دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

بازهم نیمه شب

تازه باور کرده بودم درجهانم هست یاری 
با زچرخم داده بعد عمری روزگاری روزگاری

شب گذشته کشو هایم را مرتب میکردم بسته ها ی هدایایی را که خریده بودم به زیر تختخواب اندختم درون یک پارچه سیاه !
زیر دوش آب احساس میکردم که وجودم لبریز از میکرب است مرتب خودرا میشستم انگار کسی بمن تجاوز کرده بود . 

ونیمه شب امشب بیاد آن روز گرم بهاری بودم که زیر  درختان نارون وصنوبر  وکنار میز نشسته بودم وگیلاس شرابم را میان دستهایم میچرخاندم ودر دل خوشحال بودم که هیچیک از اطرافیانم از غوغای درون من آگاه نیستند  وناگهان حمله گربه های سیاه وسپس آن کیسه ها سیاه زباله  که بر درختان آویزان شدند ولیوان شراب از دستم افتاد وشکست ....
دانستم که باید درانتظار حادثه ای شوم باشم .
باران یکنفس دربیرون غوغا میکند  وگویا چند روزی دیگر ادامه دارد شب گذشته صدای دنبک از بیرون میامد  ومن در این فکر بودم  که چه کسی ضرب گرفته وآیا پوست ضرب او باد نکرده چون هوای مرطوب چندان با پوست بعضی از سازها  سازگار نیست واین ضرب ادامه داشت تا هنگامیکه باران شدت گرفت .

من خرافاتی نیستم اما بعضی نشانه هارا احساس میکنم  
موبایلم دچار همان ویروس شده آنرا خاموش کردم تا سر فرصت بدهم آنرا تمیز کنند احتیاجی به آن ندارم احتیج به هیچ چیز ندارم ً.
تنها در دل این شب در زیر باران شدید به مردمی میاندیشم  که  زیر باران وسرما خانه ندارند وبه مردمی میاندیشم که خانه دارتد اما در هوای خانه  بجای روح مهربانی  وعشق روح شیطان حاکم است . 
احساس شدید ضعف دارم دلم میخواهد یک قهوه داغ بنوشم اما هوای سرد اجازه نمیدهد تا بستر گرمم را رها کنم 
ودر این فکرم چرا  انسانها خوی انسانی خود را به ناگهان از دست داده اند وهمه تبدیل به حیواناتی شده اند خونخوار  گویی در میان گرگها زندگی میکنی دیگر کسی نمانده انسانهای خوب رفتند بعضی ها با میل خودشان وبعضیها با ضربه وفرمان  طبیعت از آنهاییکه  که از قبل میشناختم تنها چند نفر به تعداد انگشتهایم هنوز باقیمانده اند چه بسا آنها هم گاهی مجبور میشوند همرنگ جامعه شوند ، در این فکرم چرا نمیتوانم خود را عوض کنم  ومانند دیگران قسی القلب ویا حد اقل نسبت به همنوعانم بی تفاوت بمانم  حال شخص دیگری هرشب وارد این دنیای ناشناخته مجازی من میشود شخصی که اول گمان بردم نویسنده است بعد فهمیدم خیر از ما بعنوان قلم ویا خودکار استفاده میکند دیکتاتوری یعنی این یعنی همه باید. بفرمان یک دیکتاتور باشند حتی به خانواده هایشان  رحم نکنند. .
مهم نیست خوشحالم دیگر چیزی به پایان راه نمانده وبه زودی به مقصد خواهم رسید دیگر هیچ چیزوهیچ کس در این دنیا برایم مهم نیست تنها شب هارا میشنارم وروزهارا طی میکنم تا به شب برسم  شب وتاریکی همه را زیر خود پنهان میکند هم رنجها را وهم جنایتها را 
باران آنچنان شدت گرفته که ترسناک شده وفردا باید شاهد ویران شدن پلها وجاده ها باشیم  وویران شدن دنیا . پایان 
نیمه شب دوشنبه سیزدهم  فوریه  ۲۰۱۷میلادی 

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۵

علم پدر !

