یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۵

ناله شوم کلاغ

کجاست آنکه سر از خانه  برون آرد
کجاسه آن  که براه من فکند ه دامی 
جهان زخننده قارقار شوم او تهی
 چه حاجت است به نور آشیانه زاغی

روز گذشته  یکی از افراد "تیم" که مرا حمایت میکند  باینجا آمد ونگاهی به آنچه که درون کامپیوتر بود انداخت وگفت بهترراست لپ تاپ را باخود ببری تا آنها بتوانند [اسکن [کنند ، خوشبختانه آسیبی بتو نرسیده تنها کپی برمیدارد وآن سه حرف کذایی را روی نام من دید اما کمرنگ شده بود ، هرکه هست نمیداند که اینجا ما ولاقل من همیشه بر طبق قانون راه رفته ام وهمه مرا میشناسند وحمایتم میکنند خوشبختانه ضد ویروس قوی ومحکمی دارم که او هم جلوگیری میکند ، بدبخت دزد  ، چرا مانند راهزنان نیمه شب در تاریکی چهار دست وپا از دیوار بالا میروی ؟   هر چند ازمردم آن سر زمین بیشتر از این نباید انتظار داشت .

من سوگند وفاداری به قوانین این سر زمین خورده ام حتی پسرم برای سربازی  رفت  وگمان نکنم درهیچ
کجای دنیا پسرانی که خانواده شان صاحب یک شناسنامه خارجی شده اند  به سوگند خود وفادار بوده ویا پسرانشان به سربازی بروند آنهم درست درآخرین سالی که سربازی داشت لغو میشد .
روزی که سوگند یاد کردم  تنها یک چیز از من خواستند وآن وفاداری به سر زمینشان بنا برای دیگر برگشت من به زادگاهم امکان پذیر نیست مگر آنکه مانند یک توریست بروم .
وآنچه را که دراینجا میاورم تنها دردهایی است که بر روی دلم سنگینی میکنند ، مرا آشفته میسازند ، ودراین باورم که شاید روزی  انسانی مانند من  آنهارا دید وخواند و ودانست که انسان بودن چه معنا ومفهومی دارد ؟ امروز همه بنای زندگیشان روی دروغ وفریب بنا شده است  وخوشحالند که از زمین بلند شده اندودرهوا مانند زنگین کمان میچرخند اما رنگین کمان هم موقتی است وبه هنگام بارش باران وبرف گم میشود .

سخن از وفا داری گفتم ، وفا داری چیزی است که ما ایرانیان ابدا آنرا نمیشناسیم  اگر نسبت به یکدیگر وفادار بودیم  میتوانستیم زمین وآسمان را  تسخیر کینم ؛ آنها سوگند خوردنشان نیز دروغ وریا کاری است .

من زنی تنها  بیش از هر زن دیگری دراین دنیا  بار هر مشگل ی را با مبارزه  وآشکارا تحمل کرده ومیکنم  تحمل گرسنگی  ، تشنگی ، سرما ، فقر وتبعید برای من کار ساده ایست  بی انکه ناله ای سر داده  ویا سر بدهم  بی آنکه مژه ای برهم بزنم من میتوانم دستها وبازوهای وحتی پیکر خودرا درآتش بسوزانم  اما تنها یک چیز برایم مقدس است آنهم سوگند وفاداری ،  بیوفایی وریا ودروغ تنها چیزهایی هستند که من نمیتوانم تحمل کنم  چون آنرا بیعدالتی میدانم  خیانت هم به همانگونه  وفاداری نان وقوتی است که زندگی ما خانواده کوچک را دراین سر زمین  بخود وابسته کرده است  ما حتی به زمین وآسمان وبه خون خود وفاداریم  وآنکه مرا میفریبد  عاقبت  سختی در پیش خواهد داشت  از طریق  یک صائقه که مانند تخته سنگها اورا خورد خواهد کرد هرچند قدرت داشته باشد ومن اینهارا با چشم دیده ام .

