سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۵

قصه فضه

سلام بچه های خوبم ،
چقدر میشه برای بزرگترها نوشت ، حال میخوام قصه فضه شهربانو رو براتون بگم . 

روزی بود وروزگاری ، یک عده مردم خوب  مهربوبن توی یک دشت و میون دوتا کوه وچند بیابون  زندگی میکردن ، زندگیشون بد نبود اگر حمله قوم بچاقچی ها یا اتولخان رشتی میگذاشت اونا خوب  وراحت  با هم میساختند وباهم زندگی میکردن  بعضی از اون اربابای بزرگ با خارجیا  ساخت وپاختای داشتن  چون خارجیون میگفتن برای اینکه ده شما درامون باشه ما براتون همه کار میکنیم  میون ده  آدمای رو هم انتخا ب میکردن  که براشون خوب کار میکردن واصلا هم فکر آبادی ده نبودند ، 
مث اربا ب جهانگیرخان ، اون از اون آدمای آب زیر کاه بود  حتی تو ده  وقتی راه میرفت همه پشت یه تپه وکتلی قایم میشدند چکمه های بلند به  پاش میکرد با اسب کهرش وشلاقی که همیشه تودستش بود اما ارباب اصلی ده ما مرد خوب  وساده دلی بود میشد بری پیش او وبگی مثلا چاه مارو پرکردن ودیگه آب قنات نداریم  یا مثلا موالهامون پرشدند ، فورا دستور میداد کارگرا میریختند وهمه چیز تروتمیز وصاف میکردن چاه دوباره پر آب میشد وموالها تمیز ! این اربا ب بزرگ ده  خیلیی خوشگل وجون بود همه دخترای  ده دلشون میخواس یا با او ویا بایکی از برادراش عروسی کنند واونا بشن اربا ب بالخره یکی از دخترا تونست به زورخودشو به یکی از برادرها بچسپونه وزنش بشه دست دوستشو گرفت اونو برد  توی چادر اربابی اما خیلی زود برگشتند معلوم نشد چرا اما یکی دیگه از اون دخترای زبل که توی مکتب درس قران شو خوب پس داده بود تونست با یکی از برادرها عروسی کنه وبی صرو صدا رفتند گوشه ای یه زمینی خریدند واونوآباد کردند ونشستند ، ارباب دنبال زنی میگشت چند تا زن هم گرفته بود یا ضیغه کرده بود معلوم نشد چون بچه دار نمیشدند اونارو ول کرد .

تا اینکه روزی  اربا بزرگ از ده رفت به شهر توی شهر جهانگیر خان رییس یک مکتبخونه بزرگ بود واز اون گشذشه نوکر اربابها وخان بزرگ بزرگ شهر ، نشستند با قوم قبیله های اربابان بزرگ دور یک سفره و قرار شد یکی از این دخترای مکتبو او به ارباب معرفی کنه اما ....(( اینجا اماش خیلی مهمه !!)) اما قبلا دختره باید میرفت توی یک کلاس وخوب درساشو یاد میگرفت بعد میرفت خدمت ارباب .
خلاصه شبی جهانگیر خان یک مهمونی بزرگ داد ودختره رو باخودش برد وبه ارباب ده معرفی کرد ، وگفت دختر خوبیه هنوز باکره  ودست نخورده است ازاون گذشته کس وکار درست حسابی هم نداره که بعدا مزاحم شما بشه خوب تربیتش کردیم حالا خودتون میدونین.
دختره اما زبل بود ، از اون زبلهای روزگار کس و کاری هم نداشت مادرش وصله پینه میزد برای خانمها اعیون ده پدری نداشت تنها آرزوش این بود که بتونه زن پسر داییش بشه ووقتی پسر داییش از ده به شهر رفت او هم فورا به دنبالش رفت تا دخترای شهری اونو قاب نزنند .
اما درکلاس  ومکتب بعدی چیزهای  دیگه ای باو گفته بودندواو میبایست نقش خودشو خوب بازی کنه . بچه ها چه دردسرتون بدم این فیضه اومد به ده ما همون روزاول ننه ما گفت :
من از چشای سفید این دختره میترسم مثل یک کنده هیزمه که توی اجاق انداختند ارباب داره  اشتباه میکنه ، اما ما چون ارباب ودوست داشتیم ومیخواستم او خوشبخت باشه بحرفا ی  ننه گوش نکردیم ورفتیم دنبال بی بی فیضه شهر بانو /////ادامه داره 

راز مانا

در سالهای خیلی دور که هنوز میتوانستم  سفرها ی طولانی وچند ماهه داشته باشم وهمه جا بسر برم ویابه کنسرتها بروم ، شبی در طالار بزرگ آلبرت هال لندن  کنسرت بزرگ آواز ومرد حنجره طلای ما جناب شجریان بود ، کاری به رفتار ایرانیان ودیر وزود آمدن ومیان پرده ها ندارم که ماهنوز با اینهمه ادعا  یاد نگرفته ایم چگونه باید دریک سالن کنسرت آرام بنشینیم وجان ودل را  به صوت خواننده ویاتوازنده بسپاریم .
بهر روی کنسرت تمام شد هجوم جمعیت بسوی خواننده عزیزمان اورا فراری وبه پشت صحنه راند سرانجام مردم مجبور شدند دریک صف بایستند تا او به همه برسد وامضایی وتعارفی بدهد وبشنود .
آنشب پوستر زیبایی از خط او مجانی دردست همه قرار داشت که من هنوز آنرا دارم وکتابی زیر عنوان " راز مانا " یعنی  سر بودن  را نیز به همه ارمغان میدادند با خریدن یک کاست از نوارهای ایشان .

