دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۵

تاریخ

شب گذشته ، شب بدی را گذراندم تمام روز زیر فشار استرس بودم ، تاریخ را میشود تحریف کرد میتوان آنرا پنهان ساخت ومیتوان برگی بر آن افزود خوشبختانه من کتابهای زیادی  از سیاحت گران دارم اعم از ایتالیایی ، رومانی ، آلمانی وصد البته همسایه بزرگمان خرس سفید ، کتابها قطور وسپس از بعد از انقالاب  کتابهایی که ببازار آمد بد وخوب نتیجه گیری یکسان بود  عده ای خون ایرانی دررگهایشان میجوشید ، عده ای تظاهر به این امر میکردند وعده ای چند گانه بودند .

شب گذشته حساب کردم از سال 1343 تا 1366 ابدا جزو زندگی من بحساب نمیایند من این سالهای عمرمرا گم کرده ام بنا براین نمیتوانم آنهارا بحساب عمرم بیاورم غیراز چند نشانه ( فرزند) ! 

شب گذشته درمیان آتش وهوا میسوختم درپرواز بودم گفته های روز پیش بد جوری مرا آزار داده بود اجداد من در کوههای بختیاری ، در فلات کرمان جزیی از خاک ایران شده اند حال من آوارهم ، آواره تراز همان کولیها باید به چرنیات بسیاری گوش کنم چون ایرانیان محال است که یک پارچه شوند ، هرکسی ساز خودرا میزند به همین اپوزیسیون خارج نگاه کنید ، به همین فریبها ونیرنگها بنگرید ، از خانم گوگوش  تا مادونا ، همه بنوعی دست آموز دولتها ورسانه ها هستند باید سرمان گرم باشد تا حرف نزنیم ودرمقام سئوال برنیاییم ،  چند سال است که یک کتاب درست وحسابی به دست ما نرسیده ، چند سال است  که ما یک موسیقی واقعی نشینیدم ؟ تنها چشم به دوردستها دوخیتم فلان ملا شد قهرمان ما وفلان چماقدار شذ فیلسماز وفلان تیر خلاص زن شد رییس جمهور .

عده ای  هم به اره ونه گفتن اکتفا میکنند ! 
اولین سالی که من باین دهکده دورافتاده امدم  از فشاریکه برمن وارد شده بود واینکه تنها جایی بود از ما ویزا ی ورودی نمیخواستند اینجا وترکیه  ، یا برگردیم ایران !  من به سه بچه کوچک ! یک آپارتمان درب وداغون وکثیف اجاره کردم وبچه هارا درآنجا پناه دادم وگفتم به کوچه وخیابان نروید ما زبان اینهارا نمیدانیم ، نامشانرا دریک مدرسه بین الملی نوشتم وخودم نشستم با سوزن وچرخ خیاطی ، کار ی  به بقیه روزها وسالها ندارم که چه ها برسر من آمد عده ای خودرا به دروغ  فراری نام دادند درحالیکه با پاسپورت جمهوری بعنوان پناهنده آمده بودند ، عده ای برای گرفتن ویزای امریکا به روی سکوی پرتا ب شهر سیویل نشستند ورفتند اما چند تایی باقی ماندند ، من شدم یک زن مشکوک ؛ یک زنی که کارم خراب است ، زنی که مشگل دارد ، زنی که کسی اورا نمیشناسد ، خلاصه نماد یک زن ویرانگر بودم خاتم هنرمندی دراینجا با همسرشان زندگی میکردند همسرشان از قبل کارمند اداره همسرمن بودند آنها هم تنها برای خوردن وسیر شدن شکم میامدند بی آتکه لحظه ای به دردهای من بیاندیشند سر انجام راهی ایران شدند نا درآتجا بمیرند ، خانمی از همکاران سابق همسرم با پسرش باینجا آمد کلی خوشحال شدم ، خیر ایشان که روزی یکی از زنان وچهره های خوب !!! مامانی شهر تهران  بودند حال با تسبیح وسجاده ومهر نماز وروزه  وغیره  ،؟ دود از سرم بلندشد . ای داد  وبیداد .
چگونه راحت میشود خودرا فروخت چگونه راحت میتوان عوض شد ، چگونه راحت میتوان مانند بوقلمون رنگ عوض کرد؟ 
حال مرا نیز به توبه دعوت میکرد !!

