دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۵

مامور ومعذور

دوست عزیز !
مدتهاست که نام ونشان تو از دنیای مجازی گم شده ، نمیدانم آیا دردنیای واقعی توانستی خودت را بیابی ؟ شاید هم بسوی اقبالت وآرزوهایت به قاره امریکا رفته ای ، ببخش من سئوالاتم  گاهی غافل کننده میباشند ، وجوابهایم گاهی نومید کننده ، این روزها پر خسته ام ، خسته ترا زتمامی ایام زندگیم ، حال باید به جستجوی کسانی باشم که درتمام عمرم لحظه ای به دردمن نخوردند  وحال دمسازم باشند ودراین فکرم تو درآن سوی زمان موقت چه خواهی کرد ؟ به دنبال کدام اندیشه وکدام آرزو میروی ؟ آن امریکا گم شد تمام شد آنکه روزی سرزمین آرزوها وجای پناهندگان وآمال جوانان بود از میان رفت سر زمینی بوجود آمد با مردانی قویهیکل وچاق که کاری ندارند جز اینکه جلوی تلویزیون لم بدهند آبجو بنوشند وبیس بال تماشا کنند ویا روی موبایلهایشان واسباب بازیهای جدیشان به دنبال سکس مجانی بگردند ، زنان هنوز کار میکنند اما دیگر زن خوب امریکای ویک مادر مودب با پیش بند سفید  نخواهی دید ، همه موها یکدست لبان یک شکل وگونه ها برجسته وگاهی شک داری آیا اینها چند قلو هستند ویا هریک به شهر دیگری ، اگر بتوانی خودت را درمیان انها جا ی دهی وبتوانی خودترا بکشی خیلی هنر کرده ای دردنیای امریکای امروز باید ( مک دونالد) باشی وهمان را هم بخوری با سیب زمینی های مصننوعی .امروز دیگر هیچکس بفکر تو نیست سالهاست که این بازی شوم روی صحنه بوده اما ما هنوز درباور قدیم خود گام بر میداشتیم ودلخوش بودیم که نه یکی با بقیه فرق دارد  همه قرارداهای بهم خورده است وهنمه پیمانها درهم ریخته وزیر پا با خاک یکسان شده است . 
شاید هم هنوز دوربین به دست به دنبال شکاری هستی تا اورا بر زمین بزنی وچاقویترا روی گلویش بگذاری ویا درمزرعه مشغول ذرت جمع کردن برای زمستانت باشی .

بهر روی من توانستم از روی تو بپرم اما تو نتوانستی مرا به درون تور نازک وسوراخ شده که تاریخ مصرفش روباتمام بود بدام بیاندازی ، 
من خیلی میل داشتم پریشان روانی مردمان امروز را به نمایش بگذارم امااقاتم کم است وصفحات اجازه نمیدهند من درذهن خود پیچیده ترین عواطف واحساسات را  پنهان کرده ام وبا نگاهی شاعرانه وپر احساس به مردم این زمانه مینگرم درحالیکه همه سنگ شده اند ، جمادند ، نگاهشان ثابت نیست چشمانشان درون کاسه سرشان میچرخد اما جای ثابتی را پیدا نمیکنند ، میدانم که از لحظه ایکه پای باین دنیا میگذاری هیچکس را پیدا نخواهی کرد که بفکر تو باشد یا ترا حمایت کند  تنها  یی از نور خورشید آزرده شده سر به گریه برمیداری ویا از تاریکیها میترسی سپس به انها عادت میکنی حال خورشیدرا دوست خواهی داشت وچشمانت به تاریکی عادت میکنند به همانگونه که چشمان من عادت کرده اند ونیمه شبها برای رفع تشنگی دردالان تاریک بسوی اشپزخانه میروم ودرزیر نور چراغهای خیابان آب را میبایم ورفع تشنگی میکنم ، نه هیچکس نیست درحساسترین  موقع تشنگی بتو قطره ابی برساند .
تنها مادران هستند که گاهی ممکن است به کمک تو برخیزند واین روزها مادران هم به حساب نمیایند دربعضی اوقات مزاحم هم میشوند . خوب دایه های مهربانی بوده اند ،خوب یا بد کارشان را کرده اند وحال باید بروند !.

