سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۵

پرتو سوزان

ناگهان چشمانمرا باز کردم ، کجا هستم ، کجا بودم ، در یک سالن بزرگ که اطرافش را شیشه های سیاه گرفته بود  من به دنبال عکس او میگشتم ، میدانستم که ـآنجا گورستان است  هرچه گشتم اورا نیافتم ، بمن گفتند خارج ازاینجا مدفون است  در آنجا غیر از من کسی نبود ، به دنبالش میگشتم /
چرا ؟ پس ازاینهمه سال که حتی یاد وخاطره ورد اورا گم کرده بودم ، تمام شب بخوابم آمد ؟ امروز چهره دیگری از من بجای مانده واگر او زنده بود ومرا میدید ابدا نمیشناخت ازکنارم مانند یک رهگذر بیگانه رد میشد ومیگذشت .

پیرانه سر هوسهای  جوانیمرا  دیدم وبیهوده میکوشم که از آیینه فرار کنم ، آن روزها  با چه هراس و تندی داشتم لحظات با او بودنرا میمکیدم  گویی میدانستم که هرگز دیگر امکان دیدن اورا نخواهم داشت ، نامه هایش ؟ نامه هایش درنزد دوستی که امروز اوهم نیست به امانت گذاشتم او نامه هارا بمن پس نداد گویی او هم میخواست سهمی دراین میان داشته باشد .

حال شب گذشته درآن سالن شیشه ای  وآسمان مه آلود  درگوشه یک ساحل غریب به دنبالش میکشتم ، به دنبال عکس او که شاید بر دیواری نصب باشد .
سالها بود او ویادش را فراموش کرده بودم  او دریک استراحت روی مبل با گیلاس شرابش که دردست داشت جهانرا ترک گفت میهمانان سرگرم بودند بخیال آنکه او بخواب رفته است ، ودرآخر شب با پیکر سرد او مواجه شدند .
چه آسان وچه مردانه جهان را ترک گفت .

دوستان زیادی داشت ، چشمانش پاک ودستهای پاکتر از همه همدستانش ،  خانواده اش را محکم ساخت وپی ریزی آنرا درست انجام داد ، قلبش آیینه محبت بود ومهربانی ، وهمیشه عاشق ،  همه زنان را  از دوراو دور کردم وخود شدم ملکه قلب او ، اورا میکشیدم وهمه جا ساکت مینشست تا مرا تماشا کند ، حال در خاطرات آن روز غرق شدم اورا مانند شاهکاری ساختم وسپس خودم ویرانش کردم ، چرا آنهمه ظالم شده بودم ؟ در سکوت رفت ، آنهم دریک صبح روشن پاییزی وقتی که خورشید از کوهها سر میکشید من کودکانه با ره آورد سفر او بی اعتنا اورا ترک کردم ، او که به کاشانه من نور میریخت ، هرشب که بخانه برمیگشت تلفن خانه من بصدا درمیامد ، میدانستم برگشته وموقع خواب نیز با یک زنگ تلفن خدا حافظی میکرد ، تنها من میدانستم که این زنگ از طرف چه کسی است ،  چه کودانه  وشتابان از مسیر او گذشتم امروزدارم میاندیشم که او همانند یک نغمه پرنده لبریز از پاکی بود باهر آشغالی درنمیامیخت  وچگونه تن به هوسهای کودکانه من سپرده بود ، جوانی درمن شعله میکشید او داشت رو به سوی پیری میرفت ومن مانند یک کودک بازیگوش بسوی احساسات او سنگ پرتاب میکردم  .

حال درذهنم برایش کاخی ساخته ام  با خشت پخته اندیشه هایم  کاخی گران وپر اهمیت واورا دربالاترین نقطه جای داده ام وسر تعظیم بسوی او خم کردم .

اما ، دیگر خیلی دیر است ......

شاید شب گذشته بمن یاد آوری کرد که بیادش باشم ووبرایش شمعی روشن کنم میدانم تنها به دوراز همه فراموش شده درگورستانی غریب افتداده است وکسی بیا داو نیست بچه ها  بزرگ شدند بر سر زندگیشان رفتند و بقیه ؟!  نمیدانم  !او تنها ماند وتنها رفت شاید یکی دو دوست او هنوز زنده باشند که آنقد رپیر شده اند که دچار فراموشی ابدی ذهنی خویشند .