بانوی دیگری مانند کنتس های نیم تاج گم کرده  اهل جنوب تهران در کنار کوره های آجر پزی با یک دنیا افاده عده ای را اینجا با ترشی وخوراکی وخورش بادمجان دور خودش جمع کرد من تنها ماندم ، آنقدر بمن فشار آوردند تا نفسم در گلویم گرفت اما سکوت کردم تا جایی که به زادگاهم رفته وتحقیق کرده بودند که من از کدام فامیل هستم ودست از پا دراز تر برگشتند .
من سکوت کردم بهر روی گمان بردم ارامنه اینجا مانند ارامنه ایران میباشند ، نه آنها هم خودشانرا گم کرده بودند ، تنها شدم ،  هنوز هم تنهایم میلی هم ندارم این دیواررا بشکنم ووارد حوزه ماموریت آنها بشوم .  نشستم به تماشا ونشستم به نوشتن ، اول دفترچه هایم را سیاه کردم ودرصندوقی جا دادم وسپس باین جعبه جادو روی آورد ومقداری را عیان کردم تا حد اقل خودما ، خودمانرا بشناسیم حال از فردا لابد زن نانوایی رویش بر میگرداند وزمین شور درانتظار سلام من است وباید موهایمرا بور کنم وسرخاب مفصلی بمالم ولباس لختی بپوشم و.......دیگر هیچ.
پایان 
ثریا ایرانمنش سی ام ژانویه 2017 میلادی .

کولی

 چیزیکه روز گذشته بیشتر از همه مرا دچار خشم کرداین بود که:
داماد اسپانیایی بنده گفت  اولین کولی از ایران برخاسته سپس به روسیه وکشورهای شمال رفته و حال در این سر زمبن  خانه کرده اند !!!! 
متاسفانه من نه فیس بوک دارم ونه حوصله بحث کم کم اولین سیاه  اولین برده اولین جنایتکار  نیز از ایران برخاسته چرا که ایرانیان دوراز هم بفکر (حالند )نه دیروز نه فردا  متاسفم برایتان متاسفم  خشممرا خالی  کردم تنها نتیجه اش این شد که روبط  ما رو بسردی رفت  هرچند اینها هم برادر بزرگند وپدرخوانده  سوختم آنچنان که دیگر نمیتوانم فریاد بکشم 

دوشنبه ۳۰ژانویه ۲۰۱۷میلادی

نا پیوستگی

نوشتم :
پیکرم پیکر یک شمع واژگون است 
نوشتم:
سر تا پای او غرق خوم است
 نوشتم :
هرچند چون نور صبح میدرخشد 
 اما ، واما از مرگ چندان دورنیست 
دیگر شعله ای درجان او نمیسوزد
 وآن آتش دیرین رو بخاموشی میرود 

ما خانواده کوچک  برای خودمان خصوصی یک " اینستاگرام " باز کردیم وخصوصی یک پیغام گیر که چندان با خلایق محشور نشویم واز عذاب سیاسی درامان بمانیم اما بین خودما نیز این مکافات درگرفت ویک یک رفتند !! حال باز باید با همان ایملها باهم تماس داشته باشیم ویا با خط تلفن . سیاست حتی بین افراد خانواده نیر رخنه کرد و وبرادر باخواهر دشمن شدوخواهر با مادر 

درحالیکه بهم قول داده بودیم از این برکه بو گندو دور باشیم اما اخبار بدجوری مغز هارا میشوید ......
روز گذشته دخترم ودامادم میهمان من بودند، دخترم با همسرش هم آواز شد که " دیدی کشور ما هم در زمره کشورهای نظیر سومالی قرار گرفت ؟ درحالیکه نیشخند تمسخر آلود همسرش را میدیدم گفتم :

زمانی میرسد که خوکها فرمانروا میشوند وزمانی میرسد که خوکها لباس انسانها  را به تن میکنند وزمانی میرسد که تمدنی به دست خوکها از هم میپاشد درحال حاضر ما ( اینجا شهر وندیم ) !! وچه بسا فردا بما حکم شود که اگر میل دارید بمانید ایمان مارا نیز بپذیرید !! همچنانکه هررزو یک پاکت حاوی تسبیح ومدال وعکس وغیره برای من از راههای دور میرسد چرا که یک روز پنج یورو ( بعنوان نذر) ! برایشان فرستادم گاهی ترس سرا پای وجودم را فرا میگیرد وجایی نیست که دستمرا به آن بیاویزم همه چیز از بین رفت وتمام شد ، حال چه باید بکنیم ؟ 

پسر  من سه ساله بوده که از ایران بیرون آمده وهفته آینده چهل وسه ساله میشود  دراین مدت هیچگاه به ایران نرفت حتی به دنبال ارثیه پدرش نیز نرفت . حال باید به امریکا برود پانزده هزار یورو پول بلیط خود وتیمش را داده برای فروش نماد کارش وکنفرانسی که باید بدهد  شبها خوابم نمیبرد آنهاییکه در پشت گیشه اداره مهاجرت نشسته اند بجای مو سر را میبرند بازداشت میکننند همچنانکه دراولین  سفرش فندک طلای اورا که هدیه همسرش بود  از او گرفتند وپس ندادند خشونت آنها غیر قابل انکار است .

نه نمیتوانم بخوایم شب گذشته بین مرگ وزندگی دست وپا میزدم باید بنوعی اورا منصرف سازم اما او گوش به حرف من نخواهد  داد وآژانس مسافرتی او هم هیچ مسئولیتی درقبال او نخواهد داشت او حتی زبان مادریش را با سختی حرف میزند بیچاره بین چند زبان باید بگردد تا منظورش  را بیان کند .

خوب ! حال باید دید چه میشود ؟ به کجا میتوانیم برویم پسرم امروز نوشت که من از گروه شما بیرون میروم حوصله سر وکله زدن با سیاست را ندارم اگر کاری بامن داشتید خصوصی پیام بفرستید ، از اینستاگرام هم رفت ، مهم نیست این  تنها رابطه ما رابطه خانوادگی ما بود ؛ دخترم زیر گردش افکار کمونیستی همسرش همچنان بمن وسر زمینم وشاه میتازد ! نه ! جمهوری اسلامیرا قبول ندارد خوب پس باید یکیرا قبول داشت ، حق وحقوق کارگری !!!  همان زرشک پلو با مرغ امروز هیچ کس دراین دنیا حق وحقوقی ندارد بخصوص قشر کار گر ! بفرما مادرت از سن هیجده سالگی کار کرد امروز نامش از دفتر سر زمینش هم خط حورده  امد دراین ده کوره با افاده های طبق طبق مشتی بیسواد دهاتی با تمام سختیها ساخت امروز حق وحقوق او چیست ؟ زندانی دریک خانه انفرادی سرد ویخ بسته مجبور است دستگش بپوشد ، وجوراب کلفت وخودش را مانند پیاز  بپیچد چرا که مباد برق مصرف شود با اینهمه یکصد یورو هفته گذشته پول برق پرداختم تنها یک نفرم نه ماشین ظرفشویی دارم ونه چندان از چراغهای پر نور ونورافکنها استفاده میکنم ونه تلویزونم دایم روشن است  ونه اجاق را مرتب داغ میکنم . این زندگی یک زن است ، زنی با تمام قدرت روحی وقدرت بدنی وجرئت وشهامت اما نتوانست با تقدیر درافتد . فریادش به گوش هیچکس نرسید .حق وحقوق کارگری !! ؟ کمونیست مرده لاشه ای بیش  نیست یک لاشه گندیده ومتعفن وشما هنوز از بوی گند او که به مشامتان میخورد غرق لذت هستید .
 دیوار گچی وسفید ، یخ کرده با دهن کجی 
مرا مینگرند 
تو گفتی ؟! 

تو چه گفتی ؟ چه شد آن سایه من 
آن سایه ای که حتی درپرتو ماه میرقصید
بغضی سخت راه گلویم را بسته 
چشم گریانم بر سیمای تو افتاد
سر از شرم بر زمین انداختم 
چشمه نیز روی برگرداند 
برکه گفت :
اینجا جای نتو نیست 
ابر بارانی از راه رسید 
اشگ او  فرو ریخت وبردامانم نشست
پاره سنگی از دیوار خزید 
روی برگرداندم 
دیوار گفت :
اینجا هم جای تو نیست 

وحا ل ما انتظار داریم که ملت ایران باهم یکی شده دست به دست هم داده وبه آن فرمانروای تازه برتخت نشسته بفهانند که ما تاریخ داریم ؟ با دسته های سینه زنی درخیابان پنجم نیویورک؟! با پخش حلوا وشله زد وچادر سیاه وربنده؟! این است تاریخ ما !
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا.
30/01/2017 میلادی/و


یکشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۵

شبهای تاریک

 شبها تلفنم را خاموش میکنم وصبح مانند مسلسل مکالمات بچه ها بیرون میریزد همه با هم درباره سیاستهای امروز حرف میزنند همه هم ترسیده اند ، جنگ بزرگی درراه داریم نخود نخود هرکس رود خانه خود ، مواد غذایی کم است تا جاییکه چین کاهوی مصنوعی از آب ورنگ میسازد وببازار میدهد ، آب هم کم است نگاهی به جنوب زادگاهم انداختم کویر خشک ، درعوض شهرهای حاشیه خلیج همیشه فارس فوارهاییشان تا آسمانها صعود میکرد از دولت سر فروش آبهای زیر زمینی ما وخاک ما .

بگذریم ذکر مصیبت است ، ( مردان توده ) شاعران ، نویسندگان بت و انجیل وکتاب مقدسشان نوشته های شاندرو پتوفی وشاعر مجار و شاعراسپانیایی گارسیا بود انقلاب فرانسه برایشان یک شروع دنیای جدید بود ! همگی شیفته وار ازآن انقلاب سخن میراندند  وآنرا ( نجات بخش آزادی امروز) میدانستند وهیچ گهی هم نخوردند بلکه سر زمینرا به دست دولت کاگ ب دادند که برای همیشه ایمان مردمرا دردلشان بکشد وذهنشانرا پریشان سازد  مرتب بهم کتاب های ترجمه شده تقدیم میداشتند شاعر بزرگ سبیلوی ما جناب  "سایه "که هنوز هم درسایه زندگی میکند  با آن سبیلویی که جان داد" کسرایی "تازه فهمیدند که ایوای " فریب خورده اند"  وددراین میان من هم هرگاه اظهار نظری درباره روی کار آمدن یک رهبر سر زمین پهناور امریکیا میکنم گند میزنم !! دیگر تمام شد . هیچگاه نخواهم گفت کدام خوب است کدام بد است  اول کارتر انتخاب کردم آمد ورید درون ایران ورفت حال باین  یکی دلخوش بودیم این یکی هم رید به دنیا وجنک را آغاز خواهد کرد .

روز گذشته در سوپر دیدم مردم چنان  با ولع قوطیهیا کنسرو شده گوشتهای یخ زده وبرنجهای مسموم را میخرند ودرون چرخ دستی شان میگذارند ، خوب اینها هم تمام میشود بعد چی ؟ بعد لابد باید گوشت قربانیان جنگ را بخوریم .

هرصبح با نکاهی به تختخوابم میفهمم که شب را چگونه گذرانده ام ، آرام وبیخال یا با کش وقوس وجنجال امروز از دیدن آن وحشت کردم از پریشانی تختخواب و پرتاب  بالشها  فهمیدم تمام شب در جدال بوده ام ، با کی؟ نمیدانم  وامروز میهمان دارم ، روز گذشته مقداری لوبیا سبز دریک بسته خریدم امروز گویی دارم پلاستیک خورد میکنم سبز سبز مانند  نی های درون کاله گلاسه ها ، سبز هنوز دارد میزد وهنوز سبز سبزند!!  سبزترین لوبیای شهر ، بطور قطع اینهم مصنوعی است ، بهر روی امیدوارم جنگی سر نگیرد دیدن عکسهای مردم بدبختی که با هزاران آرزو برای دیدن فرزندانشان یا همسرانشان عازم امریکا شده اند حال درفرودگاه سرگردان وتابلو به دست فریاد میکشند " بگذار وارد شوم "  نه خانه ارباب درش فعلا بسته است تا اطلاع ثانوی .
خداوندا دنیارا ترک کردی ورفتی ومارا تنها گذاشتی ؟ سرنوشت بچه های ما چه خواهدشد ؟ این کوچولهای تازه پا باز کرده ، که سرگرمیشان بازیهای مسخره ساخت چین است .
پرده را زدم بالا آسمان آبی کمی ابری آفناب درخشانی از دوردستها میتابید ، نه دیگر به آفتاب هم اعتماد نخواهم کرد عکسی هم نخواهم گرفت کارم این بود که هرصبح با دوربینم یک عکس از آسمان بگیرم وبگذارم روی یک  [روروئک ]وبگویم آسمان امروز ما  اما دیگر آسمان هم جاذبه اش را برایم از دست داده است پرده هارا کشیدم آفتاب راهم نمیخواهم ازکجا بدانم این یکی مصنوعی نیست ؟!/
در پیش چشم من همه یکسانند 
هم هیزم نیمه سوخته درآتش سرخ 
هم خورشید درخشان آسمان 
سر انجام یک شب باد سم بر زمین خواهد کوبید
 وسرانجام یک شب سقف خانه ویران خواهد شد
وما زیر جرقه های درخشان 
 در خروش هزاران ومرغان
 با عزا داران همراهیم /
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .
29/01/2017 میلادی/.

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۵

دوران وحشت

آیا ما همه خواهیم مرد ؟
آیا کسی باقی خواهد ماند  تا بنویسد ؟
بنویسد دوران ظلمت وجنایت را 
آیا خواهد توانست کسی نقشی بردیوار بگذارد؟
از این تاریخ وحشتناک ؟

آقای گورباچف در تویتر نوشتند که :
دنیا برا ی یک جنگ آماده میشود 
وما خود این  را کم وبیش احساس کرده بودیم چون خر دجال ظهور کرده وحال ما درانتظار ناجی خویش نشسته بودیم  امروز بهترین کسی را که میتوانست جنگ را آغاز کند بر تخت نشاندند دیوار بلند آغاز شد همان دیواری که چندین سال پیش برلین را دوقسمت کرده بود ، درها را خواهند بست تا کسی پناه نبرد .

از خبرهای مهم ، یک پشه مالاریای ایرانی بنام ترانه علیدوستی اسکاررا تحریم فرمودند وناگهان آکادمی اسکار دچار شوک شد وتمام دیوارهای را سیاه کرد فورا رجاله های بی بی سکینه به دورش جمع شده ومصاحبه ها پشت مصحبه ها شروع شد ! بیچاره تورا راه نمیدادند وآن جایز هایی را هم بقیمت پول مردم ایران خریده اید وبا افتخار به ایران آورده اید برای دکوراسیون توالت خوب است  وتو قبلا توپرا برداشتی تا به دروازه شوت کنی وآن یکی که معلوم نیست دور دنیا مشغول چه کاری است افتخاراتش را تقدیم این پشه مالاریا کرد . بهر روی ملا ها همیشه  چند تا ازاین جانورانرا درون  کیسه مار گیریشان دارند ..

نمیدانم اگر کسی این  قصه صادقانه را بخواند ویا بشنود  آیا میتواند از روزگار سیاه ما سر دربیاورد ؟  آیا باور خواهد کرد  که چگونه اینهمه سال ما بدبختیهارا تحمل کردیم ؟ ودم نزدیم چون صدایمانرا درگلو خفه میکردند .
خوب حالا باید دید جنگ بین چه کسانی است فعلا که دوستان دست به گردن صاف ایستاده اند تنها بی بی سکینها ست که دست وپایش را گم کرده از یک سو حرامزاده هایش برای او تولید دردسر کرده اند واز سوی دیگر آنهاییکه باو تکیه داده اند ممکن است دیورا طلایشان خراب شود باید هرچه زودتر کاری کرد .

ما درانتظار گلدان وگلهای مشروطیت بودیم  درحالیکه خارها نصیبمان شد  چند علف هم به دهان ما گذاشتند تا خفه شویم اما صدایمان بلندتر شد علهای را تبدیل به خار کرده بخورد خودشان خواهیم داد .

چه مردان وزنانی که زنده زنده سوختند وصدا از دیوار درنیامد ، نه دیگر نباید امید داشت وبه آینده دل بست  حصارها بلند کشیده شده اند   وآیا درزمان سقوط آنها من زنده خواهم ماند ؟ 
همه دستهایم یخ بسته  دراین سرمای بیرون ودرون قیمت برق نود ونه درصد بالا رفت آنهم درست درزمانی که ما یک زمستان سرد وسختر را در کنار داریم .
نه نباید خودرا پنهان کرد  نباید حقارتها زیر خاک پنهان نمود  خانه تاریک وسرد است ودلهای نیز تاریکترند  ومن بر کدام آستانه بگذرم تا هوای مطبوع وگرمی ا احساس کنم ، دیگر درانتظار به دنیا آمدن هیچ مرد بزرگی نیستم چون آنکه به دنیا آمد خیلی زود هم رفت . اگر دنیای کاتولیک مسیح را  دارد ماهم یک مسیح داشتیم که با دستهای خود اورا بر صلیب کشیدیم  من نه، آنهاییکه امروز بر خر مرداد سوارند وـآنهاییکه بامید روزهای بهتری نشسته بودند  درنهایت تابوتهایشان  درمیان سیلابها گم شد.
دیگر هرچه بود گذشت باید نشست درسکوت وتماشا کرد ودهان را بست .
آه خداوند مهربان است ودرفکر ماهم میباشد !!ودراین فکرم که چرا انسانها بردگی را قبول میکنند ؟ پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا /
28/01/2017 میلادی /.

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۵

جامی به دست دارم



شب گذشته را با تب وهذیان گذراندم ، گویا چیزکی هم روی تابلت گذاشتم باران بشدت میبارید ، خواب هایم پریشان ودرهذیانها میگذشت نامه ای از عمویم  دریافت داشتم برایم نوشته بود" قلمرا زمین مگذار ، ویک شعر هم ضمیمه آن بود ، آه عموی مهربان ونازنین کدام قلم ؟ دیگر قلمی نیست زمان تو قلم بود کاغذ وشعر وترانه وآهنگ وموسیقی وادبیات وتو میتوانستی نوشته های کوتاه مرا زیر نام مستعار به روزنامه ها بدهی امروز باید روی یک صندلی بزرگ بنشینم با چند کوسن وباسن سنگینم را روی آنها تکیه بدهم تا کمر درد مرا آزا ندهدهمه باسن ها امروز بزرگ شده اند !! همه از تختخواب به روی صندلی اتومبیل میپرند استارت میزنند ومیروند روی یک صندلی دیگر مینشیند وافکارشان را میدهند به دست  یک ماشین وشب نیز افکارشانرا میدهند به دست چند رباط اتوماتیک که برایشان قصه بخواند دیگر کسی فکر نمیکند اندیشه ها گم شده اند ، هدفها نامعلوم تنها یک ایده لوژی خطرناک سایه اش راروی دنیا پهن کرده است وآنهاییکه این دیورا از شیشه بیرون کشیدن دیگر قادر نیستند آنرا به درون شیشه اش برگردانند .

کدام قلم ؟ کدام قصه  عشق وطپیدن دوقلب ؟ همه چیز گم شد قلبها نیز مصنوعی شده اند . بسختی برخاستم خوب باید سوپی برای خود آماده میساختم هرچه که بود درون قابلمه ریختم وبا خود گفتم :

زن ، امروز یک کدبانو بشو وبنشین مانند بقیه جلوی تلویزیون بافتنی  بباف !! ونمایش هارا تماشا کن ، کلمات مانند پرنده درمغزم پرواز میکردند که کی وچگونه مارا ازاین قفس برون خواهی کشید ؟ شمارا؟ نمیدانم شاید جرم باشد وناگهان پلیس درخانه را بکوبد وبجرم اهانت به فلان موش مرا به پشت میله ها بفرستد ، امروز باید تنها دروصف عشق آسمانی ودردهای فاطمه وتشنگی حسین نوشت ، نه ازعشق خبری نیست واز گفتگو درباره اش نیز اثری نیست ، حال مردان شلوار گشاد با پیراهنهای بلند ودستار درخیابانها راه افتاده اند تا ترا مسلمان کنند ، بالای سر من یک ( روزاریوی) اهدایی است یک تسبیح که متعلق به دین کاتولیکهاست آنرا بمن کادو داده اند مروارید است ، با صلیبی کوچک وعکسی منبت کاری از بانوی مقدس ، نگاهی به آن میاندازم چقدر آنها معصوم هستند هیچکس درباره دردهای مریم حرفی نمیزند غیراز شبهایی که پسر ش را بر صلیب کشیدند، کسی نیست که ترا مجبور کند هرروز به نماز عشاِئ ربانی بروی ، کسی نیست که هرهفته ترا برای اعتراف به پشت جعبه اعترافات بکشد ، کشیش شهر مهربان است درخیابان اگر مرا ببیند مرا درآغوش میکشد ومیبوسد اما نمیپرسد چرا به نماز نمیروی باو مربوط نمیشود . 

نه عمو جان تو دوبار زن فرنگی گرفتی ویکبار یک زن ایرانی وهمان زن ایرانی ترا کشت ، تو با آن روح حساس وعاشق عشق نتوانستی بیشتر دوام بیاوری وکشته شدی در یک نصادف !!  نه عمو جان قلمرا زمین نخواهم گذاشت هنوز چیزهای زیادی هستند که باید به آنها بپردازم ، درحال حاضر کمی بیمارم وبه پیامبران کذاب میاندیشم  آناتکه به نیرنگ  میگویند که باید درمقابل مرگ بایستی  وسرود موعودرا بخوانی  ، نه عمو جان ، زندگی ما بی امید میگدرد بدون آفاب درخشان مهر ومهربانی  وهیچکس دیگر سهمی از زندگی ندارد  باید بنشیند تا درسبدش کمی غذا بریزند واو دعای خیر را بدرقه آنان بکند ،  روشناییهای کم کم رو بخاموشی میروند  وتنها درتاریکی صدای نا مانوس ونا شناسی بتو فرمان ایست میدهد . .تو باید بید درنگ بایستی ، نه زندگی وفداکاری در راه دیگران هیچ پاداشی ندارد  تنها باید بامید مرگ نوازشگر بنشینی تا ببینی از کدام درب وارد میشود .

همه درنهایت تنبل شده اند  ، مبهوتند ، مات سر جایشان ایستاده اند  وعده زیادی از گرسنگی وتشنگی دررنج وعذابند ودرانتظار مرگ ناگهانی .
در زیر آین  آسمان ابر آلود وبارانی  طوفانی خشمگینی دردلم نشسته ومیغرد ، کشتی شکسته خودرا به دست امواج اقیانوسها داده ام ودل ازهمه بریده ام  مرا هیچ باک است که درکنج مطبخی باشم یا درایوان  طلایی هیچ غمی برای زندگی نمیخورم هرچهرا داشتم بجا گذاشتم وتنها دل شکسته مرا برداشته بسوی دریاهای دور پرواز کردم  صحرا بود وترس از نیستی اما نترسیدم طوفان بود وقرو افدان بدون اینکه بتوانم بجایی تکیه دهم اما محکم ایستادم  در سرمای بیرون ودرون لرزیدم اما قدرت روحیم بمن کمک کرد و.....میکند .نه عمو جان مطمئن باش که قلمرا زمین  نخواهم گذاشت . هنز خیلی چیزها مانده که باید نوشت وعیان ساخت .پایان 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . اسپانیا .27/01/2017 میلادی/.