پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۵

دلنوشته ها

ک. عزیزم 
امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد تو افتادم ، بیاد آن آخرین روز که ترا درلندن دیدم وبمن سفارش کردی که به همسرم بگویم هرچه درایران  دارد به خارج بیاورد به زودی [انقالب بزرگ ]درایران  بوقوع خواهد پیوست ، ومن آن روز بتو خندیدم ، بی آنکه بدانم بو به بینی همسرم وهمپالگیهایش  رسیده وژنرال پنبه که دردستگاه  قدرتی داشت  قبلا باو اخطار کرده ودوستانش درلندن نیز مانند موش دزد درانتظارش بودند که بار خودرا بسته بسوی آنها پرواز کند ، دوستان خوبی داشت بطری بطری ودکارا درگلویش خالی میکردند وبعنوان بیزنس از او امضاء میگرفتند برایش شرکت باز کردند ومن؟ آه من در آن روزها در کنار بچه ها در گوشه ای خزیده بودم واز تلویزیون  کوچک سیاه وسفید داشتم اخبار بی بی سکینه که با شدت وحرارت  مردم را حمایت میکرد دنبال میکردم ، شورش شروع شده بود ، ناگهان دوستان درلندن همه عکس آقارا که درماه دیده بودند بزرگ کرده بر دیوار اطاقشان  جای عکس پدر بزرگشان میخ کردند !! همه از اصالت او واز فهم وشعور او اینکه چقدر دانش بالایی دارد حرف میزدند وخانمها با  بلوزهای مارک شانل و دیور درحالیکه داشتند کیک مربایی را درون فر جای میدادند ومستحدمین بیچاره ایکه ازایران آورده بودند شعار میدادند وشب در سالن بزرگ خود بساط قمار وتریاک وعرق برگذار میشد وخوانندگان دعوت میشدند همان خوانندگان کاباره ها وبرای آقایان  میخواندند وبانوان داشتند جواهرات وپالتوهای پوست خودرا به رخ هم میکشیدند.

من درگوشه کمبریج داشتم گریه میکردم وزیر بار شعار دوستان وآشنایان که نیمی توده ای بودند ونیم دیگر مجاهد شدندودرصف مجاهدین پیاده روی میکردند ( درخارج) شاهد بر سر کردن روسری یا توسری وچادر وجمهوری اسلامی نه کمتر ونه نبیشتر بودم .
فهمیدم خانه ام ، سرزمینم ویران شد وار بین خواهد رفت ومن دیگر نه روی مادر راخواهم دیدونه روی فامیل را ونه دیگر میتوانم به آن اطاق بزرگ رو به آفتاب برگردم ودرهمین کنج برای همیشه محبوس خواهم شد .

تلویزیون  را خاموش کردم ، مانند پیر زنان شالی روی شانه ام انداختم ونشستم بافتنی بافتم ، بافتم ، خیاطی کردم نمیدانم چرا ؟
بهار فرار رسید ، عید نوروز آمد در سکوت بی سبزه بی سنجد بی سنبل در سرمای کشنده .
بهار رفت تابستان فراررسید برای آنکه کمی آفناب به استخوانهای یخ زده مان بخورد باید به محلی گرم برای تعطیلات میرفتیم وتنها جاییکه بما اجازه ورود میدادند سر زمین کهنسال اسپانیا بود که جزایرش را تبدیل کرده بود به مکانهای توریستی وما درگرمای چهل درجه لذت میبردیم !!!

ناگهان سر وکله فراریان پیدا شد همانهاییکه درراه پیماییها شرکت کرده بودند وضد روسری وتو سری بودند حال به دنبال سوراخ موشی میگشتند تاخودرا پنهان کنند جزایر اسپانیا وترکیه  جای خوبی بود .
دیگر از تو بیخبر بودم تنها هنگامیکه همسرم فوت کرد برای چند روز به ایران برگشتم با ترس ولزر تولد دختر کوچک تو بود با همسر مهربانت ومیخواستید به امریکا برگردید .آخرین بار بود که تو وهمسر ودخترترا دیدم .