این آتشی که شب گذشته شعله کشید در وجود من 
دلم را به رقص اورد 
خود تبدیل شدم به سنگی در میان نهری باریک
چه احمقانه دل باین جهان وآدمهایش سپردم
حال معنی غروروم را یافتم 
نقطه طلوع وغروب آنرا نیز، 
واو چون یک کوه  پرشکوه  از اساطیر قدیم
درسر زمین خالی وبی حاصل من گام گذاشت 
حال ، درگوری بی نشان  خفته است 
بمن ،روح پاک مریم را عطا کن ، ای آسمان 
که عمری دوباره بیابم  دراین جهان 
چه کودکانه زندگیم را درکف  دستم نهادم
وآنرا بر باد دادم 
برایم نوشتی :

روحت به پاکی روح فرشتگان اسمان است
وخودت چون یک فرشته که بردامن من نشستی 

هوم ....بی اعتنا گذشتم 
پایان
مرثیه ، برای ، میم. میم . ف. ب

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۵

گریز سیاسی

خیال نکنید من یک زن ستیز وضد همجنسانم میباشم ، خیلی هم به آ نها احترام دارم  اما باید آنهارااز صحنه سیاست دورنگاه داشت ، دکتر ، مهندس ، دکوراتور ،  آرتیست  ، طرح مد وزیبایی ؛ آرت ویا هم ملکه خانه ! از روزیکه پای زنان به سیاست باز شد دنیا بهم ریخت تقصیری هم ندارند ، دچار بیماری هورمونها هستند یا دوران بارداری را میگذرانند  ، یا بچه شیر میدهند ، یا دورن ماهیانه را طی میکنند  ویا باشوهرشان مرافعه کرده اند  ویا دوران یائسگی را میگذرانند که بدتراهمه میباشد حال با یک حالت  غیر عادی بر صندلی وزارت وریاست نشسته اند بیخبر از آنچه که روز گذشته دراطرافشان بوده تنها عصبی ولرزان واینکه بفکر زیبایی اندام باشند بفکر طراوت پوست باسند تا از صحنه  بیرون نشوند یا هم باید مانند بعضی ها مارخورد وافعی شده پوست خودرا  درراه سیاست کنده باشند ودرجلد یک ماده دیو بروند ورحم نکنندا ز کشته پشته بسازند با زور مورفین ودارو های که ما نمیشناسیم ! 
عاقلان دانند !!!!
نخست وزیر ایتالیا باخت و"نه "ها بیشتر شد ورفت  مانند نخست وزیر قم وشهر بی بی سکینه ، نخست وزیر نیوزیلند ناگهان بعلت عوامل غیر طیعی خانوداگی استعفا داد حال جناب برلوز کونی با ریشخند دوبار روی کار خواهد آمد وجنجالها خواهد آفرید وایتالیارا ازاینکه هست بدتر خواهد نمود ،

 آهای ملتها ، دولتها پولها کجا هستند ؟ .

پولی دربساط نیست مشتی ارقام با چند کارت پلاستیکی درگردش  ، باید جنک کنند ، میدانید که جنک وراهزنی وتجارت هرسه یک معنا میدهند این را من نمیگویم ، یک نویسنده یا فیلسوف که نامش را فراموش کرده ام ابراز داشته ، راست هم گفته تاجر یک دینار حال دیگر دینار نیست دلار میخرد ده دلار میفروشد ! راهزن علنا مال ترا میدزد واگر اعتراض کنی ترا خواهد کشت وجنک هم طبیعی است آدمهارا میکشند برا ی بردن غنیمتها ،  حال دیگر همه چیز علنی شده است کم کم سوراخ  راه آب  باز شده  خوب میبرم خوبم هم میپرم ، تو بنیشین چس ناله بکن .