میل ندارم ترا بازجویی کنم ویا خوب بشناسم همان روز اول ترا شناختم ، اعتزاف کن که به دنبال کنجکاوی آمدی  وبه دنبال یک محصول طلایی ، حال باید بروی بسوی قاره نو بجایی که محصولات تازه بتو عرضه میکنند از نوع امریکایی آن  من بیش ازان درامریکا بوده ام وزندگی امریکایی را تجربه کرده ام  آنها درزمان جنگ همچو فرشتگان به نجات بشریت میشتابند  !!  اما باید بدانی که آنها فرشته نیستند از ما هم بهتر نیستند تنها پول بیشتری  دارند وباز بیشتر میخواهند   واین است تفاوت بین ما وآنها که کم کم این نوع زندگی را نیز بما تزریق کرده اند وسر زمین من یک کپی مسخره از آن امریکای خیالی شده است یک کاریکاتور همان مردان گنده همان زنان باد کرده با صورتهای عروسکی ..
زنان ما ازحرم ناصرالدین شاهی به قصر رویاها وسپس به زیر عبای ملاها رفتند  واین سرگردانی روحی آنهارا بسوی آن قاره رویایی کشاند آنها یی هم که  درپشت پرده بودند وبا کمال میل درب راگشودند حال از چند روز دیگر آن درب هم بسته خواهد شد ومشتاقان درپشت درخواهند ماندوآنهاییکه دردرونند یا بیرون رانده میشوندویا درهمان جا برای ابد خواهند ماند وبه زدگی موریانه خود ادامه میدهند چرا که قدرت آنرا ندارند ( مکدونالد ) باشند . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین : اسپانیا 
16/01/2017 میلادی/.


یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۵

زمان گم شده

بسا کسا که دراین خاکدان درگذشته 
بسا کسا  که در گردش دوران 
نگون بخت وتیره روز  ، برجای مانده
 بسا کسا که بازیچه دست خویشند  

ساعت  ده صبح است ، دیر بیدارشدم ، میلی به بیدار شدن نداشتم ومیل بخوابیدن بیشتر ، رویاها همجنان طولانی وادامه دار ومن دراین فکر که چه دستی درروزگار سرنوشتهارا میسازد ؟
بقول شاعران دیروزوامروز وفردا ، ضحاکان ماردوش همچنان به تغذیه خویش مشغولند ، وهر بار زنجیر ها  را بر پای گرفتاران محکم تر میکنند ،  دیگر کسی به فریاد دل تو گوش نمیدهد ، فریادی خاموش مانند یک آه ... در سینه گم میشود ، بشر بازیچه دست خویش است وهمیشه یک نفر را میبابد تا اورا گناهکار بنامد وگناهان خویش را نیز بردوش او بگذارد .

من نمیدانم اگر امروز نویسنده ای مانند ( رولان) زنده بود ودوست من بود درباره ام چه مینوشت ؟ وآیا شاهکاری مانند جان شیفته را ببازار میفرستاد ؟ امروز دنیا میان من وهموطنانم تقسیم شده دوقسمت شده ایم خودیها وغریبه ها ومن همیشه غریبه بوده وهستم وخواهم بود چه دروطن چه درخازج از وطن چند صباحی چند نفری پیدا میشوند چند مجیز تاریخ مصرف شده وکهنه را بتو میگویند ومیروند  ، وتو همچنان دربند ایستاده ای قدرت حرکت نداری ، قدرت فرار نداری ، بکجا میروی؟  جایی نیست کسی نیست همه رفته اند درمیان یک کوهستان تنها ایستاده ای فریادت بخودت برمیگردد انعکاس صدای خود توست ، آهای ، کجایید ؟  آیا کسی هست ؟ صدا انعکاس پیدا میکند وبخود تو باز  گشته  به اطرافت مینگری ، چه کسی بود ؟ هیچکس ! ..
چه کسی بود گفت :
تو با من بمان  ترا درجان خواهم فشرد ، وعطش سوزانترا کاهش خواهم داد؟  چه کسی تنها در فکر هماغوشی ونفس گرم من بود ؟ ودرهر نفسش نگاهش به دوردستها ، وچشم به برکه های دوردست ، ومن همه شب درکمین باد سهمگین غضب او  بیدار میماندم .

