نمیدانم ساعت چند است باید از دوازده گذشته باشد ، نمیدام کی وچگونه خوابیدم ، شبها از روی تلفنم فیلم ویا برنامه های اپرا ویا باله را پیدا میکنم وبه تماشا مینشینم ، شب گذشته باله ( زیبای خفته) که از تالار اپرای پاریس بخش میشد یا شده بود ! وعجب آنکه هنوز آرم ونقش "فلور د ریس" بر رروی پرده نمایش خودنمایی میکرد حتی ناپلئون هم آن نقش را از بین نبرد تنها آنرا سرو ته کرد مانند زنبور عسل نماد بوربونها بود ، آنچنان محو تماشای این رقاصه ها وداستان بودم که فراموش کردم کجا هستم ، خیال کردم در تالار " رودکی" نشسته ام وپس از پایان برنامه میروم درون اتومبیل گرم که او درنتظارم نشسته او همسرم علاقه ای باینگونه برنامه ها نداشت نه موسیقی ونه باله ونه اپرا اما مرا آزاد گذاشته بود مشروط بر اینکه مرا ببرد ووبیاورد گاهی با دوستانم میرفتم وزمانی تنها ! حال شب گذشته در همان حال وهوا نشسته بودم برنامه را روی تلویزوین اندا ختم با تصویر بزرگ تا آنرا تماشا کنم ، هنگایکه تما م شد !
دیدم کیف آبگرم دردستهایم یخ کرده وحال باید خودمرا به اطاق خوابم برسانم وفورا به زیر لحاف بخزم خبری از آنچه گذشته ، نبود ! .نه درتالار رودکی بودم ونه گرمای اطاقها ونه اتومبیلی در انتظارم ، ناگهان احساس کردم دریک سرداب سرد مانند سردخانه های بیمارستان نشسته ام ، دلم گرفت اشک در چشمانم نشست برخاستم تا مانند هرشب به اطاق خوابم بروم وبا بخار دهانم دستهایم را گرم کنم .
تنش میان فامیل بخاطر هیچ وچرندیات روزنامه واخبار ومرافعه درتوییتر وسایر صفحات مجازی ، ادامه دارد به همین خاطر کمتر به تویتر سر میزنم میلی ندارم خودم را درگیر مسائلی بکنم که بمن مربوط نمیشود ، دخترم میپرسید :
چرا عربهارا در این لیست قرار نداده اند ؟
گفتم آنها پرچم امریکارا آتش نمیزنند ، ومرتب در نماز جمعه ویا درخیابانها نمیگویند مرگ بر امریکا یا اسراییل ، آنها تمدن را ازما یاد گرفتند حال آنها متمدن شده اند ما وحشی وغیر قابل اطمینان .
این روزها دزدی اشعار ونوشته وآهنگها وترانه ها خیلی نیز رواج دارد ، یک ویدو برای من روی یوتیوپ آمد که عکس فروغ روی آن بود با ادعای اینکه آخرین سروده فروغ با صدای خود او ست ، پاسخ نوشتم نه این شعر وسروده متعلق به فروغ است و.نه این صدا صدای او ، سپس آ نرا روی گوگل پلاس گذاشتم نا همه بدانند ، نوشته های خودم در صفحات وسایتها بنام خودشان چاپ میشود اشعاری که درگذشته داشتم حالا با نام شخص دیگری به چا پ میرسد کاری هم نمیتوانیم بکنیم .
سیاست وگفتگو درباره آن بد جوری مانند یک آفت وبقول امروزیها یک ویروس بجان همه افتاده عده ای عصبی میشوند عده ای بجان هم میافتند ، هرکسی عقیده خودش را دارد ومعلوم هم نیست درست باشد اما میل داردعقیده اش را به زور بر دیگری تحمیل کند، گند کارهای حصرت مولانا امام اوباما تازه درآمده وخاکی که روی آن پوشانده بود کنار رفته حال این جناب دارد برعکس عمل میکند .
سر زمین روسیه خوب است ، موزیکش بهترین است هنر درآنجا پرورش یافته زیر آسمان دیکتاتوری واستبدا د،زیباترین نمایشات از آنجا آمده بهترین داستان نویسان از آنجا برخاسته اند درعین حال درها بسته است تا جایی که اگر دختری از خانواده شان با مردی از سر زمین دیگری ازدواج کند جزایش مرگ ویا مهاجرت است ، محکم خودرا نگاه داشته اند با آنکه بیشترین دخترانشان درکوشه وکنار جهان به شغل شریف مانکنی وکارهای دیگری مشغولند اما درداخل مانند سر زمین گل وبلبل ما محکم کاریست !!
