چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۵

خود فروشى مردانه

باد با سرعت يكصدو هشتاد همه چيزرا در بالكن بهمريخته از همه بدتر صداى زوزه آن مرا دچار وحشت ميكند انگار ارواح سرگردان از آنسوى دنيا واز زير خروارها خاك ناله سر داده اند ، بيدار شدم همه اخباررا خواندم روى سايت " اسكاى نيوز " چشمم به چند پسر جوان ومرد جوان افتاد كه با عكسبردارى از خود ودوست دختر خود وتنظيم آنها دست بفروش وتلكه كردن آن زن بدبخت ميشوند وبا چه لبخند وغرورى هم باين كار كثيف افتخار ميكنند ، بيكارى ،بى پولى ،بيشعورى همه دست به دست هم داده يك لپ تاپ جلوى خود گذاشته اند واز آن استفاده هاى آنچنانى ميكنند ،تازه پس از تهديد وتلكه  كردن طرف مقابل وباج گرفتن باز عكسهارا به نمايش ميگذارند لبخند غرور آميز اين پسران چنان حال  مرا  بهم زد كه اگر جلو دستم بودند مشت محكمى به دهانشان حواله ميدادم وبياد " پيلى" افتادم  كه آيا توانست از آن مخمصه وتهديد رهايى يابد وآيا پليس توانست كارى انجام دهد ، خوشبختانه در اين سر زمين ارائه عكسهاى آنچنانى ممنوع است وفورا جلوي طرف را ميگيرند وأخطار بصورت نوارى زرد بر بالاى صفحه ظاهر ميشود و درعين حال آدرس طرفين را دارند ودست به عمل ميزنند ومن در اين فكرم كه در انگلستان پيشرفته چگونه هنوز اين كثافتكاريها ادامه دارد البته نبايد چندان تعجب كرد كه مردانشان از ازل اين كاره بوده وزنانشان آن كاره با كلوپهاى پنهانى وخصوصى ودربسته ،كار از بنياد خراب است  . 
چيز ديگرى كه مرا بيخواب كرد اين است كه روزى  همسر مهربانم در لندن  بمن گفت بيا برو ايران مادر جانت  راببين خيلى بى تأبى ميكند دو دختران هم با خودت ببر ويك وكالتنامه هم به برادرم بده تا خانه اترا از شركت " خانه"بگيرد ،منهم مانند هميشه يك يابوى تمام عيار دست دختران را گرفتم چون هاف ترم مدرسه بود براى دوهفته عازم ايران شدم زمان  تصدى  رياست جمهورى بنى صدر يك روز به محضر رفتم به همراه برادر شوهرم ووكالتنامه اى بلند بالا كه از پيش تنظيم شده بود بدون آنكه بخوانم ويا بپرسم مفاد آن چيست امضاء كردم . 
اين برادران شريك درهمه چيز بودند !! حتى وكالت داشتند زنان يكديگررا طلاق بدهند . بهر روى بعد ها فهميدم كه همسر عزيزم يك طبقه كامل را با پنج آپارتمان به نام من وپسر ش خريده حال برادر عزيزش احتياج به پول دارد وبايد آنهارا بفروش برساند ؟ نميدانم آيا طلاق منهم در آن وكالتنامه بود يا نه ؟! سالها بعد آن برادر بزرگ براى آخرين مداواى بيمارى ريه وگلوى خود به لندن آمد ومرتب از من طلب بخشش ميكرد حتى  موقع رفتن در فرودگاه هم باز طلب بخشش كرد به بلژيك رفت از آنجا زنگ زد مرا ببخش  انسان آدمهارا دير ميشناسد تو انسان بزرگى هستى ، تا اين ساعت هنوز نفهميدم اينهم طلب بخشش براى چه برد؟ براى همسر اشتراكى ؟! براى فروش آن بيغوله ها ؟ براى أواره كردن من وبچه ها خوب ،  حد اقل اين مردانگيرا داشت كه طلب بخشش كرد ، ديگر گذشته امشب از صداى زوزه باد احساس ميكنم اين زوزه آن يكى  مردميباشد  كه دارد التماس ميكند ، نه ،بخششى در كار تيست ،صبح  ،ظهر شب تنها به روح بى فتوحت  لعنت ميفرستم وآن جاودوگر با پاى چوبى كه بقول دوستى ميگفت خداوند ترا زده ديگر لزومى ندارد ما ترا بزنيم  ،هرچه بود تمام شد  منهم تمام خواهم  شد اما با وجدان پاك  روحى  پاكتر واينكه آيا من فرزند بزرگ كردم وتحويل اين جامعه دادم يا ديگران ، از شروع  ساعت شش صبح تا هشت شب مشغول بكارند  آنهم گاهى حقوقشانرا هپلى هـپو ميكنندو آن پسر كوچك  من در ستين جوانى  موهاى سرش يكدست سفيد شده مرتب بايد دوردنيا  باشد روز گذشته تازه از چين وژاپن بر گشته بود  واز فرودگاه بمن زنگ زد  ، پس از هفته ها خبر ورودش را داد و آن ديگرى با تمام زيباى ورعناييش وشعور وتحصيلات هرروز بايد يك قطار لكنتو را بگيرد وبه آفيس برود ،شب خسته مانند مرده اى به خانه  كوچكش بر ميگرددتنها تفريح او تماشاى فيلم ويا كتاب خواندن است ، نميدانم ،شايد من آنهارا براى قرن گذشته آماده كرده بودم نه قرن خود فروشى قرن آدمكشى بسبك وسياق داعش !!!! ودزدى وخوردن مال ديگران ،  قرن فروش سكس ! وبه نمايش گذاشتن آلت تناسلى !!!!واقعا نميدانم ،  حيرانم ،حيران . 
 پايان دلنوشته هاى نيمه شب وايكاش باد تمام ميشد وميگذاشت من آسوده بخوابم .ث
آخرين روز از ماه نوامبر دوهزارو شانزده ،اسپانيا .