نه ! این رویاها تما م شدندی نیستند 
 ومن همچنان درانتظار  آن خورشید گرم  زندگی افروز .

چنان در حسرت  پرواز نشسته ام  که سرنوشت خودر را ازاین خاکیان جدا میبینم  ، آنچنان بشوق پرواز دلبسته ام  که عکس خودراگم کرده ام ، در چهار چوب آیینه بر دیوار کچی سفید اطاق تنها یک " پری کوچک"را میبینم که بالهای کوچکش را بهم میساید بخیال  آنکه عقاب است ومیتواند بر فراز قله ها به پرواز درآید ، مانند گذشته ومانند آینده نا پیدا .

رویاهایم طولانی بودند وخسته کننده  هنوز جشمانم لبریز خواب است ، کجا بودم ؟ کجا هستم ؟ وکجا میروم ؟ کسی نمیداند .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " .اسپانیا .
15/01/2017 میلادی /.



شنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۵

رویای تلخ

چشمانرا که باز کردم دیدم دارم گریه میکنم ، 
چه خوابی دیده بودم ؟ جناب ریاست جمهور امریکا که ماموریتش تمام شده با کمک شخص دیگری دختری را دریک تونل کشته بودند ومن شاهد بودم حال مرا میبردند که با مادر آن دختر روبرو شده وبگویم که اینها نبودند !!! درخانه  نجیبه بود م  وداشتم به صورتم رنگ میمالیدم ، چشمانم لبریز از اشک بودند برای شهادت دروغ !!

خستگی شدیدی همه بدنمرا فرا گرفته بود میل نداشتم از تختخوابم برون بیامیم شب گذشته دوعدد بالش خوب خریده بودم نرم وراحت ، نه هیچ میل نداشتم که از زیر لحاف گرم ونرم خود بیرون بخزم ؛ اما میبایست بلند میشدم وهمچنان میگریستم درداخل حمام روبروی آیینه ایستادم وبچشمانم نگاه کردم ،   بلی ، تمام شب را گریسته بودم با چهره ای که بران رنگ زده بودم ....

حال خسته و ناتوان حتی قهوه هم بمن کمکی نکرد . مانند هر روزضبح به دنبال خبرها رفتم چیز تازه ای نبود تنها خبرها جا بجا شده بودند ، هفته آینده مراسم سوگند وفاداری ریاست جمهور جدید بر پا میشود ونقش بانوی اول را دختر ریاست جمهوری بر عهده دارد گویا همسر ایشان چندان تسلطی به زبان انگلیسی وسیاست ندارند درهمان قصر افسانه ای خود درکنار فرزندشان خواهند ماند ودختر ریاست جمهور که از همسر اولش دارد با دامادش درکاخ امورات را میگردانند سخن گو خواهند شد وهمه کاره  وچه بسا این تاج درآینده بر سرایشان بنشیند وریاست جمهوری مشروطه بر پا شود کسی نمیداند فردا چه خواهدشد من خیلی باین  جناب ترامپ امید بسته ام اورا آدم زرنگی میدانم کسیکه توانسته تا باینجا بیاید بقیه راهرا نیز خواهد رفت بخصوص اینکه با برادر بزرگ دوست وصمیمی است وامکان اینکه ( ناگها با تماس دست بیگانه ای به ایست قلبی دچار شود  ) خیلی کم است !!

درنهایت بمن چیزی نخواهد رسید تنها امیداواریم این است که سر زمین من از این جانوران پاک شده وضد عفونی کامل گردد .خوکها به طویله خود برگزدند وگاوها به سلاخ خانه ها والاغها دوباره به بردن بار مشغول شوند مرغان وخروسان هم از اینکه دسته جمعی رویهم میپرند کمی بخود آیند وبفکر ساختن سر زمینشان باشند و ننه قمر وباجیها هم به مسجد بروند یا به کربلا تا استخوان سبک کنند .امیدواریم این است . 

