سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۵

فریب بزرگ

مسافر ، دری را که  بسوی نور ماه ، روشن بود
کوبید ، وگفت "
آیا کسی درخانه هست ؟ 
هیچکس جوابی نداد 
وهیچکس پایین نیامد 
وهیچکس از کنار آن دریچه پربرگ حم نشد ..........." والتر  دولامر" از قطعه شنوندگان 


همه مارا فریب دادند ، نویسندگان ، شاعران ، روزنامه نکاران وحتی مترجمین خواستهای خودرا درلابلای نوشته ها گذارند همه آرزوهایشانرا ، درآن روزها کمتر کسی اصل کتابها یا رومانهارا میخواند ، بیشتر به قصه ها ی جن وپری ومظفرخان  وقیس ورامین  ولیلی ومجنون ودروغ های تاریخی دلخوش بودندوآنهایی هم که بخارج رفتند وزبانی فرا گرفتند دربرگشت آتچنان غروری وبادی در آستین خود انداختند که حتی جرئت سلام کردن را نیز گرفتند .

بهترین  ومعتبر ترین روزنامه نگار دوران رضا شاه کبیر ( محمد مسعود) که آنهمه توده ای ها پیزی لای پالانش  میگذاشتند کتابی نوشت بنام : (گلهایی که درجهنم میرویند ) درست کپیه جالبی از داستان ( گیرنده شناخته نشد ) ازکریستین والتر امریکایی بود  ، تنها نامهارا ایرانی کردو محله هارااز امریکا وآلمان دوران جنگ جهانی ویورش هیتلر  به ایران آورد !!. آن روزها هنوز پای امریکاییها چندان به ایران باز نشده بود وهنوز اصل چهار نیامده بود وهنوز چاپخانه درست وحسابی نداشتیم تنها رابطه ها ودوستیها  ومحفلهای شبانه بودند که کار میکردند ناگهان شاعری از خاک برمیخاست نویسنده ای ظهور میکرد !! وما فرزندان کوچک آن سرزمین زیر فریب این فرشتگان جهنم مشغول رویا پروری بودیم مانند حباب که تنها درافکار خودش غرق میشود دیگر جرئت  اینکه کمی جلو تر برویم نداشتیم بنا براین یک لات بزرگ مانند  "احمد شاملو "شد قهرمان !!! وفروغ که زنانه شعر میسرود وتازه مانند یک بچه نوپای داشت چهار دست وپا راه میرفت ناگهان سر به نیست شد وحال مرده او عزیز است وهمه اورا ستایش میکنند نام آو همه جا هست برای چند شعری که از اشعار خارجی ترجمه کرد البته من اورا دوست میدارم وباو احترام میگذارم پیشرو زنان بود دیگردوران پروین اعتصامی با اشعار قوی  او بسر آوه بود مردم به دنبال چیز نویی میگشتند  بهر روی ما فریبخوردگان هنوز هم داریم فریب میخوریم ویا فریب میدهیم .

خیلی میل داشتم رومانی مینوشتم اما نوشتن رومان هم حوصله میخواهد وهم دیگر کسی نیست تا آنرا به چاپ برساند چرا که درهیچ محفلی پای نمیگذارم وبه هیچ حزب ودسته ای خودرا نمیفروشم واز هیجکس بخاطر چند خط چرند واراجیف سکه ای دریافت نمیکنم  ، رابطه ها باید قوی باشند ومن رابطه و رشته هارا قطع کرده ام حاضر نیستم زیر بار فریب دیگری بروم همین تک نویسی برایم کافی است بگذار بهره اش را دیگران ببرند .