میل به تکرار آنچه که گذشته ندارم ومیلی به خود نمایی نیز ندارم  تنها میدانم که انسانها  از اسب آداب دانی وشرف را آموختند  وتنها انسانهاییکه با اسب زندگی  میکردند  خصوصیت یک شوالیه را داشتند  اصیل وبزرگ منش بودند  ، این انسان حقیر امروزی از زمانیکه خودرا ازاسب کنار کشید  به صورت موجودی پست  وپیش پا افتاده درآمد  وبرای بقاء خود از هیچ جنایتی رویگردان نشد .

شرافت درمن زنده است ووفاداری وعشق به انسانیت واینها امروز گم شده اند در زیر خروارها خواسته ها وامیال شیطانی بنا براین برای آنکه موجودیت خودرا ثابت کنند دست به هر جنایتی میزنند بی آنکه  به عاقبت خویش بیاندیشند .

من ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه را برای آن محترم داشتم که زنی بود از ایل وتبار اسب ها  وبا اسب بزرگ شده بود اصالت او سر جایش بودهرچند نیمی از خون او از زنی بی ریشه بود ، او اکثر ساعات بیکاری خودرا با اسب ها میگذراند ووبا اسب میتاخت وروزیکه از آنها از اصالت خود دور شد ، نابود گردید  مانند یک پروانه ناچیز در میان زمین وهوا معلق ماند.وسپس ازمیان رفت ، من اصالت خودم را نگاه داشته ام هرچند درروی زمین خالی راه میروم وگاهی مجبور میشوم روزها ی متوالی درخانه بمانم چرا که همراه وهمدلی در کنار خود نمیبینم . ترجیح میدهم در کنار دیوار سفید خالی بایستم تا آنکه با ریاکاری برخورد کنم ...پایان.
ثریا ایرانمنش .  " لب پرچین " . اسپانیا . 12/02/2017 میلادی /.

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۵

اینجا وآنجا وهرجا .

در اینجا ، از میان توده تاریکی
دستی به حریم من خزید 
دستی نا محرم وآلوده 
به درون  لانه  من خزید 
 وبه خیال خود لرزه براندامم فکند
 نه ، بنیاد آشیانه او ویران گردید

از لابلای توده تاریکیها ، دستی آلوده
به حریم مقدس من خزید  وشرار او اکنون 
شعله میکشد 
نه درجان من بلکه درجان خود او 

 آن حروف کثیف را  وهمه صفحات  آنرا به دست دست پلیس میسپارم  همه کپی برداری شدند  حتی آن دوربین مخفی کثیف که از این صفحات عکس گرفته بود ، حال همه چیز دراختیار پلیس گذاشته میشود .

این روزها سخت گرفته ام ، خسته ام ، بچه ها نیر خسته اند هرروز یکصد وپنجا ه کیلومتررا باید رانندگی کنند تا به کارشان برسند وسپس برگردندخرید خانه وآذوقه وناهار وشام وبچه داری ، نه همه خارج نشینان خوش نشینان نیستند تنها دزدان ، قاتلان ، آدمکشان ، وخود فروشانند که راحت نشسته اند ومفت می دزدند ومفت میخورند وتنها کارشان بازی با سکس است .

حال چی گیرت آمد ؟ بدبخت فلک زده ؟  همه آنچهرا که عکس برداری کردی وبرده ای باید درخلوت پنهان کنی ویا به دست اربابت بدهی ، 
درتمام روز که بچه ها اینجا بودند ،  همانطور ساکت  پشت میز نشسته بودم  وبه آتها میگریستم  برلبانم اثری از لبخند نبود  خیلی غمگین بوده وهستم  خودشان از خوداشان پذیرایی کردند وخودشان ظروف را شستند ورفتند  دوباره تنها شدم ودوباره به درون لحاف گرم خود خواهم خزید  ودرباره پدرم ومادرم خواهم اندیشید  وتاسف خواهم خورد .

ما پاکیره به دنیا آمدیم پاکیزه زیستیم وپاکیزه خواهیم رفت وای بحال شما بیچارگان وتیره بختان امروز دیگر من درمیان کسانی که موهبت یک انسان واقعی را داشته باشند  وهمچون خود من باشند ندارم غیراز بچه هایم ، پسرها به کاراته میروند ودخترها جنگجو بار آمده اند  امروز جراحاتم دهان باز گرده اند واشگ میریزم  برای مرهم گذاشتن روی زخمهایم ، من یک زن مدرن بودم وهستم من اهل جنگلهای بیرحم افریقا نیستم که به جادو.گران وزبان حیوانات اعتقاد داشته باشم بنا براین زبان این حیوانات تازه را نیز نمیفهمم ، من تنها به اسبها اعتماد دارم که آنهارا نیز گم کرده ام  حال اگر کسی میل دارد با کثافت زندگی کند و ودرون آن فرو رود  مانند خوکها ومامورین کشتارگاهها  بینی خودرا درون هرچیزی میکنند  وانرا زیرو روی مینمایند  وبرای سرگرمی  وتفنن از آن ها عکس میگیرند  ،  اما اینجا ، این صفحات پاکیزه ومقدسند اینها خاطرات یک عمر مبارزه و جدال با زندگی است نه من از آنهایی نیستم  که فساد ونعفن را  زیر رو کنم ، ساکت مینشینم ونگاه میکنم وبرای دفاع خودم پلیس را دراختیار دارم .وامروز همهرا کپی برداری کرده  وپرینت کردم تا  دوشنبه برای آنها بفرستم با عکس ومشخصات وآدرس خانه وتلفن . همهرا دارم .
بدبخت ، میتوانی آنهارا بخوانی ویا تکه ای را برای خودت نگاه داری اما تو آنقدر ارزش نداری که همراه وهمگام من شوی وعکس مرا ونوشته های مرا بنام خودت بچاپ برسانی مگر اینکه مامور کشتارگاه خوکها باشی .دیگر میل ندارم به دیوراهای خانه ام بی حرمتی شود این صفحه حکم دیورا خانه مرا دارد .  متاسفانه طبیعت  به زن امکان  روبروشدن ومبارزه با مردرا نمیدهد  و به هنگام ضرورت  باید بنوعی دیگر مبارزه را شروع کند  پس لازم است که دست به اسلحه خودم ببرم ..پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 11/02/2016 میلادی /.
اسپانیا .

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۵

جمعه سیاه

قلم دردست من بیگانه میلرزد 
نمیدانم چه باید گفت 
نمیدانم چه باید کرد ؟

یاداوری گذشته ها دردی مضاعف است ، برایم نوشتی " مگر چکار کرده ام " هیچ یک تربیت شده دست جماعتی که هنوز میل دارند بر خر مراد سوار شده تا خر زیر پایشان  بمیرد ، دستبرد به نوشته های من ، به عکسهای من وگذاشتن وچسپاندن چند چسب نامریی ، 

روزی که آمدی گمان برده تکه سنگی که از صخرها سر زمینم جدا شده حال درپی خودش نشسته عکس آن زنی که پشت کارگاه قاللی بافی بود وآن دهکده آن رودخانه وآن کوههای بلند مرا به دوران کودکیم باز گرداند گویی این سالها از روی من نگذشته باز گشتم به همان دوران بیخبری وبیقراری و......اما نه تو آن سنگ جدا شده از صخره ها نبودی ، کلوخی بودی که بادست  ترا شکل داده وسر راه من قرار گرفتی وبا ند ک قطره اشگ من از هم وار رفتی تکه تکه شدی ، تو نتوانستی مانند همان آبهای خروشان ورودخانه هایی که این روزها خشک میشوند باقی بمانی ، مانند یک جویبار حقیر درکنار هر سبزه ای ایستاده وسر برهر دامنی گذاشتی وپنداشتی که زندگی این است ومن سیلابی بودم وحشتناک که اگر به رویت سرازیر میشدم همه هستی ترا یکسره نابود میساختم . 

تو وچند ین نفر دیگررا خوب تربیت کرده اند تا دربیرون مارا سرگرم کنید یکی با نفرت از رژیم دیگری با اظهار عشق سومی با تهدید ویا کشتن  من نترسیدم ونخواهم ترسید امروز سی وهشت سال است که سرزمینم را ازدست داده ام وچهل سال است که مانند کولیهای سرگردانم وآرام ندارم ، خانه کودکیم گم شد .

