پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۵

خاك خوب من

 دوست من ، 
همينقدر كه ميتوانم ، با واژه باتو سخن بگويم  ،برايم خوشبختى بزرگى است   واژها ديگر به دست من  وتو رديف نميشوند  وحامل احساس ما نيستند ، ديگر نميتوانم بنويسم كه "نامه ميروى بسويش  از جانب من ببوس رويش ، ما همه در گوشه از دنيا با پيكرى كه از تشنگى مهر فرياد ميزند ، سر گر دانيم ، امروز اين  واژه ها هستند كه بما فرمان ميدهند وآن احساس درد وكمبود ها را پنهان ميكنند ، من در سكوتم نغمه خوان تنهايى خودم هستم وتو در سويى ديگرى بلبل باغ روياهاى خويشى 
من بيخبر از دشت كوير رخت بر كشيدم ودر ساحلى نمناك خانه گزيدم ، خاكم را ديدم كه به يغما ميرود ،خاك كوير بسوى عربها و اطراف خليج فارس ميرود ،آنجا آباد ميشود ومن بايد براى بوسيدن خاك خود هزينه سنگينى بدهم ،  من بيخبر ، توى بيخبر در انتظار يك صبح روشن نشسته ايم ، صبحى كه ديگر طلوع نخواهد كرد ، ما در ميان آدمهاى مجازى خودرا گم كرده ايم ، من در اينسو سر گرم خواهشهاي خود ،هر نيمه شب در انتظار جوشش يك كلام  در رگهاى خويشم  وتو  ..  
ديد گانى خيره به سر زمينى دور ، خانه پدرى ويران وخاك كوير بسوي دشت يزيد روان است ، ما فرزندان آن خاك خوب حاصلخيز ودشتهاى بزرگ مانند مجسمه هاى بيجان  درافق به تماشا نشسته ايم ، چرا كه در ايسو ميتو أنيم  شراب ارغوانى بنوشيم وچكمه ها ى سرمايه داران ر ا بپوشيم وآواز هاى غم انگيز بخوانيم ، صحراى عربستان ، شتر داران ، با لباده هاى  دراز خود صاحبخانه  ما شده اند ، خاك خوب ما را به يغما ميبرند ، همچنانكه مصر همه تاريخ سر زمين خودرا با دست خود بى مايگان  وپا برهنه گان بباد داد ، امپراطورى بزرگ در موزه هايش تاريخ سر زمينهاى ما را نگاه ميدارد وعمله  ها وپادوهاى گرسنه  اش  را به غارت خاك خوب وحاصلخيز ما ميفرستد ، 

دوست من ، من در اينجا با واژه هاى دروغين سر گرمم وتو در آنجا با سرودهاى تا ريخ  ،زير پاى هر دوى ما بوته هاى  خشك وبى أب در اندوه مينالند وميگويند ، چهره  خورشيد شهر ما سخت تا ريك است ، وخوب ميدانيم كه براى من وتو ونسل گم شده ما ديگر اميدى نيست ،
حكومت كردن بر صُحراى برهوت  بى آب وعلف افتخارى ندار.د .
محو شدم من در تاريكى همانند يكبرگ خشك پاييزى ، آسمان بر بخت ما ميگريد ،
چگونه راحت در غربت وخاك ديگران لحاف پهن كرديم و هوسها را نفس زنان به زير آن بر ديم وخانه را به دست لاشخوران داديم تا تكه تكه ديوارهايش را نيز بجوند  اينك من ، يك گل پژمرده با چشمان خشكيده چون كوير تشنه يك جرعه مهرم  ، تشنه يك بوسه خورشيد ، حال در تاريكى نشسته ايم وخاك خوب خودرا ميبنيم كه به يغما ميرود ،ما در سكوت خود پنهانيم وتنها با خطوط بهم ريخته ونخ نما شده به يكديگر عرض ادب ميكنيم . پايان. 

ثريا ايرانمنش " لب پرچين" 
اسپانيا ٢٤ نوامبر ٢٠١٦ ميلادى /.

چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

مرگ ناگهانی

واقعد این ملت ، ملت عجیبی است  من گاهی خوشحالم که درمیان آنها هستم وزمانی غمگین که تنهایم !  نیمه شب گذشته که ناگهان از خواب پریدم ، نگو که شهر دار سابق والنسیا که بجرم اختلاس قرار بود به داداگاه برود ، دریک هتل جان داد ! البته جوان نبود وسنگین وزن  بود ، امروز صبح بلا فاصله مجلس فوق العاده تشکیل  وپس از اعلام مرگ او یک دقیقه سکوت وهمه سر پا ایستادند ....بقیه اش دیگر بعهده  کار شناسان میباشد که ایا به سکته قلبی شد! ویا واقعا بیمار بود ؟ خیلی سنگین وزن بود وبه سختی راه میرفت دندانهای درشتی  داشت ودر جواب وپرسش خبرنگاران میگفت همه چیز دروغ است ....

خوب ، شهردار ، یعنی دزد ، دزد یعنی شهردار اگر کسی غیر از این حرفی بزند به گمان من نادان است بعضی ها جای پایی از خود نمیگذارند ورویش جاده میکشند بعضی ها مانند معاون شهردا سابق ایران قبل از موعد بو کشیده فراررا برقرا ر ترجیح میدهند وشهر دار بدبخت بیخبر را به جوخه اعدام میسپارند وفرزندان ایشان همچنان دارندمانند گله درصحرا وکشتزار پاپا جان میچرند ، اما بیچاره نیک پی جای پایی هم از خود باقی نگذاشت . شهرداران امروز سر زمینم را نمیشناسم !! بهتر .

حال امروز همه عزا دارند وکم کم سر عده ای ستایشگر وپرسشگر وروشنگرا پیدامیشود وسپس ما شاهد برگذاری  مراسم تشیع جنازه آن بانوی محترم خواهیم بود .

نمیداتم چند ساله بود باید از مرزهفتاد گذشته باشد وزنش زیاد بود وخودش خیلی بزرگتر از یک انسان معمولی در کنار من مانند فیل وفنجان بودیم ، (البته توفیق وشانس اینرا نداشتم که درکنار ایشان باشم ) !آن حدود ها که ایشان شهردار بودند کمی نژاد پرست آنهم بطرز توهین آوری میباشند بهنترین دانشگاه هم درهمان شهر است خوشبخانه اینجا در کنار کولیها ما چندان مجرم نخواهیم بود  چون همرنگیم ! حال اگر نسل جدیدشان ناگهان ( اروپایی شده) !! وفهمیده اند با ما فرق دارند بی آنکه تاریخ سر زمین مارا بخوانند ، توهین کرده وخیال میکنند ما پناهنده هستیم باید بنوعی مسالمت آمیز به آنها گوشزد کنیم که نه بابا جان علی آباد شما دهی نیست ، ما بزرگتر ازآنراداشتیم ودیگر نداریم وشهرها وسر زمینهای بزرگتری را دیدیم اینجا بخاطر خورشید درخشان وآسمان آبی ودریایی که سالهاست رنگ آنراندیده ایم ، وامانده  چشم  به درگاه امید دوخته ایم.
گاهی چنان سهمناک میشوم که بعضی ها دچار ترس  وچشمانم مانند مرغان وحشی  تیز شده میخواهم بر پوست تاریکشان نوک بزنم .
غبار چهره امرا اگر آب دریا بشوید  اما زنگ غم بردلم نشسته  وهیچ آبی قدرت پاک کردن آنرا ندارد / پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

سرودى ديگر ، آه نه

نه صدايى بود ، ونه آوايى ، ناگهان از خواب پريدم   كجايم ؟ كجا هستم ؟ اينجا كجاست ؟ نه در تختخوابم نيستم ، اطاق كمى غريبه است ، نگاهى به تصوير نقاشي شده خودم انداختم ، روى كاناپه جلوى تلويزيون ، بخواب رفته بودم ، ساعت دو پس از نيمه شب برد ، سكوت همه جار ا فرا گرفته ، نگرانم ، او به سفر ژاپن رفته در ژابن زلزله وسونامى به راه افتاده برايش پيغام دادم مهم نيست چه ساعتى است  خواب است يا بيدار ، خو بى ؟! درانتظار جواب نشستم ، مدتى طول كشيد تا جواب اورسيد ، " حالم خوب است فردا از توكيو ميروم " !!! به كجا ؟ به. چين !!!  تلويزون روشن بود وداشت قربانيهاى وا خورده وعروسك،هاى هزار بار جراحى شده كه حتى دهانشان براى حرف زد ن باز نميشد ، نشان ميداد ، خانه دا ران بورلى هيلز !!! يعنى كد بانو هاى شهر بورلى هيلز، با خود فكر ميكردم شما انسانيد ؟ يا عروسك دست ساز دربار سلطان گوچى وشانل ، ومردانتان همه شبيه زنان پا انداز به دنبالتان ، در آنسوى دنيا شهرى زير ورو شده ، شما در ليموزينهايتان بخانه يكديگر ميرويد براى تبليغات لَبْاسها و ،خانه ، ورنگهايى كه بصورت خود ماليده ايد ،  در سوى از دنيا زنان ودختران در گوشه زندان خرافات ومجازات واعدام بى اميد به فرداى خود ، وشما حيوانات چرنده مانند راسو هاى هفت رنگ در لابلاى پوست حيوانات  غلط ميخوريد ، شما كى هستيد  ؟ چكا ره ايد؟ چه بارى از دوش مردم ستم ديده اين دنيا بر ميداريد ، شما انگلها اگر شعور داشتيد خودرا باين دنياى مجازى نميفروختيد . همه قالبى گويى از يك كار خانه بيرون آمده اند ، ا وف ، واقعا حالم را بهم ميزنيد ، تلويزيون را خاموش كردم ،  خواب  از سرم پريده ، چيزى در دسترسم نيست تا بخوانم ، بايد  إفكارم را نظمى بدهم ، چطور شد اينجا خوابم برد ! باران ايستاده  ،هوا نمدار ، آه ،  ترسيده ام ،از خوابى  كه ديدم ، دروغ چرا ،شبها ديگر ميترسم از غروب همه چراغها را روشن ميكنم ، فيلمهايم نخ نما شده اند بسكه آنهارا تكرارى ديده ام ، به مصاحبه مطبوعاتى  موسيو ترامپ گوش ميدادم ، آفرين او هم مانند من از cnn بيزار است ، او هم مانند من دلخوشى از رسانه ها ندارد  حد اقل سه نسل او ثروتمند بوده اند  دوران دانشكده نظام را ديده است مانند بعضى ها از درون قوطى مار گيرى ناگهان روى صحنه سياست  سبز نشده اند. امريكا خيلى خاك بر سر شده بود ، آمدن دونالد ريگان وبانو معلوم شد امريكا دچار كمبود مردان سياس است  ديگر  آن ابهت سابق را نداشت ،رويهمرفته دنيا كمتر روى مردان سياسى وتحصيل كرده را ميبيند ،هر ننه قمرى از درون كاسه مجريان اقتصادى بيرون ميايد يا بصو رت صدر اعظم ،يا نخست وزير ويا رهبر ورئيس جمهور بايد ديد كدام بيشتر. ميتوانند سود برسانند وأرقام بانكداران  پايين وبالا نشود ،هرچه بالاتر بهتر ومادر بزرگ بى بى سكينه همچنان دو دستى به عكس خود چسپيده است !!! ، " باز وار د أصول نا مربوط شدم  "   بهر روى از ما گذشت نگران بازماندگانيم  آنها هم مانند من با اين دنياى  هزار رنگ همرنگ خواهند شد اگر مانند سنگ باشند . ث
نيمه شب پنجشنبه 
23/11/2016 ميلادى 
ثريا ايرانمنش / اسپانيا / .

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۵

هوای خانه تاریک است

هوای خانه ، بس سنگین است  .
از هجوم بوی نم وعطر تند فاضل آبها ، 
عطر تند خا ک های آلوده به آب 
عطر بارانهای بیحساب 
چند روزی ست صدای آن مرغ خوشخوان
بگوش نمیرسد 
او هم راه سفررا در پیش گرفت 
-----
چهاروز  متوالی  است که باران میبارد ، آسمان سیاه  واین عکس آخرین عکسی است که چهاروز پیش از آسمان شهرمان گرفتم ! هوای سرد توام با بوی نم راه نفسمرا گرفته حوصله هیچ کاری را ندارم .

