به هیچ یار مده دل وبه هیچ دیار
که بروبهر فراخ است وآدمی بسیار
چند روزیست که این بیت برسر زبانم نشسته ، علت آـن هرچه باشد نقشی از زندگی خودمرا دارد ، نه اندوهی دارم ونه خوشحالی بی تفاوت باین آ مد ورفتهاوباین زد وخوردها وباین هیاهو مینگرم نمیدانم زندگی من یک شکست بزرگ بود ویا یک زندگی درست علتش هرچه باشد معلول آن علت خودم هستم ، من مانند اسبان وحشی گردن به زنجیر نداده ونمیدهم ودهان بند هم نمیبندم زیر غلاده وزنجیر هم نمیروم چرا که خودم هستم ومانند یک درخت ، نه از درون کرم خوردگی وپوسیدگی دارم ونه درظاهر با طبیعت همگامم وهمراه تنها میدانم از روزیکه این جهان بوجود آمده البته برای ما انسانها ، هیچ انسانی زندگی را پیروزمندانه ترک نکرده است همه از پای درآمده اند واز این پس نیز از پای درخواهند آمد بنا براین همه سر انجام شکست خواهیم خورد این نصیب ماست نصیب ما مردم دنیا که شکست بخوریم واز یک شکست به دیوار شکست دیگری بر بخوریم .تنها آدمهای وحشی میتوانند خودرا روی آب نگاه دارند آنهم تا زمانی که پولهایشان برایشان تولید مثل کنند .
نمیدانم من شکست خورده هستم یانه ؟ هر چه هست از هیاهو به دورم وخودرا دوراز آتش نگاه داشته ام تا دامن مرا نگیرد آتش سیاست وآتش هوسها وبراین امر واقفم که تنها آدمهای احمق زندگی را درانتظار خبرهای خوش میگذرانند خبر یعنی فاجعه خبرهای طبیعی آنهایی هستند که همه وحشتناکند .
من امروز از نظر دشمن میلیاردر هستم واین را بفال نیک میگیرم چرا که میدانم هنوز از قالب خود بیرون نیامده ام سعی کرده ام یا حقیقترا بگویم ویا خاموش بمانم امروز چیزی برای گفتن ندارم چون دراطرافم نه کسی هست ونه چیز قابل توجهی تنها یک انتظار ! .
میدانم که سرنوشت هر انسانی غیر از عوامل طبیعی به دست خودش میباشد اگر من امروز دراین خانه کوچک وبیدفاع که حتی اجازه ندارم رادیوی خودرا از یک ولومی بالاتر ببرم ، زندگی میکنم خودم خواسته ام ، مقداری بیفکری وسر به هوایی مقداری بیحوصله گی وسپس نفرت از آنچه که برمن رفته واز یادآوری آنها بیزارم هیچگاه بیزاری خودرا از مادر پنهان نساخته ام چون بنای زندگی مرا او گذاشت بخاطر هوسهایش اگر زنده بود امروز از او میپرسیدم چه عاملی باعث شد تو با مردی ازدواج کنی که حکم پسر ترا داشت یعنی با بیست سال فاصله سنی ؟ وچرا از خانه این شوهر بخانه آن یکی رفتی ؟ تو یک زن مالک بودی زمین داشتی آب داشتی مزرعه داشتی خانواده ای بزرگ داشتی تنها بخاطر چشم وابروی پدر من همهرا فدا کردی وتازه چیزی هم گیرت نیامد چون او زن داشت وبچه وترا بخاطر مالت میخواست تنها دراین میان مرا به دنیا آوردی وچون پسر نبودم مرا به دایه ام بخشیدی تا مرا بزرگ کند !! کمی که توانستم راه بروم بخانه مرد دیگری رفتی با آن فضاحت وسرانجام چی شد؟! دریک حرمسرا بی آنکه کسی توجهی بتو بکند ویا بمن که هنوز سه سال بیشتر نداشتم .باقی بماند .
نه هیچگاه این را پنهان نمیکنم ومن چقدر دلم میخواست زندگی آرامی میداشتم اما درمیان هیاهو گم شدم درمیان کسانی که مرد را خدای مطلق میدانستند وزن فرمانبر او اما من برخلاف جهت آب حرکت کردم امروز نمینشینم فکر کنم چرا که فکر ناقل میکرب بینظمی افکار وبی انظباتی است من هنوز همه چیز را پاکیزه میخواهم واز بی نظمی وشلختگی بیزارم وبوهای بد مرا آزار میدهد
من دراین شهر بقول ساکنان امریکتی جنوبی ( گرینکا ) وبقول خودشان ( استراخرا ) هستم یعنی بیگانه ، واین مجازات سنگینی است که انسان همیشه بیگانه بماند امروز هر کلمه ای را که مردم شهر وبچها برزبان میرانند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است بی رنگ وبی بو ، این گلمات وگفته ها مانند زبان من به زیبایی رنگین کمان نیستند که هفت رنگرا درخود جای داده باشند کلماتی خالی از هر احساس هیچ چیز بر دلم نمینشیند وبه همین خاطر کمتر ازخانه بیرون میروم وهنگامیکه به فروشگاهی میروم تا مایحتاج خودرا بخرم مانند کسانی که زبان ندارند ولا ل هستند حرکت میکنم من تنها به زبان معطر ورنگین سر زمینم میاندیشم که آنهم بمدد انقلابیون وآمدن مردم جاهل وبیسواد کم کم رنگ وبوی زیبای خودرا از دست داده وتبدیل به یک زبان نامفهوم شده است /
خانه ام کوچک وسرد است اما برایم کافی است ، دیگر بفکر هیچ آغوش گرمی نیستم ، از مدار بیرون شده ام حال سرگردان دورخود میگردم وخود شده ام یک مدار با ستاره های کوچکی که دراطرافم بوجود آمده اند زیر نور آسمانی آنها منهم میدرخشم از آنها که امروز خورشید شده اند نوری را به عاریت میگرم اما نه خرافات این سر زمین را که دست کمی از خرافات خودما ندارد فرا گرفته ام ونه در جشنها وبزن بکوبها یشان شرکت میکنم ، میدانم همه خسته اند منهم خسته ام ، من نتوانستم زندگیم را بشیوه اجدادو نیاکانم ادامه دهم بنا براین محکوم به بیگانه بودن در سر زمینهای دیگری هستم . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا / 09/02/2017 میلادی /.