همیشه دوست داشتمت ، همیشه دوست داشتمت
بگو ؛ بگو ، که چرا به دیگران گذاشتیم ؟
مرا زخاک باغچه ات برون فکندی از چه سبب
اگر درخت بی ثمر بودم به دست خود کاشتیم
به چشم وگوش بسته من نکرده بود عشق گذر
زکار گل نگشته رها ، بکار دل گماشتیم ...........سیمین
-----
تمام شب در فکر این ساده لوحی خود بودم ، دلزده از همه چیزو پشیمانی عمیق که بمن دست داده بود ، چه ساده لوحانه درانتظار آمدن بهار ونشستن سر سفره خوشبختی ، در زیر پرتو یک ذات پویا و دانا بودم .
افسوسم برای کوری چشمانم بود ، نم نم قهرهای اورا به دل میخریدم ، نفرت را باتمام وجودم درچشمانش میخواندم ، اما دلم ترانه میخواند که " اشتباه میکنی ! پرهایم را جمع کردم ونشستم درانتظار یک آسمان آبی در تنگ غروب زمستانی سرد وتاریک .
در چهره اش چیزی نمیتوانستم بخواتم غیر از چشمان بیمار وسرخ شده او از سایرچیزهایی که دوست نداشتم وقمارهای شبانه دردلم شوری پدید آمد ، او به هر آغوشی میخزید بی آتکه بداند آغوش کیست ، او شیفته آن دو پستان برآمده بزرگ بود که نوک تیزش طعنه به شمشیر میزد ، پستانها درون سینه بندهای گران قیمت برجسته تر میشدند ومن به سینه صاف وبی رمق خود مینگریستم ، نه خالی بودند ، همه وزن من چهل کیلو بود ، غم تا عمق وجودم ریشه دوانید ودرختی شد ومن هنوز از پای نمینشستم با صد زبان خاموش به طعنه ها وقصه ها وگفته ها گوش میسپردم وبخیال آنها کبکم خروس میخواند !
مهم نبود ، قداکاری درراه آنچه که بوجود آورده ای پیام سحر نزدیک است وخروس ها میخوانند ، بکف گرفتن جان آسان بود بفکر هیچ خطری نبودم ، دامان خاک را رها کردم وبشوق سبزه زار با دل خسته بسفر آمدم ، سفری که پایان نداشت ، از آنهمه کثافت دلم آشوب میشد ، .
شهاب زودگذر خطاها ودروغها وحاشا ها مانند صائقه میدرخشید ومن هنوز خام بودم کجا گفته اند سفر مرد را پخته میسازد خام خام . تنها بفکر جان خسته ام واینکه نگذارم به شرافت " زن بودنم" خدشه ای وارد شود دلم شکست ، روحم شکست وسپر بلا شدم برای دیگران .
بر کن سحابت را ای آسمان وعریان شو
دیوانه ای میباید بود .ودیوانه را تماشا کرد
د رکجای دنیا مردی جلوی همسر وفرزندانش میایستد ومیگوید " اول او وبچه هایش ، سپس تو وبچه هایت ! من هرچه دارم متعلق به آنهاست !!
شب گذشته خودرا قمار بازی میپنداشتم که دریک قمار بزرگ همه هستی خودرا باخته تنها چند سکه طلا برایش باقی مانده است . حال با همین سکه ها دلخوش باش ودست بقماری دیگر مزن که ثابت شده است همیشه آنکه بازنده است تویی .
به تماشا خلق بنشین که چگونه زیر فشار جنگها وکشتارها گرسنگی ها وآوارگی ها کمر خم میکنند ودربه در به دنبال ( آن کبوتر نامی ومشهور ) هستند تا با یک شاخه زیتون پیمان یک صلح ابدی را امضاء کند .
گویا آن کبوتر هم مانند من از جدالها خسته وشاخه زیتورا رها کرده وخود درلانه اش خزیده است . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
اسپانیا /28/11/2016 میلادی /.