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۵

تاریخ خنده دار

اینجانب با کمال سر بلندی وافتخار ، مینویسم در عصری زندگی میکنم که تکنو لوژی بسرعت پیش رفته وجلوتر هم خوهد رفت ودر سر زمینی زندگی میکنم که دین را از دولت جدا کردندبا احترامات فائقه در عصر دون خوان کارولوس چهارم وشاه جدید فیلیپ ششم  وباید بگویم سخت برای ملکه صوفیا  احترام قائلم ، زنی آرام ، سنگین ، مومن وانسان دوست به تمام معنی  که درکنار شوهرش تا آخرین لحظه ایستاد ، بهر روی همه چیز ظبط میشود ودیگر مانند گذشته حدیث روایات  و ذکر کتاب دخلی ندارد با اینهمه که دنیا پیش رفته سرزمین باستانی من هنوز از خواب هزاروچهارصد ساله اش بیدار نشده است ، دراصفهان گویا ارامنه مجسمه حضرت مریمرا بعنوان نما د مادر درپارک شهر نصب کردند رنود فهمیدند وشهرداردستورداد آنرا بردارند  از همه مهمتر » چت هایی» که ملت باهم دارند هنوز وفات حضرت حسن وعلی نقی پسر عمو وبرادرزاده مرحوم فلان  را تسلیت میگویند وحلوای نذری پخش میکنند آنهم بخودشان مربوط است چیزیکه امروز مرا به خنده واداشت ونزدیک بود با چایی ام خفه شوم این بود :