در ژاپن زلزله آمده وسپس سونامی هم به دنبال آن  خواهد رسید ، ژاپن هم مانند کشور بدبخت من همیشه دچار سونامیها وزلزله هاست ، روزی سلطان اقتصاد دنیا بود  وما میخواستیم ژاپون دنیا شویم ، حال هردو خاک بر سر شده ایم .

دراینجا میخواهند فیلمی از زندگی ( ارباب فرانکو )  را نشان بدهند وناگفته هارا در لفافه پیچیده روی پرده بریزند اینها با ایرانیان گویا دردهان هم تف میاندازنند هرکاری او بکند این یکی هم دنباله روی اوست وهرکاری این بکند آنجا کپیه برداری میکنند ، درست مانند دوبرادر دوقلو هستند مردمش هم مانند مردمان خودمان  یک روپیش تو دارند هزارروز پیش دیگران نباید گول خنده های دروغین ـآنهارا خورد .کمتر با غریبه ها خو میگیرند .

خوشبختانه من کمتربا  مردم آمیزش دارم ،  کتاب زندگی فرانکورا هم خوانده ام  وبه گمانم دخترم نیز درکتابخان اش داشته باشد او هم مانند رضا شاه ما بود کشوری را ساخت ، جاده ها ساخت ، با المان هیتلری خوب راه میامد مردم را به تحصیل وا میداشت زنان پوشیده تر بودند نه مانند امروز با شورت وسینه بند برای پخش اخبار جلوی دوربین بنشینند ، خوب ، هر کسی دوره ای دارد  عمر او هم سر آمد اما کسی گور اورا ویران نساخت وهنوز آرامکاهش دردهکده زادگاهش زیارت گاه طرفدارانش میباشد 
مردم این سر زمین حسنی که دارند دست به  ترکیب آثار باقیمانده تاریخ نمیزنند  اگر چه آن باقیمانده ویرانی یک حمله کننده باشد تاریخ باید سر جای خودش بماند ، اینجا هم جوانان  دچار افسردگی وافکار ( توده ها شدند ) فرانکو دیکتاتور شد ، آدمکش شد خائن شد خوب ! حال چه دارید ؟ تنها دلخوشی تان این است که وارد اروپا ی لنگ شده اید همین ،  اگر جاده واتوبانی بجا مانده از قبل همان دیکتاتور بود بعدها هم شرکتهای چند ملیتی برایتان ساختمانهارا مانند قوطی کبریت رویهم گذاشتند بخاطر جلب توریست ، آنهم از نوع گدا ی آن ، توریستهای گدای منچستر وسایر دهات کشورهای اروپایی که برای اولین با ر از خانه هایشان بیرون آمده اند وشمارا بومی ونوکر ساخته اند . آب رون  وپاکیزه که از کوهها سرازیر میشد به درون بطریهای پلاستیکی رفت وقفسه فروشگاههای چند ملیتی لبریز از دونات ، شکلات ، وناتیا است نانها غیر قابل خوردن وگوشتها بسته بندی شده با بوی گند ی که نشان دهنده آن است که مدتها درفریزر ها مانده  وحال یخ آنرا باز کرده اند ، میوه ها وتره بار ها از تولید به مصرف خارجی میرسد درداخل باید پا درختیهارا جمع کرد وفروخت ، آنهم بهمراه کودهای شیمیایی توام با سمی که ازآن متضائد میشود  تنها میوه وتره بار بزرگ!!! میشوند  خالی از هر مزه ویا خاصیتی !! ودلمان خوش است که ارزانی است !!! نباید یک پرتغال را پنجاه پنس انگلیسی بخریم ! " آیس لند"  با مواد یخ زده اش دراینجا تبدیل شد به یک مرکز خرید بزرگ ، "اکیا "چند شعبه دارد چوپهای محکم  وغیر قابل انعطاف تبدیل به مواد پلاستیکی شد ، میز وصندلیهای ساخته شده از چوب و مبلمان سنتی جای حودش را به صندلی های پلاستییکی با روکش رنگارنگ داد.
 تلویزیون شد خدای خانه ، کلیسا دیگر تنها دوساعت درب خودرا بیشتر باز نمیکنند از ترس دزدان وحمله  کنندگان ! .
امروز  این ملت آزادی  دارد ،دموکراسی دارد از نوع جدید ، باید دهانرا بست ولبهارا دوخت برادر بزرگ همه جا حاضر است .
دیگر آن صفای قدیم از میان این سر زمین هم رفت . حال درانتظار دیدار سریال ( ژنرال ) هستیم .