از این روزها لابد خبرنگاران وخبرگان حامل خبرهای بزرگی برای ما خواهند بود ، خواهند نوشت ویا سرود ویا گفت " ببخشید حامل خبری بدی هستم جنگ شروع شده ! آنهم جنگ جهانی سوم ، حنگ اتمی جنگ ادیان مانند جنگهای صلیبی ، جنگهای منطقه  وخیابانی ودراین میان ما فرزندانمان را بقربانگاه خواهیم برد تا با خون آنها قیمت برجها بالاتر بروند ،  درجنگها  حقیقت وسخن راست  بکلی از بین خواهد رفت  ودروغ جانشین آن میشود  عدالت فراموش میشود  وجای خودرا  به زور وقدرت میدهد همانکه امروز در سر زمین خودمان شاهد آن هستیم  دختران باکره  پنهان میشوند  وفاحشه ها جای آنهارا میگرند همانگونه که امروز میبینیم  همه چی تغییر شکل میدهد تنها معلولان وپیرزنان وپیرمردان وحیواناتند که درگوشه ای مخفی شده  وآماده رفتن به سلاخ خانه ها میباشند .  جنگ یعنی انحطاط  دنیا وویرانی  طبیعت  یعنی مدارا با زشتی ها  وبدی ها  واز بین بردن زیباییها  وخوبیها .

امروز مردانی که بر ما حکومتدمیکنند همه زاییده دشتهای  خالی و عاری از هرگونه  عظمت میباشند ،  با سستی وفرومایگی زندگی یک خزنده  تیر بخت  ، یک حشره  مزرعه  وکرم های مانده درسطح آبهای راکد  به زندگی خود سر وسامان میدهند  سپس هم مانند یک حشره بیجان درگوشه ای میافتند زیر پای اسبهای پرقدرت مردان کوهستان .

خوشحالم که زاده کوهستانهاهستم وروح کوه را درپیکرم دارم وانرژی آوای نامریی مردانی که با صخرهای بلند ستیز کردند اما خم نشدند ، شکستند ، اما خم نشدند .  وآن شاعرانی که درسرودهای خود نوشتند  از پای افتادم اما خم نشدم  ! چندی بعد جلوی پای یک بچه ملا خم شدند تا چند سکه بی ارزش صله ویا پاداش  بگیرند  .....پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . اسپانیا / 07/02ی/2017 میلادی برابر با هیجدهم بهمن ماه 1395 شمسی . 

سالروز تولد پسرم. این نوشته را باو تقدیم میکنم  هرچند نمیتواند آنرا بخواند وکلمات آنرا درک کند اما من میدانم .ثریا

دلنوشته های نیمه شب

این دلنوشته بعضی اوقات بسبب بیخوابی ونیمه شبان است  مجبورم روی تابلت بنویسم با حروفی که گاهی بقول دیگران فریز میشود  الان ساعت پنج صبح است من از روشن شدن ناگهانی تابلت که بالای سرم بود بیدار شدم ودانستم که موریانه ها مشغول جسجو میباشند .

حقیقت آنکه دیگر از این جماعت خسته شدم همه ”منم”هستند همه یک من جدا وهیچکس نیم من نیست من هم دیگر حوصله این شهرتهای کاذب وشهرت طلبی ها را ندارم . 

دراین گوشه کار خودم را میکنم مینویسم وهمچنان مینویسم  ومیدانم با این گروه وچند دستگ وجابجایی ایران هیچگاه به گذشته بر نمیگردد امروز روی فیس بوکم بوی تجزیه طلبان را احساس کردم  مجاهدین -چریکهای خلق- فرصت طلبان  همه دریک ظاهر آراسته به گرد هم آیی ودرانتظار چراغ سبز پشت خط ایستاده اند ازهمه جالبتر به فللانکس ونوشته اش لایک میدهی سکرتش درجواب مینویسد پاسخ شمارا  ریپلای میکنم به حضرت اجل عالی گاهی درلباس همشیره زمانی در لباس سکرتر وغیره بقول مهران خان شارلاتان ومن چه وزنی باین ملت میدهم چگونه آنهارا سنگین جابجا میکنم دیگر کفگیر قدیمیها به ته دیگ خورده وبا نشستن جلوی دوربین وچند چرند گفتن میل دارند همچنان شهره باشند زمانی کسی میتواند ادعا کند که در وطن خودش ودر میان مردم خود وبر أوردکردن شعور اجتماعی را در قالب کلام بیاورند هیچکس وهچکدام از این آقایان خارج از منظومه خود نه کسی هستند ونه شاهکاری ساخته اند هرکسی کنج اطاقش یک دوربین فیلمبرداری دارد ویا روی لب تاپش خطابه پخش میکند چند نفر هم پادو دارد.  بهر روی با این رویه ای که این جماعت در پیش گرفتهاند همین ملاها هم بر سرشان زیادیند .

از ما گذشت پسرم سه ساله بود که ما آن سرزمین را ترک کردیم وامروز چهل وسه ساله میشود تولد اوست ومن هرسال  درچنین روزی بیاد بیمارستان جم میافتم واطاق خصوصی وسزارین وبازدیکنندگان با جعب های گل ارکیده وسبد گل ویا سکه ها پهلوی وتبریک وشاد باش بمن وهمسرم برای چنین روز مبلرکی!!!که خوب الهی شکر ایشان هم صاحب پسر شدند !.
اما کسی تاجی بر سرم نگذاشت غیر آنکه به دستور همسرم لوله های تخمدان مرا بستتد تا دیگر بچه دار نشوم البته من میلی نداشتم همین چهار موجود بدبخت را درمیان آن قبیله به زور نگداری میکردم اما این دستور بدون اطلاع من بود واز همان زمان  برنامه جدایی را طرح کردم وعطای بانوی فلان مدیر کل  را به عطایش بخشیدم وخانه بزرگش را به همان قبیله اش واگذاشتم وراهی سفری شدم که میدانستم دیکر راه بازگشتی نیست میلی هم به بازگشت نداشتم
تازه این قوم قبیله باصطلاع از سطع بالای جامعه بودند از درباری وشهزاده تا شاعر شهیر وپولهای فروان ودیگر هیچ ...
حال امروز مانند یک راهبه در خلوت وسکوت این خانه  تنها سر گرمی ودلخوشیم همین موجودات وگلهایشان واین صفحه میباشد با ذکر مصیبت وگاهی چس ناله .
روز گذشته هنگامیکه دخترم آمد باو گفتم از روزی که تو رفته ای تا الان این در بازنشده وکلید همچنان درقفل است یعنی جهار روز  کسی حتی درب را نکوبید ببیند زتده ام یا مرده

روز گذشته خیلی غمگین بودم احساس بدی داشتم وشب به هنگام خواب گفتم اگر در مورد (او)اشتباه کردم بنوعی طبیعت مرا از اشتباه دربیاورد واگر او یک مامور وجاسوس بود که خوب تکلیفش روشن است گاهی ته دلم برایش آرزوی خوسبختی میکردم  وگاهی خشم برمن چیره میشد ودلم میخواست اورا بکشم بین شک ویقین داشتم غوطه میخوردم  حال دیگر آن غم سنگین آن نومیدی وآن بغض کمی فرو نشسته گویا خودش را به شهر دیگری کشاتده تا در آبرسانی آنشهر به واتیکان ایران کار کند  .
ومن دیگر محال است روزی به آتشکدهای زادگاهم برگردم  ویا حتی جایگاه آنرا در کنار کوههای زاگرس ببینم تمدن ما پایان یافت حال تمدن خوکهاست .  پایان

پسرم
عزیزونازتینم
تولدت
مبارک
وازتو ممنون هستم که درکنارم ماندی ومرا رها نکردی
۱۸بهمن۱۳۹۵برابر با هفتم فوریه ۲۰۱۷میلادی.ثریا 

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۵

آن کبک خرامان

یا باد آنکه سر کوی توام منزل بود 
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که  سعی من ودل باطل بود
دیدی آن قهقه کبگ خرامان حافظ
که ز سر پنجه  شاهین قضا غافل بود

تمام شب مانند یک مرده خوابیدم ، گویی صدها قرص خواب خورده بودم میلی نداشتم از تخت بلند شوم نه گرسنه ام بود ونه تشنه ونه هوس قهوه  را داشتم نمیدانم رویاهایم چگونه میگذشتند ، دنیا بکی از نظرم محو ونابود شده بود ، تنها میدانستم که ( از طرف  روسها )  همه چیزی را باید انتظار داشت او رفت ، برای همیشه رفت منهم از آن عذاب خارج شدم  آنها هیچگاه زندگی مارا به افسانه تشبیه نخواهند کرد ، امروز هیچ افسانه واقعی درسر نوشت ما وجود ندارد ، ما خودما ن از لابلای  رویاها قصه هارا جستجو میکینم  وهمیشه هم میل داریم همه چیز را  به افسانه های جن وپری تبدیل کنیم ، اما امروز هر ثانیه ضبط میشود وفورا دوردنیا به گردش درمیاید .

درحال حاضر خانه اصلی ما  یعنی سرزمین ما  خالی از مردان  وزنان سخت کوش واسب اصیل است  که خود بخود محکوم به نابودی است .
امروز یک ویوید کلیپ روی فیس بوکم دیدم از شیراز معلوم بود کار یک ایرانی نیست شیراز را با همه زیباییهایش وتاریخش نشان میداد بخصوص موسیقی متن آن مانند یک ملودی عزا که برای از دست رفتن انسانی مینوازند ، با نوار ونور حرکت میکرد ومن گریستم ، آخرن سفرم درایران ، شیراز بود .

 روزگاری خوشحال بودم که هیچگاه کاری را با چشم بسته انجام نداده ام  تنها در ازدواجم  جوانب احتیاط را نگاه نداشتم وچشم بسته بسوی سرنوشت رفتم  آنروزها نه منطق را میشناختم ونه حقیقت را  میدانستم منطق مانند لجن تنها زیر پاهایم مینشیند ومرا میلغزاند رو به سراشیبی  مانددگل چسپنده است و فرجام کارم ناکامی ونا امیدی بود .

در عشق  نیزهیچگاه  به دنبال منطق ویا حقیقت نرفتم وسعی کردم که همه جوانب را  نادیده بگیرم  عشق مانند یک کاکتوس با 
گلی زیبا ترا فریب میدهد گل خشک شده واز بین میرود تنها خارهای آن پیکر وقلب ترا زخمی میسازند .

روزگاری آنقدر در عدالتخواهی  وسایر این چرندیات  افراط میکردم که زندگی را برخود وهمه اطرافیان تلخ میساختم  ودراین اواخر خودرا به دست جریان آب سپردم نا مرا هرکجا میخواهد ببرد دیگر میل نداشتم ویا قدرت آنرا نداشتم که برخلاف جریان آب شنا کنم وبا سنگلاخها دسته پنجه نرم کنم گذاشتم حتی گنجشگهای روی درختان نارون هم برسرم کثاف خودرا بریزند ، عبی ندارد  انها را خواهم شست !  درسکوت راه میرفتم درسکوت ناله میکردم ودرسکوت میل داشتم آنچه مانده از دست بدهم میلی به جمع آوری مال نداشتم وندارم /

از مردم کناره گرفتم مانند یک راهبه درخلوت نشستم گاهی بشدت احساس میکردم که دلم میخواهد دعا بخوانم ! وبحال مادرم  رشک میبردم که چگونه  کاتولیکتراز پاپ شده بود از سر سجاده بلند نمیشد وکتاب مفتاتیح الجنانش همیشه باز بود یکی هم جیی داشت که همه  جا آنرا باخود حمل میکرد هشت قران داشت تنها یکی از آنها بمن رسید آنهم متعلق به پدرش بود ، خوشحال بود سر زنده بود صورتش سرخ گونه هایش همیشه گل انداخته وبمن میگفت " ببین این رنگ زرد تو ناشی از بی ایمانی توست "! کدام ایمان ؟ به کی ؟ من تنها یک  واحدرا میشناسم بیشتر از آن برایم سنگین است تعداد خدایانرا نمیتوام حمل کنم .

امروز خیلی غمگینم علتش را تنها خودم میدانم وبس /
پایان /
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا . 06/02/2017 میلادی/.

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۵

دون کیشوتهای ژنده پوش

" دل نوشته های من "

بمن میگفت :
تو نمیدانی ، هنوز خیلی مانده تا بفهمی ،  ما هدف مشترکی داریم ، باید باهم زنجیرها را پاره کنیم  ، زنجیرها ی اسارت را گرفتاریهای را ، خیره باو مینگریستم وسپس میپیرسیدم تو که بردستت زنجیری نیست ، تو که اسیر نیستی ، مادرت اسیر نیست خواهرانت  برادرت هنمه آرادانه درس خواندید کار گرفتید ، زندگی خوبی دارید ! درجوابم میگفت :

وقتی میگویم نمیفهمی خوب نمی فهمی تو هنوز آنقدر سواد نداری تا بدانی ما چه میگوییم یک دیپلم که سواد نمیشود ( اما خودش همانرا هم نداشت )  .
ما هدفمان آزاد ساختن سرزمینهای  گرفتار است  وزخمهایی خونینی که برتن بشریت نشسته !  با خود فکر میکردم خوب ! او مگر چند سر زمینرا دیده ودرکجا زخمهایشانرا یافته ؟ ، 
شب های وحشتناکی که دور یکدیگر جمع میشدند ، با بطریهای ودکا ومزه  ماست وخیار وصبح طلوع کله پاچه وحلیم ! 
مشتهارا گره میردند ، 
ما باین هدف خواهیم رسید  ما ترا آزاد خواهیم ساخت ای وطن رنج کشیده ای مادر !!!

مادر زیر لب میگفت " الله اکبر ، استغفراله والتوبه وعلیه ودستش را به علامت اینکه دارم  نماز میخوانم سکوت کنید با چادر نماز سفیدش بالا میبرد .

سرود ها شروع میشد ، " ای راهزن تاجدار "  ما هنگ ترا درهم خواهیم کوبید ، ما از نعش آنها پلی خواهیم ساخت  وبرای تو جهنم را آماده کرده ایم .......

خوب ! عزیزم الان سر از خاک بردار وزندگی مرا ببین ، ببین چگونه مرا آزاد ساختی وفرزندان میهنت را وچگونه سر زمینت را اباد کردی ؟  آیا به پیروزی رسیدی؟  پیروزی تو کدام یک بودند؟ در قالب یک قهرمان پوشالی  نه یک قهرمتن کهنسال .

خسته ام ، خیلی خسته ام ، از بیخوابیها و نگرانیها ودر بدری ها واوارگیها وبیاد آن خانه کوچکی افتادم که تازه آنرا تزیین کرده بودم برای روزهای آینده وخوشیها با فرش کاشان ، پرده های کمرنگ پسته ای وگلهای کاغذی وگلدان بزرگ یاس .

هر صبح از بوی گند سیگار وبوی اشغال ناشتایی آنها میبایست خودمرا نفس زنان به درون حمام بیاندازم با دوش آب سرد تا بتوام چشمامرا بازکنم ودر یخبندان  به دنبال اتوبوس بدوم تا خودرا به سرکارم برسانم .
سهم خودرا از رنجهای  روزگار گرفته ام دیگر رنج بس است  امروز با دودست وآغوش باز مرگ را استقبال میکنم .
خسته ام خیلی خسته ام از همه چیز ، از همه کس وازهمه جا .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجم فوریه 2017 میلادی .