میل دارم بدانم که نویسندگان قرون گذشته  که کتابهایشان سر تاسر دنیا به زبانهای مختلف انتشار میافت ، آیا آنها هم هدف تیر باج گیران ودشمنان بودند ؟ تا آنجاییکه بیاد دارم تنها  یک نویسنده بنام " شارژوف پل ورژه "  نویسنده اواخر قرن نوزدهم فرانسه یک کتاب داشت بنام مرید ، که یکی از شاگردان ومریدانش پس از خواندن آن کتاب خودکشی کرد ! وحال مادراو برای بازخواست  نویسنده را به دادگاه میکشید ، ویا نویسنده مادام بواری گوستاو فلاور برای نوشتن آن داستان بی اهمیت به دادگاه رفت اما امروز ما دادگاه بزرگتری داریم ،  نه یکی بلکه صد ها  ازاین دادگاهها وبه همراهش باج گیران حرفه ای .

یکی از خصوصیات جناب پل ورژه این بود که مانند من ابدا به حوادث خارج اعتنایی نداشت هرگز روزنامه ای نمیخواند ، وهرگز گوش به اخبار که دیگران آنهارا منتشر میکردند اعنایی نمیکرد ، تنها امروز بر این عقیده ام تنها کسانیکه برای پرورش روح انسانها جان درکف گذاشته اند بیشتر از همه هدف تیر غیب  دیگران  قرار میگیرند مگر آنکه با آنها کنار بیایی وقلم را بمزد بزنی اشعارت را دروصف آنها بسرایی وچرندیات از این قبیل .

من هیچ علاقه ای به اخبار روز ندارم ، هیچ روزنامه ای نمیخوانم ، به هیچ رادیویی غیرا رادیو اف ام وموسیقی کلاسیک گوش نمیدهم ، اخیرا روی یوتیوپ کارتن " مستر بین " را بصورت دائم میبینم ، شاید نقش زندگی خودم باشد ، او هم مردی تنها ، ساده دل بهمراه یک خرس کوچک بنام تدی که همدم وهمخواب ومونس اوست وکارهای احمقانه ای که بطور اتفاقی وشانسی از خطر بیرون میجهد . 
من دراین گوشه به راحتی داشتم مینوشتم خاطرات وخطرات را گاهی هم سوزنی به جوالدوز دیگران میزدم بی آنکه نامی ببرم این تنها سرگرمی من بود وزمانی که حوصله داشتم کتابهای قدیمیرا ورق میزدم وچیزکی میخواندم  وابد امایل نبودم درمحیط اطرافم غرق شوم ویا بدانم درآن محیط چه میگذرد بمن مربوط نبود ونیست ونخواهد بود ، تنها چیزی که زیاد به آن دلبستگی داشتم.دارم همین کتا ب ودفترچه وقلم وسپس بعضی از آنهارا بصورت فشرده روی این صفحه میگذاشتم تا رندانی که درسراسر دنیا مرا میشناند بدانند که هنوز زنده ام وهنوز هشیارم وهنوز ضربات تیغ آنها را درسینه دارم واز بیم عقرب به مار غاشیه پناه آوردم  تا اینکه روزی این آرامش من بهم خورد ، دیگر لزومی ندارد درباره اش بنویسم واحساسی را که داشتم وسین وجین کردنن ایشان وبودجه مالی من وخیلی چیزها ....وسپس تعداد دوستانم درامریکا ؟ منهم نام آنهاییرا که مرده بودند برایش نوشتم ! 
حواسم جمع بود ، بازی را ادمه میدهیم تا هرکجا که تو میخواهی خواهیم رفت ، خدمتکار نسبتا جوانی داشتم  وعکسهای اورا برای آن جوان میفرستادم البته نه صورت  وقیافه ، من کجا ، توکجا ، بیچاره هنوز خیلی بچه ای هنوز  شیردور دهانت چسپیده  حال این بازی نبود بلکه ایشان مامور معذور  بودند وآن دولت از این ماموران زیاد دارد وباید همه را وهمه جارا زیر نظر بگیرد حتی نفس کشیدنها را .

امروز ایمیلی برایم آمد که چیزی روی صفحه مونیتور کامپیوترت خواهد نشست آنرا فشار بده یک شمار ویک کد بتو خواهد داد کد را برای ما بفرست .
نشستم به تماشا ، مدتی طول کشید صفحه تاریک شد وسپس تنها یک فلش را دیدم که روی صفحه میچرخد بعضی جاها مکث میکرد بعضی نقطه ها دوباره میرفت وبرمیگشت حدود یکساعتی این برنامه ادامه داشت وسپس برایم نوشتند که خوشبختانه ویروسی پیدا نکردیم غیر از چند ویروس نا چیز اما آدرس آن فرستنده را یافتیم ....هورا !!!!!! وبمن تاکید شد که دیگر با ایمیل سابق نامه نگار ی نکنم !! واگر کاری داشتم با ایمیل چدیدم عمل کنم و...... خوب حالا با آنهمه اطلاعات ناقص میخواهی چکار کنی ؟ به کجا رسیدی ؟ ......تمام .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / زنده باد اسپانیا / 12 فوریه 2017 /

دلنوشته امروز

درود بردوستان وپشت به دشمنان !