نه دیگر میلی دارم زیر آن آسمان برگردم ونه دیگر میل ندارم  ترجمان زنجهایم باشم  ونه دیگر حوصله ای ندارم  که ستاره عشهای دروغین باشم ، نه آرزویی به دل دارم ونه رشکی و نه اشکی .

من وتو هیچگاه " ما " نخواهیم شد  کسی از کودکی بما یاد نداده ست که زنجیر اتحاد واتفاق یعنی چی همیشه انتخاب شده ایم حتی برای پدر مادرهایمان ، قبیله هایی از اقوام مختلف دورهم جمع شده وخودرا یک فردویگانه وتافته جدا بافته  مینامیم درحالیکه اینگونه نیست همان قبیله قبیله بهتر است هر کس به چاد رخود پناه برده  وتفنگی آماده درکنارش تا گرگهای گرسنه را از بین ببرد .
دیگر نه عطر گل یاس ونه عطر درخت سنجد مرا به هوس نمیاندازد  ، چشمانرا رویهم میگذارم تا جهان را یکسره فراموش کنم 
دیگر مرا از آتس سوزان عشق فرهاد مترسان  من دیگر پر نخواهم شد یکسره خالی شدم خودرا حسابی تکان دادم تا همه گرد وغبار های دیروز را از پیکرم بتکانم وشهامت این را دارم که بگویم همین کنج خلوت وقناعت برایم کافی است میل ندارم درآغوش ماتمها بمیرم .پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا / 10/02/ 2017 میلادی /.

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۵

دلنوشته ها

ک. عزیزم 
امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد تو افتادم ، بیاد آن آخرین روز که ترا درلندن دیدم وبمن سفارش کردی که به همسرم بگویم هرچه درایران  دارد به خارج بیاورد به زودی [انقالب بزرگ ]درایران  بوقوع خواهد پیوست ، ومن آن روز بتو خندیدم ، بی آنکه بدانم بو به بینی همسرم وهمپالگیهایش  رسیده وژنرال پنبه که دردستگاه  قدرتی داشت  قبلا باو اخطار کرده ودوستانش درلندن نیز مانند موش دزد درانتظارش بودند که بار خودرا بسته بسوی آنها پرواز کند ، دوستان خوبی داشت بطری بطری ودکارا درگلویش خالی میکردند وبعنوان بیزنس از او امضاء میگرفتند برایش شرکت باز کردند ومن؟ آه من در آن روزها در کنار بچه ها در گوشه ای خزیده بودم واز تلویزیون  کوچک سیاه وسفید داشتم اخبار بی بی سکینه که با شدت وحرارت  مردم را حمایت میکرد دنبال میکردم ، شورش شروع شده بود ، ناگهان دوستان درلندن همه عکس آقارا که درماه دیده بودند بزرگ کرده بر دیوار اطاقشان  جای عکس پدر بزرگشان میخ کردند !! همه از اصالت او واز فهم وشعور او اینکه چقدر دانش بالایی دارد حرف میزدند وخانمها با  بلوزهای مارک شانل و دیور درحالیکه داشتند کیک مربایی را درون فر جای میدادند ومستحدمین بیچاره ایکه ازایران آورده بودند شعار میدادند وشب در سالن بزرگ خود بساط قمار وتریاک وعرق برگذار میشد وخوانندگان دعوت میشدند همان خوانندگان کاباره ها وبرای آقایان  میخواندند وبانوان داشتند جواهرات وپالتوهای پوست خودرا به رخ هم میکشیدند.

من درگوشه کمبریج داشتم گریه میکردم وزیر بار شعار دوستان وآشنایان که نیمی توده ای بودند ونیم دیگر مجاهد شدندودرصف مجاهدین پیاده روی میکردند ( درخارج) شاهد بر سر کردن روسری یا توسری وچادر وجمهوری اسلامی نه کمتر ونه نبیشتر بودم .
فهمیدم خانه ام ، سرزمینم ویران شد وار بین خواهد رفت ومن دیگر نه روی مادر راخواهم دیدونه روی فامیل را ونه دیگر میتوانم به آن اطاق بزرگ رو به آفتاب برگردم ودرهمین کنج برای همیشه محبوس خواهم شد .