حال نمیدانم برادر کوچلوی من درکجای این دنیا هستی شنیدم خانه اترا فروختی تو تنها کسی بودی که درمیان آن جمع مرا دوست میداشتی وتحسین میکردی وهمیشه میگفتی که از تو خوشم میاید که از زمان خودت جلوتری ، حا ل دیگر زمانی نمانده تا من جلو بروم ، باید باز درگوشه ای پنهان باشم چون دیگر خبری از آنهمه زیباییها نیست هرچه هست فریب است وریا ودروغ . 
همین چندی پیش مردی مانند تو سخن رانی میکرد وخودرا دانشجو مینامید وغیره او ترا بیاد من آورد با خودم گفتم برای ریاست جمهوری آینده بد نیست خطاب خوبی است وخوب تربیت شده  است .
اما فریبکاری بیش نبود .
حال این روزها جشن دارند جشن کشتن وبردن اموال  مردم وویرانی سر زمین من ، جشن تعویض کردن پرچمی که من زیر آن بزرگ شده وسرود ای ایرانرا میخواندم ،  فردا برای این جشن همه به پیاده روی دعوت شده اند لابد برای یک آبگوشت ویا خورش قیمه وسبزی ویک پاکت نوشیدنی !! کسی دیگر حوصله ندارد همه مرده اند مردگانی که راه میروند وزندگانی که از ناچاری روی به اعتیاد آورده ودرگورها میخوابند ، سر زمین من وتو ویرانشد نیمی از این ویرانی تقصیرتو ودوستانت  بوده وهست ، وپسران ژنرال پنبه خودشانرا به سپاه چسپاندند تا مبادا خانواده شریفشان چشم زخمی ببینند وبتوانند اموال بیشتر ی را بخارج بیاورند .

 تو که چیزی کم نداشتی تحصیلات عالیه ، استاد دانشگاه صاحب یک زن خوب وبچه ، کافی نبود تو هم مانند مامان جان بیشتر میخواستی؟ بازهم میخواستی ؟ امروز کجایی ؟ درکدام گوشه دنیا ؟ همشیره کوچکه که تو اورا بباد تمسخر میگرفتی امروز صاحب آلاف واولوف شده زمین ، خانه اتومبیل  وپول فراوان  چون همسرش همپالگی  جناب ولایتی الله است ودخترش را نیز به یک تازه به دوران رسیده بازاری شوهر داد با پولهای شرکت من . .......ودیگر هیچ .درخاتمه مرگ پرچم  شیر وخورشید وویرانی ایران را به ایران دوستان واقعی تسلیت میگویم .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  نهم فوریه 2017 میلادی /// 

خانه کوچک ما

به هیچ یار مده دل وبه هیچ دیار 
که بروبهر فراخ است وآدمی بسیار

چند روزیست که این بیت برسر زبانم نشسته ، علت آـن هرچه باشد نقشی از زندگی خودمرا دارد ، نه اندوهی دارم ونه خوشحالی بی تفاوت باین آ مد ورفتهاوباین زد وخوردها وباین هیاهو مینگرم  نمیدانم زندگی من یک شکست بزرگ بود ویا یک زندگی درست  علتش هرچه باشد معلول آن علت خودم هستم ، من مانند اسبان وحشی گردن به زنجیر نداده ونمیدهم ودهان بند هم نمیبندم زیر غلاده وزنجیر هم نمیروم چرا که خودم هستم ومانند یک درخت ، نه از درون کرم خوردگی وپوسیدگی دارم ونه درظاهر با طبیعت همگامم وهمراه  تنها میدانم  از روزیکه  این جهان بوجود آمده البته برای ما انسانها  ، هیچ انسانی  زندگی را پیروزمندانه  ترک نکرده است  همه از پای درآمده اند  واز این پس نیز از پای درخواهند آمد بنا براین همه سر انجام شکست خواهیم خورد این نصیب ماست  نصیب ما مردم دنیا که شکست بخوریم واز یک شکست به دیوار شکست دیگری بر بخوریم .تنها آدمهای وحشی میتوانند خودرا روی آب نگاه دارند آنهم تا زمانی که پولهایشان برایشان تولید مثل کنند .

نمیدانم من شکست خورده هستم یانه ؟ هر چه هست از هیاهو به دورم وخودرا دوراز آتش نگاه داشته ام تا دامن مرا نگیرد آتش سیاست وآتش هوسها وبراین امر واقفم که تنها آدمهای احمق زندگی را درانتظار خبرهای خوش میگذرانند خبر یعنی فاجعه  خبرهای طبیعی آنهایی هستند که همه وحشتناکند .

