" دل نوشته های من "
بمن میگفت :
تو نمیدانی ، هنوز خیلی مانده تا بفهمی ، ما هدف مشترکی داریم ، باید باهم زنجیرها را پاره کنیم ، زنجیرها ی اسارت را گرفتاریهای را ، خیره باو مینگریستم وسپس میپیرسیدم تو که بردستت زنجیری نیست ، تو که اسیر نیستی ، مادرت اسیر نیست خواهرانت برادرت هنمه آرادانه درس خواندید کار گرفتید ، زندگی خوبی دارید ! درجوابم میگفت :
وقتی میگویم نمیفهمی خوب نمی فهمی تو هنوز آنقدر سواد نداری تا بدانی ما چه میگوییم یک دیپلم که سواد نمیشود ( اما خودش همانرا هم نداشت ) .
ما هدفمان آزاد ساختن سرزمینهای گرفتار است وزخمهایی خونینی که برتن بشریت نشسته ! با خود فکر میکردم خوب ! او مگر چند سر زمینرا دیده ودرکجا زخمهایشانرا یافته ؟ ،
شب های وحشتناکی که دور یکدیگر جمع میشدند ، با بطریهای ودکا ومزه ماست وخیار وصبح طلوع کله پاچه وحلیم !
مشتهارا گره میردند ،
ما باین هدف خواهیم رسید ما ترا آزاد خواهیم ساخت ای وطن رنج کشیده ای مادر !!!
مادر زیر لب میگفت " الله اکبر ، استغفراله والتوبه وعلیه ودستش را به علامت اینکه دارم نماز میخوانم سکوت کنید با چادر نماز سفیدش بالا میبرد .
سرود ها شروع میشد ، " ای راهزن تاجدار " ما هنگ ترا درهم خواهیم کوبید ، ما از نعش آنها پلی خواهیم ساخت وبرای تو جهنم را آماده کرده ایم .......
خوب ! عزیزم الان سر از خاک بردار وزندگی مرا ببین ، ببین چگونه مرا آزاد ساختی وفرزندان میهنت را وچگونه سر زمینت را اباد کردی ؟ آیا به پیروزی رسیدی؟ پیروزی تو کدام یک بودند؟ در قالب یک قهرمان پوشالی نه یک قهرمتن کهنسال .
خسته ام ، خیلی خسته ام ، از بیخوابیها و نگرانیها ودر بدری ها واوارگیها وبیاد آن خانه کوچکی افتادم که تازه آنرا تزیین کرده بودم برای روزهای آینده وخوشیها با فرش کاشان ، پرده های کمرنگ پسته ای وگلهای کاغذی وگلدان بزرگ یاس .
هر صبح از بوی گند سیگار وبوی اشغال ناشتایی آنها میبایست خودمرا نفس زنان به درون حمام بیاندازم با دوش آب سرد تا بتوام چشمامرا بازکنم ودر یخبندان به دنبال اتوبوس بدوم تا خودرا به سرکارم برسانم .
سهم خودرا از رنجهای روزگار گرفته ام دیگر رنج بس است امروز با دودست وآغوش باز مرگ را استقبال میکنم .
خسته ام خیلی خسته ام از همه چیز ، از همه کس وازهمه جا .پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجم فوریه 2017 میلادی .