مردیکه سالها درآلمان شاگرد پیتزا فروشی بود ( خوب معلوم است پشت هر پیتزا کمی هم چیزهایی چسپیده یا آرد ویا چند نخود نان سوخته) ؟ ، ایشان از افتخارتشان  این بود که درچهارده سالگی قاچاق تخم مرغ میکردند پدرشان زارع بود ، ایشان با یک همسر آلمانی که درهمان رستوران پیشخدمت بود  با پولهای سیاه دراین سر زمین بی در وپیکر شرکتی بقول ایرانیان زدند ، اهل کرج بودند ادعا داشتند کسانیکه پول ندارند باید بمیرند !!! خوب ایشان از چهارده سالگی بی آنکه تحصیلاتی داشته باشد مشغول کار شریف تخم مرغ وسپس مرغ ودست آخر آن تفنگهاییرا که برای کشتن هموطنان به ایران صادر میکردند ، برایش ابدا مهم نبود ، مهم پول بود به سایر کارهای او نمپیردازم تنها همین نکته برایم جالب بود  میگفت کسانیکه  مانند او پولدار نیستند باید بمیرند ، بمن میگفت تو کمونیستی !! چیزی نداشتم باو بگویم آنقدرخر بود که بین نجابت وکمونیستی را نمیفهمید برادرش را هم در امریکاساپورت میکرد حال نمیدانم  مرده یازنده  است برایم هم مهم نیست تنها چشم به آن ارثیه شوم داشت که آنهم بباد رفت ، خوشحالم .....

نمیداتم خاصیت آلمان چیست وچگونه شتسشوی مغزی میدهند که هرکس بر میگردد به عناوین مختلفی میل دارد بقیه بمیرند شاید هنوز خون نازیها در رگهای نسل جدیدشان جاری باشد ، همسر منهم همین عقیده را داشت بهر روی هیجده سال میان آنها  زیسته بود او مخالف زنان مردان پا بسن گذاشته بود ودائم میگفت اینها جای همهرا تنگ کرده ند باید بمیرند اگر دستش میرسید با تفنگ همهرا یکجا میکشت از او میپرسیدم خوب مادرتو هم پیر بود پدرت هم درسن هشتاد سالگی تازه زن گرفت ، درجوابم میگفت " آنها پول د اشتند .

آخ که حالم بهم مبخورد ، حال امروز مجلس ما لبریز از زنان رنگ وارنگ ، مجلس  سر زمین دیگری زنان حاکمند ودرشهر بی بی سکینه که این زنانند که حاکم دنیا هستند . مردان کجایند ؟ سیاست درس دارد ؟ دانشگاه را باید دید تجربه باید کسب کرد نه اینکه هرننه قمری ناگهان هوس کند حزبی را با دوسه نفر شل وچلاق وبا یک پرجم  برپا سازد وتمایل داشته باشد که  ریاست جمهور ویا نخست وزیرشود .

بنظر من بهتر است بانوان عزیز بخانه برگردند درسرزمین ما که کار برایشان فروان است شله زد ، حلوا ، آبگوشت واش نذری وغیره . درسر زمینهای دیگرهم کارهایی از قبیل سخن گو ، واداره برنامه ها و شوهای تلویزیونی تا ابد  تا دم گور این شغل را دارند بی آنکه کسی بجانشان سوء قصدی بکند .

واقعا که چه دنیایی داریم ، سرمانرا با چه مزخرفاتی گرم میکنند برایمان از فضا غذا ی بسته بندی میاورند ، خانه های " هوشمند" میسازند همه چیز خود کار است گویا اصولا  نسل بشر باید از بین برود وبجایش " میمونها " دوباره حاکم شوند .ث
دلنوشته امروز من ، دریک هوای ابری وبارانی ونگرانی ......ثریا .اسپانیا /دوشنبه پنج دسامبر 012.