آخوندی درتلویزیون  ملی ایران داشت سخن رانی میکرد ومیگفت ، روزی زنان حضرت محمد برایش گوسفندی آلوده به سم آوردند وگفتند یا رسوالله ما برایت تحفه ای آورده ایم بگو کجارا دوست داری( البته نگفت گوسفند پخته بود یاخام ) ! حضرت فرمودند که من کتف آنرا دوست میدارم اطرافیان نشستند بخوردن گوشت وپس افتادند ( پس لابد گوسفند پخته بوده )  حضرت رسول دست بردند به طرف گوشت کتف  ناگهان گوشت پرید وگفت : 
یا رسول الله  مرا نخورد که من مسمومم ، 
حال من استگان چایی به دستم نگاهی به یک تکه کیک خود که  شبیه گوسفند شده بود انداختم ببینم کیک بمنهم میگوید مرا نخور من کهنه ام یا تازه !! البته من رسول نیستم کیک هم اگر کهنه باشد مرا مسوم میکند ! 
آه ... بهتر  است دیگر چیزی از شعور این ملت ننویسم کتابهای فلاسفه را باز میکنند از رویش کپیه برداری کرده روی رسانه ها میگذارند ، هریک درفراق معشوق اشک حسرت میریزد ، ااما کسی نمیپرسد سرانجام این حماقتها بکجا ختم خواهد شد . واین مردم سرانجام به کجا خواهند رسید ؟ 
امسال در اکثر کشورهای مسیحی دستورداده شده به درخت کریسمس آلنگ ودولنگ آویزان نکنند وهمان داستان قدیمی وتولد عیسی را نشان بدهند دراینجا ( بلین ) میگذارند ماهم تماشاچی . چند شمع روشن میکنیم نوه ام میپرسد چرا رنگ موهای تو مثل بقیه نیست ؟ وچرا تو درخت نمیگذاری ؟ چیزی ندارم درجوابش بگویم تنها پاکتی به دست او میدهم محتوی وجه ناقابلی با یک کارت کریسمس ومیگویم " کریسمس مبارک  چون میدانم بچه های امروزی از اسباب بازیها لبریزند وبه دنبال چیز جدیدی میگردند .پایان 
ثزیا ایرانمنش / اسپانیا  29/11/2016 میلادی /.

بی ستاره

خدا رحمت کند محمود خان را ، میگفت همه ما یک ستاره در آسمان داریم ، بعضی ها آنرا محکم میگیرند وبا آن روی زمین میایند وتا آخر عمرهم با آن شاد وخوش زندگی میکنند وبا همان ستاره پر زرق وبرق هم به آسمان میروند ، بعضی ها مانند  من وتو یا ستاره را درمیان راه میشکند ویا اصلا به آنها ستاره ای نمیرسد وبی ستاره به زمین میایند بی ستاره زندگی میکنند وبی ستاره هم خواهند مرد ، بعنوان نمونه خودش را مثل میزد ، وآن روزگاران که با او وهمسرم به آبادان رفته بودیم ودرکشتی یک ارمنی تبار که ریاست بردگانرا بعهده داشت ( یعنی کارگران بومی ) میهمان بودیم :
میگفت از همین جا نگاه کن ؛ این مرد خپله باریش وپشم وآن چهره باد کرده بی سواد ریاست وحکومت یک عده بدبخت بیچاره را درآنسوی شهر بعهده دارد ونوکر بالا نشینیان است !
درآن زمان هنوز نفت ما دردست ارباب ودولت فخیمه بی بی سکینه بود وآنها شهر های آبادان واهواز را قست بندی کرده روسا و صاحبان شرکتها مهندسین وهمسران ومیهمانشان در یک قسمت بنام " بریم " زندگی میکردند با تمام وسا ئل پیشرفته زمین تنیس استخر شنا اتومبیلهای کوچک که آنهارا به بندر برساند ورستوران بزرگی که مخصوص اربابان بود ایرانیان غیر کارمند بومیان وسگها اجازه ورود به آن رستوران نکبت را نداشتند که همیشه بوی سوسیس سرخ کرده وجگر مرغ ازآنجا بیرون میزد ، درآنسوی شهر قسمت ( بوارده) کارگران بومی با زن وبچه هایشان زندگی میکردند واجازه ورود به قسمت اربابی نشین را نداشتند محمود خان اولین گیلاس کنیاک را  که بالا میانداخت  زبانش باز میشد وهرچه دل تنگش میخواست میگفت ، " نشان "بردگی یک ملت"
او خود سخنوری کامل ، شاعری حساس ، ونویسنده ومترجمی زبر دست بود ، حال درشغل معلمی داشت نانی به دست میاورد  تا بتواند مخارج  چاپ کتابهایش را بپردازد هنوز هیچ ناشری  کتابهای اورا چاپ نمیکرد ناشرین  یکی امریکایی ودیگری انگلیسی ویکی آلمانی ، بودند به ظاهر صاحب چاپخانه مردی ایرانی بود اما درواقع سر نخ جای دیگری بود .
من زندگی وبدبختی وبیماری ورنج کارگرانرا میدیدم ودختران اربابان را با شلوار کوتاه وبلوز بدون آستین راکت به دست بسوی زمین تنیس میدویدند ! آن قای ارمنی که نام " گرار" بود همه جا میرفت وهمه کار ! میکرد بیشتر کارکنان شرکت ارمنی بودند ! 
ومن قبل از ازدواجم برای رشته پرستاری در بیمارستان شرکت نفت آبادان باین شهر آمده بودم بوی سنگین نفت جلوی نفس کشیدنمرا میگرفت درهمین شهر بود با همسرم آشنا شدیم .ومن فورا به تهران برگشتم .(همسر اولم ) .

نفت ما ملی شد ، یعنی دیگر خودمان صاحب آن شدیم " مثلا" آن " بریم" نشینیان ابادانی سرازیر تهران شدند ودر بهترین نقاط بالای شهر خانه ساختند با اتومبیلهای شیک وبچه هایشان به مدارس امریکایی انگلیسی فرانسوی میرفتند ، محمود خان یکی دوکتاب به چا پ رساند  با مرحوم فروغ فرخزدا نیر آشنایی داشت وهرگاه بخانه ما میامد شعری تازه از او دردست داشت که برای ما میخواند وسپس بمن میگفت :
ترا بخدا ، آن تک درخت را برایم بخوان ، من میخواندم واو زار زار گریه میکرد ، مرد به آن بزرگی با ان صورت پهن موهای انبوه سه زبان کامل را میدانست مترجمی قابل بود، سپس میگفت : 
من آز آنهایی هستم که ستاره نداشتم یعنی حتی ستاره دردستم نبود که با بی مبالاتی آنرا بشکنم وروی بمن میکرد ومیگفت تو هم میان راه گویا ستاره اترا شکسته ای وبی ستاره آمدی پایین .والا نه تو ونه من الان اینجا نبودیم ! 
کجا مبایست میبودیم  ؟ دراستخر " بریم" یا در رستوران بزرگ شرکت نفت ویا در اصل چهار ویا در پای تختخواب شه زاده خانم
روز گذشته همه دفترچه اشعارم را پاره کردم هرچه را که درطی این دوران سروده بودم ریز ریزکردم وبه درون سطل اشغال ریختم ، دیگر کسی نیست تابرایش از د ل بگویم یا از یاس ویا ازهجر ویا آرزوکنم پرنده ای باشم تا لب پنجره اطاق او بنشینم ! دیگر کسی نمانده همه رفتند ، اول ازهمه محمودخان رفت راحت ، آرام وبی صدا پشت فرمان اتومبیلش دریک تصادم جان باخت تنها هندیان ، پاکستانیها و افغانهای متمد ن آن روز برایش مرثیه ها خواندند ، رهی معیری رفت ، تنها هندیهان ، پاکستانیها  وافغانها وتاجیکها برایش مراسم بزرگ گرفتند باز مرثیه ها سرودند ، دشتی معلم همه آنها آرام وبیصدا درزندان سکته شد ،وکسی نفهمید .
اما "گرار" ارمنی صاحب آن کشتی شد.
-----
شمشیر خویش بر دیوار آویختن  نمیخواهم 
با خواب ناز جز درگور  آمیختن نمیخواهم 
شمشیر من همین " گفته" ها است پرکارتر
زهر شمشیر
با این سلاح  شیرینکار خون ریختن نمیخواهم ..........سیمین 
 .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا 29/11/2016 میلادی/.