شب گذشته تابلتم که هرشب بالای سرم بود ومانند کتاب دعای مادر همه جا آنرا با خود میبردم از دسترسم خارج شد یعنی اینکه باید از نوآنرا " بقولی آپ دیت" کنم  درنتیجه به طرف قفسه کتابهایم رفتم ، بعضی ها آنقدر ریز چاپ شده اند که باید با کمک ذره بین آنرا خواند از چاپ های گذشته ، بعضی ها راهم آنقدر ورق زده بودم که دیگر برگ برگ شده به روی زمین پهن میشدند درمیان همه آنها چشمم باین کتاب افتاد این کتاب درسال 1379در تهران به چاپ وچاپ دوم بود عکسهای شجریان از کودکی تا به آن روز و گفته هایش که هرکدام راباید بارها در زیر زبان مزه مزه کرد وسپس فرو داد  دیدگاه او واثارش واشعاری که انتخاب کرده بود .
در جایی نوشته بود :
هنگامیکه معروف میشوی وشهرت پیدا میکنی دیگر خودت نیستی ، خودترا گم میکنی گاهی دلت برای خودت تنگ میشود ومثالی از گابریا گارسیا مارکز نیز آورده بود که تا چه حد از شهرت خود رنج میکشد !

کتاب که نه میتوان گفت جزوه ای حامل پیام های زیادی است حال تا آن تابلت کهنه وعزیز من دوباره راه بیفتد سرم را شبانه مشغول این گفته هاا میکنم . 

» آدم خودش را نمیتواند پیدا کند ،  واقعا آدم دلش برای خودش تنگ میشود  به کارهای شخصی وروزمره هم نمیرسم  ....
بزرگترین آرزوی من  این است که آن انتظاری را که مردم  از من دارند  یا من از خودم  ، برآورده کنم  به هرحال  من زمانی میتوانم شجریان باشم که در کار موسیقی  وقت بگذارم  اگر این نباشد ، من شجریان نیستم  «   از متن کتاب 

حال دلم گرفت دراین طلوع صبح که بیخوابی بسرم زد ونگران همین لب تاپ هم بودم که نکند  ناگهان او هم مرا ازنان خوردن !!! بیاندازد بسرعت از تختخواب خودم را باین دستگاه رساندم . 

اما امروز دیگر خبری از شجریان ، آن مرد حنجره طلایی نیست بعناوینی جلوی او وکارش را گرفته اند ، انگ کمونیست وتوده ای براو زدند چرا که با دوستانی ناباب گام برمیداشت  ، مثال خود اینجانب ، بقول مادرم که میگفت با بدنامان مرو ترسم که بدنامت کنند وبد نام هم شدم چون همه دوستان واطرافیانی که من چه درمدرسه ودرچه درمحیط کار پیدا کردم از بدنامامن بودند ومن باخود میگفتم :
بمن چه ، زندگی شخصی خود اوست با من که کاری ندارد منکه راه اورا نمیروم ، یکی عرق خور قهار وقمار باز بود دیگری با آنکه خانواده خوبی داشت وپدرش سرهنگ بود سر از فاحشه خانه ها درآور وآن یکی  بدون آنکه من بدانم دریک بار شبانه کار میکرد وفیلم بازی میکرد وصبح هم سر کلاس بود بعد هم یک احمق را به تور زد وهمسرش شد وآب توبه ریخت برسرخود وهمیشره ها وخانواده اش !!  سومی یک شوهر مهندس داشت و وخانه وخانواده اما با مردان میرفت آنهم با پول نه مجانی شوهر هم درامریکا مشغول خرید خانه بود !! هکارانی که با من ادعای دوستی داشتن همه از همان نوع وقماش بودند و من بیخبر ازهمه اینها بودم ، آنقدر  تنگی نفس وآسم  درآن هوای بدبو وگرفته تهران حال مرا گرفته بود که افکارم را دیگر به هیچ کجا سوق نمیدادم ودست آخر میگفتم " بمن چه " !

خرقه پوشان همگی مست گذشتند وگذشت 
قصه ماست که بر سر هر بازار بماند 

حال منهم دلم برای شجریان حودمان تنگ شده ، الان کجاست ؟ با بیماریش تا کجا رسیده ؟ خوشبختانه همه سی دی ها نوارها وآثار اورا بی کم وکاست دارم وبعضی از اوقات روی یوتیوپ به صدای او گوش میدهم و" نی زن " اورا بیشتراز همه دوست دارم 
حال دعا میکنم که او " مانا" بماند .