شب بارانی

از صدای ریزش باران  بیدار شدم ، قرار نبود دیگر باران بیاید قرار بود تنها ابرهای سیاه آسمانرا بپوشانند ، شب گذشته  باهمان لباسی که درخانه پوشیده بودم خوابم برد حتی جورابها وروبدشامبر!!! نیمه شب از یک سرمای ناگهانی برخاستم ، گویی بادی سر بر رویم وزید ورفت ، با اینهمه لباس زیر لحاف وپتو وروتختی این سرما چه معنا داشت ؟ ساعت سه ونیم بود ، آخ/ باز باران لعنتی ، این دیگر رحمت نیست ، زحمت است ، بفکر بچها بودم ، دوتای آن میبایست یک جاده لغزنه ویرانشده را طی کنند تا به آفیسها برسند سر ساعت!! یکی دیگر پرواز داشت ! باران بی آنکه بفکر ما آدمهای روز زمین باشد همچنان میبارد وویران میسازد . اینجا این شهر  تیره غربت ، گویی دارد سرنوشت جهانرا به پایان میبرد ، خوب کجا میتوان رفت ؟ در سرزمین یخبندان وقطبی ؟ در بازار بلبشوی اروپا ؟  اروپای زوار دررفته که دارند با زور نوار چسپهای ارزان قیمت آنرا بهم میچسپانند  ، یکی نگران انتخابات ایتالیاست ، دیگری نکران انخابات سر زمین  دیگر ،اروپای کوک شده به هم وصله های ناجور لحاف چهل تکه با زبانهای مختلف ، ادیان مختلف ، نه زیر باران نباید رقصید ، زیر باران باید مرد ، نه عشقبازی کرد از  آن بارانی که لطافت داشت وروح را جلا میداد دیگر خبری نیست ، هرچه هست بیماری است اسیدی ودستکاری شده ، سری به خیابان خاموش زدم هنوز خبری از چراغانیهای بازی کریسمس نیست ، اما ریزش باران ادامه دارد ، 

خوشا به سعادت آنها که کره الاغ به دنیا آمدند وخر هم از دنیا رفتند ویا مثل ومانندشان هنوز وجود دارد .

شب گذشته نگاهی به دستهایم انداختم دیگر آن لطافت وظرافت آنها از بین رفته ، به هنگام بغل گرفتن پسرم دیدم تنها سرم تا سینه او میرسد از یک وشصت پایین تر آمده ام دیگر از آن کفشهای بلند پاسنه صناری هشت ودوازده سانتی خبری نیست ، روی پله های هفتاد ایستاده ام  پله ها تاریکند ، باید کورمال کورمال این راه را طی کنم ، کجا بر زمین خواهم افتاد ؟ معلوم نیست .
خواب از سرم رفت ، با دستهایم مانند برف پاکن به روی صورتم میکشیدم تا گذشته هارا فراموش کنم ، حالا در بن این  خانه متروک  در فراموشی ایام دارم خودرا فریب میدهم ونگرانم .
روزی نوشتم که با ابلیس پیوند بسته ام تا همیشه جوان بمانم ، حال دیگر این پیوندرا شکسته ام میل دارم هرچه زودتر راه را طی کرده به پایان  آن برسم پایان خوش حد اقل ، راهی طولانی آمده ام ، هرچهرا اندوختم درکف مشتم باد برد خوب کسی که دزد است درخانواده دزد بزرگ شده وکسی که آدم میکشد در یک خانواده قاتل رشد کرده  اصل بد نیکو نبوده است وبقول شاعر " آنکه امروز بود سیم وزرش / یا خودش دزد بوده یا پدرش /!  حال عکسهای ایرانیان موفق!!! را برایمان آگراندیسمان میکنند ، همه با پول شروع کرده اند .سی سال است بچه های من کار میکنند هنوز قسط وام خانه هایشان مانده وام تحصیلی نوه ام مانده ، سی سال است هر روز راهی را طی میکنند میروند وبرمیگردند وهرچه را که دارند دودستی ئتقدیم دولت میکنند ، تقدیم قانون !  همه هم تحصیلات  خوبی داشته اند وشعور بالایی اما نه دزد بودند ، ونه بفکر بردن مال کسی واگر دستشان رسید نانشانرا به دیگری که گرسنه بود دادند مانند مادر احمقشان .

بانوی تیربخت ! از بیم گناهان ناکرده ات بخواب نمیروی ؟  ویا به ناچار مجبوری دست به اسمان برده از خدای نادیده کمک بگیری که جوجه هایترا دراین دنیای وحشناک ومیان جانیان وآدمکشان ودزدان وآدمخواران حفظ کند ، آلیس کوچولوی نادان ! بخشایشی درکار نیست ،  پس از بیرون شدن آدم وهوا ازبهشت رنج را با سرب برپیشانی یک یک ما نقش زدند تنها آنهایئ رنج نمیبرند که با ابلیس همراهند . 
تو نقابت را بالا زدی همه چهره اترا دیدند  ودیگر کسی نیست تا ترا نشناسد ، هم سیرت وهم صورت خودرا به عیان گذاشتی 
حال جان وتنت  زاده قوت دیگران شده وجسمت روبه زوال میرود .