تلویزیون  را خاموش کردم ، مانند پیر زنان شالی روی شانه ام انداختم ونشستم بافتنی بافتم ، بافتم ، خیاطی کردم نمیدانم چرا ؟
بهار فرار رسید ، عید نوروز آمد در سکوت بی سبزه بی سنجد بی سنبل در سرمای کشنده .
بهار رفت تابستان فراررسید برای آنکه کمی آفناب به استخوانهای یخ زده مان بخورد باید به محلی گرم برای تعطیلات میرفتیم وتنها جاییکه بما اجازه ورود میدادند سر زمین کهنسال اسپانیا بود که جزایرش را تبدیل کرده بود به مکانهای توریستی وما درگرمای چهل درجه لذت میبردیم !!!

ناگهان سر وکله فراریان پیدا شد همانهاییکه درراه پیماییها شرکت کرده بودند وضد روسری وتو سری بودند حال به دنبال سوراخ موشی میگشتند تاخودرا پنهان کنند جزایر اسپانیا وترکیه  جای خوبی بود .
دیگر از تو بیخبر بودم تنها هنگامیکه همسرم فوت کرد برای چند روز به ایران برگشتم با ترس ولزر تولد دختر کوچک تو بود با همسر مهربانت ومیخواستید به امریکا برگردید .آخرین بار بود که تو وهمسر ودخترترا دیدم .

حال نمیدانم برادر کوچلوی من درکجای این دنیا هستی شنیدم خانه اترا فروختی تو تنها کسی بودی که درمیان آن جمع مرا دوست میداشتی وتحسین میکردی وهمیشه میگفتی که از تو خوشم میاید که از زمان خودت جلوتری ، حا ل دیگر زمانی نمانده تا من جلو بروم ، باید باز درگوشه ای پنهان باشم چون دیگر خبری از آنهمه زیباییها نیست هرچه هست فریب است وریا ودروغ . 
همین چندی پیش مردی مانند تو سخن رانی میکرد وخودرا دانشجو مینامید وغیره او ترا بیاد من آورد با خودم گفتم برای ریاست جمهوری آینده بد نیست خطاب خوبی است وخوب تربیت شده  است .
اما فریبکاری بیش نبود .
حال این روزها جشن دارند جشن کشتن وبردن اموال  مردم وویرانی سر زمین من ، جشن تعویض کردن پرچمی که من زیر آن بزرگ شده وسرود ای ایرانرا میخواندم ،  فردا برای این جشن همه به پیاده روی دعوت شده اند لابد برای یک آبگوشت ویا خورش قیمه وسبزی ویک پاکت نوشیدنی !! کسی دیگر حوصله ندارد همه مرده اند مردگانی که راه میروند وزندگانی که از ناچاری روی به اعتیاد آورده ودرگورها میخوابند ، سر زمین من وتو ویرانشد نیمی از این ویرانی تقصیرتو ودوستانت  بوده وهست ، وپسران ژنرال پنبه خودشانرا به سپاه چسپاندند تا مبادا خانواده شریفشان چشم زخمی ببینند وبتوانند اموال بیشتر ی را بخارج بیاورند .

 تو که چیزی کم نداشتی تحصیلات عالیه ، استاد دانشگاه صاحب یک زن خوب وبچه ، کافی نبود تو هم مانند مامان جان بیشتر میخواستی؟ بازهم میخواستی ؟ امروز کجایی ؟ درکدام گوشه دنیا ؟ همشیره کوچکه که تو اورا بباد تمسخر میگرفتی امروز صاحب آلاف واولوف شده زمین ، خانه اتومبیل  وپول فراوان  چون همسرش همپالگی  جناب ولایتی الله است ودخترش را نیز به یک تازه به دوران رسیده بازاری شوهر داد با پولهای شرکت من . .......ودیگر هیچ .درخاتمه مرگ پرچم  شیر وخورشید وویرانی ایران را به ایران دوستان واقعی تسلیت میگویم .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  نهم فوریه 2017 میلادی /// 

