یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۵

دل نوشته ها

نیمه  شب دیشب صدای پرینتر بلند شد دیدم دارد مرتب چاپ میکند ! از ترس داشتم میمیردم ، دست بردم چراغ را روشن کنم ، برق نبود ، آ]سته آهسته با پای برهنه خودمرا به آشپزخانه رساندم ویک چاقوی بلند برداشتم وآهسته در اطاقم را باز کردم ، تاریک بود ، اما پرینتر داشت یک روند کاغذ بیرون میداد !!! رفتم شمعی آوردم واطاق روشن شد سری به جعبه کلیدهازدم نه هم سر جایشان بودند ، تنها برق رفته بود ، مشتی محکم برسر پرینتر کوبیدم آنرا خانوش کردم  پریز را ازبرق کشیدم وبا قلبی که ضربانش به  صدها رسیده بودم خودم را  به تختخوابم رساندم ولحاف را روی سرم کشیدم ،  امروز روز تمیزی خانه بود ومیبایست خودم به تنهایی اینکار را انجام میدادم کار زیبایی نیست اما باید خانه را تمیز میکردم دستکش هارا پوشیدم سرم را بستم وراه افتادم تا الان که خسته وتشنه وگرسنه نشسته ام مینویسم ، نوه هایم بیمارند ، دخترم زنگ زد وداشت داستان پرینرتش را میکفت که گفتم منهم مانند تو ، او هم داشت تمیزی میکرد ، جالب است چه سرنوشتی داریم ؟ کار وکارگری گویا میراث گرانبهایی است که در وجودما به امانت سپرده شده وباید طبق سنت از آن نکهداری کنیم !! مخدوم بی عنایت ، چرا خادم نشدیم ؟ قلبمان زیادی مهربان بود درکنار خدمتکارمان مینشتسم وصبحانه میخوردیم که خدای ناکرده دلش نشکند ، حال هزارن بار دل من شکسته دیگر جایی ندارد تا آنرا بست بزنم .

رزو گذشته درفروشگاه زنی شیک وآلا مد وقد بلند جلویم آمد  سلام واحوالپرسی چه کت ودا من شیکی پوشیده بود !! چشمانم را مالیدم چه زیبا وبرازنده با موهای انبوه که پشت سرش جمع کرده بود ، ( پاکیتا) خانه تمیز کن بلوک بود !! نگاهی  به شلوار جین وبلور یقه بسته وبارانی نکبتم انداختم ، تعارفات تکه پاره شدند ، اورفت منهم آمدم به دخترم گفتم بهتر نبود ما هم خانه تمیز میکردیم بدون  دادن مالیات ساعتی چهارده یورو !! کمترین ! پاکیتارا دیدی ؟ یک خانم به تمام معنا کی باور میکند هرروز سطل وزمین شور به دست دورساختمانها میگردد وچند خانه وآپارتمانرا تمیز میکند وخودش صاحب چهار عدد فلات است تعطیلاتش را هم درلندن با خانواده میگذارند ! 

ما با همه تحصیلات ! ارواح پدرمان باید خودمان خانه مانرا تمیز کنیم ، خودمان خرید کنیم خودمان آشپزی کنیم ، شما ها باید کار بیرون را هم انجام دهید وساعتها در طول جاده رانندگی کنید تازه نیمی از پولهارا باید دودستی تفدیم دولت کنید زیر هر عنوانی  دراینجا  کاروبار  خانه تمیز کن ها سکه است هتلها ، آپارتمانها ، و.و. و.و. 

دخترم زنگ زد گله داشت که پدر ومادر بزرگ دخترش ....گفتم حرف آنهارا نزن خیال کن مرده اند، بگذار این دو پیرمرد وپیرزن  روی پولهایشان مانند اسکلت جان بدهند واطرافشان لبریز از کارتونک وعنکوب باشد ، خیال کن نه شوهر داری ونه پدر شوهر خودت یک زن بیوه با دوبچه مگر من چکار کردم ؟ مدتی ساکت بود وبغض گلویش را گرفته بود ، گفت بسیار خوب .
بلی ، بسیار خوب ، اگر خودترا نامت را پیکرت را احساست را شعورت را دوست داری باید هم تن به همین بردگیها بسپاری درغیر اینصورت راه باز جاده دراز ، روی دست میبرند شمارا برای هرکاری !! دوران بردگی ماست نوبتی هم باشد نوبت ماست . گوشی را گذاشتم ، اشکهایم سرازیر شدند  ، آن یکی با دوبچه بیمار درخانه .بیاد کلکسیون فرشهای پدرشان افتادم الان زیر پای کدام نامرد پهن شده اند ؟ مهم نیست من تن به سرنوشت سپرده ام آنها هم باید عادت کنند .
روزی رفتم ورفتم تا شهر شگفتیها ،
همه خیابانهای پهناوررا درنوردیدم ،
همه کوچه ای تنگرا زیر پا گذاشتم 

رفتم تا خایابانهای طولانی وبی انتها 
رسیدم به شعور انسانها 
رفتم زیر آقتاب سوزان  با لب تشنه 
رفتم زیر سایه روشن آلاچیقها 
کاج های عظیم وبزرگ بر سرم سایه انداختند
اما همه خاموش ، برگشتم 
در دیگری را کوبیدم ، کسی جوابم را نداد
تنها یک درشکسته باز بود ، 
ومن به درون رفتم در آن خانه  که هر ضربه ای
بر سرم میخورد وصدا درمیامد 
نه در دیگری نبود ، درها همه بسته  
این درآخر شکسته وویران 
نه ، دیگر پشت هیچ دری نخواهم رفت 
هیچ دری را نخواهم کوبید 
سرشت من با من درجدال است 
وسرنوشت نیز حکم دیگری دارد
پایان 
یکشنبه 11/12/2016 میلادی / اسپانیا /.