من امروز از نظر دشمن میلیاردر هستم واین را بفال نیک میگیرم چرا که میدانم هنوز از قالب خود بیرون نیامده ام سعی کرده ام یا حقیقترا بگویم ویا خاموش بمانم امروز چیزی برای گفتن ندارم چون دراطرافم نه کسی هست ونه چیز قابل توجهی تنها یک انتظار ! .
میدانم که سرنوشت هر انسانی غیر از عوامل طبیعی به دست خودش میباشد اگر من امروز دراین خانه کوچک وبیدفاع که حتی اجازه ندارم رادیوی خودرا از یک ولومی بالاتر ببرم ، زندگی میکنم خودم خواسته ام ، مقداری بیفکری وسر به هوایی مقداری بیحوصله گی وسپس نفرت از آنچه که برمن رفته واز یادآوری آنها بیزارم هیچگاه بیزاری خودرا از مادر پنهان نساخته ام چون بنای زندگی مرا او گذاشت بخاطر هوسهایش اگر زنده بود امروز از او میپرسیدم چه عاملی باعث شد تو با مردی ازدواج کنی که حکم پسر ترا داشت یعنی با بیست سال فاصله سنی ؟  وچرا از خانه این شوهر بخانه آن یکی رفتی ؟ تو یک زن مالک بودی زمین داشتی آب داشتی مزرعه داشتی خانواده ای بزرگ داشتی تنها بخاطر چشم وابروی پدر من همهرا فدا کردی وتازه چیزی هم گیرت نیامد چون او زن داشت وبچه وترا بخاطر مالت میخواست تنها دراین میان مرا به دنیا آوردی وچون پسر نبودم مرا به دایه ام بخشیدی تا مرا بزرگ کند !! کمی که توانستم راه بروم بخانه مرد دیگری رفتی با آن فضاحت وسرانجام چی شد؟! دریک حرمسرا بی آنکه کسی توجهی بتو بکند ویا بمن که هنوز سه سال بیشتر نداشتم .باقی بماند .

نه هیچگاه این را پنهان نمیکنم ومن چقدر دلم میخواست زندگی آرامی میداشتم اما درمیان هیاهو گم شدم درمیان کسانی که مرد را خدای مطلق میدانستند وزن فرمانبر او اما من برخلاف جهت آب حرکت کردم امروز نمینشینم فکر کنم چرا که فکر ناقل میکرب بینظمی افکار وبی انظباتی است من هنوز همه چیز را پاکیزه میخواهم واز بی نظمی وشلختگی بیزارم وبوهای بد مرا آزار میدهد
من دراین شهر بقول ساکنان امریکتی جنوبی ( گرینکا ) وبقول خودشان ( استراخرا ) هستم یعنی بیگانه ،  واین مجازات سنگینی است  که انسان همیشه بیگانه بماند  امروز هر کلمه ای را که مردم شهر وبچها برزبان میرانند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است  بی رنگ وبی بو ، این گلمات وگفته ها مانند زبان من به زیبایی رنگین کمان نیستند که هفت رنگرا درخود جای داده باشند  کلماتی خالی از هر احساس هیچ چیز بر دلم نمینشیند وبه همین خاطر کمتر ازخانه بیرون میروم وهنگامیکه به فروشگاهی میروم تا مایحتاج خودرا بخرم مانند کسانی که زبان ندارند ولا ل هستند حرکت میکنم  من تنها به زبان معطر ورنگین سر زمینم میاندیشم که آنهم بمدد انقلابیون وآمدن مردم جاهل وبیسواد کم کم رنگ وبوی زیبای خودرا از دست داده وتبدیل به یک زبان نامفهوم شده است /
خانه ام کوچک وسرد است اما برایم کافی است ، دیگر بفکر هیچ آغوش گرمی نیستم ،  از مدار بیرون شده ام حال سرگردان دورخود میگردم وخود شده ام یک مدار با ستاره های کوچکی که دراطرافم بوجود آمده اند زیر نور آسمانی آنها منهم میدرخشم از آنها که امروز خورشید شده اند نوری را به عاریت میگرم  اما نه خرافات این سر زمین را که دست کمی از خرافات خودما ندارد فرا گرفته ام ونه در جشنها وبزن بکوبها یشان شرکت میکنم ، میدانم همه خسته اند منهم خسته ام ، من نتوانستم زندگیم را بشیوه اجدادو نیاکانم  ادامه دهم بنا براین محکوم به بیگانه بودن در سر زمینهای دیگری هستم . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا / 09/02/2017 میلادی /.

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۵

..و....فریبی دیگر !