عکسی از جناب ولایتهدی  ایران روی گوگل پلاس بود وشخصی داشت بایشان توصیه ها میکرد ، من توصیه کردم که مانند پدرت به این مردم تکیه مکن اینها همچنان که ترا تا عرش برده اند ناگهان ترا رها میکنند ، ناگهان همه دوباره دچار حمله دست جمعی ایمان شده رو بسوی قبله امام دیگری میکنند باین مردم نمیتوان امید بست امروز  دوستند فردا دشمن هیچکس تا آخر عمرش خودش نیست مانند آفتاب پرست یا بوقلمون رنگ عوض میکنند ،  منافع کجاست ؟ بگذار خودشان به خودشان  بیایند سر زمینی که سردارش  یک بشکه گوه باشد ورهبرش بادست چلاق درموقع نماز میت یک بیلاخ هم به مرده بفرستد که از دید دوربینها مخفی نماند وبه عمد اورا شیخ خطاب کند با یکدست چوبی ، چه توقعی دارید که دختران وزنانشان زیر حجاب اجباری در تختخواب سه نفره نخوابند واینرا بعنوان یک شاهکار در معرض نمایش عموم نگذارند .  توییت نکنند ودر فیس بوکها باین شاهکار افتخار ننمایند ؟ از غرب  وتکنو لوژی آن تنها همین را را فرا گرفته اند سکس وسکس وسکس ولباس ولباس وکیف .وکفش وپارتی وعلف ومواد .

من نماد پاک خود پروردگار هستم  زمانی  که مشروب مینوشم تنها گریه میکنم حتما دلم برای آن زن پاک طینت میسوزد که با مشروب خودش را گم کرده است ، من دروغ را نمیشناسم ، ریا کاری را بلد نیستم ونمیوانم کسی را فریب بدهم من این زن را بینهایت دوست دارم ومیل ندارم که آلوده شود او نماد خود توست .

هزاران بار فریب خوردم ، وهزاران بار در مکر وریای دیگران نزدیک به غرق شدن بودم اما نجات یافتم ، نه میل ندارم اورا ازدست بدهم تا امروز باهم خوب بوده ایم ومایلم تا روز آخر همین باقی بمانم برایم مهم نیست دیگران  چه قضاوتی درباره ام میکنند ویا چگونه مرا میبیند من خیلی ها را نمیبینم ، ازکنارشان رد میشوم اما آنهارا نمیبینم ونمیشناسم .خاک من بدینگونه سرشته شده است . 

در کشتزاری بزرگ مکان داشتم ، ودر سایه درختان مینشستم ، 
از آنجا به دورترین قله ها مینگریستم که متعلق بمن وما بودند
غروب که فرا میرسید  بدون طنین هیچ آهنگی
 خورشید پنهان میشد وغم مرا فرا میگرفت 

اندوهی بیکران که تا فردا خورشید  را ئخواهم دید
همه دل خوشیهایم  گم میشدند 
گویی دستی به عمد برنماد آیین مقدس من 
پرده کشیده است 

من با سرشتم زیستم وهمه چیز را احساس کردم 
حتی بوی ریارا احساس میکنم ، بوی دروغ را

من همه یادبودهای خودرا بخشیدم ، تنها یادداشتهایم 
وصیت منند که آنهارا امضا ء میکنم  وسپس واگذارشان مینمایم 

امروز خسته ام ، خیلی خسته ام از بار عشقها وسپس دوریهاو....دو روییها !
میان وزوز مگسان وزنبوران  نا سازگار 
 بین تاریکییها وروشناییها راه میروم 
وبه هنگامیکه خستگی برمن چیره میشود 
آنگاه به گریه مینشینم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .
14/01/2017 میلادی  

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۹۵

سرزمین بزرگ

سر زمین بزرگ ، مردان وزنان بزرگ میخواهد ، 
سر زمین بزرگ آرمان بزرگ میخواهد ،
سر زمینهای پست وحقیر مردمان حقیرتر درمیان آن میلولند وخودرا باد میکنند مانند یک بادکنک وسپس درمیان زمین وهوا میترکند .
آنهاییکه دربیرون نشسته اند غم وطن ندارند وپس از سی سال واندی دیگر فراموش کرده اند که خانه شان کجاست وکوچه شا ن چه نام داشت ویا عده ای مرده اند یا از فشار روحی ودرد ویا رنج وگرسنگی ویا نا امیدی.

