جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۵

جامی به دست دارم



شب گذشته را با تب وهذیان گذراندم ، گویا چیزکی هم روی تابلت گذاشتم باران بشدت میبارید ، خواب هایم پریشان ودرهذیانها میگذشت نامه ای از عمویم  دریافت داشتم برایم نوشته بود" قلمرا زمین مگذار ، ویک شعر هم ضمیمه آن بود ، آه عموی مهربان ونازنین کدام قلم ؟ دیگر قلمی نیست زمان تو قلم بود کاغذ وشعر وترانه وآهنگ وموسیقی وادبیات وتو میتوانستی نوشته های کوتاه مرا زیر نام مستعار به روزنامه ها بدهی امروز باید روی یک صندلی بزرگ بنشینم با چند کوسن وباسن سنگینم را روی آنها تکیه بدهم تا کمر درد مرا آزا ندهدهمه باسن ها امروز بزرگ شده اند !! همه از تختخواب به روی صندلی اتومبیل میپرند استارت میزنند ومیروند روی یک صندلی دیگر مینشیند وافکارشان را میدهند به دست  یک ماشین وشب نیز افکارشانرا میدهند به دست چند رباط اتوماتیک که برایشان قصه بخواند دیگر کسی فکر نمیکند اندیشه ها گم شده اند ، هدفها نامعلوم تنها یک ایده لوژی خطرناک سایه اش راروی دنیا پهن کرده است وآنهاییکه این دیورا از شیشه بیرون کشیدن دیگر قادر نیستند آنرا به درون شیشه اش برگردانند .

کدام قلم ؟ کدام قصه  عشق وطپیدن دوقلب ؟ همه چیز گم شد قلبها نیز مصنوعی شده اند . بسختی برخاستم خوب باید سوپی برای خود آماده میساختم هرچه که بود درون قابلمه ریختم وبا خود گفتم :

زن ، امروز یک کدبانو بشو وبنشین مانند بقیه جلوی تلویزیون بافتنی  بباف !! ونمایش هارا تماشا کن ، کلمات مانند پرنده درمغزم پرواز میکردند که کی وچگونه مارا ازاین قفس برون خواهی کشید ؟ شمارا؟ نمیدانم شاید جرم باشد وناگهان پلیس درخانه را بکوبد وبجرم اهانت به فلان موش مرا به پشت میله ها بفرستد ، امروز باید تنها دروصف عشق آسمانی ودردهای فاطمه وتشنگی حسین نوشت ، نه ازعشق خبری نیست واز گفتگو درباره اش نیز اثری نیست ، حال مردان شلوار گشاد با پیراهنهای بلند ودستار درخیابانها راه افتاده اند تا ترا مسلمان کنند ، بالای سر من یک ( روزاریوی) اهدایی است یک تسبیح که متعلق به دین کاتولیکهاست آنرا بمن کادو داده اند مروارید است ، با صلیبی کوچک وعکسی منبت کاری از بانوی مقدس ، نگاهی به آن میاندازم چقدر آنها معصوم هستند هیچکس درباره دردهای مریم حرفی نمیزند غیراز شبهایی که پسر ش را بر صلیب کشیدند، کسی نیست که ترا مجبور کند هرروز به نماز عشاِئ ربانی بروی ، کسی نیست که هرهفته ترا برای اعتراف به پشت جعبه اعترافات بکشد ، کشیش شهر مهربان است درخیابان اگر مرا ببیند مرا درآغوش میکشد ومیبوسد اما نمیپرسد چرا به نماز نمیروی باو مربوط نمیشود . 

نه عمو جان تو دوبار زن فرنگی گرفتی ویکبار یک زن ایرانی وهمان زن ایرانی ترا کشت ، تو با آن روح حساس وعاشق عشق نتوانستی بیشتر دوام بیاوری وکشته شدی در یک نصادف !!  نه عمو جان قلمرا زمین نخواهم گذاشت هنوز چیزهای زیادی هستند که باید به آنها بپردازم ، درحال حاضر کمی بیمارم وبه پیامبران کذاب میاندیشم  آناتکه به نیرنگ  میگویند که باید درمقابل مرگ بایستی  وسرود موعودرا بخوانی  ، نه عمو جان ، زندگی ما بی امید میگدرد بدون آفاب درخشان مهر ومهربانی  وهیچکس دیگر سهمی از زندگی ندارد  باید بنشیند تا درسبدش کمی غذا بریزند واو دعای خیر را بدرقه آنان بکند ،  روشناییهای کم کم رو بخاموشی میروند  وتنها درتاریکی صدای نا مانوس ونا شناسی بتو فرمان ایست میدهد . .تو باید بید درنگ بایستی ، نه زندگی وفداکاری در راه دیگران هیچ پاداشی ندارد  تنها باید بامید مرگ نوازشگر بنشینی تا ببینی از کدام درب وارد میشود .

همه درنهایت تنبل شده اند  ، مبهوتند ، مات سر جایشان ایستاده اند  وعده زیادی از گرسنگی وتشنگی دررنج وعذابند ودرانتظار مرگ ناگهانی .
در زیر آین  آسمان ابر آلود وبارانی  طوفانی خشمگینی دردلم نشسته ومیغرد ، کشتی شکسته خودرا به دست امواج اقیانوسها داده ام ودل ازهمه بریده ام  مرا هیچ باک است که درکنج مطبخی باشم یا درایوان  طلایی هیچ غمی برای زندگی نمیخورم هرچهرا داشتم بجا گذاشتم وتنها دل شکسته مرا برداشته بسوی دریاهای دور پرواز کردم  صحرا بود وترس از نیستی اما نترسیدم طوفان بود وقرو افدان بدون اینکه بتوانم بجایی تکیه دهم اما محکم ایستادم  در سرمای بیرون ودرون لرزیدم اما قدرت روحیم بمن کمک کرد و.....میکند .نه عمو جان مطمئن باش که قلمرا زمین  نخواهم گذاشت . هنز خیلی چیزها مانده که باید نوشت وعیان ساخت .پایان 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" . اسپانیا .27/01/2017 میلادی/.