این جوی که تراست ، هرکسی جویان نیست 
هر چرخ زاب جوی تو  گردان نیست 
هرکس نکشد کمان ، کمان ارزان نیست 
رستم باید بود که کار نامردان نیست 

او درهرکاری قهرمان بود در رشته فوتبال ، در قرائت قران و سر انجام صاحب لقب بزرگترین آواخوانان قرن ما شد .
او سعی کرد که موسیقی مارا جهانی سازد اما محال است ، سازهای ابداعی خودرا به هرکجا برد با همه رادیو وتلویزیونها مصاحبه کرد دریغ ودرد که درسر زمین خودش ناشناس ماند وزمانی اورا خواهند پرستید که پای از این بیداگاه برون کشیده باشد 
مانند عباس کیا رستمی !!
ما مرده پرستیم زنده هارا چندان دوست نمیداریم .هرکجا هست ایزد توانا یار ویاورش باشد . هیچ گلی بی عیب نیست اگر گلی را انتخاب کردید از بو ورنگ وقد وقامت او خوشتان آمد تحمل خار را نیز بکنید . نه !  ما تنها آن گل را نیز بصورت خار میبینیم . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
13/12/2016 میلادی /. اسپانیا.
اضافه " اگر اندکی خلاف املایی ویا چیز دیگری را دراین نوشتارها میبینید نادیده گرفته بخود من ببخشید هنوز چشمانم لبریز از خوابند وخستگی .ثریا 

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۵

سپیده دم

رخ خود  زاهد  از می پرستان متاب 
تو درآتش افتاده ای  و من در آب 
که گفته اند  چندین ورق را ببین 
بگردان ورق را وحق را ببین 
تاریخ 12/12/2016 میلادی

در تاریخ 12/12/2012 دوستی نازنین از شهرکی در کانادا برایم ایمل داد وگفت ببین چه تاریخ جالبی ! انسان شریفی بود با همسرش وتنها دختر کوچکش در آنجا مشغول کار نقشه کشی ومهندسی بودند عکس پلی را که پروژه اش را تهیه کرده بود وساخته وتمام شده بود برایم فرستاد عکس خانه اش را وعکس همسر ودختر کوچکش را ، نامشرا فراموش کرده ام اما فامیل او بیادم مانده نام او قهرمان یکی از داستانهای " سه تفنگدار بود" ! مادرش آنقدر  آن کتاب را خوانده بود سرانجام نام پسرش را بنام یکی از قهرمانان آن کتاب گذاشت  ، همسرش در سلک دراویش بود ، زندگی سالم وپاکی را داشتند وامروز به تاریخ که نگاه کردم بیاد آنها افتادم سالها گذشته ، هرکجا هستند شاد وسر بلند وسلامت باشند .
سه تفنگدار آن روزهاهمین بادی گاردهای امروزی بودند ! 

بهر روی دفترچه هایم را ورق میزنم  برگ برگ هرکدام در ساعتی مختلف ویا درروزهای مختلفی نوشته شده اند همان داستان تکراری وحاشیه رفتن ها و گله گذاریها ولجبازیها ، حداقل جرئت آنرا دارم که  حقیقترا بیان کنم  آنهاییکه ماننند علف هرزه درگوشه وکنارها  روییده اند جرئت وشهامت  روبروشدن  با سرنوشت  ومبارزه با آنرا  ندارند باید سرشانرا به زیر بیاندازند  ، آنها خیلی لاغر ومردنی بنظر میرسند  برای آنکه سالها روز خارها و قلوه سنگها ی سخت راه بروند برای اینکار باید  با پای برهنه روی صخرهای سخت   راه رفت مانند ابراهیم از روی آتش  گذشت  مانند مرغ آتش خوار  سوخت ودوباره زنده شد  ، خوشحالم که سرانجام توانستم خودم را بسازم  ومانند بقیه خاله زنکها دور خانه ها راه نیفتم وغیبت کنم وتهمت بزنم  من مردم ودوباره زنده شدم حال این نوزد را بزرگ کرده ام   از چیزی هم واهمه ندارم تنها از مارمولکهای زشتی که روی بالکن خانه ام راه میروند میترسم با آنها هم اخت شدم  من متعلق به قرن پانزدهم بود وتا قرن بیست ویکم خودمرا بالا کشیدم  ساده دلی من زبانزد خاص وعام است اما خودم نگرانش نیستم خوشحالم که به همه کمک کردم ونان وآب رساندم اما درتننگای بدبختیهایم کسی نبود حتی قطره ای آب به کام حشکم بریزد .درهرخانه که بروید تکه ای ازمن بجای مانده است سر هربخاری کنار هر سفره ای  روی هر میزی چیزی از من دیده میشود .من برای ساختن خود لازم بود قبل از هرچیز زباله ها وخاکروبه ها زا   از اطرافم  ومغزم دور کنم  چندان مشگل نبود  حال تنها با وجدان بیدارم میتوانم درباره خودم قضاوت کنم  ونقش خودرا روی  یک بوم سفید وپاکیزه  نقاشی نمایم  سپس را درمعرض تماشا عموم بگذارم .

قضاوت کردن در مورد یکدیگر  دیدن تنها نقطه  های غریب  دیگران است من درمورد خود خیلی ناخن خشکی بخرج دادم  وچه بسا روزها وشبها دردادگاه واقعی وجدانم خودمرا به محاکمه کشیدم  وخودرا محکوم کردم به اعمال شائقه  نبرد من به پیروزی رسید  پیروز بر تمام کثافتها ، جرم ها  ودمل های بدخیمی  که برروی پوست لطیف ونازکم تلمبار شده بودند  ، تنها قلبمرا داشنتم  با کمک روحم  این راه دشواررا تا اینجا آمده ام ، 

نه میل ندارم به گذشته ها  برکردم وبه آنها  بیاندیشم همه را به رباله دانی انداختم تنها نکته ونقطه های روشن آنرا درون قلبم پنهان نگاه داشته ام .
اعجاز بود ، معجزه بود ، مانند گل زنبق  در میان صحرای سوزانی شکفتم  اندیشه های تیره وتاریک بمن تلقین شد  وهمه آرزوهایم بخواب رفتند ویا بخاک .

نه سر مقابل کسی فرود آوردم ونه دست طلب بسوی کسی دراز کردم ،  حال امروز میبینم که گویا ما مرده ایم ، مرده هایی که درخون خود تنیده ایم  یا آرمیده ایم ماشین وار زندگی را ادامه میدهیم ، خوب زندگی یعنی همین ، خوردن ، خوابیدن پس دادن .

حال من آن سایه کهنه دیروز هستم  که بر این صبح کاذب پهن شده ام  ، زبان زبان دیگری است افکارم افکار دیگری است با زندگی امروز راه آمدم اما همراه نبودم در سایه راه میرفتم تا چندان عقب مانده وامل باقی نمانم عشقهایی را تجربه کردم تنها برای آنکه بدانم هستم وموجودیتم ثابت باشد این عشقها تنها از درون فکرم ودفترجه هایم پیشتر وجلو تر نرفتند و تنها باین نا پختگان  کور دلهای آشوب زده واین قربانیان امروزی مینگرم  که هیچ حادثه ای آنهارا تکان نمیدهد مرگ برایشان یک امر طبیعی وروزانه است جنگها در دور دستند  بما چه مربوط است ؟! ومن بر لاشه های کوچکی که هنوز روی پاهایشان بند نیستند اشک میریزم ، دیگر آن روزها برنخواهند گشت همچنانکه آن روزهای خوب برای مادران وپدران ما برنگشتند وهمه عمر درحسرت گذشته گریستند، اما من تکه ای خوبش را جدا میکنم ومیبلعم . بهر روی یلدا ما نزدیک است  شب بلند وطولانی که هرسال بما میگوید  دمرا غنیمت بدانید که روزی خورشید هم خواهد مرد و تاریکی برجهان سایه خواهد انداخت . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا .

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۵

دل نوشته ها

نیمه  شب دیشب صدای پرینتر بلند شد دیدم دارد مرتب چاپ میکند ! از ترس داشتم میمیردم ، دست بردم چراغ را روشن کنم ، برق نبود ، آ]سته آهسته با پای برهنه خودمرا به آشپزخانه رساندم ویک چاقوی بلند برداشتم وآهسته در اطاقم را باز کردم ، تاریک بود ، اما پرینتر داشت یک روند کاغذ بیرون میداد !!! رفتم شمعی آوردم واطاق روشن شد سری به جعبه کلیدهازدم نه هم سر جایشان بودند ، تنها برق رفته بود ، مشتی محکم برسر پرینتر کوبیدم آنرا خانوش کردم  پریز را ازبرق کشیدم وبا قلبی که ضربانش به  صدها رسیده بودم خودم را  به تختخوابم رساندم ولحاف را روی سرم کشیدم ،  امروز روز تمیزی خانه بود ومیبایست خودم به تنهایی اینکار را انجام میدادم کار زیبایی نیست اما باید خانه را تمیز میکردم دستکش هارا پوشیدم سرم را بستم وراه افتادم تا الان که خسته وتشنه وگرسنه نشسته ام مینویسم ، نوه هایم بیمارند ، دخترم زنگ زد وداشت داستان پرینرتش را میکفت که گفتم منهم مانند تو ، او هم داشت تمیزی میکرد ، جالب است چه سرنوشتی داریم ؟ کار وکارگری گویا میراث گرانبهایی است که در وجودما به امانت سپرده شده وباید طبق سنت از آن نکهداری کنیم !! مخدوم بی عنایت ، چرا خادم نشدیم ؟ قلبمان زیادی مهربان بود درکنار خدمتکارمان مینشتسم وصبحانه میخوردیم که خدای ناکرده دلش نشکند ، حال هزارن بار دل من شکسته دیگر جایی ندارد تا آنرا بست بزنم .

رزو گذشته درفروشگاه زنی شیک وآلا مد وقد بلند جلویم آمد  سلام واحوالپرسی چه کت ودا من شیکی پوشیده بود !! چشمانم را مالیدم چه زیبا وبرازنده با موهای انبوه که پشت سرش جمع کرده بود ، ( پاکیتا) خانه تمیز کن بلوک بود !! نگاهی  به شلوار جین وبلور یقه بسته وبارانی نکبتم انداختم ، تعارفات تکه پاره شدند ، اورفت منهم آمدم به دخترم گفتم بهتر نبود ما هم خانه تمیز میکردیم بدون  دادن مالیات ساعتی چهارده یورو !! کمترین ! پاکیتارا دیدی ؟ یک خانم به تمام معنا کی باور میکند هرروز سطل وزمین شور به دست دورساختمانها میگردد وچند خانه وآپارتمانرا تمیز میکند وخودش صاحب چهار عدد فلات است تعطیلاتش را هم درلندن با خانواده میگذارند ! 