هرج ومرج وپریشانی

ساعت از یک نیمه شب گذشته 
خواب از سرم پریده اطرافم را انواع واقسام اشیاء فرا گرفته رادیوی که از همه بهتر است باد دربیرون غوغا میکند ودوباره مجبور شدم پرده هارا پایین بیاورم واز دیدار گلهای نرگس وسنبل محروم شوم .

یک لیوان شیرگرم  با چند بیسکویت میتواند کمی آرامش بخش باشد بیاد نویسندگان وهنرمندان گذشته افتادم چقدر من به آن نویسندگان بدهکارم ، درسهای زیادی از آنها یاد گرفتم ، بیاد ایرن هنرپیشه وهمسرسابقش محمد عاصمی افتادم حال لابد درآن دنیا یکدیرا ملاقات کرده اند اگر چه دراین دنیا نتوانستند درکنارهم خوشبخت باشند اما دوستان خوبی بودند ، حال یکی در قبرستانی گم نام در آلمان خفته ودیگری در تهران درکنار هنرمندان ویا همتاهای ارمنی خود ، بیاد ژاله کاظمی افتادم که چگونه زود ورپرید چه  زن با کلاس وزیبایی بود وچه اوقات خوشی را باهم داشتیم ، چقدر همه چیز بنظرمان ارام بود چقدر امنیت داشتیم ، حال امروز درمیان این جانوران که مانند موشهای جونده از هر سوراخی سر بیرون میکنند وباید سم آماده داشته باشی تا جلویشانرا بگیری ویا جاهل مسلکان واربابان امروزی که نمیدانی با چه  زبانی با آنها گفتگو کنی .

امشب دیدم که چقدر تنها مانده ام ، همه رفته اند ، حتی فرهنگ هم رفت  ، حال درمیان حرج ومرجها  نمیتوانی یک راه مشخص را بیابی  ونمیتوانی با مردم درکمال آرامش صحبت کنی  واین هرج ومرج هر روز افزایش میابد  ومعلوم نیست مارا بکجا خواهد کشاند ؟
این مردان امروز مانند گیتارزنهای اسپانیایی فقط میتوانند زنان بی مغز وتهی را برده خود سازند  یک زن مثل من محال است تا باین پایه تنزل کند واز دراین هرج ومرج ها  بی نظمی ها با هیجانات زودگذر  خودرا سرگرم نماید  زندگی من یعنی نظم  یعنی موجودیت قائم  وهندسی  بی هیچ انحنا وخم وراست شدنی عمود برزمین  بی آنکه بشکند  ،   یک خط اتصالی میان زمین  وسیاره ای که اورا خواهد برد ، دل من پاک است  آرزوهایم بی الایش خالی از هرنوع آلودگی  من نمیتوانم با این مردم که خودرا مانند جنازه یا آشغال  درجریان  آب قرار میدهند  وتنهااز لذتهای زودگذر برخوردار میشوند ، باشم .

به دنبال جفت خود نمیگردم چون میدانم اورا نخواهم یافت ، ماهی هنگامی شاد وخوشحال است که برخلاف جهت جریان آب شنا کند  ودرلحظه ایکه نتواند خودرا مغلوب دیده ومیمیرد ، وتنها زمانی که مرد خودرا تسلیم جریان آب میکند .

لذت من دراوج اسند اوج تفکر واوج دانش واوج تربیت ، من ممکن است گاهی خودرا مادر خوبی بدانم  ویا زنی با قدرت روحی وسخت مانند سنگ ، اما نمیتوانم  برده  کسی بشوم  ، آنهم کسی را که نمیشناسم .

خواب از چشمانم گریخته ، ومانند هرشب قسطی میخوابم ، بچه ها همه دچار فلو شده اند ودرخانه هایشان افتاده اند با بینی گرفته وصدایی که سخت بیرون میاید باهم حرف میزنیم ، نگرانند ، مادر ! تو مواظب خودت باش !  ...هستم جای نگرانی نیست .
حال امشب باین میاندیشم که ما فرشتگانی هم داشتیم که تبدیل به ابلیس شده اند ، آنها ازدست رفته اند مانند ستارگانی که سقوط میکنند ، ودرزمین تبدیل به سنگ میشوند  ویا بکلی متلاشی شده از بین خواهند رفت .