رشته مروارید شب از هم گسست
به همراه صدها مروارید درشت
در زیر پنجه های  دیو شب
هر مهره اش پروانه شد
وبا ل کشید 

دنیا پر از ترانه شد
ومن خاموش نشستم  
---
تمام شب خواب اورا میدیدم ، به دنبالم بود با آن  لبخند کذایی تمسخر آلود وآن چشمانی گه کمتر به تو نگاه میکند ، بهمراهش روان شدم بی اختیار  به دنبالش میرفتم ، درپشت شیشه یک پنجره ناگهان سایه مادرم نمودار شد ، با همان چادر سیاه  به انتهای کوچه تاریک نگاه کردم هیچکس نیود باو گفتم برو ازاینجا برو واو درسکوت نگاهم میکرد برگشتم ودیدم بدری خانم روی دامنش نشسته وگاهی هم بلند  مشود  ومیرقصد ......

فرا رکردم اما هما جا درتعقیبم بود دیگر چیزی بخاطر ندارم وامروز فهمیدم که روح مادربه نجات من برخاسته ومیگوید :
هی ، زن احمق ، به کجا میروی؟ مگر قرار نبود پایت را ازاین لنجنزار بیرون بکشی ؟ کجا میروی  وبدری نماد ریا ومکر ودروغ بود .

در حین صبحانه خوردن با خود میگفتم :

فرض ، فرض محال ؛ همه چیز درست شد تو آزادانه به آن سرزمین برگشتی ، به کجا خواهی رفت ؟ کدام درب خانه به رویت باز خواهدشد ؟ خیال میکنی در زادگاهت همه با دسته گل درانتظارت ایستاده اند؟ یادت رفته زن عمویت گوشی را رویت قطع کرد یادت رفته متلکهای فامیل که حال خارج نشینین شده ای همانجا بمان اینجا جای تو نیست ، نحیبه را فراموش کردی ؟ فرهنگ را فراموش کردی ؟ که مال ترا ماان یک لیوان آب سر کشیدند یکی مرد ودیگری مردار است ؟ دلت برای کدام خاک تنگ شده خاکی لبریزاز مردارها وهوای آلوده سمی ؟ بقول همان ژنرال پنبه خاک ودرخت وآب همه جا هست تنها مهر وآغوش فامیل است که ترا گرم میکند ونو درامانی کوهستانها هم یا زیر غبار گم شده اند ویا ویران شده بجایش کوههای مصنوعی ساخته اند ، آب هم نیست ، هرچه زودتر خودترا از این بند رها کن وآن پنجره نکبت را هم ببند تا دیگر مجبور به جواب نباشی ببین بچه هایت از او عاقلترند هیچکدام وارد این دنیای مجازی نشده اند رفتند دیندن خبری نیست برگشتند وهمه را بستند .

نه دلم تنگ نشده ومیلی هم به مباره علیه هر رژیمی که روی کار است ویا میاید ندارم ، روان شاد شاهنشاه ایکاش اول بفکر دانش وسواد آموزی این مردم میشد تا ملت به دنبال صمد بهرنگی چریک وجلال آل احمد توده ای وحصرت والامقام هوشنگ ابتهاج وارباب بزرگشان کسرایی نروند ، مردم بیسواد درکنار چریندیات شاملو نشستند وحال این مجسمه تازه ساز با زبانی دیگری جلو آمده تا پایه هارا محکم کند ولیستی از مخالفین را به دست جلادان بدهد .تا دیر نشده خودرا کنار بکش آن مردم دیگر نیستند  وآن سرزمین نکبت وننگ بر آن حاکم است .

