یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

دلنوشته ها

دل نوشته تاى نيمه شب !

عاشقان  مستند وما ديوانه ايم 
عارفان شمعند وما پروانه ايم 
چون نداريم با خلايق الفتى 
خلق پندا رند ما ديوانه ايم 
 ما زاغياران بكل فارغ شديم 
دائما با دوست در يك خانه ايم 

دوست ! كدام دوست ؟ كدام خلايق وكدام عارف و در عوض اغياران فراوانند.
مرگ پدر انقلابها  مرحوم فيدل كاسترو  با سالروز مرگ ( يكنفر)  يكى شد ، حد اقل او در اين مورد با ايده هايش يكى شد تمايلى نداشتم چيزى در باره اش بنو يسم ،با.زهمان دردمضاعف گريباگيرم ميشد ، به وضوع نميدانم آيا واقعا مرا دوست  داشت ويا تظاهر ميكرد واگر دوطت ميداشت آن شخص سوم در اين ميان چه نقشى داشت ؟ زنى با داشتن شوهر وسه فرزند ،ديگر نشستن و انتظار كشيدن تا اين بچه بزرگ شود جايز نبود ، سعى دارم فراموش كنم ، تنها كسى أست با انكه يادگار عزيزى از او دارم اما كمتر باو فكر ميكنم ، دردها آنقدر شديد بودند كه  سلسله اعصاب مرا از كار انداختند ديگر حسى نمانده بود . 
حال امروز چه خوشبخت باشم وچه بدبخت ميدانم كه سلطان خويشم ونه برده كسى شايد تنها زنى باشم كه افسار پا ره كرد وتن به سوا رى مرد ى نداد از اين جرئت وشهامت درونيم در شگفتم .
حال كم كم همه زباله هاى گذشته را درون صندوقى گذاشته ام خود بخود خواهند پوسيد وخاك أنرا با.د خواهد برد  
ابدا به فردايم نمى انديشم ميدانم ساخت فردا ديگر به دست من نيست تنها بايد به حادثه هاى زود گذر فكر كرد به ستاره  وجرقه ايكه يك دم روشن وسپس خاموش ميشود  حتى به دردهاي امروزم نيز نمى انديشم در حال حاضر كوزه اى هستم كه درونم لبريز از جواهرات بدلى واصل مخلوطى از رنگها ،و سنگها ، بى تفاوت به آنچه در اطرافم ميگذرد نه خوشحالم نه غمگين به آنهاييكه يكى يكى از اين دنيا رفتند ميانديشم چگونه گمان ميبردند كه زندگ جاودان دارند وتا چه حد بفكر اندوخته بودتد ، اما من دستهايم را باز كردم ومرغان هوا را صدا كردم تا دانه بر چيدند ، دانه هارا بردند وبا نوك تيرشان زخمى بر كف دستهايم بيادگار گذاشتند تا فراموششان نكنم ،پرندگان گرسنه ، رام يا وحشى برايم مهم نبود گرسنه ايست بايد سير شود  آن حس وحشتناك انساندوستى در من ميجوشيد  نميدانم ، شايد ميل داشتم محبت آنها را بخرم من محبت چندانى از فاميل يا پدر ومادرى كه هيچكدام به قد وقوا ه هم نمى آمدند نديدم ، محبت وعشق را تنها در آغوش دايه ام احساس ميكردم ، ا ز پدر دور وبا او خصومت داشتم از مادر دو. با او غريبه بودم  پستانهاى  دايه لبريز از شير مهربانى بود آغوشش گرم ، مهربان ودوست داشتنى مؤدب  تربيت شده چهار فرزند بى پدرش را در يتيم خانه گذاشته بود تنها يكى با من همسن بود وبا هم از يك سينه شير خورده بوديم   خواهر همشير حتى او هم بمن خيانت كرد .
پايان ً /  
،نيمه شب يكشنبه / ساعت نزديك شش صبح ومن از ساعت سه بيدارم !!!!
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،