شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۵

دنیای نادانان

این صفحه تابلتم را ورانداز کرد وگفت :
خوب کاری کردی  که حسابها را  بستی  بتازگی دوباره عکسی  فرستاده بود که درپشت ان عکس مانند کاغذ کاربن میتوانست همه چیز را کپی کند   چیزی گیرش نیامد  تنها خودش را نشان داد .سپس رو بمن کرد وگفت تو تاکی میخواهی ساده دل باشی تو باید یاد بگیری که در جنگل زندگی میکنی اون ادمهای قدیم هم بیشترشن نقش بازی  میکردند اگر لختتشان میکردی دست کمی از این اراذل نداشتن کم صدمه روحی خورده ای ؟باز دلت بسوزد باز سرکوچه کیفت را خالی کن دردست یک معتاد باز کمدت را خالی کن بده به فلا موسسه  زن کی بیدار میشوی ؟

گفتم هیچوقت  با ابریشم مرا بافته اند نه با نخ کرک قالی بافی  .نه از این بذل بخشش ها هم تا امروز بدی ندیده ام تنها تماشاچی جبر آنهایی بودم که بخیالخود زرنگی کرده اند .

روزی لغتنامه ای از دوستی در آلمان میخواستم تا برایم بفرستد نامه ای  در لابلای کتاب گذاشته بود که روی آن نوشته بود :
این لغت نامه را برای چی میخواهی تو خود کلامی که باید تراخواند بوسید وبردیده گذاشت  حال امروز گیر مشتی نادان افتاده ام که تنها بفکر ویران گریها هستند .  

باز تابلت را زیر ورو کرد گفت همه چیزرا که پاک کردی درها راهم بستی گفتم هنوز نه یک همشهری درلابلای صفحات آن دارم  وهنوز چند نامه 
راستی امروز پیاز نرگس وسنبل من درون باغچه در زیر این سرما قد کشیده وگل داده اند از آنها عکس گرفتم میبینی که هنوز میتوان با باغچه پیوند داشت با گل وگیاه واز آدمها نفرتم گرفته نفرت 
مرا بوسید گفت نگران مباش من همیشه درکنارت هستم  ومن آدرس ومشخصات وعکس اورا بهمراه یک نامه به دست او دادم تا اگر دوباره سر کله یکی از این ویروسها  پیدا شد باو خبر بدهم  زن نازنینی است  همین که اورا دارم کافی است  
پایان