دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۵

تاریخ

شب گذشته ، شب بدی را گذراندم تمام روز زیر فشار استرس بودم ، تاریخ را میشود تحریف کرد میتوان آنرا پنهان ساخت ومیتوان برگی بر آن افزود خوشبختانه من کتابهای زیادی  از سیاحت گران دارم اعم از ایتالیایی ، رومانی ، آلمانی وصد البته همسایه بزرگمان خرس سفید ، کتابها قطور وسپس از بعد از انقالاب  کتابهایی که ببازار آمد بد وخوب نتیجه گیری یکسان بود  عده ای خون ایرانی دررگهایشان میجوشید ، عده ای تظاهر به این امر میکردند وعده ای چند گانه بودند .

شب گذشته حساب کردم از سال 1343 تا 1366 ابدا جزو زندگی من بحساب نمیایند من این سالهای عمرمرا گم کرده ام بنا براین نمیتوانم آنهارا بحساب عمرم بیاورم غیراز چند نشانه ( فرزند) ! 

شب گذشته درمیان آتش وهوا میسوختم درپرواز بودم گفته های روز پیش بد جوری مرا آزار داده بود اجداد من در کوههای بختیاری ، در فلات کرمان جزیی از خاک ایران شده اند حال من آوارهم ، آواره تراز همان کولیها باید به چرنیات بسیاری گوش کنم چون ایرانیان محال است که یک پارچه شوند ، هرکسی ساز خودرا میزند به همین اپوزیسیون خارج نگاه کنید ، به همین فریبها ونیرنگها بنگرید ، از خانم گوگوش  تا مادونا ، همه بنوعی دست آموز دولتها ورسانه ها هستند باید سرمان گرم باشد تا حرف نزنیم ودرمقام سئوال برنیاییم ،  چند سال است که یک کتاب درست وحسابی به دست ما نرسیده ، چند سال است  که ما یک موسیقی واقعی نشینیدم ؟ تنها چشم به دوردستها دوخیتم فلان ملا شد قهرمان ما وفلان چماقدار شذ فیلسماز وفلان تیر خلاص زن شد رییس جمهور .

عده ای  هم به اره ونه گفتن اکتفا میکنند ! 
اولین سالی که من باین دهکده دورافتاده امدم  از فشاریکه برمن وارد شده بود واینکه تنها جایی بود از ما ویزا ی ورودی نمیخواستند اینجا وترکیه  ، یا برگردیم ایران !  من به سه بچه کوچک ! یک آپارتمان درب وداغون وکثیف اجاره کردم وبچه هارا درآنجا پناه دادم وگفتم به کوچه وخیابان نروید ما زبان اینهارا نمیدانیم ، نامشانرا دریک مدرسه بین الملی نوشتم وخودم نشستم با سوزن وچرخ خیاطی ، کار ی  به بقیه روزها وسالها ندارم که چه ها برسر من آمد عده ای خودرا به دروغ  فراری نام دادند درحالیکه با پاسپورت جمهوری بعنوان پناهنده آمده بودند ، عده ای برای گرفتن ویزای امریکا به روی سکوی پرتا ب شهر سیویل نشستند ورفتند اما چند تایی باقی ماندند ، من شدم یک زن مشکوک ؛ یک زنی که کارم خراب است ، زنی که مشگل دارد ، زنی که کسی اورا نمیشناسد ، خلاصه نماد یک زن ویرانگر بودم خاتم هنرمندی دراینجا با همسرشان زندگی میکردند همسرشان از قبل کارمند اداره همسرمن بودند آنها هم تنها برای خوردن وسیر شدن شکم میامدند بی آتکه لحظه ای به دردهای من بیاندیشند سر انجام راهی ایران شدند نا درآتجا بمیرند ، خانمی از همکاران سابق همسرم با پسرش باینجا آمد کلی خوشحال شدم ، خیر ایشان که روزی یکی از زنان وچهره های خوب !!! مامانی شهر تهران  بودند حال با تسبیح وسجاده ومهر نماز وروزه  وغیره  ،؟ دود از سرم بلندشد . ای داد  وبیداد .
چگونه راحت میشود خودرا فروخت چگونه راحت میتوان عوض شد ، چگونه راحت میتوان مانند بوقلمون رنگ عوض کرد؟ 
حال مرا نیز به توبه دعوت میکرد !!

بانوی دیگری مانند کنتس های نیم تاج گم کرده  اهل جنوب تهران در کنار کوره های آجر پزی با یک دنیا افاده عده ای را اینجا با ترشی وخوراکی وخورش بادمجان دور خودش جمع کرد من تنها ماندم ، آنقدر بمن فشار آوردند تا نفسم در گلویم گرفت اما سکوت کردم تا جایی که به زادگاهم رفته وتحقیق کرده بودند که من از کدام فامیل هستم ودست از پا دراز تر برگشتند .
من سکوت کردم بهر روی گمان بردم ارامنه اینجا مانند ارامنه ایران میباشند ، نه آنها هم خودشانرا گم کرده بودند ، تنها شدم ،  هنوز هم تنهایم میلی هم ندارم این دیواررا بشکنم ووارد حوزه ماموریت آنها بشوم .  نشستم به تماشا ونشستم به نوشتن ، اول دفترچه هایم را سیاه کردم ودرصندوقی جا دادم وسپس باین جعبه جادو روی آورد ومقداری را عیان کردم تا حد اقل خودما ، خودمانرا بشناسیم حال از فردا لابد زن نانوایی رویش بر میگرداند وزمین شور درانتظار سلام من است وباید موهایمرا بور کنم وسرخاب مفصلی بمالم ولباس لختی بپوشم و.......دیگر هیچ.
پایان 
ثریا ایرانمنش سی ام ژانویه 2017 میلادی .