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۵

همیشه دوست داشتمت

همیشه دوست داشتمت ، همیشه دوست داشتمت 
بگو ؛ بگو ، که چرا  به دیگران گذاشتیم ؟

مرا زخاک باغچه ات  برون فکندی  از چه سبب
اگر درخت بی ثمر بودم  به دست خود کاشتیم 

به چشم وگوش بسته من  نکرده بود عشق گذر
زکار گل نگشته رها ، بکار دل گماشتیم ...........سیمین 
-----
تمام شب در فکر این ساده لوحی خود بودم ،  دلزده از همه چیزو پشیمانی عمیق که بمن دست داده بود ، چه ساده لوحانه  درانتظار آمدن بهار  ونشستن سر سفره خوشبختی ، در زیر پرتو یک ذات پویا و دانا بودم .
افسوسم برای کوری چشمانم بود ، نم نم قهرهای اورا به دل میخریدم ، نفرت را باتمام وجودم درچشمانش میخواندم ، اما دلم ترانه میخواند که " اشتباه میکنی ! پرهایم را جمع کردم  ونشستم درانتظار یک آسمان آبی در تنگ غروب زمستانی سرد وتاریک .
در چهره اش چیزی نمیتوانستم بخواتم غیر از چشمان بیمار وسرخ شده او از سایرچیزهایی که دوست نداشتم وقمارهای شبانه دردلم شوری پدید آمد ، او به هر آغوشی میخزید بی آتکه بداند آغوش کیست ، او شیفته آن دو پستان برآمده بزرگ بود که نوک تیزش طعنه به شمشیر میزد ، پستانها درون سینه بندهای گران قیمت برجسته تر میشدند ومن به سینه صاف  وبی رمق خود مینگریستم ، نه خالی بودند ، همه وزن من چهل کیلو بود ، غم تا عمق وجودم ریشه دوانید ودرختی شد  ومن هنوز از پای  نمینشستم  با صد زبان خاموش به طعنه ها   وقصه ها وگفته ها گوش میسپردم وبخیال آنها کبکم خروس میخواند !
مهم نبود ، قداکاری درراه آنچه که بوجود آورده ای  پیام سحر نزدیک است وخروس ها میخوانند  ، بکف گرفتن جان آسان بود بفکر هیچ خطری نبودم ، دامان خاک را رها کردم  وبشوق سبزه زار با دل خسته بسفر آمدم ، سفری که پایان نداشت  ، از آنهمه کثافت دلم آشوب میشد ،  .
شهاب زودگذر خطاها ودروغها وحاشا ها  مانند صائقه میدرخشید ومن هنوز خام بودم کجا گفته اند سفر مرد را پخته میسازد خام خام . تنها بفکر جان خسته ام واینکه نگذارم به شرافت " زن بودنم" خدشه ای وارد شود  دلم شکست ، روحم شکست  وسپر بلا شدم برای دیگران .
بر کن سحابت را ای آسمان  وعریان شو 
دیوانه ای میباید بود  .ودیوانه را تماشا کرد 

د رکجای دنیا مردی جلوی همسر وفرزندانش میایستد ومیگوید " اول او وبچه هایش ، سپس تو وبچه هایت ! من هرچه دارم متعلق به آنهاست !!
شب گذشته خودرا قمار بازی میپنداشتم که دریک قمار بزرگ همه هستی خودرا باخته تنها چند سکه طلا برایش باقی مانده است . حال با همین سکه ها دلخوش باش ودست بقماری دیگر مزن که ثابت شده است همیشه آنکه بازنده است  تویی . 
به تماشا خلق بنشین که چگونه  زیر فشار جنگها وکشتارها   گرسنگی ها وآوارگی ها کمر خم میکنند  ودربه در به دنبال ( آن کبوتر نامی ومشهور ) هستند  تا با یک شاخه زیتون  پیمان یک صلح ابدی را امضاء کند .
گویا آن کبوتر هم مانند من از جدالها خسته وشاخه زیتورا رها کرده وخود درلانه اش خزیده است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
اسپانیا /28/11/2016 میلادی /.

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

دو دل ویک دلبر

درون حمام وزیر دوش بودم که ناگهان بیادم آمد آه ........یافتم ! 
نمیدانم ارشمیدوس بود که درحمام  آن فورمول  را یافت یا دیگری ، گویا درحمام همیشه میشود .... یافت  ومن امروز دریافتم که زندگی چه ننگ است وآدمها تا چه حد پست وننگین میباشند .

او بچه داشت ، از همسر برادرش دوبچه داشت ودیگر میل نداشت بچه های دیگری را به دورخود جمع کند ، یک زن باد وبرادر رابطه داشت همسر یکی ومعشوق دیگری ، بیخود نبود که زن اول  را هنگامیکه حامله شد به دست جراح سپرد تا همه زیر وبم اورا بیرون بکشد وزن بیچاره تا آخر عمر درحسرت بچه ماند بی آنکه بداند چرا وزمانی فهمید که دیگر دیر بود واو دچار جنون شد وکارش به تیمارستان کشید .واز کشور رفت.
حال آن صحنه  جلوی چشمانم  ظاهر شد ، زن دوم شش ماهه حامله ومرد سیاه مست فریاد برمیدارد اورا بیاورید ، زن سراسیمه پایین دوید وگف خانم حاجیه بالا تشریف بیاورید او مست کرده وشمارا میخواند ، مادر بیچاره اش درگوشه ای نشسته بود وورد میخواند با چشمان لوچش به این نره خر مینگریست ، هنگامیکه خانم لنگ لنگان با پای چوبی وارد شد او سراسیمه روی پاهای او افتاد وگریه کنان گفت : 
مرا ببخش ، مرا ببخش اوهو اهو اوه وسپس زانوان اورا دربغل گرفت وگفت هرچه دارم  مال تو بچه ها مرانو ببخش ! 
مادرش مرتب میگفت پسرم ساکت ، خوب نیست روله جان ، خوب نیست ، بس کن دیه !!
زن بیچاره با شکم بر آمده نگاهی باین صحنه انداخت ودست بچه کوچکش را گرفت واز خانه بیرون رفت ؛ رفت تا در چهار دیوار آپارتمان کوچک خودش به بخت تیره اش بگرید .
دور روز کذشت واز شوهرش خبری نشد پس از دورور شب سیاه مست بخانه آمد به همراه دوست دیگری وگفت باید این خانه را خالی کنی وبه جای دیگری برویم من یک خانه دیده ام آنرا اجاره میکنم وبه آنجا میرویم ، او نگاهی به مادرش انداخت ، مادر بچشم وابرو  اشاره کرد که ، نه! اما او نفهمید شوهرش را دوست داشت میل نداشت بچه بی پدررا بزرگ کند قبول کرد .
مردک اورا به یک آپارتمان درطبقه پنجم یک ساختمان با شصت پله برد وخواهرش را فرستاد تا مواظب او باشد !!! 

حال زن بیچاره دراین فکر بود که اگر من نیمه شب درد داشتم چگونه این شصت پله را تا پایین بروم تلفن خانه هم مشترک بود از همه اینها گذشته هرروز خواهر آن زن تلفن میکرد واورا پای تلفن میخواست وهر جمعه پسرش تلفن میکرد وااتومبیل را میخواست ، درهوای چهل درجه گرما بدون هیچ دستگاه خنک کنند ......مادر سرزنش کنان گفتم که نه ! 

خانه بزرگی را ساخت واول آن زن را بغل کرد وبخانه برد داد گوسفندی را کشتند با برادرش سه نفر ی به همراه خواهرش نشستند به قسمت کردن گوسفند وپهن کردن اثاثیه وکباب دل وجگر وقلوه وعرقخوری ، زن بیچاره به سه فرزند کوچک خود در خیابان کنار کامیون اثاثیه درانتظار بود سر انجام به کامیوندار گفت آقا بزن بریم فکر نکنم خبری از ایشان شود وهنگامیکه که به وسط حیا ط تازه رسید دید شوهرش روی چمن ها غلت میخورد واسکنهایش را ازجیبش دراورده به هوا پرتاب میکند ، ومیگوید بیا ، بیا هرچه دارم مال تو ، این خانه مال تو وهنگامیکه آنها چشمشان به زن با بچه هایش افتاد فورا خانهرا ترک کردند خون گوسفند روی زمین جاری بود ، بوی گند آشغالهای گوسفند درون آشپرخانه نیمه کاره همه جارا فرا گرفته بود .
فریاد کشید من کلفتی برای تو آورده ام .......وزن آهسته میگریست . 
حا ل امروز من درحمام همه این صحنه ها جلوی چشمانم ظاهر شدند ، بیچاره زن ، چقدر احمق بود . زن اشتراکی بچه اشتراکی برادر لولوی سرخرمن ودیگر هیچ . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
اسپانیا 26/11/2016 میلادی /.