امریکای جهانخوار ! ازاد حال درهارا بسته تا سر فرصت مهاجرین را الک کند خوبهایش را بردارد وآشغالهارا پس بفرستد دراین میان عده ای بیگناه هم قربانی میشوند باید صبرکرد ودید .
بخاطر دارم درسفری که به امریکا داشتم ، در صف طولانی که باید چمدانهارا چک میکردند ایستاده بودم دختری با شلوارک کوتاه وچشمان آبی وموهای بور جلوی من بود مامور با سر اشاره کرد که برو بی آنکه چمدان اورا باز کند ، نوبت من که رسید ، گفت بایست ، چمدانرا باز کردم وایستادم تا پاسخ گوی سئوالات احمقانه او باشم سپس گفتم :
چرا آنکه جلوی من بود شامل این گرفتاری نشد ؟ من چیز ی ندارم که نشان دهم کمی سوقاتی ولباسهای تنم بارها وبارها این جمدان در مادرید توسط عوامل شما چک شده وصدها بار مرا زیر سئوال برده اند چرا برای آ نکه موهایم سیاه وپوستم قهوه ایست ؟ خون بصورتم هجوم آورده بود ، مامور بی آتکه چیزی بمن بگوید درب چمدانرا بست وبمن داد وسپس مرا به اطاق دیگری راهنمایی کردند ، باز در یک صف طولانی تا رسیدم به یک بانوی مسن وهمان سئوال وجوابها بلیط رفت وبرگشتم دردستم بود برای یک ویزیت چند ماهه آمده ام ، مهر ورود را توی پاسپورتم زد با اقامت دایم !!! با خودم گفت خرخودتان هستید اگر من یک روز از آنچه که قرار است بیشتر بمانم پلیس من ودخترم را دیپورت خواهد کرد این را برای خوشحالی من هدیه کرده اید ، در نیویورک مجبور بودم هواپیما عوض کنم تا خودمر را به بوستون برسانم ، درون هواپیما باز سئوالات شروع شد ، دست آخر گفتم :
خانمهای مهربان ، وآقایان عزیز من آسم دارم واحتیاج به داروهایم هست که درون کیفم بماند اینهم تایید دکترم بیمه شخصی هم دارم رهایم کنید برمیگردم .
فورا مرا روی صندلی اول نشاندند ومیهمانداری مامور شد که هر چند مدت بمن سر بزند ومرتب برایم آب میوه ونوشیدنی بیاورد . اینهارا نوشتم تا بفهمانم نباید ترسید وباید درجایی جواب را داد ودرجایی سکوت کرد البته آن مامور فرودگاه آدم خوبی بود درغیر اینصورت میتوانست جلوی ورود مرا بگیرد .
پس از سه ما خسته ورنجور وگریه کنان برگشتم وتوبه کردم که دیگر هیچگاه پای به آن سر زمین نگذارم ، همه جا صف همه جا شلوغ اسیر یک چهار چرخه تا جا بجا شوی پیاده روی مشگل بود باید حتما اتومبیل سوار میشدی از راهروی بلند ونفس گیر ایستگاهای تراموای ومترو بیزار بودم در واشتنگن چند روز اقامت کردم اما گفتم میل دارمیل دارم برگردم این سر زمین را هیچگاه دوست نخواهم داشت ونخواهم توانست همشکل اینها شوم .
حال دخترم نگران است با آنکه تنها یک پاسپورت دارد اینجا تنها مقیم واجازه کار دارد ، همسرش امریکایی است مهم نیست !
پسرم نکران کارش هست واین یکی تنها فحاشی به دولت جدید وآن یکی سخت عصبی وخسته وبیزار وخودم ؟ خبر از خودم ندارم گم شده ام ! پیدا کردنم سخت است تنها چهار دیواری خانه را میبینم ودربهای سفیدی که رنهگایشان داردفرو میریزد وسرمایی که مرا رنج میدهد ازآفتاب گرم ودرخشان دراینسوی شهر خبری نیست تا تابستان گرم وطولانی . پایان
مرا پیدا کن ، لحظه ای مرا پیداکن
خود گم شده م ،
ثریا ایرانمنش " لب پرچین". اسپانیا .
31/01/2017 میلادی /.