
در دبستنی که من درس میخواندم خانه خانم مدیر وفامیلش با مدرسه یکجا بودند ، ومادر خانم مدیرمان معلم قران وشرعیات ما بود ! من درریاضی خیلی وضعم درام بود وهمیشه از انگشتانم کمک میگرفتم ارقام در مغزم سنگینی میکردند !! درعوض در ساعت قران وشرعیات شاگرد اول بودم !! دوساعت پشت سرهم خانم مدیر با کمر خمیده وچادر نماز سفیدش ودمپایی لخ لخ کنان از پله های زیر زمین که خانه آنها بود بالا میامد وسپس در انتهای حیاط وارد کلاس ما میشد ، زنی اخمو ، بد عنق ویک خال بزرگ روی چانه اش بود که چند موی سفید هم از آن آویزان بود ، خیلی از بچه ها دراین ساعت غیبت داشتند ناگهان دل درد میگرفتند ویا پدرشان مریض میشد ! اما من جایم میز اول بود وطبیعی است که کلاس را هم من میبایست اداره کنم چون قران را خوب میدانستم وشرعیاترا هم بالجبار تحمل میکردم .
خانم مدیر از این بنده چندان راضی بودند که اگرهمه کلاس برعلیه من بلند میشدند همهرا یکجا درتنوز میانداخت ، وهمیشه میگفت از فلانی یعنی من یاد بگیرید ببیند چقدر مومن وموقر است ، خنده بچه ها کلاس را یک پارچه به آشوب میکشاند .
روزی از خرازی فروشی جلوی مدرسه یک شیشه کوچک عطر خریدم آنقدر این شیشه زیبا بود که ابدا به بوی آن اهمیت نمیدادم وتصادفا بوی بدی هم نمیدا د هرگاه کمی آهسته به بناگوشم میزدم گویی دریک بوستان غرق گل دارم راه میروم وبویش بر جای میماند .
روزی از روزها بخاطر معلم فارسی ودستور که مرد جذابی بود وهمه دختران درآن روز به حمام میرفتند وموهایشان را افشان میکردند ، منهم کمی از عطرم بخود زدم غافل از آنکه دوساعت بعد باید در کلاس قران وشرعیات حاضر باشیم ! وساعت موعود فرارسید خانم مدیر پیر لنگان لنگان وارد اطاق شد ، روی صندلی لهستانی پشت میزش نشست وقران را گشود عینک ذره بینی اش راروی بینی ا ش محکم کرد وسپس گفت امروز نوبت سوره بقره است وروبمن کرد وگفت شروع کن ، بخوان ، ناگهان بویی کشید وگفت بوف ، این بو چیه ؟ کسی جواب نداد ، پرسید کدام ازیک شما احمقها بخودتان این بو ی گند را زده اید ؟ همه انگشتان سبابه بسوی من نشانه رفت ، نگاهی بمن انداخت ، وسپس گفت :
نه محال است ، محال ، شما ها عطر زده وبگردن این طفلک میاندازید ، بلند شدم وگفتم ببخشید خانم مدیر من تنها یک گنجه کوچک دارم واین عطر هم متعلق به ننه جانم بوده وبا یکی از لباسهای من مخلوط شده ببخشید ، او میدانست که دروغ میگویم بوی عطر فضارا انباشته کرده بود ، باز گفت ، فکر نکنم ، تو میخواهی فداکاری کنی ، حال بنشین وشروع کن .... آن روز دیدم قران بفریادم رسید .
در دبیرستان از دو چیز منزجر بودم از زبان عربی ، وریاضی ، سر کلاس عربی نمیرفتم همیشه عایب بودم ویا اگر هم میرفتم مینشستم خودم را با چیزهای دیگری سر گرم میکردم ، خانم دکتر آهی دبیر درس عربی ما بود با آن چشمان زیبا ودرشتش نگاهی بمن میانداخت ودر چشمان من التماس را میخواند ، روزی از من دلیل این نفرت را پرسید ، گفتم خودم هم نمیدانم اما برایم سخت است که زبانی مجهول را تجزیه وترکیب کنم فعل وفاعل ومفعول را دربیاورم ، درجوابم گفت چرا با زبانهای دیگر مانند انگلیسی این مشگل را نداری ؟ ناگهان صورتم قرمز شد وفریاد زدم برای اینکه میخواهم از این سر زمین فرارکنم ...واز کنارش فرار کردم ، موقع امتحانات رو بمن کرد وگفت :
بخاطر آنکه رفوه نشوی یا تجدید ی نمره هنشت را بتو دادم ، آه چقدر ترا دوست میداشتم با آن چهره زیبا وآن موهای بلند مجعد وهیکل زیبایت ، خانم دکتر آهی .
در کلاس خانه داری وادبیات فارسی دیگر شاد بودم ، همه اشعار پروین اعتصامی وسایرین را مانند آبخوردن حفظ میکردم وهمیشه نمره هایم بیست بودند .
امروز دیدم نه جبر ، نه مثلثات ونه ریاضی ، نه منطق وهیت ونه ادبیات هیچکدام به درد من نخوردند ....ایکاش عربی را فرا گرفت بودم ؟؟!!چه میدانستم روزی باید زیر حکومت آنها ویا درکنار آنها بایستیم ؟!...پایان
/ همان روز دوشنبه 13 فوریه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا /