خدا رحمت کند محمود خان را ، میگفت همه ما یک ستاره در آسمان داریم ، بعضی ها آنرا محکم میگیرند وبا آن روی زمین میایند وتا آخر عمرهم با آن شاد وخوش زندگی میکنند وبا همان ستاره پر زرق وبرق هم به آسمان میروند ، بعضی ها مانند من وتو یا ستاره را درمیان راه میشکند ویا اصلا به آنها ستاره ای نمیرسد وبی ستاره به زمین میایند بی ستاره زندگی میکنند وبی ستاره هم خواهند مرد ، بعنوان نمونه خودش را مثل میزد ، وآن روزگاران که با او وهمسرم به آبادان رفته بودیم ودرکشتی یک ارمنی تبار که ریاست بردگانرا بعهده داشت ( یعنی کارگران بومی ) میهمان بودیم :
میگفت از همین جا نگاه کن ؛ این مرد خپله باریش وپشم وآن چهره باد کرده بی سواد ریاست وحکومت یک عده بدبخت بیچاره را درآنسوی شهر بعهده دارد ونوکر بالا نشینیان است !
درآن زمان هنوز نفت ما دردست ارباب ودولت فخیمه بی بی سکینه بود وآنها شهر های آبادان واهواز را قست بندی کرده روسا و صاحبان شرکتها مهندسین وهمسران ومیهمانشان در یک قسمت بنام " بریم " زندگی میکردند با تمام وسا ئل پیشرفته زمین تنیس استخر شنا اتومبیلهای کوچک که آنهارا به بندر برساند ورستوران بزرگی که مخصوص اربابان بود ایرانیان غیر کارمند بومیان وسگها اجازه ورود به آن رستوران نکبت را نداشتند که همیشه بوی سوسیس سرخ کرده وجگر مرغ ازآنجا بیرون میزد ، درآنسوی شهر قسمت ( بوارده) کارگران بومی با زن وبچه هایشان زندگی میکردند واجازه ورود به قسمت اربابی نشین را نداشتند محمود خان اولین گیلاس کنیاک را که بالا میانداخت زبانش باز میشد وهرچه دل تنگش میخواست میگفت ، " نشان "بردگی یک ملت"
او خود سخنوری کامل ، شاعری حساس ، ونویسنده ومترجمی زبر دست بود ، حال درشغل معلمی داشت نانی به دست میاورد تا بتواند مخارج چاپ کتابهایش را بپردازد هنوز هیچ ناشری کتابهای اورا چاپ نمیکرد ناشرین یکی امریکایی ودیگری انگلیسی ویکی آلمانی ، بودند به ظاهر صاحب چاپخانه مردی ایرانی بود اما درواقع سر نخ جای دیگری بود .
من زندگی وبدبختی وبیماری ورنج کارگرانرا میدیدم ودختران اربابان را با شلوار کوتاه وبلوز بدون آستین راکت به دست بسوی زمین تنیس میدویدند ! آن قای ارمنی که نام " گرار" بود همه جا میرفت وهمه کار ! میکرد بیشتر کارکنان شرکت ارمنی بودند !
ومن قبل از ازدواجم برای رشته پرستاری در بیمارستان شرکت نفت آبادان باین شهر آمده بودم بوی سنگین نفت جلوی نفس کشیدنمرا میگرفت درهمین شهر بود با همسرم آشنا شدیم .ومن فورا به تهران برگشتم .(همسر اولم ) .
نفت ما ملی شد ، یعنی دیگر خودمان صاحب آن شدیم " مثلا" آن " بریم" نشینیان ابادانی سرازیر تهران شدند ودر بهترین نقاط بالای شهر خانه ساختند با اتومبیلهای شیک وبچه هایشان به مدارس امریکایی انگلیسی فرانسوی میرفتند ، محمود خان یکی دوکتاب به چا پ رساند با مرحوم فروغ فرخزدا نیر آشنایی داشت وهرگاه بخانه ما میامد شعری تازه از او دردست داشت که برای ما میخواند وسپس بمن میگفت :
ترا بخدا ، آن تک درخت را برایم بخوان ، من میخواندم واو زار زار گریه میکرد ، مرد به آن بزرگی با ان صورت پهن موهای انبوه سه زبان کامل را میدانست مترجمی قابل بود، سپس میگفت :
من آز آنهایی هستم که ستاره نداشتم یعنی حتی ستاره دردستم نبود که با بی مبالاتی آنرا بشکنم وروی بمن میکرد ومیگفت تو هم میان راه گویا ستاره اترا شکسته ای وبی ستاره آمدی پایین .والا نه تو ونه من الان اینجا نبودیم !
کجا مبایست میبودیم ؟ دراستخر " بریم" یا در رستوران بزرگ شرکت نفت ویا در اصل چهار ویا در پای تختخواب شه زاده خانم
روز گذشته همه دفترچه اشعارم را پاره کردم هرچه را که درطی این دوران سروده بودم ریز ریزکردم وبه درون سطل اشغال ریختم ، دیگر کسی نیست تابرایش از د ل بگویم یا از یاس ویا ازهجر ویا آرزوکنم پرنده ای باشم تا لب پنجره اطاق او بنشینم ! دیگر کسی نمانده همه رفتند ، اول ازهمه محمودخان رفت راحت ، آرام وبی صدا پشت فرمان اتومبیلش دریک تصادم جان باخت تنها هندیان ، پاکستانیها و افغانهای متمد ن آن روز برایش مرثیه ها خواندند ، رهی معیری رفت ، تنها هندیهان ، پاکستانیها وافغانها وتاجیکها برایش مراسم بزرگ گرفتند باز مرثیه ها سرودند ، دشتی معلم همه آنها آرام وبیصدا درزندان سکته شد ،وکسی نفهمید .
اما "گرار" ارمنی صاحب آن کشتی شد.
-----
شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمیخواهم
با خواب ناز جز درگور آمیختن نمیخواهم
شمشیر من همین " گفته" ها است پرکارتر
زهر شمشیر
با این سلاح شیرینکار خون ریختن نمیخواهم ..........سیمین
.پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
اسپانیا 29/11/2016 میلادی/.