ما با همه تحصیلات ! ارواح پدرمان باید خودمان خانه مانرا تمیز کنیم ، خودمان خرید کنیم خودمان آشپزی کنیم ، شما ها باید کار بیرون را هم انجام دهید وساعتها در طول جاده رانندگی کنید تازه نیمی از پولهارا باید دودستی تفدیم دولت کنید زیر هر عنوانی  دراینجا  کاروبار  خانه تمیز کن ها سکه است هتلها ، آپارتمانها ، و.و. و.و. 

دخترم زنگ زد گله داشت که پدر ومادر بزرگ دخترش ....گفتم حرف آنهارا نزن خیال کن مرده اند، بگذار این دو پیرمرد وپیرزن  روی پولهایشان مانند اسکلت جان بدهند واطرافشان لبریز از کارتونک وعنکوب باشد ، خیال کن نه شوهر داری ونه پدر شوهر خودت یک زن بیوه با دوبچه مگر من چکار کردم ؟ مدتی ساکت بود وبغض گلویش را گرفته بود ، گفت بسیار خوب .
بلی ، بسیار خوب ، اگر خودترا نامت را پیکرت را احساست را شعورت را دوست داری باید هم تن به همین بردگیها بسپاری درغیر اینصورت راه باز جاده دراز ، روی دست میبرند شمارا برای هرکاری !! دوران بردگی ماست نوبتی هم باشد نوبت ماست . گوشی را گذاشتم ، اشکهایم سرازیر شدند  ، آن یکی با دوبچه بیمار درخانه .بیاد کلکسیون فرشهای پدرشان افتادم الان زیر پای کدام نامرد پهن شده اند ؟ مهم نیست من تن به سرنوشت سپرده ام آنها هم باید عادت کنند .
روزی رفتم ورفتم تا شهر شگفتیها ،
همه خیابانهای پهناوررا درنوردیدم ،
همه کوچه ای تنگرا زیر پا گذاشتم 

رفتم تا خایابانهای طولانی وبی انتها 
رسیدم به شعور انسانها 
رفتم زیر آقتاب سوزان  با لب تشنه 
رفتم زیر سایه روشن آلاچیقها 
کاج های عظیم وبزرگ بر سرم سایه انداختند
اما همه خاموش ، برگشتم 
در دیگری را کوبیدم ، کسی جوابم را نداد
تنها یک درشکسته باز بود ، 
ومن به درون رفتم در آن خانه  که هر ضربه ای
بر سرم میخورد وصدا درمیامد 
نه در دیگری نبود ، درها همه بسته  
این درآخر شکسته وویران 
نه ، دیگر پشت هیچ دری نخواهم رفت 
هیچ دری را نخواهم کوبید 
سرشت من با من درجدال است 
وسرنوشت نیز حکم دیگری دارد
پایان 
یکشنبه 11/12/2016 میلادی / اسپانیا /.

خان وخان زادگی !

دوستی نازنین برایم ایمیل داده بود که :
در گذشته هر روز عصر درانتظا ر صدای موتور روزنامه ای بودم که برایم دو روزنامه را بیاورد بیشتر به پاورقیها که بعدها جای خودرا به اشعار نو پردازان وتفسیرها داده بود میپرداختم ، حال هرشب درانتظار این صفحه تو هستم تا باز ببینم چه آتشی برپا کرده ای ؟......تقریبا معتاد شده ام ، 

چه خوب ! چه خوب که منهم توانستم در طول عمرم شخصی را معتاد کنم ! اما انواع اقسام اعتیادهارا داریم اعتیادهایی که پس از  مصرف مواد ، تریاک ویاالکل کرم های مغزشروع به جویدن مغز  کرده به ناچار آنهارا بیرون میریزند آن مغز مغشوش  وکثیف وبهم ریخته را ، اما اعتیاد من ازنوع دیگری است .

آتشی نمیسوزانم خودم میسوزم با هرکلام وهر خط وهر یاد بود ، در گذشته تعداد " خان ها " زیاد بودند وهرکدا م هم سنتهای خودرا داشتند وخودرا برتر از دیگری میدانستند خان های قشقایی ، خان های بختیاری ، خان های قوچ علیخان خان  شهسوار خان رشت که اورا اوتول خان رشتی مینامیدند  وهمچنان خان بود که برتراز شاهزادگی حکومت یک شهر یا چند شهر را دردست داشتند ، دشتهای سر سبز وکوههای سر بفلک کشیده  حتی چله تابستان آب جویبارها سرد بود .......
 همه چیز همانجا تهیه میشد از گوشت شکار بز کوهی تا شیر وماست وخامه وسر شیر وتخم مرغ تازه  نه از یخچال خبری بود ونه از فریزر همه این مواد غذایی دراطاقی تاریک زیر یک سبد پنهان بودند نانها نیز درخانه پخته میشد وهر دوهفته زنی نانوا میامد وبرای پانزده روز نان میپخت ومیرفت وآخرین  چونه نصیب من میشد که بصورت گرد با روغن و آنرا بمن هدیه میداد  
....
 (وپس مانده های قاجاریه که پز وافده آنها بر خان ها میچربید  وخودرا با فرهنگ وبا شعور تر میدانستند  آنها هم جایگاه خودرا داشتند وکمتر با غریبه ها  بخصوص خان های دهاتی آشنایی پیدا میکردند !ویا دست دوستی به طرفشان درازمینمودند)
آنها شهر نشین بودند که بموقع از آنهاهم یاد خواهد شد هرچند استاد بزرگ وتاریخ نگار ما باستانی پاریزی درباره شان حسابی قلم فرسایی کرده اما هنوز نکته هایی هست که پنهانند .