نگاهی به کتب درهم ریخته ام انداختم ، نه دیگر میلی بشما هم ندارم باندازه کافی خوانده ام دیگر بس است تنها فهمیدم یک عمر دور خودم چرخیدم وامروز دچار سر گیجه شدم .
باران ، بس کن ، کافی است همه چیزدراین سر زمین درحد افراط وتفریط است تنها دوفصل هست تابسانی گرم طولانی و پاییزی بارانی وخیابانهایی که چهره شان با یک باران عوض میشود مانند زن بدبخت تیره روزی که ناگهان عریان شود وچهره نامطبوع وبوی گند بر میخیزد . دیگر سالهاست  که زیبایی مرده نمیتوان با زیباییهای مصنوعتی روی اینستاگرام زیست .
بر خیز صبح هنوز فرا نرسیده  حجم سرد پاییزی تنها سرمایش بر روح تو نشسته ؛ دیگر نه روز را میدانی ونه شب را میفهمی  این زندگی تست بر خیز به آیینه بنگر وبپرس من کیستم . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
05/12/2016 میلادی/.
اسپانیا.

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۵

تا کجاست ......؟



روز وحشتناکی بود ، یعنی روزهای وحشتناکی اما از شب گذشته سیل باران  معلوم بود تا کجا ها پیش خواهد رفت وتنها هم همین تکه را شست ورفت ! قسمتهایی را که بیشتر توریست نشین بودند ، شهر مالاگا یک پارچه زیر آب رفت  از  باد وبوران وسرما خانه های  بسیاری ویران شد چند نفری جان دادند درجاده ها یا پارکینگها ویا جاده ها ، به همین علت تولد دختر منهم بهم خورد 
پیغام ها مسلسل وار بکار آفتاده بودند ، تو کجایی ؟ خانه درچه حال است ؟ کیک بزرگی را که عروس پخنه بود تنها عکس آنرا دیدم وبه درون یخچال رفت ، 
خوب ناهار چی؟ بهم خورد ، چترم را بر داشتم بارانیم را پوشیدم وآهسته آهسته از زیر طاقی ها بطرف نانوانی رفتم قفسه ها خالی اما توانستم یک نا کوچک به دست بیاورم .
بخانه برگشتم ،  طفلک دخترک با هزار امید حال درراه بیمارستان داشت همسرش را میببرد که نگهان دچا ر کهیر شده بود !!
هر سال در زمستان همین بازی است وفراموش میکنند که تابستانها بفکر ساختن فاظل ابی بیفتند همه زیر زمینها پارکینگ ویا  به تراموای  اختصاص داده شده است .تنها بلوکها مانند قوطی کبریت رویهم سوارند  بقیه .....
روز بدی بود بسیار بد  حال باید خودمرا آرام سازم وراهی  به دورن باغ خاطره ها  بجویم ! کدام خاطره ؟ بهتر است فراموش شوند ، غباری روی آنهارا پوشانیده  حال درفکر کهنسالی خویشم ، نه میانسالی دیگر از میان سالی گذشتم ! حال هر دقیقه اشگی بر این گونه ها سرازیر میشود جایی را که قرار بود سرخاب بمالم  وچشمانی را که مانند کلئوپاترا میکشیدم حال دیگر حوصله دیدن آنهاراهم ندارم زیر عینک پنهانند ،
طبیعت سخت بیرحم ونا متعادل وقسی القلب است جدال با طبیعت یعنی جنگ با غولهای افسانه ای  طبیعت دزد است ، همچناکه چشمان را ازرودکی  گرفت دندانهارا  نیز از من گرفت  چالاک وماهرانه  وتنها لبان خون آلود من بر جای ماندند لبخد فراموشم شد .
امروز با خود  می اندیشیدم که : 
هیگاه نباید آرزویی دردلم بپرورانم بسرعت برق میمیرد ، ویا دست به نابودی روح وجممم میزند ارواح پلید دراطرافم درحال  گردشند .
امروز خاکستر  مرحوم پدر راستین انقلاب را که پنجاه سال مردم را اسیر کرد درون یک جعبه آهنی با کامیون از وسط جمعیتی بی حرمت رد کردند تا بگورستان ببرند هیچ حرمتی نبود ، کسی نبود  این سرانجام یک دیکتاتور است  تنها مردان وزنان گذشته وهمسن وسالهایش که باو عادت کرده بودند هیچکس نه سلام نظامی داد ونه گلی بسویش پرتا ب کرد همه پرچم به دست دستوری دردوطرف خیابان صف کشیده بودند .
بیاد آن مرد بزرگ افتادم که فرشته ای ناگهان از آسمان بسویش آمد وبا چه ابهت وحرمتی اورا تا خانه آخرت بدرقه کردند افسوس که راهش با من خیلی زیاد است .
به تماشای خانه های ویرانه شده وچند نفری که جان داده بودند نشستم ، ماهم برف داشتیم و، باران داشتیم کشورهای شمال همیشه زیر برف وبارانند اما آب از اب تکان نمیخورد ، اینجا چه بیخیالند هنوز بطرز کولی وار بی هیچ مسئولیتی در راس کارها نشسته تنها فکر قمارند درهیچ کشوری باندازه این سر زمین پول لاتاری نمیدهند در صف طویلی ساعتها می ایستند تا  بلیط پنجاه یوروی بخرند  برای کریسمس !! اگر هر سال این پنجاه یورورا جمع کنند شاید بهتر  باشد یا درقمارخانه ها ویا در سا لنهای بازی  مرتب مشغول قمارند 
حال دراین اطاق که ایوان  کوچکش لبریز از آب  وهیچ راهی به خارج ندارد نشسته ام ، بشقابها وسرویس کیک خوری وکادوی دخترم روی میز بیحال وبیحوصله  به پنجره تاریک مینگرند .
میدانم که قصد باد وباران وسیل  رسیدن نیست  چرا که بسوی هیچ میروند  وما سالخوردگان  که مانند برگی برخود میلرزیم  آیا زنده ایم ؟  یا زنده های پس از مرگیم ؟. پایان 
ثریا . اسپانیا / 04 دسامبر 2016 میلادی. 

فروغ فرخزاد

دلم گرفته است ،دلم گرفته است 
 به ایروان میروم  وانگشتانم را 
بر پوست کشیده شب میکشم 
چراغهای رابطه تاریکند 
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی کنجگشها نخواهد برد 
پرواز را بخاطر بسپار 
پرنده مردنی است 
-------
وایکاش دست از سر این زن بیچاره وناکام میکشیدند ، آن مردک پیز وخرفت در آخر عمرش نامه های فروغ را دراختیار خانمی گذاشته که ایشان کتابی به چاپ برسانند و سابقه اورا بیشتر خدشه دار کنند ، آن یکی خود فروخته بی بی سکینه میگوید که فروغ صیغه آن مردک ابراهیم بود . باید حتما اینهارا میگفتید؟ لازم بود ؟ چه چیزی بشما اضافه شد؟ 
بابا ول کنید ، همان امام زاده ها برایتان کافیست چیز دیگری را پیدا کنید ، شاه تمام شد خانواده پهلوی تمام شد حال آفتاده اند بجان شاعر بدبختی که درتمام عمرش ناکام بود وزجر کشید برادرش را قطعه قطعه کردن خانواده اش از هم پاشید حال به مرده او هم رحم نمیکنند . 
جناب مسعود خان بهنود بهتر است به همان  مقام ( استادی عملگی) خود اکتفا کنید وخودرا صاحب اختیار تمام اخبار ایران وجهان ندانید .
وشما جناب آقای ابراهیم گلستان درهما ن قصر بزرگتان با سگهایتان عشق بورزید دست از سر آن زن بدبخت که به پای شما جانش را ازدست داد ، بکشید 
آخ که ماایرانیان چقدر بیرحم ، ظالم ، نادان ، خودخواه وحقیر هستیم . 
فروغ جاودانه است حتی بزرگترین دشمن او احمد شاملو که کسی را قبول نداشت اورا ستایش کرد ، میخواهند هرچه که مربوط به گذشته ما بوده بکلی پاک کنند  ـآنهم  به کمک عمله های خریداری شده شان ، من یکی نمیگذارم گذشته هارا مانند یک جواهر درون یک صندوق پنهان دارم زورتان رسید آنهارا بیرون بکشید از همه چیز با خبرم بیشتر پرونده ها زیر بغلم هست در گذشته زیاد روزنامه ومجله وکتاب میخواندم چیزهایی را درون سینه ام پنهان داشته ام ووضع زندگیم بنوعی بود که میتوانستم همه جا با همه کس  آمیزش دشاته باشم حتی با فواحش نامی که بعدها خانم خانه دار شدند . بهتر  است دیگر خاموش باشم تا مرتبه بعدی . ثریا . اسپانیا .4 دسامبر 2016 میلادی 