بی بی سکینه هر روز از اقیانوس سنگهای بزرگی را در شهر وساحل ( استون هدج) روی هم سوار یکند تا تاریخ بسازد ودر مملکت ما هرروز تاریخ را ویرانتز میکنند ورو به سوی صحرای عربستان دارند ، 

سر زمین بزرگ احتیاج به نویسنگان وشاعران ونوابغ بزرگ دارد که متاسفانه در مملکت ما تنها چیزی که وجود ندارد همین سه چهره است درعوض ( پول) وشکمهای گرسنه خودنمایی میکنند .

روسیه  مرهون همان نویسمدگانی است که یا در بیغوله ها زیستند ویا در کنار اعیان واشراف وهمه چیز را دیدند وشنیدند وبصورت قصه نوشتند وبه دست مردم دادند ، در سرزمین ما دستور میدهند که دانشگاه را مسجد کنید ومدارس را یکی یکی از بین میبرند ویا تعطیل میکنند به عناوین مختلف پدر ومادرها آنقدر درگیر مشگلات هستند که فراموش میکنند بچه ها را به درس و مدرسه تشویق نمایند درعوض آنها را به دست تجاوز گران میسپارند تا ( ملا) شوند ومیدانند که ملاهها  روزی  میتوانند از خر سواری به بنزسواری برسند با تحمیق کردن مردم ، مردم باید بی سواد باشند سرگرمیهای دیگری برایشان انجام میدهند نمایش اعدام درون ورزشگاههای ورزشی  !! .

آنهاییکه بیرون هستند کازینوهارا بیشتر دوست دارند ومعاملات  املاکی که دردست بی بی سکینه است  بی بی هم میداند چگونه ازاین حماقتها بهره برداری کند با کمک برادر بزرگ  ، خاور میانه بین آنها تقسیم شده امریکا  سهمی ندارد حتی نتوانست تا افغانستان پای بگذارد وآنجا را آباد سازد مردانش را افغانها کشتند ویا به اسیری گرفتند .

برادر بزرگ اما با صبر وحوصله بچه ها ی حرامزاده اش را تربیت کرد وحال ارباب شده  برایشان از قصه های ( الکساندر پوشکین ) گفت واز عشقهای آنا کارنینا البته من منکر نبوغ این نویسندگان نیستم  آنها درهمه نوشته هایشان اصالترا حفظ کرده اند  وبخود نمایی نپرداخته اند  آنها بکمک نجات اندیشه  ونجابت فکری رفتند  وروشنایی را بر تاریکیها مسلط ساختند  تعصبهای بیجارا از میان برداشتند با هم یگانه بودند انسان دوستی ونیکخواهی  در نوشته  هایشان بر زور وظلم  وبردگی  حاکم است  وخودکامان  در پیشگاه داوری آنها محکوم میشوند  از این روی است که تمام مردم دنیا به این نوع آثار ارج گذاشته و آنهارا محترم میشمارند .
فرانسه مردتن بزرگی مانند ویکتورهوگو را پروراند یا آندره ژید ویا الکساندردوما وسایرین .

همین حقیر سراپا تقصیر با چند کلمه که سر هم کرده وگاهی در لابلای ان بعضی راستی هارا بر ملا میسازم هزارن نفر برمن میتازند چرا که به شعور بالای آنها!!! توهین شده چیزی را که آنها انتخاب کرده اند درست است نه آنچه که حقیقت دارد .

مردمی ندید بدید گرسنه پا برهنه ناگهان دچار انقلاب شدند حال پا برهنگان پاپوشهای گرانقیمت دارند وآنهییکه دستشان میرسید خودرا کنار کشیدند ، تنها با جت خصوصی از این سوی دنیا به آن سوی دنیا واز این نمایشگاه مد به آن یکی سر میزنند باجشانرا هم مرتب میپردازند وحقوقشانرا نیز دریافت میکنند بپاس خدمتی که به( ارباب ) کردند . مداله وجایزه هم میگیرند ، سرمایه شان دست نخورده مانده  در کارخانه ای عطرسازی ، دراملاک ، ودرشرابسازی .....