خانه کوچک ما

به هیچ یار مده دل وبه هیچ دیار 
که بروبهر فراخ است وآدمی بسیار

چند روزیست که این بیت برسر زبانم نشسته ، علت آـن هرچه باشد نقشی از زندگی خودمرا دارد ، نه اندوهی دارم ونه خوشحالی بی تفاوت باین آ مد ورفتهاوباین زد وخوردها وباین هیاهو مینگرم  نمیدانم زندگی من یک شکست بزرگ بود ویا یک زندگی درست  علتش هرچه باشد معلول آن علت خودم هستم ، من مانند اسبان وحشی گردن به زنجیر نداده ونمیدهم ودهان بند هم نمیبندم زیر غلاده وزنجیر هم نمیروم چرا که خودم هستم ومانند یک درخت ، نه از درون کرم خوردگی وپوسیدگی دارم ونه درظاهر با طبیعت همگامم وهمراه  تنها میدانم  از روزیکه  این جهان بوجود آمده البته برای ما انسانها  ، هیچ انسانی  زندگی را پیروزمندانه  ترک نکرده است  همه از پای درآمده اند  واز این پس نیز از پای درخواهند آمد بنا براین همه سر انجام شکست خواهیم خورد این نصیب ماست  نصیب ما مردم دنیا که شکست بخوریم واز یک شکست به دیوار شکست دیگری بر بخوریم .تنها آدمهای وحشی میتوانند خودرا روی آب نگاه دارند آنهم تا زمانی که پولهایشان برایشان تولید مثل کنند .

نمیدانم من شکست خورده هستم یانه ؟ هر چه هست از هیاهو به دورم وخودرا دوراز آتش نگاه داشته ام تا دامن مرا نگیرد آتش سیاست وآتش هوسها وبراین امر واقفم که تنها آدمهای احمق زندگی را درانتظار خبرهای خوش میگذرانند خبر یعنی فاجعه  خبرهای طبیعی آنهایی هستند که همه وحشتناکند .

من امروز از نظر دشمن میلیاردر هستم واین را بفال نیک میگیرم چرا که میدانم هنوز از قالب خود بیرون نیامده ام سعی کرده ام یا حقیقترا بگویم ویا خاموش بمانم امروز چیزی برای گفتن ندارم چون دراطرافم نه کسی هست ونه چیز قابل توجهی تنها یک انتظار ! .
میدانم که سرنوشت هر انسانی غیر از عوامل طبیعی به دست خودش میباشد اگر من امروز دراین خانه کوچک وبیدفاع که حتی اجازه ندارم رادیوی خودرا از یک ولومی بالاتر ببرم ، زندگی میکنم خودم خواسته ام ، مقداری بیفکری وسر به هوایی مقداری بیحوصله گی وسپس نفرت از آنچه که برمن رفته واز یادآوری آنها بیزارم هیچگاه بیزاری خودرا از مادر پنهان نساخته ام چون بنای زندگی مرا او گذاشت بخاطر هوسهایش اگر زنده بود امروز از او میپرسیدم چه عاملی باعث شد تو با مردی ازدواج کنی که حکم پسر ترا داشت یعنی با بیست سال فاصله سنی ؟  وچرا از خانه این شوهر بخانه آن یکی رفتی ؟ تو یک زن مالک بودی زمین داشتی آب داشتی مزرعه داشتی خانواده ای بزرگ داشتی تنها بخاطر چشم وابروی پدر من همهرا فدا کردی وتازه چیزی هم گیرت نیامد چون او زن داشت وبچه وترا بخاطر مالت میخواست تنها دراین میان مرا به دنیا آوردی وچون پسر نبودم مرا به دایه ام بخشیدی تا مرا بزرگ کند !! کمی که توانستم راه بروم بخانه مرد دیگری رفتی با آن فضاحت وسرانجام چی شد؟! دریک حرمسرا بی آنکه کسی توجهی بتو بکند ویا بمن که هنوز سه سال بیشتر نداشتم .باقی بماند .