که کند آنچه تو کردی به ضعف همت ورای / زگنج خانه برون آمده  خیمه برخراب زده ؟ 
وبقول مرحوم صادق هدایت همینجا درزمستانها مانند فلان حلاجها بلرز ودرتابستانها مانند یک مارمورلک آفتاب زده از گرما فرارکن وبگوشه ای بگریز اما داخل این مردم وملت نشو ، دوستی هارا دیدی؟ فامیل را دیدی؟ با آنهمه محبتی که به آنها کردی سفره باز درخانه باز حال قدح آبگوشت را از روی میزغذا وا زجلویت برمیدارند ومیگویند بقیه اش برای شب چون ومیهمان داریم !!حتی حرمت ترا ندارند تا تو غذایت را تمام کنی . نه ! عزیرم برگرد برگرد به کنج خلوت خودت ومانند راهبه های قدیم نه (جدیدها که از پناهندگان حامله شده اند ، ) ! مانند یک جوکی ریاضت کش بنشین وبه همین چندر قاز بساز اینها که میبنی فریاد کرده ومشتهارا به هوا میفرستند برای چیز دیگری است که تو طالب آن نیستی ، درهمین کنج بنشین وهمان کتب عهد عتیق را مطالعه کن ودرهمان قرن غولها یا قرن نوزدهم قفل بشو واگر کسی پرسید چرا گریه میکنی؟ 
بگو چرا گریه میکنم ؟  اگر انگیزه ای برای گریه کردن نداشته باشم  پس دیگر هیچکس دردنیا نباید گریه کند  ، چه کسی موجب خوشحالی تو خواهد شد حتی خدا ترا به تمسخر گرفته است  وهیچگاه دوران رنج تو پایان نخواهد یافت بطور اعم رنج بشر چرا که خود با دست خود رنجهارا فراهم میکند ، اسلحه میسازد برای کشتن دیگری ، تو دیگر نمیتوانی با سرنوشت مبارز کنی سرنوشت از تو قوی تر است به هرشکل  وکیفتی  دربرابر حریف مغلوب خواهی شد  ودرضمن همان نبرد سرانجامم برزمین خواهی خورد خداوند دروجود تو نشسته است  نباید با او سر ستیز برداری چرا که باخودت میجنگی نه با یک دشمن ......پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین" .اسپانیا . 08/02/2017 میلادی /.
باید اضافه کنم دستبرد درتاریخ ایران روزهای تولد ماهم بهم خورده درواقع دیروز نوزدهم بود اما تاریخ فرنگی درست است .


سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۵

فریب بزرگ

مسافر ، دری را که  بسوی نور ماه ، روشن بود
کوبید ، وگفت "
آیا کسی درخانه هست ؟ 
هیچکس جوابی نداد 
وهیچکس پایین نیامد 
وهیچکس از کنار آن دریچه پربرگ حم نشد ..........." والتر  دولامر" از قطعه شنوندگان 


همه مارا فریب دادند ، نویسندگان ، شاعران ، روزنامه نکاران وحتی مترجمین خواستهای خودرا درلابلای نوشته ها گذارند همه آرزوهایشانرا ، درآن روزها کمتر کسی اصل کتابها یا رومانهارا میخواند ، بیشتر به قصه ها ی جن وپری ومظفرخان  وقیس ورامین  ولیلی ومجنون ودروغ های تاریخی دلخوش بودندوآنهایی هم که بخارج رفتند وزبانی فرا گرفتند دربرگشت آتچنان غروری وبادی در آستین خود انداختند که حتی جرئت سلام کردن را نیز گرفتند .

بهترین  ومعتبر ترین روزنامه نگار دوران رضا شاه کبیر ( محمد مسعود) که آنهمه توده ای ها پیزی لای پالانش  میگذاشتند کتابی نوشت بنام : (گلهایی که درجهنم میرویند ) درست کپیه جالبی از داستان ( گیرنده شناخته نشد ) ازکریستین والتر امریکایی بود  ، تنها نامهارا ایرانی کردو محله هارااز امریکا وآلمان دوران جنگ جهانی ویورش هیتلر  به ایران آورد !!. آن روزها هنوز پای امریکاییها چندان به ایران باز نشده بود وهنوز اصل چهار نیامده بود وهنوز چاپخانه درست وحسابی نداشتیم تنها رابطه ها ودوستیها  ومحفلهای شبانه بودند که کار میکردند ناگهان شاعری از خاک برمیخاست نویسنده ای ظهور میکرد !! وما فرزندان کوچک آن سرزمین زیر فریب این فرشتگان جهنم مشغول رویا پروری بودیم مانند حباب که تنها درافکار خودش غرق میشود دیگر جرئت  اینکه کمی جلو تر برویم نداشتیم بنا براین یک لات بزرگ مانند  "احمد شاملو "شد قهرمان !!! وفروغ که زنانه شعر میسرود وتازه مانند یک بچه نوپای داشت چهار دست وپا راه میرفت ناگهان سر به نیست شد وحال مرده او عزیز است وهمه اورا ستایش میکنند نام آو همه جا هست برای چند شعری که از اشعار خارجی ترجمه کرد البته من اورا دوست میدارم وباو احترام میگذارم پیشرو زنان بود دیگردوران پروین اعتصامی با اشعار قوی  او بسر آوه بود مردم به دنبال چیز نویی میگشتند  بهر روی ما فریبخوردگان هنوز هم داریم فریب میخوریم ویا فریب میدهیم .

