پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۵

دو قطره ....آب!

همه دعوا ها وبزن بزن ها وبکش بکش ها  سر دو قطره آب است ! دوقطره آبی که رفع تشنگی میکند و دو قطره آبی که زیر بیضه آقایا ن وتخمدان خانمها جمع شده واگر فرو نریزد تبدیل به عقده شده سر دیگری درمیاورند ، گناهش را من بگردن نمیگریم از روانپزشک بزرگ فروید بپرسید ، !

بقول ما کرمونیها نامش " خارمون" است !  عشق وآتش گرفتن درعشق نه درهلال ابروست ونه درغنچه لبان ونه صورت گلگون درآن غنچه است که پنهان است ! وپس از مدتی هم عشق تمام میشود تبدیل میشوی به یک مزاحم ، یک سرخر ، فرقی هم ندارد اما همه علمای اعلام آنرا نجس وحرام دانسته اند نتیجه اش چه شده همه دل درد دارند همه دلهایشان خالی است همه به دنبال دیگری میگردند وخودشان گم میشوند . 
عشق مولانا را به شمس تبریز مثال میاورند که نه ، عشق روحانی هم میشود هه هه هه 
سپس مثال میاورند که درنیشابور هنگامیکه عطار نیشابوری دردکان عطاریش شعر میگفت چشمش به جمال بی مثال  محمد بلخی ملقب به  مولانا میافتد وروبه پدرش کرده  ومیگوید :

باشد که این طفل دردنیا آتش بپا کند !  خوب ، مگر عطار پیشگو بود او چیز دیگری درچشمان آن پسرک هشت ساله دید ، سپس میرسیم به عشق روحانی او وشمس تبریزی ، بیچاره شمس ،یک شاعر شوریده حال به دنبال یک ملهم یا الهام دهنده دربیابانهای راه میرفت  آن زمانها زنان در گونی ودرخانه ها پنهان بودند تنها زنان هرزه بیرون دیده میشدند زنام نجیب همیشه با مردی همراه بودند !!! شمس چشمش به مولانای جوان خوش وبرورو افتاد که سوار خر شده واز مکتب برمیگشت واین دو بهم رسیدند  محمد بلخی زن داشت وچهار فرزند دو پسر ودو دختر بزرگترین دختر او دوازده سال داشت ، این دو پس از آشنایی وگفتگو ها ! بخلوت میروند درس ومشق وکتاب ومعبد ومنبر را کنار گذاشته شب روز مینوشند ومیزنند ومیرقصند وپای میکوبند  تا اینکه پسران سرانجام عصاتبی شده تشری به پا پا میزنند که این چه وضعی است شما درپیش گرفته اید پا پا به ناچار دختر دوازده ساله اش را به عقد شمس تبریزی پیری که داشت رو بخاموشی میرفت ، میدهد وخود را کنار میکشد برادران بیشتر عصبی شده شمس بدبخت را درون چاهی انداخته اورا میکشند واشعارش را بنام پدر مهر میکنند ؛، 
بروید ای حریفان بکشید یار مارا 
ویا 
آن مه میان ما نورمیداد کجا شد وعیره .... بقیه اش داستان است حال آقایان مولانا شناس باد به غب غب  انداخته ومیگوند بچه ! ترا چکار به کار بزرگان !! ما بهتراز تو میدانیم میبینی که مدال وانگشتر اورا دردست داریم ؛ بلی دکانی برای مفتخوران ودراویش !!

اگر کسی درست به دیوان اشعار مولنا توجه کند میبیند که این اشعار تا چه حد با هم فرق دارند البته مثنوی او جداست ، وچند ین سال وچندین نفر نشستند تا این ارزن  درهم ریخته را پاک کنند ودیوانی کبیر بنام مولانا با تخلص شمس ببازار بدهند ونامشرا بگذراند عشق مولانان به شمس !!!تبریزی .

خیر ، بنده باور نمیکنم اگر الان بود خوب میشد این قصه وافسانه را از هم باز کرد متاسفانه درآن زمان اکثریت مردم خوش باور وبیسواد واهل قران وکتاب دعا  ونهایت مثنوی  بودند نه اهل علم شعر هم گناه بود ا زدل ودلبر گفتن گناه بود از عشق گفتن گناه بود پس این عشق را خدایی کردند بیچاره پای خدرا باز دراینجا هم بمیان کشیدند !! وسرودند که من عاشق خدایم وعشق دلم خدایی است ، یعنی عاشق خودم هستم وبس . مانند سخن سالار این زمانه که شالی بر کمر میبستند به همراه پاپیون وخوب مبلغین زیادی هنم داشتند ، دیگران اما بگوشه ای خزیدند چون حتی فرزندانشان هم از آنها بریدند وگفتند مگر شاعری نان وآب میشود ؟ 

 هرچیزی شانس میخواهد یک جو شانس کافی است که از قعر چاه جمیل بیرون بیایی وبرتخت سلطنت بنشینی واگر عقلی درون کله ات باشد هردورا مخلوط کرده میشوی بی بی !! یا لرد ، یا .... دیگر نمیشود با بقیه شوخی کرد !

بهر روی منظور این حقیر سر همان دوقطره آب است که نمیگذارند آنرا درون چاهکی خالی کنیم شب گذشته به اکثر ترانه های قدیمی وآوازها گوش دادم همه تنها غم بود وغم بود غم ودل درد ، نشانی از خوشحالی وشیدایی وشادابی دیده نمیشد حتی درروزهای جشن هم باز خوانندگان یک سرود میخواندند باز بر میگشتند بغم خود ، تا شاعران متعهد ونویسندگان چپ گرای وبزرگ ما ظاهر شدند سروده ها تبدیل شد به شعار و خوب این شد که امروز من بدبخت وبقیه بجای آنکه در روی زمین خود راحت بخوابیم باید روز تختخوابهای پرشده ازکاه وزباله غلط بزنیم واز دردکمر بنالیم وندانیم که فردایمان چگونه خواهد شد .
روزگار پناهندگان دیگر از ما بدتر است در سرمای زیر صفر بدون بالا پوش در خانه های فلزی ! وآنهاییکه بیخانمان بودند وهستند ودرگوشه خیابان بجه هایشانرا به دنیا میاورند ، کسی هم جرئت حرف زدن ندارد : آنها کناهکارنند :  چون ملا ومولانا ویا عالم الهدی ویا زاییده در یک طویله نیستند تا افسانه ساز شوند .
شب گذشته خوابهایم سنگین ووحشتناک بودند . امروز خودمرا باید بنوعی سرگرم کنم .

هر صبح ، چون زبان تب آلود گلها ،
طعم تلخ رویارا میچشم 
تلخی آن دردرونم مینشیند 
من همچو ماری بخود میپیچم 
درحال پوست اداختنم  وتنیده  در پوس خالی خود
از هوش میروم  وناگفته ها دردلم آماس میکنند.
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /