باد با سرعت يكصدو هشتاد همه چيزرا در بالكن بهمريخته از همه بدتر صداى زوزه آن مرا دچار وحشت ميكند انگار ارواح سرگردان از آنسوى دنيا واز زير خروارها خاك ناله سر داده اند ، بيدار شدم همه اخباررا خواندم روى سايت " اسكاى نيوز " چشمم به چند پسر جوان ومرد جوان افتاد كه با عكسبردارى از خود ودوست دختر خود وتنظيم آنها دست بفروش وتلكه كردن آن زن بدبخت ميشوند وبا چه لبخند وغرورى هم باين كار كثيف افتخار ميكنند ، بيكارى ،بى پولى ،بيشعورى همه دست به دست هم داده يك لپ تاپ جلوى خود گذاشته اند واز آن استفاده هاى آنچنانى ميكنند ،تازه پس از تهديد وتلكه كردن طرف مقابل وباج گرفتن باز عكسهارا به نمايش ميگذارند لبخند غرور آميز اين پسران چنان حال مرا بهم زد كه اگر جلو دستم بودند مشت محكمى به دهانشان حواله ميدادم وبياد " پيلى" افتادم كه آيا توانست از آن مخمصه وتهديد رهايى يابد وآيا پليس توانست كارى انجام دهد ، خوشبختانه در اين سر زمين ارائه عكسهاى آنچنانى ممنوع است وفورا جلوي طرف را ميگيرند وأخطار بصورت نوارى زرد بر بالاى صفحه ظاهر ميشود و درعين حال آدرس طرفين را دارند ودست به عمل ميزنند ومن در اين فكرم كه در انگلستان پيشرفته چگونه هنوز اين كثافتكاريها ادامه دارد البته نبايد چندان تعجب كرد كه مردانشان از ازل اين كاره بوده وزنانشان آن كاره با كلوپهاى پنهانى وخصوصى ودربسته ،كار از بنياد خراب است .
چيز ديگرى كه مرا بيخواب كرد اين است كه روزى همسر مهربانم در لندن بمن گفت بيا برو ايران مادر جانت راببين خيلى بى تأبى ميكند دو دختران هم با خودت ببر ويك وكالتنامه هم به برادرم بده تا خانه اترا از شركت " خانه"بگيرد ،منهم مانند هميشه يك يابوى تمام عيار دست دختران را گرفتم چون هاف ترم مدرسه بود براى دوهفته عازم ايران شدم زمان تصدى رياست جمهورى بنى صدر يك روز به محضر رفتم به همراه برادر شوهرم ووكالتنامه اى بلند بالا كه از پيش تنظيم شده بود بدون آنكه بخوانم ويا بپرسم مفاد آن چيست امضاء كردم .
اين برادران شريك درهمه چيز بودند !! حتى وكالت داشتند زنان يكديگررا طلاق بدهند . بهر روى بعد ها فهميدم كه همسر عزيزم يك طبقه كامل را با پنج آپارتمان به نام من وپسر ش خريده حال برادر عزيزش احتياج به پول دارد وبايد آنهارا بفروش برساند ؟ نميدانم آيا طلاق منهم در آن وكالتنامه بود يا نه ؟! سالها بعد آن برادر بزرگ براى آخرين مداواى بيمارى ريه وگلوى خود به لندن آمد ومرتب از من طلب بخشش ميكرد حتى موقع رفتن در فرودگاه هم باز طلب بخشش كرد به بلژيك رفت از آنجا زنگ زد مرا ببخش انسان آدمهارا دير ميشناسد تو انسان بزرگى هستى ، تا اين ساعت هنوز نفهميدم اينهم طلب بخشش براى چه برد؟ براى همسر اشتراكى ؟! براى فروش آن بيغوله ها ؟ براى أواره كردن من وبچه ها خوب ، حد اقل اين مردانگيرا داشت كه طلب بخشش كرد ، ديگر گذشته امشب از صداى زوزه باد احساس ميكنم اين زوزه آن يكى مردميباشد كه دارد التماس ميكند ، نه ،بخششى در كار تيست ،صبح ،ظهر شب تنها به روح بى فتوحت لعنت ميفرستم وآن جاودوگر با پاى چوبى كه بقول دوستى ميگفت خداوند ترا زده ديگر لزومى ندارد ما ترا بزنيم ،هرچه بود تمام شد منهم تمام خواهم شد اما با وجدان پاك روحى پاكتر واينكه آيا من فرزند بزرگ كردم وتحويل اين جامعه دادم يا ديگران ، از شروع ساعت شش صبح تا هشت شب مشغول بكارند آنهم گاهى حقوقشانرا هپلى هـپو ميكنندو آن پسر كوچك من در ستين جوانى موهاى سرش يكدست سفيد شده مرتب بايد دوردنيا باشد روز گذشته تازه از چين وژاپن بر گشته بود واز فرودگاه بمن زنگ زد ، پس از هفته ها خبر ورودش را داد و آن ديگرى با تمام زيباى ورعناييش وشعور وتحصيلات هرروز بايد يك قطار لكنتو را بگيرد وبه آفيس برود ،شب خسته مانند مرده اى به خانه كوچكش بر ميگرددتنها تفريح او تماشاى فيلم ويا كتاب خواندن است ، نميدانم ،شايد من آنهارا براى قرن گذشته آماده كرده بودم نه قرن خود فروشى قرن آدمكشى بسبك وسياق داعش !!!! ودزدى وخوردن مال ديگران ، قرن فروش سكس ! وبه نمايش گذاشتن آلت تناسلى !!!!واقعا نميدانم ، حيرانم ،حيران .
پايان دلنوشته هاى نيمه شب وايكاش باد تمام ميشد وميگذاشت من آسوده بخوابم .ث
آخرين روز از ماه نوامبر دوهزارو شانزده ،اسپانيا .