خیلی میل داشتم رومانی مینوشتم اما نوشتن رومان هم حوصله میخواهد وهم دیگر کسی نیست تا آنرا به چاپ برساند چرا که درهیچ محفلی پای نمیگذارم وبه هیچ حزب ودسته ای خودرا نمیفروشم واز هیجکس بخاطر چند خط چرند واراجیف سکه ای دریافت نمیکنم  ، رابطه ها باید قوی باشند ومن رابطه و رشته هارا قطع کرده ام حاضر نیستم زیر بار فریب دیگری بروم همین تک نویسی برایم کافی است بگذار بهره اش را دیگران ببرند .

از این روزها لابد خبرنگاران وخبرگان حامل خبرهای بزرگی برای ما خواهند بود ، خواهند نوشت ویا سرود ویا گفت " ببخشید حامل خبری بدی هستم جنگ شروع شده ! آنهم جنگ جهانی سوم ، حنگ اتمی جنگ ادیان مانند جنگهای صلیبی ، جنگهای منطقه  وخیابانی ودراین میان ما فرزندانمان را بقربانگاه خواهیم برد تا با خون آنها قیمت برجها بالاتر بروند ،  درجنگها  حقیقت وسخن راست  بکلی از بین خواهد رفت  ودروغ جانشین آن میشود  عدالت فراموش میشود  وجای خودرا  به زور وقدرت میدهد همانکه امروز در سر زمین خودمان شاهد آن هستیم  دختران باکره  پنهان میشوند  وفاحشه ها جای آنهارا میگرند همانگونه که امروز میبینیم  همه چی تغییر شکل میدهد تنها معلولان وپیرزنان وپیرمردان وحیواناتند که درگوشه ای مخفی شده  وآماده رفتن به سلاخ خانه ها میباشند .  جنگ یعنی انحطاط  دنیا وویرانی  طبیعت  یعنی مدارا با زشتی ها  وبدی ها  واز بین بردن زیباییها  وخوبیها .

امروز مردانی که بر ما حکومتدمیکنند همه زاییده دشتهای  خالی و عاری از هرگونه  عظمت میباشند ،  با سستی وفرومایگی زندگی یک خزنده  تیر بخت  ، یک حشره  مزرعه  وکرم های مانده درسطح آبهای راکد  به زندگی خود سر وسامان میدهند  سپس هم مانند یک حشره بیجان درگوشه ای میافتند زیر پای اسبهای پرقدرت مردان کوهستان .

خوشحالم که زاده کوهستانهاهستم وروح کوه را درپیکرم دارم وانرژی آوای نامریی مردانی که با صخرهای بلند ستیز کردند اما خم نشدند ، شکستند ، اما خم نشدند .  وآن شاعرانی که درسرودهای خود نوشتند  از پای افتادم اما خم نشدم  ! چندی بعد جلوی پای یک بچه ملا خم شدند تا چند سکه بی ارزش صله ویا پاداش  بگیرند  .....پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . اسپانیا / 07/02ی/2017 میلادی برابر با هیجدهم بهمن ماه 1395 شمسی . 

سالروز تولد پسرم. این نوشته را باو تقدیم میکنم  هرچند نمیتواند آنرا بخواند وکلمات آنرا درک کند اما من میدانم .ثریا

دلنوشته های نیمه شب

این دلنوشته بعضی اوقات بسبب بیخوابی ونیمه شبان است  مجبورم روی تابلت بنویسم با حروفی که گاهی بقول دیگران فریز میشود  الان ساعت پنج صبح است من از روشن شدن ناگهانی تابلت که بالای سرم بود بیدار شدم ودانستم که موریانه ها مشغول جسجو میباشند .

حقیقت آنکه دیگر از این جماعت خسته شدم همه ”منم”هستند همه یک من جدا وهیچکس نیم من نیست من هم دیگر حوصله این شهرتهای کاذب وشهرت طلبی ها را ندارم . 

