یا باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من ودل باطل بود
دیدی آن قهقه کبگ خرامان حافظ
که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود
تمام شب مانند یک مرده خوابیدم ، گویی صدها قرص خواب خورده بودم میلی نداشتم از تخت بلند شوم نه گرسنه ام بود ونه تشنه ونه هوس قهوه را داشتم نمیدانم رویاهایم چگونه میگذشتند ، دنیا بکی از نظرم محو ونابود شده بود ، تنها میدانستم که ( از طرف روسها ) همه چیزی را باید انتظار داشت او رفت ، برای همیشه رفت منهم از آن عذاب خارج شدم آنها هیچگاه زندگی مارا به افسانه تشبیه نخواهند کرد ، امروز هیچ افسانه واقعی درسر نوشت ما وجود ندارد ، ما خودما ن از لابلای رویاها قصه هارا جستجو میکینم وهمیشه هم میل داریم همه چیز را به افسانه های جن وپری تبدیل کنیم ، اما امروز هر ثانیه ضبط میشود وفورا دوردنیا به گردش درمیاید .
درحال حاضر خانه اصلی ما یعنی سرزمین ما خالی از مردان وزنان سخت کوش واسب اصیل است که خود بخود محکوم به نابودی است .
امروز یک ویوید کلیپ روی فیس بوکم دیدم از شیراز معلوم بود کار یک ایرانی نیست شیراز را با همه زیباییهایش وتاریخش نشان میداد بخصوص موسیقی متن آن مانند یک ملودی عزا که برای از دست رفتن انسانی مینوازند ، با نوار ونور حرکت میکرد ومن گریستم ، آخرن سفرم درایران ، شیراز بود .
روزگاری خوشحال بودم که هیچگاه کاری را با چشم بسته انجام نداده ام تنها در ازدواجم جوانب احتیاط را نگاه نداشتم وچشم بسته بسوی سرنوشت رفتم آنروزها نه منطق را میشناختم ونه حقیقت را میدانستم منطق مانند لجن تنها زیر پاهایم مینشیند ومرا میلغزاند رو به سراشیبی مانددگل چسپنده است و فرجام کارم ناکامی ونا امیدی بود .
در عشق نیزهیچگاه به دنبال منطق ویا حقیقت نرفتم وسعی کردم که همه جوانب را نادیده بگیرم عشق مانند یک کاکتوس با
گلی زیبا ترا فریب میدهد گل خشک شده واز بین میرود تنها خارهای آن پیکر وقلب ترا زخمی میسازند .
روزگاری آنقدر در عدالتخواهی وسایر این چرندیات افراط میکردم که زندگی را برخود وهمه اطرافیان تلخ میساختم ودراین اواخر خودرا به دست جریان آب سپردم نا مرا هرکجا میخواهد ببرد دیگر میل نداشتم ویا قدرت آنرا نداشتم که برخلاف جریان آب شنا کنم وبا سنگلاخها دسته پنجه نرم کنم گذاشتم حتی گنجشگهای روی درختان نارون هم برسرم کثاف خودرا بریزند ، عبی ندارد انها را خواهم شست ! درسکوت راه میرفتم درسکوت ناله میکردم ودرسکوت میل داشتم آنچه مانده از دست بدهم میلی به جمع آوری مال نداشتم وندارم /
از مردم کناره گرفتم مانند یک راهبه درخلوت نشستم گاهی بشدت احساس میکردم که دلم میخواهد دعا بخوانم ! وبحال مادرم رشک میبردم که چگونه کاتولیکتراز پاپ شده بود از سر سجاده بلند نمیشد وکتاب مفتاتیح الجنانش همیشه باز بود یکی هم جیی داشت که همه جا آنرا باخود حمل میکرد هشت قران داشت تنها یکی از آنها بمن رسید آنهم متعلق به پدرش بود ، خوشحال بود سر زنده بود صورتش سرخ گونه هایش همیشه گل انداخته وبمن میگفت " ببین این رنگ زرد تو ناشی از بی ایمانی توست "! کدام ایمان ؟ به کی ؟ من تنها یک واحدرا میشناسم بیشتر از آن برایم سنگین است تعداد خدایانرا نمیتوام حمل کنم .
امروز خیلی غمگینم علتش را تنها خودم میدانم وبس /
پایان /
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا . 06/02/2017 میلادی/.