 زنان ده همه چابک وسر حال  ،خوب اسب سواری میکردند ، خوب شکار میکردند وبعضی از زنان  مشغول دوختن شلوارهای دبیت سیاه که چند بچه را درخود جای میداد ، بودند ، کاری به شهر وشهر نشینی نداشتند تنها مباشران بودند که میرفتند وخبری میاوردند ،  زنان دختران همه شلوار سیاه دبیت با پیراهن آسین بلند ویک چارقد سفید که زیرش حتما میبایست سنجاق  قفلی بزنند ، وروی آنهم یک چادر نماز بکشند یعنی اینکه زن بچشم دیده نمیشد دختری دیده نمیشد بلکه مشتی پارچه ، حال یا لباسهای محلی بودند که چین بالا چین مانند کولیهای اینزمانه با سر بند ودستمال وهزارتا سکه که به دورش دوخته بودند  ویا همان شکل مشخص ، اجازه نبود کمتر از خانم یک دختر بچه ایرا خطاب کنند ویا کمتراز خان یک پسر بچه را.مردان همسه سبیلهایشان تا نزدیک گوششا ن میرسید ومرتب آنهارا نوازش میکردند هرچه سبیل کلفت تر ودراز تر وپر پشت تربود اعتبار آن خان بیشتر بچشم میخورد !!

عده ای  راه شهررا در پیش گرفتند در شهر چیزهای دیگری بود مکتب بود ، دبستان بود ودبیرستان ، اول باید به مکتب میرفتی ، سپس وارد مدرسه میشدی ، اینجا بود که توفیرها وجداییها کاملا بچشم میخورد ، فلان دختر با نوکرشان از قبیله خان فلان بمدرسه میامد ونورچشمی همه معلمان  ومدیران بود ، دیگری از آذربایجان آمده بود لهجه اش مورد تمسخر قرار میگرفت وسومی از کوههای بختیاری آمده بود ، بکلی لر !  یکجا جمع کردن اینها درزنکهای تفریح بسیار مشگل بود هریک به تنهایی با خودش بازی میکرد لی لی میکرد کتابی را دردست داشت که میخواند . مدرسه یک روزنامه چاپ کرد هرهفته بچه ها با یک ریال میتوانستند آن روزنامهرا بخرند وببرند بخانه ومطالب آنرا بخوانند وفردا درباره اش در کلاس حرف بزنند ،  منهم تازه پای بمدرسه گذاشته بودم شاید پنج شش سال بیشتر نداشتم اما ولع زیادی برای  فرا گیری وخواندن داشتم وبقول مادر مرحومم میگفت اگر چیزی گیرش نیامد میرود سنگ قبرهارا میخواند ، بهر روی جدایی  وبزرگ زادگی وخان خانی بچشم میخورد یکپارچگی کم بود دخترانی بودند که مثلا ما میدانستیم مادرشان درحمام کارگرند آنها همیشه درکلاس میماندند وبیرون نمیامدند کز کرده غمگین اما در درس خواندن سر آمد همه نازنینان وخان زاده ها ، دختر خان بزرگ نیز همکلاس ما بود ، ایشان کمی نسبت به بنده لطف داشتند !! این لطف بیشتر باعث دردسر بود تا مثمر ثمر ، شبی یکی از این روزنامه های  مدرسه را بخانه آوردم وفورا رفتم درون اطاقم که بیشتر به یک دخمه شباهت داشت درکنار منقل آتش ولامپای نفتی نشستم بخواندن ، 

ما فرزندان ایرانیم / ایران پاک حودرا / مانند جان دوست داریم / همچنان مشغول بودم که دیدم آن دختر خانم طناز وارد شد وگفت " خانم جانت با تو کار دارند ، فورا برخاستم تا بروم ببینم چکار دارند ، خانم جان دراطاق با چند زن ومردداشت سر وکله میزد برگشتم دیدم روزنامه ام سوخته ونیمی دیگرش نیز شعله میکشد فورا دخترک از اطاق بیررون پرید وگفت "
آهای بداد برسید دارد خانهرا آتش میزند ، من مات ومبهوت به خاکستر روزنامه مینگریستم واهل خانه فورا مرا بیرون کشیده مورد مواخذه قراردادند ، روزنامه ام سوخت ومن نتوانستم بفیه انرا بخوانم وفردا در مدرسه درباره مطالب آن حرفی بزنم .
دخترک هم زد بچاک ورفت .

یک روز دیگر از کنار یک روزنامه فروشی که همه بساطش وی زمین پهن بود رد میشدم چشمم افتا د با یک مجله کوچک با دو قناری زرد که روز ان نوشته بود " جوجه جوجه طلایی . نوکت سرخ وحنایی . تحم خودرا شکستی ، چگونه بیرون جستی ؟ آه دلم پر میزد آن مجله را داشته باشم اما درجیبم غیراز چند کاغذ خالی شکلات ودستمال چیزی نبود جزئت هم نداشتم بگویم من این مجله را میخواهم .