تولد و ...گل سرخ

امروز تولد دخترکوچک من است ، به واقع دیروز بود اما تاریخ ها عوض شده اند وما مجبوریم به  تاریخ میلادی  ان روز را تهنیت بگوییم !
گردنبندی با یک زنجیز نقره ، سالها پیش من از بوستون خریدم روی آن نقاشی وپشت آن شعری از یک شاعر امریکایی که باید با ذره بین آنرا خواند ،  ودرباره عشق ودوست داشتن است ومن هرسال به مناسب تولد بچه ها آنرا به گردن میاندازم ، به درستی نمیدانم قدمت آن چند سال است من آنرا از یک نقره فروشی در شهر بوستون خریدم ، بشکل قاب کوچکی که درب آن باز میشود اول عکس همسرم وخودمرا گذاشتم ، خیلی زود پشیمان شدم واو خالی مان تا اینکه روزی یک گل خشکیده لای یکی ا زکتابهای مادرم یافتم !!! آنقدر این گل مانده بود که تشخیص آن غیر ممکن است آیا گل رز بوده ویا میخکی وبه چه مناسبت او آنرا لابلای صفحات کتابش پنهان ساخته است ؟ .
با احتیاط کامل آنرا برداشتم وبه درون گردن بند گذاشتم حال بهترین جای دنیارا دارد ومن همیشه همراه اویم واو همیشه با من است .
باران بشدت میبارد وشب گذشته طوفان شدیدی نگذاشت بخوابم گوشهایم را گرفتم بی فایده بود ساعت شش زیر دوش بودم ! اطاقها بوی نم گرفته اند لباسهایم همه گویی تازه از ماشین لباسشویی بیرون آمده اند ، تنها دعا میکنم که ناگهان سقف فرو نریزد وتازه بما مژده دادند که هفته اینده نیز باران خواهیم داست ، اما نه این باران ، این سیلاب است بیشتر خائه ها ومزارع را ویران ساخته باز ......نه بهتر  است عقیده ام را برای خودم نگاه دارم .
بهر روی تولد اولین بچه عسل بود دومی شیره بود سومی کمی آب وقند داشت وچهارمی باز عسل شد !!! قرار ناهار بیرون را داشتیم با این باران بهتر است درخانه هایمان بمانیم وروز دیگری را برای گرد هم آیی تعیین کنیم .
بهر روی زندگی من روبه پایان است وزندگی آنها تازه شروع شده است .
بقول شادروان نادر نادر پور :

پوپکی از راه دور آمد 
بر لب آب روشن بنشست 
خواست تا گرد سفر را از پر بیافشاند
خواست تا لبخند اندام جوانش را 
 درنگاه آب بنشاند 
خم شد وتصویر او چو در جوی آب افتاد
........
سر بسوی اسمان برداشت 
شانه اش را دید 
همچو تاجی بر ق میزد بر سر خورشید 
دخترم از خواب نار برخاست .......
این اشعاررا شاعر ما درجوانی برای اولین وآخرین فرزندش ( پوپک ) سروده بود ودر اشعار دیگرش تا چه حد نا امید شده بود همسرش شهلا از او جدا شد ، پوپک به خارج رفت ، ونادرخان شیک وجوان ومدرن دربرج عا ج خود نشست من با همسرش شهلا آشنا بودم ، زنی بی شیله پیله ، ساده مانند همه زنان که روح حساس شاعر را درک نمیکرد اما خیلی اورا دوست داشت ودیگر همسری اختیار نکرد اما نادر خان درهجرت ابدیش مجبور شد زنی را به همسری بگیرد (ژاله) که تا آخر عمر با او بود.
بگذریم از تولد  به کجا رسیدیم به شرح حال شاعر خوبمان . 
دخترم تولدت مبارک ، کسی نمیداند تولد دیگرت من باشم یا نه بهر روی دمرا باید غنیمت شمرد روزهایت شاد وکامروا باشی .ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
04/12/2016 میلادی /.
اسپانیا.