جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۵

جمعه سیاه

قلم دردست من بیگانه میلرزد 
نمیدانم چه باید گفت 
نمیدانم چه باید کرد ؟

یاداوری گذشته ها دردی مضاعف است ، برایم نوشتی " مگر چکار کرده ام " هیچ یک تربیت شده دست جماعتی که هنوز میل دارند بر خر مراد سوار شده تا خر زیر پایشان  بمیرد ، دستبرد به نوشته های من ، به عکسهای من وگذاشتن وچسپاندن چند چسب نامریی ، 

روزی که آمدی گمان برده تکه سنگی که از صخرها سر زمینم جدا شده حال درپی خودش نشسته عکس آن زنی که پشت کارگاه قاللی بافی بود وآن دهکده آن رودخانه وآن کوههای بلند مرا به دوران کودکیم باز گرداند گویی این سالها از روی من نگذشته باز گشتم به همان دوران بیخبری وبیقراری و......اما نه تو آن سنگ جدا شده از صخره ها نبودی ، کلوخی بودی که بادست  ترا شکل داده وسر راه من قرار گرفتی وبا ند ک قطره اشگ من از هم وار رفتی تکه تکه شدی ، تو نتوانستی مانند همان آبهای خروشان ورودخانه هایی که این روزها خشک میشوند باقی بمانی ، مانند یک جویبار حقیر درکنار هر سبزه ای ایستاده وسر برهر دامنی گذاشتی وپنداشتی که زندگی این است ومن سیلابی بودم وحشتناک که اگر به رویت سرازیر میشدم همه هستی ترا یکسره نابود میساختم . 

تو وچند ین نفر دیگررا خوب تربیت کرده اند تا دربیرون مارا سرگرم کنید یکی با نفرت از رژیم دیگری با اظهار عشق سومی با تهدید ویا کشتن  من نترسیدم ونخواهم ترسید امروز سی وهشت سال است که سرزمینم را ازدست داده ام وچهل سال است که مانند کولیهای سرگردانم وآرام ندارم ، خانه کودکیم گم شد .

نه دیگر میلی دارم زیر آن آسمان برگردم ونه دیگر میل ندارم  ترجمان زنجهایم باشم  ونه دیگر حوصله ای ندارم  که ستاره عشهای دروغین باشم ، نه آرزویی به دل دارم ونه رشکی و نه اشکی .

من وتو هیچگاه " ما " نخواهیم شد  کسی از کودکی بما یاد نداده ست که زنجیر اتحاد واتفاق یعنی چی همیشه انتخاب شده ایم حتی برای پدر مادرهایمان ، قبیله هایی از اقوام مختلف دورهم جمع شده وخودرا یک فردویگانه وتافته جدا بافته  مینامیم درحالیکه اینگونه نیست همان قبیله قبیله بهتر است هر کس به چاد رخود پناه برده  وتفنگی آماده درکنارش تا گرگهای گرسنه را از بین ببرد .
دیگر نه عطر گل یاس ونه عطر درخت سنجد مرا به هوس نمیاندازد  ، چشمانرا رویهم میگذارم تا جهان را یکسره فراموش کنم 
دیگر مرا از آتس سوزان عشق فرهاد مترسان  من دیگر پر نخواهم شد یکسره خالی شدم خودرا حسابی تکان دادم تا همه گرد وغبار های دیروز را از پیکرم بتکانم وشهامت این را دارم که بگویم همین کنج خلوت وقناعت برایم کافی است میل ندارم درآغوش ماتمها بمیرم .پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا / 10/02/ 2017 میلادی /.