خیلی باید زحمت کشید تا چشمان کوررا بینا کرد ، خیلی باید از خود گذشتگی بخرج داد تا ملتی که بخواب خوش خرگوشی رفته بیدار نمود ، فعلا در نئشه رهبری حال میکنند فردا چه میشود بدرک ، مهم نیست ، نماز جمعه مهمتر است تا خودی بنمایانیم وعرق را درپستو سر بکشیم ، درعین حال چهار تا پنج پاسپورت خریداری شده را درون جیبهایمان پنهان داریم تا بموقع فلنگرا ببندیم این است نماد فکری یک ایرانی اصیل. 
وزنان مادران مان :
عزاداری رادوست دارد ، گریه کردنرا دوست دارد ، عاشق این است که حلوا بپزد وخرما پخش کند . عاشقق ضریح طلایی است که آنرا ببوسد مراد بطلبد ، ازیک استخوان پوسیده وخاک شده چند هزار ساله اما هویت خودشرا دوست ندارد ، 

بپذیر این چند برگ پاره را ، این مجموعه رنگا رنگرا 
 نیمی خندان ونیمی گریان 
دوراز هر تصنع  وآمیخته  با رنج ودردنهان
ثمره غفلت خودرا ببین 
من ، درساعات فراغت ، دربیخوابی 
الهاماتمرا  که جزیی از سالهای زندگیم بودند ،
برایت مینویسم ، سالهای از یاد رفته را نیز
نظاره های یاس آلوده را  وپریدن عقل را 
واشکهایی که درتنهایی بر دامنم ریخته شدند
وسینه سوزیهایم 
بپذیر این چند برگ واین چند خط را
بپذیر دوست من . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . "لب پرچین"  اسپانیا .
13/01/2016 میلادی /.

مرگ یک قاتل

دو سروده از ”میم سحر” شاعر مقیم فرانسه خواندم ویک مطلب مفصل از یک نویستده دیگر در باره مرگ یک قاتل حرفه ای که کسب کارش مرگ بود آنهم از نوع زنجیره ای  کسب وکارش دزدی بود آنهم متعلق به یتیمان و بینوایان وبیکسان با آن چهره کریه و سیصد وسی و چهار هزار بدرقه کننده داشت !!!!! قیافه خانواده اش  هرکدام در کراهت نمادی هستند  حال عدهای که از نعمات  او بهره مند شده ند اورا امیر. کبیر میخوانند بیچاره امیر کبیر شاید پاکترین و بزرگترین انسانی بود که ما در تاریخ بیرحم خود داریم  حال این فسیل  کوسه را باو تشبیه کرده اند  زهی تاسف از این ملت بیشعور وخود پسند .
تاریخ ما از این جنایکا ران بسیار داشته است  شوره زاری لبریز از خار مغیلان وسمی وکشنده که در لابلای آن شاید بتوان گفت چند گیاه دارویی دیده شده که آنها هم زیر پای قاطران  زمانه  له شده واز بین رفته اند .
مردان وزنان ورویهمرفته  انسانهای شریفی داشتیم که سعی میکردند از خون نا پاک اجدایشان خودرا رها سازند ورها ساختند اما عده ای درهمان خون غرق شدند اینهمه شاعر  نکته گو ولطیفه پرداز تنها در فرهنگ ایرانی دیده میشود :
اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد  است 
تربیت نا اهل را چون گردگان برگنبد است 