آه حال باید باور کنیم که خدا گم شده ودیگر روی زمین نخواهد آمد وهمه ما بی خدا واز خود بیخود شده ایم ودراین فکرم که انسان نباید همیشه خدا باشد تا کسی را برده خود سازد  امری غیر عادی است .
گفتنی ها زیادند وحوصله من کم  .باید به تختخوابم برگردم ودراین فکرم که انسان میتواند با گرگ وببر شیر وهر حیوان درنده ای روبرو شده وهر آیننه تکه ای جلویش بیاندازد تا اورا از سرراه خود بردارد اما  با جانورانی که درسوراخ پنهانند ومانند موش گزنده نمیداند چکار باید بکند . 
من هنوز در انتظار شگفت انگیر ترین حادثه زندگیم هستم ، شب گذشته به دستهایم نگاه میکردم هموز دخترانه باقی مانده اند انگارنه انگار که انیهمه سال رنج کشیده وکار کرده اند ، به ساق پاهایم مینگرم هنوز محکم وسقت گویی تازه از قله یک کوهستان برگشته ودرانتظار یک لگن آب گرم نشسته اند !!.....
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . اسپانیا . 05/02/2017 میلادی/.

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۵

دنیای نادانان

این صفحه تابلتم را ورانداز کرد وگفت :
خوب کاری کردی  که حسابها را  بستی  بتازگی دوباره عکسی  فرستاده بود که درپشت ان عکس مانند کاغذ کاربن میتوانست همه چیز را کپی کند   چیزی گیرش نیامد  تنها خودش را نشان داد .سپس رو بمن کرد وگفت تو تاکی میخواهی ساده دل باشی تو باید یاد بگیری که در جنگل زندگی میکنی اون ادمهای قدیم هم بیشترشن نقش بازی  میکردند اگر لختتشان میکردی دست کمی از این اراذل نداشتن کم صدمه روحی خورده ای ؟باز دلت بسوزد باز سرکوچه کیفت را خالی کن دردست یک معتاد باز کمدت را خالی کن بده به فلا موسسه  زن کی بیدار میشوی ؟

گفتم هیچوقت  با ابریشم مرا بافته اند نه با نخ کرک قالی بافی  .نه از این بذل بخشش ها هم تا امروز بدی ندیده ام تنها تماشاچی جبر آنهایی بودم که بخیالخود زرنگی کرده اند .

روزی لغتنامه ای از دوستی در آلمان میخواستم تا برایم بفرستد نامه ای  در لابلای کتاب گذاشته بود که روی آن نوشته بود :
این لغت نامه را برای چی میخواهی تو خود کلامی که باید تراخواند بوسید وبردیده گذاشت  حال امروز گیر مشتی نادان افتاده ام که تنها بفکر ویران گریها هستند .  

باز تابلت را زیر ورو کرد گفت همه چیزرا که پاک کردی درها راهم بستی گفتم هنوز نه یک همشهری درلابلای صفحات آن دارم  وهنوز چند نامه 
راستی امروز پیاز نرگس وسنبل من درون باغچه در زیر این سرما قد کشیده وگل داده اند از آنها عکس گرفتم میبینی که هنوز میتوان با باغچه پیوند داشت با گل وگیاه واز آدمها نفرتم گرفته نفرت 
مرا بوسید گفت نگران مباش من همیشه درکنارت هستم  ومن آدرس ومشخصات وعکس اورا بهمراه یک نامه به دست او دادم تا اگر دوباره سر کله یکی از این ویروسها  پیدا شد باو خبر بدهم  زن نازنینی است  همین که اورا دارم کافی است  
پایان