بزرگتر شدیم ، خانه ها طویلتر شدند ، رسم ورسومات عوض شدند پدر یک رادیو بزرگ خرید وبخانه آورد آنرا روشن کرد وچند موج را عوض کرد : اینجا مسکو  میباشد . ... موج بعدی اینجا انگلستان وصدای فارسی که اخبار را بگوش میرساند ..... نه از ایران خبری نبود از ساز وآواز  خبری نبود ، تنها سازهای فرنگی بگوش میرسیدند ، باید میرفتم سراغ همان گرامافون قدیمی با دو صفحه تاج اصفهانی ویا قمر ملوک وزیری که آنها هم دربمبی هندوستان پر شده بودند : چندان میلی به شنیدن صدای تاج اصفهانی نداشتم وچیزی نمی فهمیدم ، باز  دلنگ ودلنگ سا ز پدرم بیشر مرا شاد میکرد . والله اکبر گویان مادر واستغفار کردنش وفوت به اطراف فرستادن تا  اجنه را دور سازد .

تنها دوکتاب اجازه داشتیم بخوانیم قران وکتاب حافظ  روزی بخانه یکی از اقوام رفتم در اطاق بزرگشان دیدم یک قفسه لبریز از کتاب است اما خان بزرگ جلوی آن نشسته کنار منقل وتریاک با چند نفر دیگر  فهمیدم که کتابهای دیگری غیر از دوکتاب ما هم دراین شهر پیدا میشود !جرئت نداشتم به کتابخانه آنها نزدیک شوم با حسرت برگشتم درحیاط خانه کنار حوض بزرگ  دیدم دختران او اورانوس ونبتون با پیراهن های آسین کوتاه موهای فر زده ویقه های باز  مشغول خنده وگفتگو هستند ! ، نگاهی به شلوار دبیت سیاهم انداختم ، با چارقد سفید وچادر نماز چیت گلدار  ، بخانه برگشتم همهرا یکجا درون تنور نانوایی انداختم وسوزاندم .مادرم کتک مفصلی بمن زد ودلیل اینکاررا پرسید ، گفتم چرا آنها باید بدانگونه لباس بپوشند ومن مجبورم که باین شلوار وچادر بمدرسه بروم ؟
کفت :آ
اولا اونها  بزرگترند و توی خونه شونند وبا اون ریخت بیرون نمیرند بعد هم مرتب میرن تهرون برمیگردند از اونجا یاد گرفتند همه لباساشون هم از تهرون میخرند یا به سویس میرند !!!!
 پرسیدم تهرون کجاست ؟ پایان 
11/12/2016میلادی 
ثریاایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا .

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۵

شعر وموسیقی

من وشعر وموسیقی یکی هستیم وجدا ناشدنی .
روز گذشته دربین کتابهایم کتاب حافظ کوچکی را پیدا کردم که از تاریخ پشت آن فهمیدم چهل ونه سال است که این کتاب با من بوده درتمام سفرها وحضر ها ، متاسفانه  دراین شهر به دست چند ناخلف افتاد و برگهای زیادی  از آنرا پاره کرده وبردند منجمله عکسهای زیبایی از میناتورهای قدیم کار شادروان ( بهزاد) که دیگر مانندی نخواهد داشت .

کتاب را تمیز کردم جلدی از پلاستیک روی آن بستم با مقدار زیادی نوار چسپ سرانجام کتاب کمی برگشت به حالت اولیه ورفت بالای سرم نشست ، مانند مرحوم دشتی که هر جا  میرفت  درجیبش نیز یک کتاب حافظ داشت واورا از قران محترم تر میشمرد .

در " گوگل پلاس" نیز انجمنی باز شده بنام انجمن شعر وموسیقی فاخر ایران ! به همت چند دکتر وروانکاو واشخاصی که سرشان به تنشان میارزد اما این نام " فاخر" گاهی تبدیل میشود به بخار یعنی اشعاری درآنجا میبینم که نه شعرند  ونه نثر قرار براین بود که اشعار شاعران گذشته متاخر ومعاصر وموسیقدانانرا درآنجا بگذارند متاسفانه همیشه عکس یک مردو یک زن دست درمیان پاچه ها  با چند خط آبکی که نمیدانی از کجا آنرا به یغما برده اند . روز گذشته از بانویی که بسیار برایش احترام قائلم ودوستش دارم دکتر روانکاو است وسر پرستی انجمن را بعهده دارد نامه ای چاپ شده بود زیر این عنوان " دوستان عزیز اگر گاهی چیزی ندارید سکوت کنید " کسی نفهمید ، زمانی مینوسید  » فاخر« یعنی گرانقیمت وقدیمی واصیل . سرانجام یکی از آنها راهش را جدا کرد ورفت محفلی برای خود باز کرد بنام محفل انس که بیشتر میپردازد به اشعار قدما وموسیقدانان گذشته وخودش نیز گاهی سروده ای زیبا میگذارد معلوم است که بسیار خوانده با آنکه جوان است .