بین دو بریک یا دوخستگی از تمیز کردن خانه فکر کردم کمی خستگی را ازتن بیرون کنم !
روز گذشته بچه ها ونوه هایم اینجا بودند ! باعث رونق وخوشحالی  من بود با آنکه غمی سنگین روی دلم بود ، نوه پنج ساله ام که بتازگی به کلاس کاراته رفته ، مشتهایش را گره کرد وآمد جلویم ایستاد ، منهم مشهایهمرا گره کردم وپاهایم را حاضر ، با یک مشت روی زمین افتاد ! میل نداشت که باین شکست اعتراف کند ،  برخاست کمی بمن نگاه کرد  مشتهایم هنوز گره بودند ،ر فت روی پرده توری پنجره ام تف انداخت !! من چیزی نگفتم اما پدرش سخت عصبی شد دست بالابرد ، تا اورا تنبیه کند باو گفتم نه ، صبرکن ، چیز مهمی نیست پرده را خواهم شست اما هرکسی شکست خودرا بنوعی ابراز میدارد ، او نه گریست ونه شکایت برد از اینکه زمین افتاده بخیال خود د اشت با من مبارزه میکرد ، خوب مشتهایم هنوز قوی وماهیچه هایم محکم .

پدرش با عصیانیت اورا برداشت وبا سایر برادرهایش از خانه بیرون رفتند ، نیمساعت بعد به موبالیم زنگ میزند که :
 آ ی ا م ساری !!! 
گفتم ساری فور وات ؟ 
گفت آ ی واز وری رود 
گفتم تو همیشه این بودی خوشحالم که گریه نکردی وخودترا لوس نکردی دانستم که نوه من هستی اما بعد از این به شکست خودت اعتراف کن ! 
دوباره گفت " آی لاو یو  اندآی آم ساری ، تلفن را قطع کردم .
تا همینجا که فهمید برایم کافی بود .

او از خون دگری است ونوع دیگری تربیت میشود برای آینده  ،به پسرم گفتم نگران مباش برای دنیای فردا این بهترین است .
حد داقل رو راست وراحت از روبرو با تو میجگند واگر هم شکست خورد شانه اش را بالا میاندازد ومیرود تا جایی دیگر خودش را خالی کند ، هستند بسیاری که از روبرو با دو دوست ویگانه اند اما مشتهایشان گره شده درپشت تا بر گردن وسینه تو بکوبند .

بلی از روزیکه نادیه خانم بخانه شوهر رفته کار تمیز کردن خانه بگردن خودم افتاده است دیگر رغبت ندارم کس دیگری را بخانه بیاورم ، قبلا یکی از زنان امریکای جنوبی بود که مرتب کشوهایم را زیرورو میکرد ! این یکی اهل مراکش بود ، اسپانیاییها درخانه خودشان خدمت میکنند اما درخانه یک غریبه مانند من نه مگر آلمانی ، انگلیسی ویا روسی باشد وپول فراوانی به آنها بدهند بنا براین دور آنهارا خط کشیده ام ، هفته ای یکبار بهر روی خانهرا زیرورو میکنم وخوب تمیز میکنم وشب راحت درون تختخواب خوشبویم میغلطم ودیگر هیچ ......

ستاره گم شد وخورشید سر زد 
پرستویی ببام خانه پر زد 
درآن صبحم  صفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد 

پرستو باشم  واز دام این خاک 
گشایم پر ، بسوی بام افلاک 
زچشم انداز بی پایان گردون 
 درآویزم بدنیای طربناک ..........." شادروان فریدون مشیری "
پایان / ثریا ایرانمنش / یکشنبه 12 فوریه 2017 میلادی /.