دخترم از خواب خسته نوشین  برخاست / قامت زیبای خودرا آراست . نگاهی به باران انداخت / ایوای چگونه اینهمه راهرا باید طی کنم تا به دفترم برسم ؟ او دیگر فرصت دیدن خویش را درآیینه ندارد ، 
وآن یکی نیز به دنبالش ، وسومی نمیدانم درکجای دنیاست وچهارمی باید دوباره درهوای یخ بسته سوار همان قطار لکنتو شود تا سرساعت دفتر را امضاء کند .
واین است زندگی باید قدرش را دانست همانقدر که زنده ایم کافیست .

صدف ها ، کف ها وشنهای ساحل 
 به مرداب  رو مینهند ومن درهراسم 
من آن سنگم ، آن سنگ سنکین تنها 
که هم آشنا یم ، هم نا آشنا 
----پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا /22/11/2016 میلادی /.






دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۵

مازوخیست

من گمان میکنم که در وجود خیلی از انسانها نوعی بیماری خود آزاری ویا همان  خشونت پرستی وبعبارتی " مازوخیزم" وجود دارد  چرا که آنکس که مارا  دوست دارد ومهربان است از خود دور میکنیم وبه ستایش آن آدمی مینشینیم  که دشمن ماست نمونه اش همین  ( دین واسلام پروری) ماست . 
این موجود که من درباره اش مینویسم واورا " دوست " میخوام  از همه مردم دنیا بیشتر بمن زجر داد ، اما من برایش شمع روشن میکنم وبرای روحش دعا میخواتم !  این یک نمونه بارز وروشن از این بیماری است که من بیشتر آنهاییکه مرا دوست داشتند ومهربان بودندوانسان بودند از خود راندم وباو چسپیدم ، او شد خدای یگانه من برای تمام عمر ! دردهایی که کشیدم چیزهاییکه دیدم  دیگر بر زبان آوردن آن دراین زمان جایز نیست .

او مرا برای خودش میخواست مانند همان تابلوهایی که بردیواز اطاقش زده ویا آن تکه آنتیکهاییکه درون گنجینه شیشه ای نهاده است ، من میبایست درجایی پنهان میشدم وهرگاه او مرا احتیاج داشت برای مصرف داخلی استفاده میکرد ، خوشبختانه خیلی زود از هم جدا شدیم کتکهای مادر  وافراد خانه وبیرون راندن او مرا از دسترس او دور کرد .

او زمانی بمن برخورد که تازه بیست روز بود پدرم مرده بود ، چه بسا درفکر خود اینگونه میپنداشت که خوب لابد میراثی به تنها دختر رسیده است ، اما اینطور نبود ، خانواده پدرم سالها بود که من ومادرم را از درگاه خانه شان  طرد کرده بودند ، طلاق گرفتن مادر وپناه بردن به دامن مرد دیگری برای آنها باعث آبرو ریزی بود . من تنها بودم تنها برای پدرم گریستم تنها برای او عزا داری کردم او برای یکماه به تهران  آمده بود تا مرا ببیند اما اجل درهمانجا یقه اورا گرفت ودر امام زاده عبداله دفن شد .

 شاید کشش من باو بیشتر بخاطر مهربانیهایی بود که درحق من انجام میداد ، پدرش از قوم بنی اسراییل بود اما مادرش زنی مومن وبینهایت مهربان . بهر روی دیگر گذشته ، اورفته ومنهم با همه دردهایی که درسینه دارم وچیزهاییکه ازاو دیدم  وپنهانند برایش دعا میکنم که روحش از عذاب در امان باشد .او اولین تکه مرا خورد وآخرین تکه هاییکه بنام میراث همسرم بما رسیده بود نیز برد وخورد 
با مهربانی ولطف وخوشی .