نه هیچگاه این را پنهان نمیکنم ومن چقدر دلم میخواست زندگی آرامی میداشتم اما درمیان هیاهو گم شدم درمیان کسانی که مرد را خدای مطلق میدانستند وزن فرمانبر او اما من برخلاف جهت آب حرکت کردم امروز نمینشینم فکر کنم چرا که فکر ناقل میکرب بینظمی افکار وبی انظباتی است من هنوز همه چیز را پاکیزه میخواهم واز بی نظمی وشلختگی بیزارم وبوهای بد مرا آزار میدهد
من دراین شهر بقول ساکنان امریکتی جنوبی ( گرینکا ) وبقول خودشان ( استراخرا ) هستم یعنی بیگانه ،  واین مجازات سنگینی است  که انسان همیشه بیگانه بماند  امروز هر کلمه ای را که مردم شهر وبچها برزبان میرانند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است  بی رنگ وبی بو ، این گلمات وگفته ها مانند زبان من به زیبایی رنگین کمان نیستند که هفت رنگرا درخود جای داده باشند  کلماتی خالی از هر احساس هیچ چیز بر دلم نمینشیند وبه همین خاطر کمتر ازخانه بیرون میروم وهنگامیکه به فروشگاهی میروم تا مایحتاج خودرا بخرم مانند کسانی که زبان ندارند ولا ل هستند حرکت میکنم  من تنها به زبان معطر ورنگین سر زمینم میاندیشم که آنهم بمدد انقلابیون وآمدن مردم جاهل وبیسواد کم کم رنگ وبوی زیبای خودرا از دست داده وتبدیل به یک زبان نامفهوم شده است /
خانه ام کوچک وسرد است اما برایم کافی است ، دیگر بفکر هیچ آغوش گرمی نیستم ،  از مدار بیرون شده ام حال سرگردان دورخود میگردم وخود شده ام یک مدار با ستاره های کوچکی که دراطرافم بوجود آمده اند زیر نور آسمانی آنها منهم میدرخشم از آنها که امروز خورشید شده اند نوری را به عاریت میگرم  اما نه خرافات این سر زمین را که دست کمی از خرافات خودما ندارد فرا گرفته ام ونه در جشنها وبزن بکوبها یشان شرکت میکنم ، میدانم همه خسته اند منهم خسته ام ، من نتوانستم زندگیم را بشیوه اجدادو نیاکانم  ادامه دهم بنا براین محکوم به بیگانه بودن در سر زمینهای دیگری هستم . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا / 09/02/2017 میلادی /.

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۵

..و....فریبی دیگر !

رشته مروارید شب از هم گسست
به همراه صدها مروارید درشت
در زیر پنجه های  دیو شب
هر مهره اش پروانه شد
وبا ل کشید 

دنیا پر از ترانه شد
ومن خاموش نشستم  
---
تمام شب خواب اورا میدیدم ، به دنبالم بود با آن  لبخند کذایی تمسخر آلود وآن چشمانی گه کمتر به تو نگاه میکند ، بهمراهش روان شدم بی اختیار  به دنبالش میرفتم ، درپشت شیشه یک پنجره ناگهان سایه مادرم نمودار شد ، با همان چادر سیاه  به انتهای کوچه تاریک نگاه کردم هیچکس نیود باو گفتم برو ازاینجا برو واو درسکوت نگاهم میکرد برگشتم ودیدم بدری خانم روی دامنش نشسته وگاهی هم بلند  مشود  ومیرقصد ......

فرا رکردم اما هما جا درتعقیبم بود دیگر چیزی بخاطر ندارم وامروز فهمیدم که روح مادربه نجات من برخاسته ومیگوید :
هی ، زن احمق ، به کجا میروی؟ مگر قرار نبود پایت را ازاین لنجنزار بیرون بکشی ؟ کجا میروی  وبدری نماد ریا ومکر ودروغ بود .

در حین صبحانه خوردن با خود میگفتم :