ناله شوم کلاغ

کجاست آنکه سر از خانه  برون آرد
کجاسه آن  که براه من فکند ه دامی 
جهان زخننده قارقار شوم او تهی
 چه حاجت است به نور آشیانه زاغی

روز گذشته  یکی از افراد "تیم" که مرا حمایت میکند  باینجا آمد ونگاهی به آنچه که درون کامپیوتر بود انداخت وگفت بهترراست لپ تاپ را باخود ببری تا آنها بتوانند [اسکن [کنند ، خوشبختانه آسیبی بتو نرسیده تنها کپی برمیدارد وآن سه حرف کذایی را روی نام من دید اما کمرنگ شده بود ، هرکه هست نمیداند که اینجا ما ولاقل من همیشه بر طبق قانون راه رفته ام وهمه مرا میشناسند وحمایتم میکنند خوشبختانه ضد ویروس قوی ومحکمی دارم که او هم جلوگیری میکند ، بدبخت دزد  ، چرا مانند راهزنان نیمه شب در تاریکی چهار دست وپا از دیوار بالا میروی ؟   هر چند ازمردم آن سر زمین بیشتر از این نباید انتظار داشت .

من سوگند وفاداری به قوانین این سر زمین خورده ام حتی پسرم برای سربازی  رفت  وگمان نکنم درهیچ
کجای دنیا پسرانی که خانواده شان صاحب یک شناسنامه خارجی شده اند  به سوگند خود وفادار بوده ویا پسرانشان به سربازی بروند آنهم درست درآخرین سالی که سربازی داشت لغو میشد .
روزی که سوگند یاد کردم  تنها یک چیز از من خواستند وآن وفاداری به سر زمینشان بنا برای دیگر برگشت من به زادگاهم امکان پذیر نیست مگر آنکه مانند یک توریست بروم .
وآنچه را که دراینجا میاورم تنها دردهایی است که بر روی دلم سنگینی میکنند ، مرا آشفته میسازند ، ودراین باورم که شاید روزی  انسانی مانند من  آنهارا دید وخواند و ودانست که انسان بودن چه معنا ومفهومی دارد ؟ امروز همه بنای زندگیشان روی دروغ وفریب بنا شده است  وخوشحالند که از زمین بلند شده اندودرهوا مانند زنگین کمان میچرخند اما رنگین کمان هم موقتی است وبه هنگام بارش باران وبرف گم میشود .

سخن از وفا داری گفتم ، وفا داری چیزی است که ما ایرانیان ابدا آنرا نمیشناسیم  اگر نسبت به یکدیگر وفادار بودیم  میتوانستیم زمین وآسمان را  تسخیر کینم ؛ آنها سوگند خوردنشان نیز دروغ وریا کاری است .

من زنی تنها  بیش از هر زن دیگری دراین دنیا  بار هر مشگل ی را با مبارزه  وآشکارا تحمل کرده ومیکنم  تحمل گرسنگی  ، تشنگی ، سرما ، فقر وتبعید برای من کار ساده ایست  بی انکه ناله ای سر داده  ویا سر بدهم  بی آنکه مژه ای برهم بزنم من میتوانم دستها وبازوهای وحتی پیکر خودرا درآتش بسوزانم  اما تنها یک چیز برایم مقدس است آنهم سوگند وفاداری ،  بیوفایی وریا ودروغ تنها چیزهایی هستند که من نمیتوانم تحمل کنم  چون آنرا بیعدالتی میدانم  خیانت هم به همانگونه  وفاداری نان وقوتی است که زندگی ما خانواده کوچک را دراین سر زمین  بخود وابسته کرده است  ما حتی به زمین وآسمان وبه خون خود وفاداریم  وآنکه مرا میفریبد  عاقبت  سختی در پیش خواهد داشت  از طریق  یک صائقه که مانند تخته سنگها اورا خورد خواهد کرد هرچند قدرت داشته باشد ومن اینهارا با چشم دیده ام .

میل به تکرار آنچه که گذشته ندارم ومیلی به خود نمایی نیز ندارم  تنها میدانم که انسانها  از اسب آداب دانی وشرف را آموختند  وتنها انسانهاییکه با اسب زندگی  میکردند  خصوصیت یک شوالیه را داشتند  اصیل وبزرگ منش بودند  ، این انسان حقیر امروزی از زمانیکه خودرا ازاسب کنار کشید  به صورت موجودی پست  وپیش پا افتاده درآمد  وبرای بقاء خود از هیچ جنایتی رویگردان نشد .

شرافت درمن زنده است ووفاداری وعشق به انسانیت واینها امروز گم شده اند در زیر خروارها خواسته ها وامیال شیطانی بنا براین برای آنکه موجودیت خودرا ثابت کنند دست به هر جنایتی میزنند بی آنکه  به عاقبت خویش بیاندیشند .

من ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه را برای آن محترم داشتم که زنی بود از ایل وتبار اسب ها  وبا اسب بزرگ شده بود اصالت او سر جایش بودهرچند نیمی از خون او از زنی بی ریشه بود ، او اکثر ساعات بیکاری خودرا با اسب ها میگذراند ووبا اسب میتاخت وروزیکه از آنها از اصالت خود دور شد ، نابود گردید  مانند یک پروانه ناچیز در میان زمین وهوا معلق ماند.وسپس ازمیان رفت ، من اصالت خودم را نگاه داشته ام هرچند درروی زمین خالی راه میروم وگاهی مجبور میشوم روزها ی متوالی درخانه بمانم چرا که همراه وهمدلی در کنار خود نمیبینم . ترجیح میدهم در کنار دیوار سفید خالی بایستم تا آنکه با ریاکاری برخورد کنم ...پایان.
ثریا ایرانمنش .  " لب پرچین " . اسپانیا . 12/02/2017 میلادی /.

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۵

اینجا وآنجا وهرجا .

در اینجا ، از میان توده تاریکی
دستی به حریم من خزید 
دستی نا محرم وآلوده 
به درون  لانه  من خزید 
 وبه خیال خود لرزه براندامم فکند
 نه ، بنیاد آشیانه او ویران گردید

از لابلای توده تاریکیها ، دستی آلوده
به حریم مقدس من خزید  وشرار او اکنون 
شعله میکشد 
نه درجان من بلکه درجان خود او 

 آن حروف کثیف را  وهمه صفحات  آنرا به دست دست پلیس میسپارم  همه کپی برداری شدند  حتی آن دوربین مخفی کثیف که از این صفحات عکس گرفته بود ، حال همه چیز دراختیار پلیس گذاشته میشود .

این روزها سخت گرفته ام ، خسته ام ، بچه ها نیر خسته اند هرروز یکصد وپنجا ه کیلومتررا باید رانندگی کنند تا به کارشان برسند وسپس برگردندخرید خانه وآذوقه وناهار وشام وبچه داری ، نه همه خارج نشینان خوش نشینان نیستند تنها دزدان ، قاتلان ، آدمکشان ، وخود فروشانند که راحت نشسته اند ومفت می دزدند ومفت میخورند وتنها کارشان بازی با سکس است .

حال چی گیرت آمد ؟ بدبخت فلک زده ؟  همه آنچهرا که عکس برداری کردی وبرده ای باید درخلوت پنهان کنی ویا به دست اربابت بدهی ، 
درتمام روز که بچه ها اینجا بودند ،  همانطور ساکت  پشت میز نشسته بودم  وبه آتها میگریستم  برلبانم اثری از لبخند نبود  خیلی غمگین بوده وهستم  خودشان از خوداشان پذیرایی کردند وخودشان ظروف را شستند ورفتند  دوباره تنها شدم ودوباره به درون لحاف گرم خود خواهم خزید  ودرباره پدرم ومادرم خواهم اندیشید  وتاسف خواهم خورد .

ما پاکیره به دنیا آمدیم پاکیزه زیستیم وپاکیزه خواهیم رفت وای بحال شما بیچارگان وتیره بختان امروز دیگر من درمیان کسانی که موهبت یک انسان واقعی را داشته باشند  وهمچون خود من باشند ندارم غیراز بچه هایم ، پسرها به کاراته میروند ودخترها جنگجو بار آمده اند  امروز جراحاتم دهان باز گرده اند واشگ میریزم  برای مرهم گذاشتن روی زخمهایم ، من یک زن مدرن بودم وهستم من اهل جنگلهای بیرحم افریقا نیستم که به جادو.گران وزبان حیوانات اعتقاد داشته باشم بنا براین زبان این حیوانات تازه را نیز نمیفهمم ، من تنها به اسبها اعتماد دارم که آنهارا نیز گم کرده ام  حال اگر کسی میل دارد با کثافت زندگی کند و ودرون آن فرو رود  مانند خوکها ومامورین کشتارگاهها  بینی خودرا درون هرچیزی میکنند  وانرا زیرو روی مینمایند  وبرای سرگرمی  وتفنن از آن ها عکس میگیرند  ،  اما اینجا ، این صفحات پاکیزه ومقدسند اینها خاطرات یک عمر مبارزه و جدال با زندگی است نه من از آنهایی نیستم  که فساد ونعفن را  زیر رو کنم ، ساکت مینشینم ونگاه میکنم وبرای دفاع خودم پلیس را دراختیار دارم .وامروز همهرا کپی برداری کرده  وپرینت کردم تا  دوشنبه برای آنها بفرستم با عکس ومشخصات وآدرس خانه وتلفن . همهرا دارم .
بدبخت ، میتوانی آنهارا بخوانی ویا تکه ای را برای خودت نگاه داری اما تو آنقدر ارزش نداری که همراه وهمگام من شوی وعکس مرا ونوشته های مرا بنام خودت بچاپ برسانی مگر اینکه مامور کشتارگاه خوکها باشی .دیگر میل ندارم به دیوراهای خانه ام بی حرمتی شود این صفحه حکم دیورا خانه مرا دارد .  متاسفانه طبیعت  به زن امکان  روبروشدن ومبارزه با مردرا نمیدهد  و به هنگام ضرورت  باید بنوعی دیگر مبارزه را شروع کند  پس لازم است که دست به اسلحه خودم ببرم ..پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 11/02/2016 میلادی /.
اسپانیا .

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۵

جمعه سیاه

قلم دردست من بیگانه میلرزد 
نمیدانم چه باید گفت 
نمیدانم چه باید کرد ؟

یاداوری گذشته ها دردی مضاعف است ، برایم نوشتی " مگر چکار کرده ام " هیچ یک تربیت شده دست جماعتی که هنوز میل دارند بر خر مراد سوار شده تا خر زیر پایشان  بمیرد ، دستبرد به نوشته های من ، به عکسهای من وگذاشتن وچسپاندن چند چسب نامریی ، 

روزی که آمدی گمان برده تکه سنگی که از صخرها سر زمینم جدا شده حال درپی خودش نشسته عکس آن زنی که پشت کارگاه قاللی بافی بود وآن دهکده آن رودخانه وآن کوههای بلند مرا به دوران کودکیم باز گرداند گویی این سالها از روی من نگذشته باز گشتم به همان دوران بیخبری وبیقراری و......اما نه تو آن سنگ جدا شده از صخره ها نبودی ، کلوخی بودی که بادست  ترا شکل داده وسر راه من قرار گرفتی وبا ند ک قطره اشگ من از هم وار رفتی تکه تکه شدی ، تو نتوانستی مانند همان آبهای خروشان ورودخانه هایی که این روزها خشک میشوند باقی بمانی ، مانند یک جویبار حقیر درکنار هر سبزه ای ایستاده وسر برهر دامنی گذاشتی وپنداشتی که زندگی این است ومن سیلابی بودم وحشتناک که اگر به رویت سرازیر میشدم همه هستی ترا یکسره نابود میساختم . 

تو وچند ین نفر دیگررا خوب تربیت کرده اند تا دربیرون مارا سرگرم کنید یکی با نفرت از رژیم دیگری با اظهار عشق سومی با تهدید ویا کشتن  من نترسیدم ونخواهم ترسید امروز سی وهشت سال است که سرزمینم را ازدست داده ام وچهل سال است که مانند کولیهای سرگردانم وآرام ندارم ، خانه کودکیم گم شد .

نه دیگر میلی دارم زیر آن آسمان برگردم ونه دیگر میل ندارم  ترجمان زنجهایم باشم  ونه دیگر حوصله ای ندارم  که ستاره عشهای دروغین باشم ، نه آرزویی به دل دارم ونه رشکی و نه اشکی .

من وتو هیچگاه " ما " نخواهیم شد  کسی از کودکی بما یاد نداده ست که زنجیر اتحاد واتفاق یعنی چی همیشه انتخاب شده ایم حتی برای پدر مادرهایمان ، قبیله هایی از اقوام مختلف دورهم جمع شده وخودرا یک فردویگانه وتافته جدا بافته  مینامیم درحالیکه اینگونه نیست همان قبیله قبیله بهتر است هر کس به چاد رخود پناه برده  وتفنگی آماده درکنارش تا گرگهای گرسنه را از بین ببرد .
دیگر نه عطر گل یاس ونه عطر درخت سنجد مرا به هوس نمیاندازد  ، چشمانرا رویهم میگذارم تا جهان را یکسره فراموش کنم 
دیگر مرا از آتس سوزان عشق فرهاد مترسان  من دیگر پر نخواهم شد یکسره خالی شدم خودرا حسابی تکان دادم تا همه گرد وغبار های دیروز را از پیکرم بتکانم وشهامت این را دارم که بگویم همین کنج خلوت وقناعت برایم کافی است میل ندارم درآغوش ماتمها بمیرم .پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا / 10/02/ 2017 میلادی /.