دراین گوشه کار خودم را میکنم مینویسم وهمچنان مینویسم  ومیدانم با این گروه وچند دستگ وجابجایی ایران هیچگاه به گذشته بر نمیگردد امروز روی فیس بوکم بوی تجزیه طلبان را احساس کردم  مجاهدین -چریکهای خلق- فرصت طلبان  همه دریک ظاهر آراسته به گرد هم آیی ودرانتظار چراغ سبز پشت خط ایستاده اند ازهمه جالبتر به فللانکس ونوشته اش لایک میدهی سکرتش درجواب مینویسد پاسخ شمارا  ریپلای میکنم به حضرت اجل عالی گاهی درلباس همشیره زمانی در لباس سکرتر وغیره بقول مهران خان شارلاتان ومن چه وزنی باین ملت میدهم چگونه آنهارا سنگین جابجا میکنم دیگر کفگیر قدیمیها به ته دیگ خورده وبا نشستن جلوی دوربین وچند چرند گفتن میل دارند همچنان شهره باشند زمانی کسی میتواند ادعا کند که در وطن خودش ودر میان مردم خود وبر أوردکردن شعور اجتماعی را در قالب کلام بیاورند هیچکس وهچکدام از این آقایان خارج از منظومه خود نه کسی هستند ونه شاهکاری ساخته اند هرکسی کنج اطاقش یک دوربین فیلمبرداری دارد ویا روی لب تاپش خطابه پخش میکند چند نفر هم پادو دارد.  بهر روی با این رویه ای که این جماعت در پیش گرفتهاند همین ملاها هم بر سرشان زیادیند .

از ما گذشت پسرم سه ساله بود که ما آن سرزمین را ترک کردیم وامروز چهل وسه ساله میشود تولد اوست ومن هرسال  درچنین روزی بیاد بیمارستان جم میافتم واطاق خصوصی وسزارین وبازدیکنندگان با جعب های گل ارکیده وسبد گل ویا سکه ها پهلوی وتبریک وشاد باش بمن وهمسرم برای چنین روز مبلرکی!!!که خوب الهی شکر ایشان هم صاحب پسر شدند !.
اما کسی تاجی بر سرم نگذاشت غیر آنکه به دستور همسرم لوله های تخمدان مرا بستتد تا دیگر بچه دار نشوم البته من میلی نداشتم همین چهار موجود بدبخت را درمیان آن قبیله به زور نگداری میکردم اما این دستور بدون اطلاع من بود واز همان زمان  برنامه جدایی را طرح کردم وعطای بانوی فلان مدیر کل  را به عطایش بخشیدم وخانه بزرگش را به همان قبیله اش واگذاشتم وراهی سفری شدم که میدانستم دیکر راه بازگشتی نیست میلی هم به بازگشت نداشتم
تازه این قوم قبیله باصطلاع از سطع بالای جامعه بودند از درباری وشهزاده تا شاعر شهیر وپولهای فروان ودیگر هیچ ...
حال امروز مانند یک راهبه در خلوت وسکوت این خانه  تنها سر گرمی ودلخوشیم همین موجودات وگلهایشان واین صفحه میباشد با ذکر مصیبت وگاهی چس ناله .
روز گذشته هنگامیکه دخترم آمد باو گفتم از روزی که تو رفته ای تا الان این در بازنشده وکلید همچنان درقفل است یعنی جهار روز  کسی حتی درب را نکوبید ببیند زتده ام یا مرده

روز گذشته خیلی غمگین بودم احساس بدی داشتم وشب به هنگام خواب گفتم اگر در مورد (او)اشتباه کردم بنوعی طبیعت مرا از اشتباه دربیاورد واگر او یک مامور وجاسوس بود که خوب تکلیفش روشن است گاهی ته دلم برایش آرزوی خوسبختی میکردم  وگاهی خشم برمن چیره میشد ودلم میخواست اورا بکشم بین شک ویقین داشتم غوطه میخوردم  حال دیگر آن غم سنگین آن نومیدی وآن بغض کمی فرو نشسته گویا خودش را به شهر دیگری کشاتده تا در آبرسانی آنشهر به واتیکان ایران کار کند  .
ومن دیگر محال است روزی به آتشکدهای زادگاهم برگردم  ویا حتی جایگاه آنرا در کنار کوههای زاگرس ببینم تمدن ما پایان یافت حال تمدن خوکهاست .  پایان

پسرم
عزیزونازتینم
تولدت
مبارک
وازتو ممنون هستم که درکنارم ماندی ومرا رها نکردی
۱۸بهمن۱۳۹۵برابر با هفتم فوریه ۲۰۱۷میلادی.ثریا 

