سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۵

دلنوشته های نیمه شب

این دلنوشته بعضی اوقات بسبب بیخوابی ونیمه شبان است  مجبورم روی تابلت بنویسم با حروفی که گاهی بقول دیگران فریز میشود  الان ساعت پنج صبح است من از روشن شدن ناگهانی تابلت که بالای سرم بود بیدار شدم ودانستم که موریانه ها مشغول جسجو میباشند .

حقیقت آنکه دیگر از این جماعت خسته شدم همه ”منم”هستند همه یک من جدا وهیچکس نیم من نیست من هم دیگر حوصله این شهرتهای کاذب وشهرت طلبی ها را ندارم . 

دراین گوشه کار خودم را میکنم مینویسم وهمچنان مینویسم  ومیدانم با این گروه وچند دستگ وجابجایی ایران هیچگاه به گذشته بر نمیگردد امروز روی فیس بوکم بوی تجزیه طلبان را احساس کردم  مجاهدین -چریکهای خلق- فرصت طلبان  همه دریک ظاهر آراسته به گرد هم آیی ودرانتظار چراغ سبز پشت خط ایستاده اند ازهمه جالبتر به فللانکس ونوشته اش لایک میدهی سکرتش درجواب مینویسد پاسخ شمارا  ریپلای میکنم به حضرت اجل عالی گاهی درلباس همشیره زمانی در لباس سکرتر وغیره بقول مهران خان شارلاتان ومن چه وزنی باین ملت میدهم چگونه آنهارا سنگین جابجا میکنم دیگر کفگیر قدیمیها به ته دیگ خورده وبا نشستن جلوی دوربین وچند چرند گفتن میل دارند همچنان شهره باشند زمانی کسی میتواند ادعا کند که در وطن خودش ودر میان مردم خود وبر أوردکردن شعور اجتماعی را در قالب کلام بیاورند هیچکس وهچکدام از این آقایان خارج از منظومه خود نه کسی هستند ونه شاهکاری ساخته اند هرکسی کنج اطاقش یک دوربین فیلمبرداری دارد ویا روی لب تاپش خطابه پخش میکند چند نفر هم پادو دارد.  بهر روی با این رویه ای که این جماعت در پیش گرفتهاند همین ملاها هم بر سرشان زیادیند .

از ما گذشت پسرم سه ساله بود که ما آن سرزمین را ترک کردیم وامروز چهل وسه ساله میشود تولد اوست ومن هرسال  درچنین روزی بیاد بیمارستان جم میافتم واطاق خصوصی وسزارین وبازدیکنندگان با جعب های گل ارکیده وسبد گل ویا سکه ها پهلوی وتبریک وشاد باش بمن وهمسرم برای چنین روز مبلرکی!!!که خوب الهی شکر ایشان هم صاحب پسر شدند !.
اما کسی تاجی بر سرم نگذاشت غیر آنکه به دستور همسرم لوله های تخمدان مرا بستتد تا دیگر بچه دار نشوم البته من میلی نداشتم همین چهار موجود بدبخت را درمیان آن قبیله به زور نگداری میکردم اما این دستور بدون اطلاع من بود واز همان زمان  برنامه جدایی را طرح کردم وعطای بانوی فلان مدیر کل  را به عطایش بخشیدم وخانه بزرگش را به همان قبیله اش واگذاشتم وراهی سفری شدم که میدانستم دیکر راه بازگشتی نیست میلی هم به بازگشت نداشتم
تازه این قوم قبیله باصطلاع از سطع بالای جامعه بودند از درباری وشهزاده تا شاعر شهیر وپولهای فروان ودیگر هیچ ...
حال امروز مانند یک راهبه در خلوت وسکوت این خانه  تنها سر گرمی ودلخوشیم همین موجودات وگلهایشان واین صفحه میباشد با ذکر مصیبت وگاهی چس ناله .
روز گذشته هنگامیکه دخترم آمد باو گفتم از روزی که تو رفته ای تا الان این در بازنشده وکلید همچنان درقفل است یعنی جهار روز  کسی حتی درب را نکوبید ببیند زتده ام یا مرده

روز گذشته خیلی غمگین بودم احساس بدی داشتم وشب به هنگام خواب گفتم اگر در مورد (او)اشتباه کردم بنوعی طبیعت مرا از اشتباه دربیاورد واگر او یک مامور وجاسوس بود که خوب تکلیفش روشن است گاهی ته دلم برایش آرزوی خوسبختی میکردم  وگاهی خشم برمن چیره میشد ودلم میخواست اورا بکشم بین شک ویقین داشتم غوطه میخوردم  حال دیگر آن غم سنگین آن نومیدی وآن بغض کمی فرو نشسته گویا خودش را به شهر دیگری کشاتده تا در آبرسانی آنشهر به واتیکان ایران کار کند  .
ومن دیگر محال است روزی به آتشکدهای زادگاهم برگردم  ویا حتی جایگاه آنرا در کنار کوههای زاگرس ببینم تمدن ما پایان یافت حال تمدن خوکهاست .  پایان

پسرم
عزیزونازتینم
تولدت
مبارک
وازتو ممنون هستم که درکنارم ماندی ومرا رها نکردی
۱۸بهمن۱۳۹۵برابر با هفتم فوریه ۲۰۱۷میلادی.ثریا