فرض ، فرض محال ؛ همه چیز درست شد تو آزادانه به آن سرزمین برگشتی ، به کجا خواهی رفت ؟ کدام درب خانه به رویت باز خواهدشد ؟ خیال میکنی در زادگاهت همه با دسته گل درانتظارت ایستاده اند؟ یادت رفته زن عمویت گوشی را رویت قطع کرد یادت رفته متلکهای فامیل که حال خارج نشینین شده ای همانجا بمان اینجا جای تو نیست ، نحیبه را فراموش کردی ؟ فرهنگ را فراموش کردی ؟ که مال ترا ماان یک لیوان آب سر کشیدند یکی مرد ودیگری مردار است ؟ دلت برای کدام خاک تنگ شده خاکی لبریزاز مردارها وهوای آلوده سمی ؟ بقول همان ژنرال پنبه خاک ودرخت وآب همه جا هست تنها مهر وآغوش فامیل است که ترا گرم میکند ونو درامانی کوهستانها هم یا زیر غبار گم شده اند ویا ویران شده بجایش کوههای مصنوعی ساخته اند ، آب هم نیست ، هرچه زودتر خودترا از این بند رها کن وآن پنجره نکبت را هم ببند تا دیگر مجبور به جواب نباشی ببین بچه هایت از او عاقلترند هیچکدام وارد این دنیای مجازی نشده اند رفتند دیندن خبری نیست برگشتند وهمه را بستند .

نه دلم تنگ نشده ومیلی هم به مباره علیه هر رژیمی که روی کار است ویا میاید ندارم ، روان شاد شاهنشاه ایکاش اول بفکر دانش وسواد آموزی این مردم میشد تا ملت به دنبال صمد بهرنگی چریک وجلال آل احمد توده ای وحصرت والامقام هوشنگ ابتهاج وارباب بزرگشان کسرایی نروند ، مردم بیسواد درکنار چریندیات شاملو نشستند وحال این مجسمه تازه ساز با زبانی دیگری جلو آمده تا پایه هارا محکم کند ولیستی از مخالفین را به دست جلادان بدهد .تا دیر نشده خودرا کنار بکش آن مردم دیگر نیستند  وآن سرزمین نکبت وننگ بر آن حاکم است .

که کند آنچه تو کردی به ضعف همت ورای / زگنج خانه برون آمده  خیمه برخراب زده ؟ 
وبقول مرحوم صادق هدایت همینجا درزمستانها مانند فلان حلاجها بلرز ودرتابستانها مانند یک مارمورلک آفتاب زده از گرما فرارکن وبگوشه ای بگریز اما داخل این مردم وملت نشو ، دوستی هارا دیدی؟ فامیل را دیدی؟ با آنهمه محبتی که به آنها کردی سفره باز درخانه باز حال قدح آبگوشت را از روی میزغذا وا زجلویت برمیدارند ومیگویند بقیه اش برای شب چون ومیهمان داریم !!حتی حرمت ترا ندارند تا تو غذایت را تمام کنی . نه ! عزیرم برگرد برگرد به کنج خلوت خودت ومانند راهبه های قدیم نه (جدیدها که از پناهندگان حامله شده اند ، ) ! مانند یک جوکی ریاضت کش بنشین وبه همین چندر قاز بساز اینها که میبنی فریاد کرده ومشتهارا به هوا میفرستند برای چیز دیگری است که تو طالب آن نیستی ، درهمین کنج بنشین وهمان کتب عهد عتیق را مطالعه کن ودرهمان قرن غولها یا قرن نوزدهم قفل بشو واگر کسی پرسید چرا گریه میکنی؟ 
بگو چرا گریه میکنم ؟  اگر انگیزه ای برای گریه کردن نداشته باشم  پس دیگر هیچکس دردنیا نباید گریه کند  ، چه کسی موجب خوشحالی تو خواهد شد حتی خدا ترا به تمسخر گرفته است  وهیچگاه دوران رنج تو پایان نخواهد یافت بطور اعم رنج بشر چرا که خود با دست خود رنجهارا فراهم میکند ، اسلحه میسازد برای کشتن دیگری ، تو دیگر نمیتوانی با سرنوشت مبارز کنی سرنوشت از تو قوی تر است به هرشکل  وکیفتی  دربرابر حریف مغلوب خواهی شد  ودرضمن همان نبرد سرانجامم برزمین خواهی خورد خداوند دروجود تو نشسته است  نباید با او سر ستیز برداری چرا که باخودت میجنگی نه با یک دشمن ......پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین" .اسپانیا . 08/02/2017 میلادی /.
باید اضافه کنم دستبرد درتاریخ ایران روزهای تولد ماهم بهم خورده درواقع دیروز نوزدهم بود اما تاریخ فرنگی درست است .