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۵

آن کبک خرامان

یا باد آنکه سر کوی توام منزل بود 
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که  سعی من ودل باطل بود
دیدی آن قهقه کبگ خرامان حافظ
که ز سر پنجه  شاهین قضا غافل بود

تمام شب مانند یک مرده خوابیدم ، گویی صدها قرص خواب خورده بودم میلی نداشتم از تخت بلند شوم نه گرسنه ام بود ونه تشنه ونه هوس قهوه  را داشتم نمیدانم رویاهایم چگونه میگذشتند ، دنیا بکی از نظرم محو ونابود شده بود ، تنها میدانستم که ( از طرف  روسها )  همه چیزی را باید انتظار داشت او رفت ، برای همیشه رفت منهم از آن عذاب خارج شدم  آنها هیچگاه زندگی مارا به افسانه تشبیه نخواهند کرد ، امروز هیچ افسانه واقعی درسر نوشت ما وجود ندارد ، ما خودما ن از لابلای  رویاها قصه هارا جستجو میکینم  وهمیشه هم میل داریم همه چیز را  به افسانه های جن وپری تبدیل کنیم ، اما امروز هر ثانیه ضبط میشود وفورا دوردنیا به گردش درمیاید .

درحال حاضر خانه اصلی ما  یعنی سرزمین ما  خالی از مردان  وزنان سخت کوش واسب اصیل است  که خود بخود محکوم به نابودی است .
امروز یک ویوید کلیپ روی فیس بوکم دیدم از شیراز معلوم بود کار یک ایرانی نیست شیراز را با همه زیباییهایش وتاریخش نشان میداد بخصوص موسیقی متن آن مانند یک ملودی عزا که برای از دست رفتن انسانی مینوازند ، با نوار ونور حرکت میکرد ومن گریستم ، آخرن سفرم درایران ، شیراز بود .

 روزگاری خوشحال بودم که هیچگاه کاری را با چشم بسته انجام نداده ام  تنها در ازدواجم  جوانب احتیاط را نگاه نداشتم وچشم بسته بسوی سرنوشت رفتم  آنروزها نه منطق را میشناختم ونه حقیقت را  میدانستم منطق مانند لجن تنها زیر پاهایم مینشیند ومرا میلغزاند رو به سراشیبی  مانددگل چسپنده است و فرجام کارم ناکامی ونا امیدی بود .

در عشق  نیزهیچگاه  به دنبال منطق ویا حقیقت نرفتم وسعی کردم که همه جوانب را  نادیده بگیرم  عشق مانند یک کاکتوس با 
گلی زیبا ترا فریب میدهد گل خشک شده واز بین میرود تنها خارهای آن پیکر وقلب ترا زخمی میسازند .

روزگاری آنقدر در عدالتخواهی  وسایر این چرندیات  افراط میکردم که زندگی را برخود وهمه اطرافیان تلخ میساختم  ودراین اواخر خودرا به دست جریان آب سپردم نا مرا هرکجا میخواهد ببرد دیگر میل نداشتم ویا قدرت آنرا نداشتم که برخلاف جریان آب شنا کنم وبا سنگلاخها دسته پنجه نرم کنم گذاشتم حتی گنجشگهای روی درختان نارون هم برسرم کثاف خودرا بریزند ، عبی ندارد  انها را خواهم شست !  درسکوت راه میرفتم درسکوت ناله میکردم ودرسکوت میل داشتم آنچه مانده از دست بدهم میلی به جمع آوری مال نداشتم وندارم /

از مردم کناره گرفتم مانند یک راهبه درخلوت نشستم گاهی بشدت احساس میکردم که دلم میخواهد دعا بخوانم ! وبحال مادرم  رشک میبردم که چگونه  کاتولیکتراز پاپ شده بود از سر سجاده بلند نمیشد وکتاب مفتاتیح الجنانش همیشه باز بود یکی هم جیی داشت که همه  جا آنرا باخود حمل میکرد هشت قران داشت تنها یکی از آنها بمن رسید آنهم متعلق به پدرش بود ، خوشحال بود سر زنده بود صورتش سرخ گونه هایش همیشه گل انداخته وبمن میگفت " ببین این رنگ زرد تو ناشی از بی ایمانی توست "! کدام ایمان ؟ به کی ؟ من تنها یک  واحدرا میشناسم بیشتر از آن برایم سنگین است تعداد خدایانرا نمیتوام حمل کنم .

امروز خیلی غمگینم علتش را تنها خودم میدانم وبس /
پایان /
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا . 06/02/2017 میلادی/.