دیگر امروز نمیتوان به هیچ کس اعتماد کرد مردان خوب وزنان استخواندار ما از بین رفتند نسلی پاکیزه طاهر ونسبتا با شعور بالا حال مشتی رجاله آدمکش قاتل بیرحم معتاد وحیواناتی که نمیدانی از کدام قبیله بر خاسته اند بر سر زمین پر برکت ما حاکمند  سر زمینها دیگری هم از نوع کوسه ما داشتتد اما  زمانی فرا رسید که احساس کردند باید در حفظ اراضی سر زمینشان بکوشند وجلو بروند اما ملت ما متشکل از اقوام وقبیله های مختلف تنها یک راه را میشناسد  بکش ویا کشته شو ، بخور ویا خورده شو ،  نه جانم عزیزم یک پاتصد سالی کار دارد تا این ایران ایران شود همان بهتر که ویران شود تا جایگاه مارها  وعقرب های جراروکوسه ها ومارمولک های ریش دار باشد . نه ! هنوز کار داریم حال مرتب عکس شاه بانو را به دست چاپ دهیم اورا  مادر ملت میخوانیم بی آنکه بدانیم نیمی از ویرانی ومرگ پادشاه ما به دست او واطرافیانش بود . او یک مدل ومانکن روز بود عقده های گلو گیرش سر باز کرده بود  شاه میمیرد پسر دایی بر جایش مینشیتد ومن همچنان جولان میدهم . شاه ما مرد بی پدر شدیم واو همچنان میتازد وهنوز مدل مجلات زرد وقرمزی است که باید در سلمانیها آنهارا دید ویا سر توالت متاسفم  حقیقت را باید گفت ونوشت من ترسی ندارم زندگیم تمام شده  متعلق به ان زمان وعاشق پادشاه مهربانم بوده وهستم زیر عکس او میخوابم او پدر ما بود وشه زاده واقعی ما شهناز است که اصالت شاهی او اصالت واقعی را دارامیباشد بقول ننه جانم این لباسهارا تن یک تکه هیزم  نیم سوز هم بکنند زیبا میشود اما هیزم تنها یک تکه چوب است به چوب خشک نمیتوان اعتماد داشت وتکیه کرد قبول کنید  که بدبختی امروز ما به دست این زن بود بیچاره ماری آنتوانت بد نام شد وسرش زیر گیوتین رفت . دنیا جای همین جانوران است . پایان غمنامه نیمه شب من . ثریا 


پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۵

دو قطره ....آب!

همه دعوا ها وبزن بزن ها وبکش بکش ها  سر دو قطره آب است ! دوقطره آبی که رفع تشنگی میکند و دو قطره آبی که زیر بیضه آقایا ن وتخمدان خانمها جمع شده واگر فرو نریزد تبدیل به عقده شده سر دیگری درمیاورند ، گناهش را من بگردن نمیگریم از روانپزشک بزرگ فروید بپرسید ، !

بقول ما کرمونیها نامش " خارمون" است !  عشق وآتش گرفتن درعشق نه درهلال ابروست ونه درغنچه لبان ونه صورت گلگون درآن غنچه است که پنهان است ! وپس از مدتی هم عشق تمام میشود تبدیل میشوی به یک مزاحم ، یک سرخر ، فرقی هم ندارد اما همه علمای اعلام آنرا نجس وحرام دانسته اند نتیجه اش چه شده همه دل درد دارند همه دلهایشان خالی است همه به دنبال دیگری میگردند وخودشان گم میشوند . 
عشق مولانا را به شمس تبریز مثال میاورند که نه ، عشق روحانی هم میشود هه هه هه 
سپس مثال میاورند که درنیشابور هنگامیکه عطار نیشابوری دردکان عطاریش شعر میگفت چشمش به جمال بی مثال  محمد بلخی ملقب به  مولانا میافتد وروبه پدرش کرده  ومیگوید :

باشد که این طفل دردنیا آتش بپا کند !  خوب ، مگر عطار پیشگو بود او چیز دیگری درچشمان آن پسرک هشت ساله دید ، سپس میرسیم به عشق روحانی او وشمس تبریزی ، بیچاره شمس ،یک شاعر شوریده حال به دنبال یک ملهم یا الهام دهنده دربیابانهای راه میرفت  آن زمانها زنان در گونی ودرخانه ها پنهان بودند تنها زنان هرزه بیرون دیده میشدند زنام نجیب همیشه با مردی همراه بودند !!! شمس چشمش به مولانای جوان خوش وبرورو افتاد که سوار خر شده واز مکتب برمیگشت واین دو بهم رسیدند  محمد بلخی زن داشت وچهار فرزند دو پسر ودو دختر بزرگترین دختر او دوازده سال داشت ، این دو پس از آشنایی وگفتگو ها ! بخلوت میروند درس ومشق وکتاب ومعبد ومنبر را کنار گذاشته شب روز مینوشند ومیزنند ومیرقصند وپای میکوبند  تا اینکه پسران سرانجام عصاتبی شده تشری به پا پا میزنند که این چه وضعی است شما درپیش گرفته اید پا پا به ناچار دختر دوازده ساله اش را به عقد شمس تبریزی پیری که داشت رو بخاموشی میرفت ، میدهد وخود را کنار میکشد برادران بیشتر عصبی شده شمس بدبخت را درون چاهی انداخته اورا میکشند واشعارش را بنام پدر مهر میکنند ؛، 
بروید ای حریفان بکشید یار مارا 
ویا 
آن مه میان ما نورمیداد کجا شد وعیره .... بقیه اش داستان است حال آقایان مولانا شناس باد به غب غب  انداخته ومیگوند بچه ! ترا چکار به کار بزرگان !! ما بهتراز تو میدانیم میبینی که مدال وانگشتر اورا دردست داریم ؛ بلی دکانی برای مفتخوران ودراویش !!