دلنوشته ها

دل نوشته تاى نيمه شب !

عاشقان  مستند وما ديوانه ايم 
عارفان شمعند وما پروانه ايم 
چون نداريم با خلايق الفتى 
خلق پندا رند ما ديوانه ايم 
 ما زاغياران بكل فارغ شديم 
دائما با دوست در يك خانه ايم 

دوست ! كدام دوست ؟ كدام خلايق وكدام عارف و در عوض اغياران فراوانند.
مرگ پدر انقلابها  مرحوم فيدل كاسترو  با سالروز مرگ ( يكنفر)  يكى شد ، حد اقل او در اين مورد با ايده هايش يكى شد تمايلى نداشتم چيزى در باره اش بنو يسم ،با.زهمان دردمضاعف گريباگيرم ميشد ، به وضوع نميدانم آيا واقعا مرا دوست  داشت ويا تظاهر ميكرد واگر دوطت ميداشت آن شخص سوم در اين ميان چه نقشى داشت ؟ زنى با داشتن شوهر وسه فرزند ،ديگر نشستن و انتظار كشيدن تا اين بچه بزرگ شود جايز نبود ، سعى دارم فراموش كنم ، تنها كسى أست با انكه يادگار عزيزى از او دارم اما كمتر باو فكر ميكنم ، دردها آنقدر شديد بودند كه  سلسله اعصاب مرا از كار انداختند ديگر حسى نمانده بود . 
حال امروز چه خوشبخت باشم وچه بدبخت ميدانم كه سلطان خويشم ونه برده كسى شايد تنها زنى باشم كه افسار پا ره كرد وتن به سوا رى مرد ى نداد از اين جرئت وشهامت درونيم در شگفتم .
حال كم كم همه زباله هاى گذشته را درون صندوقى گذاشته ام خود بخود خواهند پوسيد وخاك أنرا با.د خواهد برد  
ابدا به فردايم نمى انديشم ميدانم ساخت فردا ديگر به دست من نيست تنها بايد به حادثه هاى زود گذر فكر كرد به ستاره  وجرقه ايكه يك دم روشن وسپس خاموش ميشود  حتى به دردهاي امروزم نيز نمى انديشم در حال حاضر كوزه اى هستم كه درونم لبريز از جواهرات بدلى واصل مخلوطى از رنگها ،و سنگها ، بى تفاوت به آنچه در اطرافم ميگذرد نه خوشحالم نه غمگين به آنهاييكه يكى يكى از اين دنيا رفتند ميانديشم چگونه گمان ميبردند كه زندگ جاودان دارند وتا چه حد بفكر اندوخته بودتد ، اما من دستهايم را باز كردم ومرغان هوا را صدا كردم تا دانه بر چيدند ، دانه هارا بردند وبا نوك تيرشان زخمى بر كف دستهايم بيادگار گذاشتند تا فراموششان نكنم ،پرندگان گرسنه ، رام يا وحشى برايم مهم نبود گرسنه ايست بايد سير شود  آن حس وحشتناك انساندوستى در من ميجوشيد  نميدانم ، شايد ميل داشتم محبت آنها را بخرم من محبت چندانى از فاميل يا پدر ومادرى كه هيچكدام به قد وقوا ه هم نمى آمدند نديدم ، محبت وعشق را تنها در آغوش دايه ام احساس ميكردم ، ا ز پدر دور وبا او خصومت داشتم از مادر دو. با او غريبه بودم  پستانهاى  دايه لبريز از شير مهربانى بود آغوشش گرم ، مهربان ودوست داشتنى مؤدب  تربيت شده چهار فرزند بى پدرش را در يتيم خانه گذاشته بود تنها يكى با من همسن بود وبا هم از يك سينه شير خورده بوديم   خواهر همشير حتى او هم بمن خيانت كرد .
پايان ً /  
،نيمه شب يكشنبه / ساعت نزديك شش صبح ومن از ساعت سه بيدارم !!!!
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،