خان وخان زادگی !

دوستی نازنین برایم ایمیل داده بود که :
در گذشته هر روز عصر درانتظا ر صدای موتور روزنامه ای بودم که برایم دو روزنامه را بیاورد بیشتر به پاورقیها که بعدها جای خودرا به اشعار نو پردازان وتفسیرها داده بود میپرداختم ، حال هرشب درانتظار این صفحه تو هستم تا باز ببینم چه آتشی برپا کرده ای ؟......تقریبا معتاد شده ام ، 

چه خوب ! چه خوب که منهم توانستم در طول عمرم شخصی را معتاد کنم ! اما انواع اقسام اعتیادهارا داریم اعتیادهایی که پس از  مصرف مواد ، تریاک ویاالکل کرم های مغزشروع به جویدن مغز  کرده به ناچار آنهارا بیرون میریزند آن مغز مغشوش  وکثیف وبهم ریخته را ، اما اعتیاد من ازنوع دیگری است .

آتشی نمیسوزانم خودم میسوزم با هرکلام وهر خط وهر یاد بود ، در گذشته تعداد " خان ها " زیاد بودند وهرکدا م هم سنتهای خودرا داشتند وخودرا برتر از دیگری میدانستند خان های قشقایی ، خان های بختیاری ، خان های قوچ علیخان خان  شهسوار خان رشت که اورا اوتول خان رشتی مینامیدند  وهمچنان خان بود که برتراز شاهزادگی حکومت یک شهر یا چند شهر را دردست داشتند ، دشتهای سر سبز وکوههای سر بفلک کشیده  حتی چله تابستان آب جویبارها سرد بود .......
 همه چیز همانجا تهیه میشد از گوشت شکار بز کوهی تا شیر وماست وخامه وسر شیر وتخم مرغ تازه  نه از یخچال خبری بود ونه از فریزر همه این مواد غذایی دراطاقی تاریک زیر یک سبد پنهان بودند نانها نیز درخانه پخته میشد وهر دوهفته زنی نانوا میامد وبرای پانزده روز نان میپخت ومیرفت وآخرین  چونه نصیب من میشد که بصورت گرد با روغن و آنرا بمن هدیه میداد  
....
 (وپس مانده های قاجاریه که پز وافده آنها بر خان ها میچربید  وخودرا با فرهنگ وبا شعور تر میدانستند  آنها هم جایگاه خودرا داشتند وکمتر با غریبه ها  بخصوص خان های دهاتی آشنایی پیدا میکردند !ویا دست دوستی به طرفشان درازمینمودند)
آنها شهر نشین بودند که بموقع از آنهاهم یاد خواهد شد هرچند استاد بزرگ وتاریخ نگار ما باستانی پاریزی درباره شان حسابی قلم فرسایی کرده اما هنوز نکته هایی هست که پنهانند .

 زنان ده همه چابک وسر حال  ،خوب اسب سواری میکردند ، خوب شکار میکردند وبعضی از زنان  مشغول دوختن شلوارهای دبیت سیاه که چند بچه را درخود جای میداد ، بودند ، کاری به شهر وشهر نشینی نداشتند تنها مباشران بودند که میرفتند وخبری میاوردند ،  زنان دختران همه شلوار سیاه دبیت با پیراهن آسین بلند ویک چارقد سفید که زیرش حتما میبایست سنجاق  قفلی بزنند ، وروی آنهم یک چادر نماز بکشند یعنی اینکه زن بچشم دیده نمیشد دختری دیده نمیشد بلکه مشتی پارچه ، حال یا لباسهای محلی بودند که چین بالا چین مانند کولیهای اینزمانه با سر بند ودستمال وهزارتا سکه که به دورش دوخته بودند  ویا همان شکل مشخص ، اجازه نبود کمتر از خانم یک دختر بچه ایرا خطاب کنند ویا کمتراز خان یک پسر بچه را.مردان همسه سبیلهایشان تا نزدیک گوششا ن میرسید ومرتب آنهارا نوازش میکردند هرچه سبیل کلفت تر ودراز تر وپر پشت تربود اعتبار آن خان بیشتر بچشم میخورد !!

عده ای  راه شهررا در پیش گرفتند در شهر چیزهای دیگری بود مکتب بود ، دبستان بود ودبیرستان ، اول باید به مکتب میرفتی ، سپس وارد مدرسه میشدی ، اینجا بود که توفیرها وجداییها کاملا بچشم میخورد ، فلان دختر با نوکرشان از قبیله خان فلان بمدرسه میامد ونورچشمی همه معلمان  ومدیران بود ، دیگری از آذربایجان آمده بود لهجه اش مورد تمسخر قرار میگرفت وسومی از کوههای بختیاری آمده بود ، بکلی لر !  یکجا جمع کردن اینها درزنکهای تفریح بسیار مشگل بود هریک به تنهایی با خودش بازی میکرد لی لی میکرد کتابی را دردست داشت که میخواند . مدرسه یک روزنامه چاپ کرد هرهفته بچه ها با یک ریال میتوانستند آن روزنامهرا بخرند وببرند بخانه ومطالب آنرا بخوانند وفردا درباره اش در کلاس حرف بزنند ،  منهم تازه پای بمدرسه گذاشته بودم شاید پنج شش سال بیشتر نداشتم اما ولع زیادی برای  فرا گیری وخواندن داشتم وبقول مادر مرحومم میگفت اگر چیزی گیرش نیامد میرود سنگ قبرهارا میخواند ، بهر روی جدایی  وبزرگ زادگی وخان خانی بچشم میخورد یکپارچگی کم بود دخترانی بودند که مثلا ما میدانستیم مادرشان درحمام کارگرند آنها همیشه درکلاس میماندند وبیرون نمیامدند کز کرده غمگین اما در درس خواندن سر آمد همه نازنینان وخان زاده ها ، دختر خان بزرگ نیز همکلاس ما بود ، ایشان کمی نسبت به بنده لطف داشتند !! این لطف بیشتر باعث دردسر بود تا مثمر ثمر ، شبی یکی از این روزنامه های  مدرسه را بخانه آوردم وفورا رفتم درون اطاقم که بیشتر به یک دخمه شباهت داشت درکنار منقل آتش ولامپای نفتی نشستم بخواندن ، 

ما فرزندان ایرانیم / ایران پاک حودرا / مانند جان دوست داریم / همچنان مشغول بودم که دیدم آن دختر خانم طناز وارد شد وگفت " خانم جانت با تو کار دارند ، فورا برخاستم تا بروم ببینم چکار دارند ، خانم جان دراطاق با چند زن ومردداشت سر وکله میزد برگشتم دیدم روزنامه ام سوخته ونیمی دیگرش نیز شعله میکشد فورا دخترک از اطاق بیررون پرید وگفت "
آهای بداد برسید دارد خانهرا آتش میزند ، من مات ومبهوت به خاکستر روزنامه مینگریستم واهل خانه فورا مرا بیرون کشیده مورد مواخذه قراردادند ، روزنامه ام سوخت ومن نتوانستم بفیه انرا بخوانم وفردا در مدرسه درباره مطالب آن حرفی بزنم .
دخترک هم زد بچاک ورفت .

یک روز دیگر از کنار یک روزنامه فروشی که همه بساطش وی زمین پهن بود رد میشدم چشمم افتا د با یک مجله کوچک با دو قناری زرد که روز ان نوشته بود " جوجه جوجه طلایی . نوکت سرخ وحنایی . تحم خودرا شکستی ، چگونه بیرون جستی ؟ آه دلم پر میزد آن مجله را داشته باشم اما درجیبم غیراز چند کاغذ خالی شکلات ودستمال چیزی نبود جزئت هم نداشتم بگویم من این مجله را میخواهم .

بزرگتر شدیم ، خانه ها طویلتر شدند ، رسم ورسومات عوض شدند پدر یک رادیو بزرگ خرید وبخانه آورد آنرا روشن کرد وچند موج را عوض کرد : اینجا مسکو  میباشد . ... موج بعدی اینجا انگلستان وصدای فارسی که اخبار را بگوش میرساند ..... نه از ایران خبری نبود از ساز وآواز  خبری نبود ، تنها سازهای فرنگی بگوش میرسیدند ، باید میرفتم سراغ همان گرامافون قدیمی با دو صفحه تاج اصفهانی ویا قمر ملوک وزیری که آنها هم دربمبی هندوستان پر شده بودند : چندان میلی به شنیدن صدای تاج اصفهانی نداشتم وچیزی نمی فهمیدم ، باز  دلنگ ودلنگ سا ز پدرم بیشر مرا شاد میکرد . والله اکبر گویان مادر واستغفار کردنش وفوت به اطراف فرستادن تا  اجنه را دور سازد .

تنها دوکتاب اجازه داشتیم بخوانیم قران وکتاب حافظ  روزی بخانه یکی از اقوام رفتم در اطاق بزرگشان دیدم یک قفسه لبریز از کتاب است اما خان بزرگ جلوی آن نشسته کنار منقل وتریاک با چند نفر دیگر  فهمیدم که کتابهای دیگری غیر از دوکتاب ما هم دراین شهر پیدا میشود !جرئت نداشتم به کتابخانه آنها نزدیک شوم با حسرت برگشتم درحیاط خانه کنار حوض بزرگ  دیدم دختران او اورانوس ونبتون با پیراهن های آسین کوتاه موهای فر زده ویقه های باز  مشغول خنده وگفتگو هستند ! ، نگاهی به شلوار دبیت سیاهم انداختم ، با چارقد سفید وچادر نماز چیت گلدار  ، بخانه برگشتم همهرا یکجا درون تنور نانوایی انداختم وسوزاندم .مادرم کتک مفصلی بمن زد ودلیل اینکاررا پرسید ، گفتم چرا آنها باید بدانگونه لباس بپوشند ومن مجبورم که باین شلوار وچادر بمدرسه بروم ؟
کفت :آ
اولا اونها  بزرگترند و توی خونه شونند وبا اون ریخت بیرون نمیرند بعد هم مرتب میرن تهرون برمیگردند از اونجا یاد گرفتند همه لباساشون هم از تهرون میخرند یا به سویس میرند !!!!
 پرسیدم تهرون کجاست ؟ پایان 
11/12/2016میلادی 
ثریاایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا .

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۵

شعر وموسیقی

من وشعر وموسیقی یکی هستیم وجدا ناشدنی .
روز گذشته دربین کتابهایم کتاب حافظ کوچکی را پیدا کردم که از تاریخ پشت آن فهمیدم چهل ونه سال است که این کتاب با من بوده درتمام سفرها وحضر ها ، متاسفانه  دراین شهر به دست چند ناخلف افتاد و برگهای زیادی  از آنرا پاره کرده وبردند منجمله عکسهای زیبایی از میناتورهای قدیم کار شادروان ( بهزاد) که دیگر مانندی نخواهد داشت .

کتاب را تمیز کردم جلدی از پلاستیک روی آن بستم با مقدار زیادی نوار چسپ سرانجام کتاب کمی برگشت به حالت اولیه ورفت بالای سرم نشست ، مانند مرحوم دشتی که هر جا  میرفت  درجیبش نیز یک کتاب حافظ داشت واورا از قران محترم تر میشمرد .

در " گوگل پلاس" نیز انجمنی باز شده بنام انجمن شعر وموسیقی فاخر ایران ! به همت چند دکتر وروانکاو واشخاصی که سرشان به تنشان میارزد اما این نام " فاخر" گاهی تبدیل میشود به بخار یعنی اشعاری درآنجا میبینم که نه شعرند  ونه نثر قرار براین بود که اشعار شاعران گذشته متاخر ومعاصر وموسیقدانانرا درآنجا بگذارند متاسفانه همیشه عکس یک مردو یک زن دست درمیان پاچه ها  با چند خط آبکی که نمیدانی از کجا آنرا به یغما برده اند . روز گذشته از بانویی که بسیار برایش احترام قائلم ودوستش دارم دکتر روانکاو است وسر پرستی انجمن را بعهده دارد نامه ای چاپ شده بود زیر این عنوان " دوستان عزیز اگر گاهی چیزی ندارید سکوت کنید " کسی نفهمید ، زمانی مینوسید  » فاخر« یعنی گرانقیمت وقدیمی واصیل . سرانجام یکی از آنها راهش را جدا کرد ورفت محفلی برای خود باز کرد بنام محفل انس که بیشتر میپردازد به اشعار قدما وموسیقدانان گذشته وخودش نیز گاهی سروده ای زیبا میگذارد معلوم است که بسیار خوانده با آنکه جوان است .

منهم سر ازپای نشناخته سر بسوی این انجمن گذاشته ام وگاهی اشعاری از حافظ . مولانا. رهی معیری . نادر پور . هاتف . وسایر شعرایی که دیوانشان دردستم ودرکنارم موجود است به همراه یک عکس زیبا میگذارم ، اما زمانی فرا میرسد که میخواهم یقه خودرا پاره کنم . اشعاری به زبان ( فاخر عربی ) درآن میبینم کاری هم نمیشود کرد طرف عضو انجمن است لابد گردنش هم کلفت ،  هرچه باو بگویی به نام وتیتر انجمن نگاه کن فایده ندارد از همه مهمتر گاهی جوجه ای تازه سر از تخم درآورده ایرادمیگیرد که اشعار حافظ را باید درست نوشت ودرست خواند ، منهم روزی طی یک نامه برایش نوشتم اگر تو تازه به دنیا آمده ای من درمحضر بزرگان بزرگ شده ام ومیدانم حافظ کیست وفرق او با حافظی که تو میشناسی چیست . بهر روی اینهم سرگرمی  روزهای ماست که درسنین بالا برای کشتن وقت تلف میکنیم . رویهمرفته کمی کلمات جدیدرا بکار بردم ، بیشتر از " درود" استفاده میکنم واز سپاس ومعنی انرا نیز برایشان گذاشته ام ، اما نرود میخ آهنی برسنگ . من کار خودمرا میکنم اشعارم سیاسی نیستند چون کاری به سیاست این دنیا ندارم  نه به حقوق بشرش اطمینانی واحترامی دارم ونه به سایر موادی که برایمان درجلد های مختلف هرروز عرضه میدارند . سرم را درون همین اشعار فرو برده ام ومیل ندارم بیرون بیایم وسیاهی این دنیارا ببینم وقیافه های منحوسی که با افتخار دزدیشانرا را به رخ همه میکشند وآوارگانی که با بچه های کوچک کنار خیابان با پیراهن های پاره زیر یخبندان جان میسپارند . نه میل ندارم سرم را بلند کنم واسمان سیاه بدون مهتاب وستاره را ببینم ، اینهمه ثروت را باخود به کجا خواهید برد> در گورستانی که شمارا میگذارند تنها برای حقیر کردن شما چند متر کرباس دورتان میپیچند نه بیشتر حال اگر چه به رسم مافیا با تابوتی از چوب آکاچو با حلقه های گل سرازیر قبر شوید  بیست وچهار ساعت بعد خبری از شما نیست مارها وموریانه ها شمارانابودکرده اند و بی آتکه شرمی داشته باشید آسوده خوابیده اید وروحتان نیز آرام است  ، نمیدانم شاید شما رمز وراز این جهانرا بهتر از من نادان بیعرضه کشف کرده اید . 
دلا اصلا نترسی از ره دور 
دلا اصلا نترسی از ته گور 
دلا اصلا نمیترسی که روزی 
شوی بنگاه مار ولانه مور !

نه ! چه ترسی دارد مار از مار نمیترسد عقرب نیز از همجنس خود نمیترسد . از جناب ( تئوریسین بزرگ سیاسی ) جهان که بقول خودش روی کشورها قمار میکند ، پرسیدند :زمانیه همکیشان شمارا به کوره های آدم سوزی میبردند وشما لباسها وجواهرات وپولهای آنهارا ازآنان گرفته یا به یغما میبردید ، هیچ احساس بدی نمیکردید؟واز اینکه امروز ثروتمند ترین مرد جهان هستید چه احساسی دارید ؟ 
ایشان درجواب گفتند " ابدا هیچ احساس گناهی نمیکنم ، اگر من نمیکردم  دیگری میکرد  وبدینوسیله وجدان کثیف خودرا پاک میکند .
شاید عده ای بگویند چون خودم ندارم وبیعرضه بودم به دیگران اعتراض میکنم اما باید بجرئت دراینجا اعتراف کنم که :

من روزیکه از ایران بیرون آمدم دریک خانه یکهزار متری با تمام وسائل ومجهز واطاقهای پرنور واتومبیل زیر پایم با مستخدم وباغبان وراننده ، زندگی میکردم اگر مرغ هوارا میخواستم باتیر برایم میزدند ومیاوردند ، سرگرمیم موسیقی بود ورفتن به اپرا ونشستن پشت میز قمار اما همه آنهارا در ازای آزادیم دادم وبا دو چمدان نوار وصفحه وکتاب به همراه کودکان خردسالم راهی دیار غربت شدم هنوز از انقلاب بزرگ وآدم شدن انسانها خبری نبود من دررفاه کامل بسر میبردم اما ....در یک زندان لوکس با یک زندانبان منحوس همه را دادم و آزادیم را به دست آوردم واین گرانقیمت ترین چیزی است که یک بشر میتواند داشته باشد امروز سلطان بی تاج وتخت وخودم هستم بی هیچ احساس گناهی وبی آنکه   درهمی از مال دیگران در جیبم باشد .درهمین زندان انفرادی آزدادنه میچرخم . مینویسم ، میخوانم ، ودرود میفرستم به ارواح پاک ودست نخورده ومینشینم به تماشای این تازه به نوا رسیده ها که ازبرکت دزدیهاوبرکت انقلاب صاحب چیزهایی شدند که حتی نمیشناسند .  ونمیدانند فرق بیده با توالت چیست اما میدانند که باید  کاسه آبریگاه طلای خالص باشد .!!!!پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
10/12/2016 میلادی/.
اسپانیا .

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۹۵

تاریخ مغشوش

کریسمس از راه میرسد ، با ساز ودهل وکلی زینت آلات رنگی درخت وچوب وشیشه وشمع ، " یلدای ما " زودتر میرسد آرام بیصدا وکسی نمیداند  که چرا ناگهان تولد حضرت عیسای از چهاردهم اکتبر به بیست و چهارم دسامبر یعنی  چند  روز بعد از یلدای ما تغییر یافت ، این را باید از محققین وتاریخدانان که هرروز کمتر میشوند وحوصله تاریخ نگاری را ندارند وامروز هر کسی به دلخواه خود میتواند ناریخی برای سرزمینش بیابد پرسید ،  مانند ما که ناگهان تبدیل شدیم به هجری بجای شمسی واز تاریخ تمدن دوهزار ساله هم خبری نیست بخاک فرو رفت . البته من تاریخ مسیحیت را خوانده ام ومیدانم اما درحال حاضر اینجا جایش نیست .

من به هر بدبختی که باشد شب یلدارا محترم شمرده خانه را غرق نور وروشنایی میکنم اگر کسی هم نیاید خودم تنها مینشینم تا سپیده صبح تا زمانیکه خورشید دوباره تاج پر نورش را بر قله های سپید برفی بیافشاند .

میماند شام وناهار کریسمس ، مرافعه وبحث های زیادی بر پا میشود ، یکی میگوید  خانه ما ، دیگری میگوید نه خانه تو سرد است خانه ما ، سومی میگوید نه من هیچ کجا نخواهم آمد باید با خانواده ام باشم  حق دارد مرد خانواده است باید درکنار همسر وفرزندانش باشد ، حانه مامان  ، نه میز ناهارخوریش کوچک است وجایش کم  .همه این انتقادات که رفع شد وقرار شد که دریکجا جمع شویم ، سر میز شام یا ناهار ، فارسی حرف نزنید ، اسپانایی  حرف بزنید تا همسر من بفهمد ! انگلیسی هم حرف نزنید چون او انگلیسی نمیداند ؟! اینجا همه بسخن پردازی مشغول میشوند ، گیلاسهای شراب بسلامتی سا ل نو بالا میرود ، 
مادر جان تنها ، درگوشه ای نشسته  ، ازچه بگوید ؟ به به عجب شام مطبوعی ؟ کمی نانرا با سوپش میخورد واز جای بر میخیزد  آنها می نشینند ، حرف میزنند از در ودیوار ، اوف خوابم گرفته ! حوصله ام هم سر رفته ، بنشینم کاناستا بازی کنم ، تا اینکه شب آنها تمام شود . کادوهایشانرا باز کنند ونخود نخود هرکس رود خانه خود  ، به به عجب شب دلپذیری بود ، مانند مسلمانان  از موزیک که خبری نبود ، رقص وپایکوبی هم بیرون از خانه درون پارکها یا کلوپها درخانه مزاحم همسایگان خواهی شد ، ماما ن غذایی میپرد دیگر غذای دیگر وسومی دسر وآن یکی درخانه اش زیر درخت کریسمس   درسکوت نشسته چون  عید همسرش ششم ژانویه میباشد ! این جا روز  ششم را هم غصب کرده اند برای دادن هدیه وکادو روز ششم را بنام روز شاهان نامگذاری کرده وکادوها را میدهند ، خدارا شکر میشود این ما ه از زیر مخارج کادوها در رفت وما ه آینده به آنها کاودیشانرا داد .

چهار روز تعطیلی ، درخانه ، تنها نشسته ام ، بافتنی را هم به د ور انداختم ، نه درخت گذاشتم ونه آویزه ای تنها خانه
را وشومینه را با شمع های رنگین آراستم برای شب یلدا ، برایم مهمتر از همه شبهاست ، عید نوروزهم که دراینجا به خاک سپرده شد . چون ما درکنار ایرانیان عزیز نیستیم تا درجشنهای آنها شرکت کنیم بچه ها یا باید کار کنند ویا حوصله ندارند برایشان کریسمس جالبتر است .
امروز به برنامه مسعود اسدالهی در تلویزیون کانال ایران فردا متعلق به شیخ علی رضا نوکر شیخ عربستان که ساعتی  به هرکس که میل داشته باشد اجاره میدهد ، نگاه میکردم ، یک برنامه چهل وپنج دقیقه ای با چند خبر وچند ثانیه موسیقی واعتراض همین تمام شد اگر آن نانوایی بزرگ مخارج واجاره آنرا به شیخ علیرضا نپردازد همین برنامه هم قطع خواهد شد .اینها تمام برنامه هایی است که من از ایرانیان عزیز خارج از کشور میبینم ، عده ای را که نمیشناسم  وآنهایکه میشناختم دیگر مانند مسعود اسداله الهی دچار لکنت شده اند  !  بنا براین دور هرچه جشن وشادی است خط کشیدم دیدم که جمهوری اسلامی بدون ایران دراینجا هم برنده  شد . »من میل ندارم ایران را به دنبال جمهوری اسلامی بگذارم «. بعلاوه شک دارم که بیشتر این مردمی که درآن سرزمین درهم میلولند ایرانی باشند ،  ما زندگی سالمی داشتیم سلامت وسالم ، نه از ایدز خبری بود نه از اعدام های دسته جمعی ونه از تجاوزات خیابانی ونه از بیخانمانان کنار کوچه ها ، اینها حتی رحم ندارم یک گرم خانه  با غذا برای این بیچارگان بسازند ودر سرمای زمستان آنهارا از مرگ نجات دهند  ،  بچه های خونین وزخمی در سوریه که تبدیل به تلی از خاک شده وآن شتر گردن دراز حاضر نیست تاج وتخت را رها کند دل هر انسانیرا بخون میکشد واشک هر انسانی را جاری میسازد  نوشتن  دراین باره چندان طولانی خواهد بود که از حوصله این صفحه حارج است   شاید روزی یک جمهوری مردمی خارج از دین سالاری روی کار  بیاید آنوقت میتوانم سرم را بالا ببرم وفریاد بکشم ، درحال حاضر همه فریادهای من روی همین صفحه است که چقدر آن پاک میشود وچقدر آن به دست خواننده من میرسد  . روزی اینها از زیر خروارها خاک بیرون خواهند زد ، تاریخ یعنی همین . سرگذشت یک همشهری . ثریا / اسپانیا / نهم دسامبر 2016 وچه سال شوم ووحشتانکی بود. ث

فضیلت

نازنین دوستی از ایران  در دو خط برایم نوشته بود :

فلک بمردم نادان دهد زمام مراد 
تو اهل دانش وفضلی همین گناهت بس

بخوبی میدانم گناه بزرگی است ، آنهم درمیان مردمی که هنوز به پرده سیاه نادانی یکهزارو چهارصد ساله خویش چسپیده اند ، مردمی که به آنها گفتند ، خواندن خیام ، نظامی گنجوی ، وحافظ حرام است اگر میل داشتید پند وامثال سعدی را بخوانید .
بخوبی میدانم که چه گناه بزرگی است داشتن فضیلت .

در میان جوانان امروزی سر زمین  من بیمن تکنو لوژی  آنها  همه چیز را فرا گرفته اند حتی از ما که ادعای فضل ودانش داریم جلو زده اند واین امید واری میدهد که چه بسا روزی خاک ما سرجایش بماند اگر چه ما برگهای پراکنده دراطراف دنیا زیر دست وپای اسبهای وحشی خورد میشویم .

باین این نتیجه رسیدم که طبیعت با فرزندان خوب خودش همراه است واگر عده ایرا  میخورد از دوحال خارج نیست یا آنهارا خیلی دوست میدارد ویا بیزار است از آنچه که بوجود آورده است ناراضی است ، طبیعت پاک ، تمیز وارام است اگر کسی پشت باو بکند یعنی با ابلیس پیوند بسته است .

طبیعت همیشه با من همراه بوده است ومن این را بارها وبارها دیده ام ، اگر آن شب از صدای زنگ بیدارنمیشدم چه بسا درخواب خفه شده بودم ، مرا بیدار کرد که هی ، بلند شو واین لباس نکبتی را که از الیاف مصنوعی درست شده وبتو بعنوان کتان قالب کرده اند بیرون بیار ، جورابهایترا نیز از پاهایت بکش بیروم جلوی گردش خونت را گرفته است ومن پس از انجام همه این دستورات  توانستم تا صبح راحت بخوابم .

طبیعت همیشه وقوع حادثه را قبل از اتفاق بمن میرساند جایی که نباید بروم یا حالم بد میشود یا زمین میخورم ویا پایم پیچ میخورد اما اگر من مانند یک بچه لج باز رفتم همان بر سرم میاید که امروز آمده مانند رفتن به لندن وخوردن به زمین وشکستن پا ودویاره پیچ خوردن وسه باره روی همان پا افتادن ، نه ، من لندن را دوست ندارم  خاطرات دردآوری برایم تجدید میشود ، 
خانواده تیمسارهای رنگ ووارنگ ، خانوادهای تازه به نو رسیده ناگهان  درپوست حیوانات خودرا به نمایش میگذارند ، خانواده های دزد که پولهای سر زمین مرا برداشته ودرلندن صرف خرید املاک کردند وحال تریاک از سفارت میخرند ودود میکنند وبا اعضا سفارت  دست درست هم دارند ، آواز ها ورقصهای چندش آور  اوف نه  میهمانیهای نمایشی !!!، نه ، من  تنها بخاطر عزیزی رنج این سفررا برخود هموار میکنم  بنا براین نباید بروم . ودیگر دور این سفررا خط کشیدم هیچگاه دیگر پایم به لندن نخواهد رسید روزی ادعا کردم اگر مردم مرا بسوازانید وخاکسترم را دررود تیمز بریزید ، اوف . چه غلطی کردم  اگر درتوالت  عمومی  بریزند بیشتر خوشحالترم تا درآن گنداب لبریز از لاشه ها ومرده ها .

شب گذشته خوابها ی طلایی میدیدم شجریان را خواب دیدم آلان کجاست ؟ حالش چگونه است در رویای من بسیار زیبا وسر حال وداشت با من بحث میکرد سپس خانه اش را گم کرده بود ومن باو  گفتم ما دریک هتل هستیم واطاق شماره پنج متعلق به شماست !
حال دراین فکرم که ما به کجا خواهیم رفت ؟ 

طیعت بمن میگوید هیچی چیز دیگر عوض شدنی نیست ، نه خانه ات ، نه مبلمان آن ونه حتی چیزهای ضروری بنا براین به آخر خط رسیده ام  ودیگر توقعی هم ندارم همین زندان انفرادی با آمدن چند ملاقاتی  یکساعته یا نیم ساعته برایم کافی است گاهی هم ملاقاتها  نسبتا طولانی چند روزه دارم !  هیچ چیز را نمیتوانم عوض کنم اگر چه ساختمان برسرم فرود آید .  طبیعت راهنمای خوبی است برای همه ما اگر درست به او گوش فرا دهیم وباو دل بسپاریم .

من آن ابر اندوهیگنم  بی هیچ بارانی 
نه اشکی بر زمین میبارم ونه برقله کوهی 
 من آن ستاره ام که که بر روی پیشانیم 
گرد اندوه را مهر کرده اند 

درحسرت آرزوی  کوهساران ودمای صبحگاهی 
وآن تاجی که آفتاب  بر سرم مینهد 
آه میکشم  دیگر با هر سیمی 
پیچ وتاب نمیخورم 
درانتظار فردایم ، فردای بی فردا 
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
09/12/2016 میلادی/.
اسپانیا .


پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۵

آوای ناقوس

دلا منال ز بیداد وجور یار که  یار 
ترا  نصیب همین کرده است  واین است داد
---
 واین است داد ، از صدای یک زنگ بیدار شدم ، یک تک زنگ، موبایل خانوش بود دستگاهها همه خاموش بودند ساعت هم ندارم که زنگ بزند ، تنها صدای یک تک زنگ بود مانند زنگی که شبهای کریسمس پاپا نوئل به صدا درمیاورد ، تکانی بخود دادم زنگ دوم مرا ازجا پراند ، این زنگ چیست ؟  ساعت اچهاروچهل وپنج دقیقه صبح بود ، تابلت بالای سرم خاموش بود آنرا روشن کردم تاببینم شاید خبری ویا پیامی ، اما همه همه چیز آرام وساکت بود .بیرون هم هوا تاریک وهمه چیز در سکوت شب فرو رفته بود .

روز گذشته برای چندمین بار  به تماشای فیلم " سایونارا" با شرکت مارلون براندو نشستم این فیلم اولین فیلمی بود که اقتدار امریکارا بیان میکرد بازیهای بسیار خوب وداستان تا اخر ترا میبرد  ، موزیک متن با آوازهای ژاپنی لطیف وزیبا ، شام تنها چند شاتوت وتمشک خوردم تازه خسته از خرید برگشته بودم ، یلدا نزدیک است باید تدارک یلدارا ببینم برای من کریسمس یک بازی کودکانه ویک مارکت است ، حال خسته به رختخواب رفتم ملافه های تازه عوض شده سپید همانند برفهای قله ها ی دست نخورده گرم  وارام درانتظار یک خواب راحت بودم ، اما آوایی زنگ مرا بیدار کرد و پس از انکه دوباره خوابیدم دچار تنگی نفس شدم از جا برخاستم پیرامه را بیرون کشید م همان پیژامه ای که ظاهرا صددرصدر کتان است اما مانند یک پلاستیک مرا درخود پیچیده بود با آنکه گران آنرا خریدم ، همه چیزرا ا زتنم بر.کشیدم وبه حمام رفتم سرم وصورتم ودستهایم را به آب سرد وخنک سپردم پنجره را گشود م درانتظار هوای تازه !!هوایی که ایستاده بود تکان نمیخورد برگ از برگ جدا نمیشد . وتمام فکرم بسوی آن زنگ بود ، آیا اخطاری است ؟ مهم نیست من آماده ام هر ساعت هردقیقه هرثانیه اما نه به دست دکترها بلکه با پاهای خودم .
امروز تعطیل است پریزوز هم تعطیل بوده یعنی همه هفته تعطیل بود دلم برای مردم این سرزمین که اینهمه کار میکنند !!! میسوزد ، احتیاج به تعطیلیهای طولانی دارند !  امروز روز ( کنسپسیون ایمکولادا ) میباشدیعینی بارداری باکره !! ودوهفته دیگر بارش را برزمین میگذارد ! دین را نمیتوان زیر سئوال برد  ، همین است باید مانند جنگها  ، مانند شب تاریک آنرا قبول کرد . 

ناصحم گفت  که جز غم چه هنر دارد عشق ؟
گفتم ای خواجه عاقل ، هنری بهتر ااز  این ؟
 اگر چه مستی عشقم  خراب کرد ولی 
اساس هستی من زین خراب آباد است .........اشعار متن " خواجه حافظ شیرازی "

جانبازان وادی عشق  از ثروت دنیا یی بی بهره اند اما این جماعت  شهریارانی هستند  که بظاهر  کمر مرصع شاهی را  وتاج پادشاهی  را بر سر ندارند .
ومن همه عمر در همین راه گام برداشتم " عشق به شرافت ، عشق به انسانیت ، وعشق به معشوق ، عشق به پاکی روح وجسم .امروز دیدم دیگر توان آنرا ندارم که برخیزم وفریادبردارم  که ریا مکن ،  دورویی با دیگران مکن ، به هر بی سرو پایی مهر مورز  وعشق را آلوده مساز  ، نه دیگر درتوانم نیست ، کسانیکه از این مرحله بدورند تعداشان از من بیشتر است  عده ای تنها تظاهر به پاکی وعشق میکنند ونام عتشق را الوده میسازند .

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است درجریده عالم دوام ما 

همه اینها تنها برای نوشتن خوبند نه برای مصرف روزانه ، حال با یک لیوان آب پرتغال سرد ویک لیوان چای بدون اشتها دارم این چرندیاترا مینویسم ، بیشتر ازاینها نباید نوشت ونباید گفت جرم محسوب میشود نام کسی را نباید برد نفرت پراکنی ممنوع وووو.......
همه چیز ممنوع است چیپسها را ببازار آوردند آنرا بر مچ دستهایمان میبندد وهمه میتوانیم بدانیم که کجا هسستیم اما نمیدانیم که کی هستیم ؟!.
هر صبح شمعی روش میکنم وبه پرپر زدن او مینگرم 
با کوله باری از ادوه خویش،
تنها درآنسوی اطاقم ، شبهای پاییز رو  به زمستان دارند 
از مردن ماه میترسند 
وار تاریکی شبهای دراز 
اما خورشید دوباره طلوع خواهد کرد 
یلدای همیشه باقی نمیماند هرچند طولانی باشد 
سر انجام صبح روشن فرا خواهد رسید وخورشید درآسمان 
طلوع خواهد کرد وانوار طلاییش را 
بر روی جهان پخش خواهد نمود 
یلدی ما هم روزی به پایان میرسد 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
08/12/2016 میلادی /.
اسپانیا .