یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۵

تا کجاست ......؟



روز وحشتناکی بود ، یعنی روزهای وحشتناکی اما از شب گذشته سیل باران  معلوم بود تا کجا ها پیش خواهد رفت وتنها هم همین تکه را شست ورفت ! قسمتهایی را که بیشتر توریست نشین بودند ، شهر مالاگا یک پارچه زیر آب رفت  از  باد وبوران وسرما خانه های  بسیاری ویران شد چند نفری جان دادند درجاده ها یا پارکینگها ویا جاده ها ، به همین علت تولد دختر منهم بهم خورد 
پیغام ها مسلسل وار بکار آفتاده بودند ، تو کجایی ؟ خانه درچه حال است ؟ کیک بزرگی را که عروس پخنه بود تنها عکس آنرا دیدم وبه درون یخچال رفت ، 
خوب ناهار چی؟ بهم خورد ، چترم را بر داشتم بارانیم را پوشیدم وآهسته آهسته از زیر طاقی ها بطرف نانوانی رفتم قفسه ها خالی اما توانستم یک نا کوچک به دست بیاورم .
بخانه برگشتم ،  طفلک دخترک با هزار امید حال درراه بیمارستان داشت همسرش را میببرد که نگهان دچا ر کهیر شده بود !!
هر سال در زمستان همین بازی است وفراموش میکنند که تابستانها بفکر ساختن فاظل ابی بیفتند همه زیر زمینها پارکینگ ویا  به تراموای  اختصاص داده شده است .تنها بلوکها مانند قوطی کبریت رویهم سوارند  بقیه .....
روز بدی بود بسیار بد  حال باید خودمرا آرام سازم وراهی  به دورن باغ خاطره ها  بجویم ! کدام خاطره ؟ بهتر است فراموش شوند ، غباری روی آنهارا پوشانیده  حال درفکر کهنسالی خویشم ، نه میانسالی دیگر از میان سالی گذشتم ! حال هر دقیقه اشگی بر این گونه ها سرازیر میشود جایی را که قرار بود سرخاب بمالم  وچشمانی را که مانند کلئوپاترا میکشیدم حال دیگر حوصله دیدن آنهاراهم ندارم زیر عینک پنهانند ،
طبیعت سخت بیرحم ونا متعادل وقسی القلب است جدال با طبیعت یعنی جنگ با غولهای افسانه ای  طبیعت دزد است ، همچناکه چشمان را ازرودکی  گرفت دندانهارا  نیز از من گرفت  چالاک وماهرانه  وتنها لبان خون آلود من بر جای ماندند لبخد فراموشم شد .
امروز با خود  می اندیشیدم که : 
هیگاه نباید آرزویی دردلم بپرورانم بسرعت برق میمیرد ، ویا دست به نابودی روح وجممم میزند ارواح پلید دراطرافم درحال  گردشند .
امروز خاکستر  مرحوم پدر راستین انقلاب را که پنجاه سال مردم را اسیر کرد درون یک جعبه آهنی با کامیون از وسط جمعیتی بی حرمت رد کردند تا بگورستان ببرند هیچ حرمتی نبود ، کسی نبود  این سرانجام یک دیکتاتور است  تنها مردان وزنان گذشته وهمسن وسالهایش که باو عادت کرده بودند هیچکس نه سلام نظامی داد ونه گلی بسویش پرتا ب کرد همه پرچم به دست دستوری دردوطرف خیابان صف کشیده بودند .
بیاد آن مرد بزرگ افتادم که فرشته ای ناگهان از آسمان بسویش آمد وبا چه ابهت وحرمتی اورا تا خانه آخرت بدرقه کردند افسوس که راهش با من خیلی زیاد است .
به تماشای خانه های ویرانه شده وچند نفری که جان داده بودند نشستم ، ماهم برف داشتیم و، باران داشتیم کشورهای شمال همیشه زیر برف وبارانند اما آب از اب تکان نمیخورد ، اینجا چه بیخیالند هنوز بطرز کولی وار بی هیچ مسئولیتی در راس کارها نشسته تنها فکر قمارند درهیچ کشوری باندازه این سر زمین پول لاتاری نمیدهند در صف طویلی ساعتها می ایستند تا  بلیط پنجاه یوروی بخرند  برای کریسمس !! اگر هر سال این پنجاه یورورا جمع کنند شاید بهتر  باشد یا درقمارخانه ها ویا در سا لنهای بازی  مرتب مشغول قمارند 
حال دراین اطاق که ایوان  کوچکش لبریز از آب  وهیچ راهی به خارج ندارد نشسته ام ، بشقابها وسرویس کیک خوری وکادوی دخترم روی میز بیحال وبیحوصله  به پنجره تاریک مینگرند .
میدانم که قصد باد وباران وسیل  رسیدن نیست  چرا که بسوی هیچ میروند  وما سالخوردگان  که مانند برگی برخود میلرزیم  آیا زنده ایم ؟  یا زنده های پس از مرگیم ؟. پایان 
ثریا . اسپانیا / 04 دسامبر 2016 میلادی.