منهم سر ازپای نشناخته سر بسوی این انجمن گذاشته ام وگاهی اشعاری از حافظ . مولانا. رهی معیری . نادر پور . هاتف . وسایر شعرایی که دیوانشان دردستم ودرکنارم موجود است به همراه یک عکس زیبا میگذارم ، اما زمانی فرا میرسد که میخواهم یقه خودرا پاره کنم . اشعاری به زبان ( فاخر عربی ) درآن میبینم کاری هم نمیشود کرد طرف عضو انجمن است لابد گردنش هم کلفت ،  هرچه باو بگویی به نام وتیتر انجمن نگاه کن فایده ندارد از همه مهمتر گاهی جوجه ای تازه سر از تخم درآورده ایرادمیگیرد که اشعار حافظ را باید درست نوشت ودرست خواند ، منهم روزی طی یک نامه برایش نوشتم اگر تو تازه به دنیا آمده ای من درمحضر بزرگان بزرگ شده ام ومیدانم حافظ کیست وفرق او با حافظی که تو میشناسی چیست . بهر روی اینهم سرگرمی  روزهای ماست که درسنین بالا برای کشتن وقت تلف میکنیم . رویهمرفته کمی کلمات جدیدرا بکار بردم ، بیشتر از " درود" استفاده میکنم واز سپاس ومعنی انرا نیز برایشان گذاشته ام ، اما نرود میخ آهنی برسنگ . من کار خودمرا میکنم اشعارم سیاسی نیستند چون کاری به سیاست این دنیا ندارم  نه به حقوق بشرش اطمینانی واحترامی دارم ونه به سایر موادی که برایمان درجلد های مختلف هرروز عرضه میدارند . سرم را درون همین اشعار فرو برده ام ومیل ندارم بیرون بیایم وسیاهی این دنیارا ببینم وقیافه های منحوسی که با افتخار دزدیشانرا را به رخ همه میکشند وآوارگانی که با بچه های کوچک کنار خیابان با پیراهن های پاره زیر یخبندان جان میسپارند . نه میل ندارم سرم را بلند کنم واسمان سیاه بدون مهتاب وستاره را ببینم ، اینهمه ثروت را باخود به کجا خواهید برد> در گورستانی که شمارا میگذارند تنها برای حقیر کردن شما چند متر کرباس دورتان میپیچند نه بیشتر حال اگر چه به رسم مافیا با تابوتی از چوب آکاچو با حلقه های گل سرازیر قبر شوید  بیست وچهار ساعت بعد خبری از شما نیست مارها وموریانه ها شمارانابودکرده اند و بی آتکه شرمی داشته باشید آسوده خوابیده اید وروحتان نیز آرام است  ، نمیدانم شاید شما رمز وراز این جهانرا بهتر از من نادان بیعرضه کشف کرده اید . 
دلا اصلا نترسی از ره دور 
دلا اصلا نترسی از ته گور 
دلا اصلا نمیترسی که روزی 
شوی بنگاه مار ولانه مور !

نه ! چه ترسی دارد مار از مار نمیترسد عقرب نیز از همجنس خود نمیترسد . از جناب ( تئوریسین بزرگ سیاسی ) جهان که بقول خودش روی کشورها قمار میکند ، پرسیدند :زمانیه همکیشان شمارا به کوره های آدم سوزی میبردند وشما لباسها وجواهرات وپولهای آنهارا ازآنان گرفته یا به یغما میبردید ، هیچ احساس بدی نمیکردید؟واز اینکه امروز ثروتمند ترین مرد جهان هستید چه احساسی دارید ؟ 
ایشان درجواب گفتند " ابدا هیچ احساس گناهی نمیکنم ، اگر من نمیکردم  دیگری میکرد  وبدینوسیله وجدان کثیف خودرا پاک میکند .
شاید عده ای بگویند چون خودم ندارم وبیعرضه بودم به دیگران اعتراض میکنم اما باید بجرئت دراینجا اعتراف کنم که :

من روزیکه از ایران بیرون آمدم دریک خانه یکهزار متری با تمام وسائل ومجهز واطاقهای پرنور واتومبیل زیر پایم با مستخدم وباغبان وراننده ، زندگی میکردم اگر مرغ هوارا میخواستم باتیر برایم میزدند ومیاوردند ، سرگرمیم موسیقی بود ورفتن به اپرا ونشستن پشت میز قمار اما همه آنهارا در ازای آزادیم دادم وبا دو چمدان نوار وصفحه وکتاب به همراه کودکان خردسالم راهی دیار غربت شدم هنوز از انقلاب بزرگ وآدم شدن انسانها خبری نبود من دررفاه کامل بسر میبردم اما ....در یک زندان لوکس با یک زندانبان منحوس همه را دادم و آزادیم را به دست آوردم واین گرانقیمت ترین چیزی است که یک بشر میتواند داشته باشد امروز سلطان بی تاج وتخت وخودم هستم بی هیچ احساس گناهی وبی آنکه   درهمی از مال دیگران در جیبم باشد .درهمین زندان انفرادی آزدادنه میچرخم . مینویسم ، میخوانم ، ودرود میفرستم به ارواح پاک ودست نخورده ومینشینم به تماشای این تازه به نوا رسیده ها که ازبرکت دزدیهاوبرکت انقلاب صاحب چیزهایی شدند که حتی نمیشناسند .  ونمیدانند فرق بیده با توالت چیست اما میدانند که باید  کاسه آبریگاه طلای خالص باشد .!!!!پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
10/12/2016 میلادی/.
اسپانیا .