نوشتم :
پیکرم پیکر یک شمع واژگون است
نوشتم:
سر تا پای او غرق خوم است
نوشتم :
نوشتم :
هرچند چون نور صبح میدرخشد
اما ، واما از مرگ چندان دورنیست
دیگر شعله ای درجان او نمیسوزد
وآن آتش دیرین رو بخاموشی میرود
ما خانواده کوچک برای خودمان خصوصی یک " اینستاگرام " باز کردیم وخصوصی یک پیغام گیر که چندان با خلایق محشور نشویم واز عذاب سیاسی درامان بمانیم اما بین خودما نیز این مکافات درگرفت ویک یک رفتند !! حال باز باید با همان ایملها باهم تماس داشته باشیم ویا با خط تلفن . سیاست حتی بین افراد خانواده نیر رخنه کرد و وبرادر باخواهر دشمن شدوخواهر با مادر
درحالیکه بهم قول داده بودیم از این برکه بو گندو دور باشیم اما اخبار بدجوری مغز هارا میشوید ......
روز گذشته دخترم ودامادم میهمان من بودند، دخترم با همسرش هم آواز شد که " دیدی کشور ما هم در زمره کشورهای نظیر سومالی قرار گرفت ؟ درحالیکه نیشخند تمسخر آلود همسرش را میدیدم گفتم :
زمانی میرسد که خوکها فرمانروا میشوند وزمانی میرسد که خوکها لباس انسانها را به تن میکنند وزمانی میرسد که تمدنی به دست خوکها از هم میپاشد درحال حاضر ما ( اینجا شهر وندیم ) !! وچه بسا فردا بما حکم شود که اگر میل دارید بمانید ایمان مارا نیز بپذیرید !! همچنانکه هررزو یک پاکت حاوی تسبیح ومدال وعکس وغیره برای من از راههای دور میرسد چرا که یک روز پنج یورو ( بعنوان نذر) ! برایشان فرستادم گاهی ترس سرا پای وجودم را فرا میگیرد وجایی نیست که دستمرا به آن بیاویزم همه چیز از بین رفت وتمام شد ، حال چه باید بکنیم ؟
پسر من سه ساله بوده که از ایران بیرون آمده وهفته آینده چهل وسه ساله میشود دراین مدت هیچگاه به ایران نرفت حتی به دنبال ارثیه پدرش نیز نرفت . حال باید به امریکا برود پانزده هزار یورو پول بلیط خود وتیمش را داده برای فروش نماد کارش وکنفرانسی که باید بدهد شبها خوابم نمیبرد آنهاییکه در پشت گیشه اداره مهاجرت نشسته اند بجای مو سر را میبرند بازداشت میکننند همچنانکه دراولین سفرش فندک طلای اورا که هدیه همسرش بود از او گرفتند وپس ندادند خشونت آنها غیر قابل انکار است .
نه نمیتوانم بخوایم شب گذشته بین مرگ وزندگی دست وپا میزدم باید بنوعی اورا منصرف سازم اما او گوش به حرف من نخواهد داد وآژانس مسافرتی او هم هیچ مسئولیتی درقبال او نخواهد داشت او حتی زبان مادریش را با سختی حرف میزند بیچاره بین چند زبان باید بگردد تا منظورش را بیان کند .
خوب ! حال باید دید چه میشود ؟ به کجا میتوانیم برویم پسرم امروز نوشت که من از گروه شما بیرون میروم حوصله سر وکله زدن با سیاست را ندارم اگر کاری بامن داشتید خصوصی پیام بفرستید ، از اینستاگرام هم رفت ، مهم نیست این تنها رابطه ما رابطه خانوادگی ما بود ؛ دخترم زیر گردش افکار کمونیستی همسرش همچنان بمن وسر زمینم وشاه میتازد ! نه ! جمهوری اسلامیرا قبول ندارد خوب پس باید یکیرا قبول داشت ، حق وحقوق کارگری !!! همان زرشک پلو با مرغ امروز هیچ کس دراین دنیا حق وحقوقی ندارد بخصوص قشر کار گر ! بفرما مادرت از سن هیجده سالگی کار کرد امروز نامش از دفتر سر زمینش هم خط حورده امد دراین ده کوره با افاده های طبق طبق مشتی بیسواد دهاتی با تمام سختیها ساخت امروز حق وحقوق او چیست ؟ زندانی دریک خانه انفرادی سرد ویخ بسته مجبور است دستگش بپوشد ، وجوراب کلفت وخودش را مانند پیاز بپیچد چرا که مباد برق مصرف شود با اینهمه یکصد یورو هفته گذشته پول برق پرداختم تنها یک نفرم نه ماشین ظرفشویی دارم ونه چندان از چراغهای پر نور ونورافکنها استفاده میکنم ونه تلویزونم دایم روشن است ونه اجاق را مرتب داغ میکنم . این زندگی یک زن است ، زنی با تمام قدرت روحی وقدرت بدنی وجرئت وشهامت اما نتوانست با تقدیر درافتد . فریادش به گوش هیچکس نرسید .حق وحقوق کارگری !! ؟ کمونیست مرده لاشه ای بیش نیست یک لاشه گندیده ومتعفن وشما هنوز از بوی گند او که به مشامتان میخورد غرق لذت هستید .
دیوار گچی وسفید ، یخ کرده با دهن کجی
مرا مینگرند
تو گفتی ؟!
تو چه گفتی ؟ چه شد آن سایه من
آن سایه ای که حتی درپرتو ماه میرقصید
بغضی سخت راه گلویم را بسته
چشم گریانم بر سیمای تو افتاد
سر از شرم بر زمین انداختم
چشمه نیز روی برگرداند
برکه گفت :
اینجا جای نتو نیست
ابر بارانی از راه رسید
اشگ او فرو ریخت وبردامانم نشست
پاره سنگی از دیوار خزید
روی برگرداندم
دیوار گفت :
اینجا هم جای تو نیست
وحا ل ما انتظار داریم که ملت ایران باهم یکی شده دست به دست هم داده وبه آن فرمانروای تازه برتخت نشسته بفهانند که ما تاریخ داریم ؟ با دسته های سینه زنی درخیابان پنجم نیویورک؟! با پخش حلوا وشله زد وچادر سیاه وربنده؟! این است تاریخ ما !
پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا.
30/01/2017 میلادی/و