اگر کسی درست به دیوان اشعار مولنا توجه کند میبیند که این اشعار تا چه حد با هم فرق دارند البته مثنوی او جداست ، وچند ین سال وچندین نفر نشستند تا این ارزن  درهم ریخته را پاک کنند ودیوانی کبیر بنام مولانا با تخلص شمس ببازار بدهند ونامشرا بگذراند عشق مولانان به شمس !!!تبریزی .

خیر ، بنده باور نمیکنم اگر الان بود خوب میشد این قصه وافسانه را از هم باز کرد متاسفانه درآن زمان اکثریت مردم خوش باور وبیسواد واهل قران وکتاب دعا  ونهایت مثنوی  بودند نه اهل علم شعر هم گناه بود ا زدل ودلبر گفتن گناه بود از عشق گفتن گناه بود پس این عشق را خدایی کردند بیچاره پای خدرا باز دراینجا هم بمیان کشیدند !! وسرودند که من عاشق خدایم وعشق دلم خدایی است ، یعنی عاشق خودم هستم وبس . مانند سخن سالار این زمانه که شالی بر کمر میبستند به همراه پاپیون وخوب مبلغین زیادی هنم داشتند ، دیگران اما بگوشه ای خزیدند چون حتی فرزندانشان هم از آنها بریدند وگفتند مگر شاعری نان وآب میشود ؟ 

 هرچیزی شانس میخواهد یک جو شانس کافی است که از قعر چاه جمیل بیرون بیایی وبرتخت سلطنت بنشینی واگر عقلی درون کله ات باشد هردورا مخلوط کرده میشوی بی بی !! یا لرد ، یا .... دیگر نمیشود با بقیه شوخی کرد !

بهر روی منظور این حقیر سر همان دوقطره آب است که نمیگذارند آنرا درون چاهکی خالی کنیم شب گذشته به اکثر ترانه های قدیمی وآوازها گوش دادم همه تنها غم بود وغم بود غم ودل درد ، نشانی از خوشحالی وشیدایی وشادابی دیده نمیشد حتی درروزهای جشن هم باز خوانندگان یک سرود میخواندند باز بر میگشتند بغم خود ، تا شاعران متعهد ونویسندگان چپ گرای وبزرگ ما ظاهر شدند سروده ها تبدیل شد به شعار و خوب این شد که امروز من بدبخت وبقیه بجای آنکه در روی زمین خود راحت بخوابیم باید روز تختخوابهای پرشده ازکاه وزباله غلط بزنیم واز دردکمر بنالیم وندانیم که فردایمان چگونه خواهد شد .
روزگار پناهندگان دیگر از ما بدتر است در سرمای زیر صفر بدون بالا پوش در خانه های فلزی ! وآنهاییکه بیخانمان بودند وهستند ودرگوشه خیابان بجه هایشانرا به دنیا میاورند ، کسی هم جرئت حرف زدن ندارد : آنها کناهکارنند :  چون ملا ومولانا ویا عالم الهدی ویا زاییده در یک طویله نیستند تا افسانه ساز شوند .
شب گذشته خوابهایم سنگین ووحشتناک بودند . امروز خودمرا باید بنوعی سرگرم کنم .

هر صبح ، چون زبان تب آلود گلها ،
طعم تلخ رویارا میچشم 
تلخی آن دردرونم مینشیند 
من همچو ماری بخود میپیچم 
درحال پوست اداختنم  وتنیده  در پوس خالی خود
از هوش میروم  وناگفته ها دردلم آماس میکنند.
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /