دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

آسمان

نغمه خاطر نواز مرغ شب
کاروان ماه را همراه بود
نیمه شبها ، آسمان را عالمی است 
آه اگر این آسمان بی ماه بود 

از جهان آرزوها ، بوی جان 
بر فراز  باغ دامن میکشید 
از بهشت نسترن ها میگذشت 
بال خود برگونه من میکشید ........"شادروان فریدون مشیری"

نیمه شب من ماه نداشت ، تنها باران سیل آسا بود که میبارید ، دستمرا زیر سرم گذاشتم وزندگیرا از نو از سر خط مطالعه کردم دیدم خوشحالم که هیچگاه پستی ورزذالت  درمن نبوده ، همیشه از عاقبت کار ترسیده ام واین ترس مرا وادار کرده بود که چندان نسبت بمردم واطرافیانم خبیث وبد کار نباشم ، باز آن زن پای چوبی با متلک هایش جلوی چشمانم جلوه گر شد ، هشت سال از گردن به پایین فلج شده بود اورا با سبد جا بجا میکردند ومن بیاد آن سینه های برجسته اش وآن موهای افشان بورش وآن لبانش که غنچه میکرد با ماتیک قرمز وآن ناخن های بلند قرمز که گویی خون از آنها میچکید وزبانش همچنان میچرخید آنهم تنها با من ، چه بسا بمن به چشم هوو مینگریست . 

من آموزگاری را دوست میداشتم اما میبایست یک دوره آموزشی دیگر میددیم ویا یک پارتی بزرگ در وزارت فرهنگ میداشتم تا  مرا به دهکده ها وشهرهای دور بفرستد وسپس درپایتخت به شغل شریف آموزگاری بپردازم برای من شریفترین شغل همین معلمی بود  میتوانستم کودکان را با گذشته پر افتخار میهنمان آشنا سازم  حرکت ستارگان  واسرار گیتی را  به آنها بفهمانم  دوست داشتم تخته را پاک کنم وشب به هنگام برگشتن بخانه نگاهی به انگشتهای جوهری ولباسهای کچی خود بیاندازم وافتخار کنم که معلم خوبی هستم .
اما نشد ، مانند همه راههای زندگی این راه هم به رویم بسته شد  ، تصمیم گرفتم خودم به دهات اطراف بروم درمیان کوچه های خاکی ودیوارهای گلی وبه همراه فرزندانی که میخواستم به آنها آموزش بدهم به کلاس بروم وظهر با آنها نان وپنیرم را قسمت کنم 
حال هرروز پس از نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ کتابی به دست میگیرم  وروی کاناپه دراز میکشم  کوششم این است  که جلوی خوابمرا بگیرم چرا که شبها بیدارم ، اما ترحیچ میدهم معنی لغاترا بدانم  امروز دیگر درکنارم انسانی نیست تا بتوانم  از ورای پیکر او جسم وروح آنرا بخوانم مرزهای زندگیم بسته شده اند طبیعت کار خودرا بنحو دلپذیری انجام میدهد .

روزی فکر میکردم نباید بین آدمها فرق گذاشت ، آدمهایی که دردشتها زاده میشوند وانسانهایی که درکوهستانها متولد میشوند اما امروز برایم ثابت شد که تفاوت فاحشی بین این آدمها وجود دارد ، آدمها ی زاده دشتها همه خمار آلود ، رویا پرور وخیالیند   اما مردان وزنان کوه نشین مانند همان تخته سنگها غیر قابل نرمش میباشند ،  بر این باورم که مردی که زاده کوهستان باشد میتواند مرا بشناسد اما دیگر برای این شناخت دیر شده کوهها همه منابع ومخزن مواد سمی شده اند ومردانشان نیز آلوده اند  هیچ هدفی درزندگی ندارند همچنان مانند جویبارهای باریک کج وراست میشوند وسر به هردامنی میگذارند از گلی بویی استشمام میکنند وسپس از خاطرشان محو میشود ، همچنانکه امروز همه چیز از ذهم مردم سر زمین من محو شده تنها یک دوره را بخاطر دارند دوران طلاعی عصر " پهلوی" را  ، حال میل دارند جهانی یکسان برایمان بسازند واستدلاشان این است که همه انسانها شبیه یکدیگرند وانسان یک فرد بین الملی است  ،[ شبیه بلی ، اما مساوی نه ]!.

کره زمین مانند اجزاء دیگر کائنات  داری گرده های گوناگونی میباشد  وخداوند شان  هرانسانی را بنا به مقتضیات  محیط زندگیشان میافریند  درست مانند کسیکه یک اتومبیل میسازد یکیرا برای جاده ها های صاف هموار ودیگری را برای دشتهای پر خطر وبیابانها لبریز از شن  تفاوت انسانها نیز به همین گونه است  انچه که امروز من از کسی میخواهم وتمنا میکنم نمیتوانم از کس دیگری آنرا طلب کنم .
شاید روزی فرا برسد  که انسانها باهم مساوی شوند  اما هرگز شبیه یکدیگر نخواهند شد معیار زندگی انسانها  معیار عدالت ومیزان دارایی ها وثروت  هیچگاه در همه جا یکسان نخواهد شد ؛ شاید تنها یک عشق پر قدرت بتواند دونفر تنها بهم نزدیک کند آنهم نزدیک نه شبیه .....پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا . 13/02/ 2017 میبادی /...