شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۵

مرید

در بهاران که بخندد گل سرخ
صبحدم  طرف چمن 
دیده از خواب  گشاید به تبسم 
نرگس ویاس وسمن ، بلبل افسانه دل ساز کند
سوسن از شوق زبان بگشاید
لاله  آتشگر گلزار شود دیده ابر گهر بار شود >!

شبها تا نیمه شب شاید تا ساعت چهار وپنح صبح موزیک طبقه پایین در تما م رگهای جانم مینشیند ومرا به لرزه درمیاورد از بیرون صدای آن آشکار نیست اما زیر سر من وتختخواب من همچنان میلرزد کاری نمیشود کرد  جوانی است تنها وعشق او موسیقی است کاری هم به کسی ندارد ، به همین دلیل بعضی از شبها احساس میکنم که حتی رگهایم نیز میلرزند .

امروز صبح درب بالکن را باز کردم ، بوی دیکری میامد ، بهاران نوید میداد که نزدیک است وپرندگان با چهچه  خود غوغا بپا کرده بودند ، باید پرده هارا بالا بکشم ودستی نیز به سر روی باعچه بکشم وعلفهای هرزه را از ریشه بیرون بیاورم وبه دست باد بدهم این علفها ی هرزه همه جا حضورشانرا اعلام میدارند چه در زیر خاک وچه روی زمین صاف وچه درپهنه دشتی که تو گل درآنجا میکاری ! بعضی از آنها دوربین هایی درچشمانشان کار گذاشته اند  که تا اعماق مقعد تو را وارسی کرده وانگلهارا میشمارند . درگذشته از دست افسران بی پدر ومادر شهربانی در عذاب بودیم که سر هر چهاررا ویا وسط خیابان جلوی اتومبیل ترا میگرفتند وباج میخواستند واگر جوان وزیبا بودی درکنار باج میبایست شماره تلفن خودرا بدهی تا آنها با تو قراری بگذارند اکثر آنها یکی دوتا از این نشمه ها داشتند که با آنها همکاری میکردند ، بنا براین من اکثرا با راننده باینسو وآنسو میرفتم  وهمه این جنایتهارا بحساب شاه میگذاشتند وساواک او ، حال ازدست پلیسهای مجازی جانت در عذاب است  .

 سرم را با چند صفحه مجازی سر گرم کرده ام که ایوای شده صحنه سیاست وبازار از خیرش گذشتم وآنرا به خودشان وا گذاشتم تا هرکدام اطلاعات ومعلومات آبکشیده سیاسی خودرا به نمایش بگذارند ، توییتر نیز بحال خود رها کردم تنها چند دوست اسپانیایی هستند که گاهی به آنها لیکی میدهم ویا آنها بمن مهری وبوسه ای میفرستند ، واقعا از این جماعت خسته شدم فارسی  را که بکلی از بین برده اند  "آتش "را با [عین ]مینویسند و"عنوان "را با [الف] ویا تنها به حروف اول اکتفا میکنند من از اینها چیزی فرا نخواهم گرفت که هیچ بلکه آنچه را نیز اندوخته ام از دست خواهم داد .
حوصله سر وکله زدن با این حیوانات درست مانند این میباشد که تو به طویله ای بروی وبا یک الاغ بجنگی که چرا دمشرا بسوی تو تکان میدهد ویا سم  هایشرا روی پای تو گذاشته او که زبان ترا نمیفهمد الاغ است درون یک طویله بنا براین چرا خودرا عذاب دهم ؟.

سالها پیش مجانی برای چند مجله وسایت آرتیکل مینوشتم آنها هم  آن نوشته را به سایت  دیگری میدادند ناگهان میدیدم عکس ونوشته من روی سایت گروه مثلا مشروطه خواهان نشسته اعتراض میکردم زبان درازی ولغز گوییشان مرا بیزار میکرد دیگر چیزی ننوشتم وبرای آنها نفرستادم تنها یک سایت خوب بود که برایش اشعاری میسرودم  میفرستادم بانویی نویسنده ، دانا وتحصیل کرده که او هم از دنیا رفت .
حال دراینجا مشغول ذکر مصیبت نویسی هستم ودر این فکرم که  هر انسانی  هر آیینه  درظلمت وجهنم خود غرق شد باید رها وفراموشش کرد  ما همه انسان هستیم وقدرتمان از خدای خودمان بیشتر نیست  خداوند هم هنگامیکه  پرفروغ ترین  وزیباترین  ودانا ترین ومحبوب ترین  فرشتگانش  به سرگردگی شیطان  به دره نادانی سقوط کردند واز سپیدی به سیاهی گروییدند  به خاک تبدیل شدند  واو آنهارا رها ساخت  که درزیر خورشید تاریک وظلمانی خود  به زندگی گیاهیشان ادامه دهند یعنی درظلمت مطلق 
حال اگر کسی در طلمت وتاریکی بسر میبرد وچشمانش کور است نمیتوان با رمز کلمات اورا ازخواب بیدار کرد او سقوط کرده به دره نادانی وجهالت .خویش .بیست وپنج سال اسیری من درخانه یک مرد برایم کافی بود که طعم واقعی زندانرا بچشم  ودیگر حاضر نیستم برده کسی باشم وبمیل آنها  رفتار کنم . من آزادم ، آزاد تا جاییکه به کسی ویا اجتماع اطرافم صدمه ای وارد نکنم اما بعضیها شعورشان را از دست داده اند کاری هم نمیشود کرد ویا خودرا فروخته اند ویا همجسسبازندویا معتاد  وبرای خوش خدمتی دست به هرجنایتی میزنند  ، . باید خودر کنار کشید تا گله بگذرد .

روز گذشته برای خرید  با دخترم به سوپر رفتیم سپدرا پر کرد باو نگاه میکردم سرش پایین بود ومرتب جنسهارا درون  سبد میگذاشت ، من قسمت خودمرا جداگانه گذاشته بودم چیز زیادی نمیخواستم تنها میل داشتم کمی هوا بخورم ، هنگامیکه جلوی صندوق رسیدیم باو گفتم تو پارتی داری یا جشن  تولد کسی است ؟ 
گفت : نه دو روز میخواهیم به اسکی برویم با چند تن از فامیل همسرم !! خوب باید کمی غذا ومخلفات باخود ببریم ؟! یکصد یورو پول اجناس را پرداخت وهمه خرید من تنها یک کیسه بود . شب دراز کشیده بودم  دیدم زنگ تلفن به صدا درامد  ، ماما ؟! هان ، چی شده >  
هیچی بیشتر کیسه غذاهارا درون صندوق  اتومبیلم جای گذاشتم حال با اتو مبیل همسرم رسیدیم ومیبینم خیلی چیزها کم است !!! 
باو گفتم :
عزیزم نه کلید خانه ترا دارام ونه کلید اتومبیل ترا گفت میترسم خراب شوند ، پرسیدم چی بوده ؟ پنیر ، کره ، ماست ، ماست میوه ، آب میوه ژامبون ، وهمچنان شمرد ، 
گفتم نه، نترس در گاراژ شما هوا سرد است برگردی همه سر جایشان هستند وباخود فکر کردم معولا آمها در سنین کهولت  آلزایمر میگیرند نه زن جوانی مثل او با آنهمه هوش ، خوب حالا باید چکار کرد او دربالا کوه است ومن درون رختخواب ، بدرک خراب شدند که شدند مهم نیست ، لحاف را کشیدم روی سرم وخوابیدم . فردا روز دیگری است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا . 04/02/2017 میلادی /.