در سال 1984 گه به اسپانیا آمد تا از آنجا به امریکا برود ، روزی بمن گفت :
بیا شبی با هم به یک هتل شیک  برویم ، شام بخوریم ، عشقبازی کنیم وسپس هردو باهم سم خورده وبمیریم!! البته من دست اورا خوانده بودم  وخوب میدانستم دست او دردست چه کسانی است  وچه ماموریتهایی بنام کنسرت نیز انجام میدهد . درجوابش گفتم :

متشکرم ! این کاررا خودت تنهایی بکن ، من تازه اولین نوه ام به دنیا آمده ودرانتظار پایان تحصیل پسرم وعروسی او با نامزدش میباشم هنوز کاردارم تواگر خسته شده میتوانی به تنهایی اینکاررا انجام دهی .

او به امریکا  رفت برای کوچک کردمن شکم وسایر چیزها پنج سال درامریکا ماند ومن درانتظار آنچه که باو سپرده با وکالت تام روزی بمن خبر رسید که برگشته بخانه برادرش تلفن کردم وگفتم چه موقع میخواهددست بکار شود اگر نمیتواند من صلب وکالت از او خواهم کرد وبه دیگری میسپارم باید مخارج دانشگاه پسرم را بدهم ، چند هزاردلاری برایم فرستاد تا دهانمرا ببندد ، چند هزار پوندی هم فرستاد ، چند صد یوروی هم فرستاد .

خانه اش را عوض کرد برادرش فوت شد من دیگر هیچ نام ونشانی از او نداشتم ، شنیدم ویلایم را درشمال ( خانه دریا) فروخته نیمی از پول را نقد گرفته ، ویلای دیگرمرا نیز برای خود وخانواده برداشته ، از زمینهایم درکرج هم دیگر خبری ندارم ، سهام  یک کارخانه تولیدی را نیز بهترین دوستم بنام خود وهمسرش کرد وخورد وبرد .

همه اینها تنها بخاطر این بود که من میل نداشتم در راهروهای تاریک وتودرتو درمقابل هر بیسرو پایی سرخم کنم وریش هر  ملایی را حنا بگذارم ، تنها یکبار بدیدار یکی از اینها برای انحصار وراثت رفتم  از چشمان هیز وآب دهان واینکه شماباید شوهر کنید ، به وحشت افتادم فرار را برقرار ترجیح دادم بر گ انحصار وراثترا به اقوام شوهرم با همه اسناد سپردم وخود با دست خالی راهی این سرزمین شدم .
و... اورا ، آن دوست ویار قدیمی را انتخاب کردم برای کمک میدانستم قدرت دارد ومیدانستم دستش در بالا بالها ست ، .......

پسرم بزرگ شد امروز مردی سرشناس در رشته خود میباشد دخترانم شوهر کردند ومن با پنج نوه ام دنیارا درآغوش دارم ....
او چه کرد؟ منصوره خانم نشست روی باقیمانده .....

اینجاست که من مینویسم ما همه دچار بیماری خود آزاری هستیم .ما همه دچار بیماری مازوخیست هستیم باید مرحوم فروید از خاک سر بردارد ودرون  یک یک مارا بشکافد تا سر رشته این بیماری را بیابد . !!
مهم نیست قلب من باندازه دنیا گنجایش دارد . شاید او احتیاج داشت یک انسان معتاد غیرا زمواد چیز دیگری را نمیبیند . هرچه بود گذ شت .
گاهی احساسات بر وجودم غلبه میکند  وچیزهایی مینویسم  بد یا خوب ، ازشما عزیزانم سپاسگذارم واز فرزندانم که این فرصت را بمن  داده اند  تا من بتوانم خیلی از ناگفتنی هارا بنویسم . با مهر فراوان .
 پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
اسپانیا . 21/11/2016 میلادی/.  

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

شمعى ميسوزد

سه شبانه روز است كه يادر خواب ويا در بيدارى از جلو  چشمانم دور نميشود ، امشب شمعى روشن كردم وجلوى عكس او  گذاشتم شعله  شمع از پشت  شمعدان شيشه اى روى ديوار بالا  وپايين ميشد به همراه  " شور معشوق" گويى روى ديوار ميرقصيد . 
بر گشتم به روزهايى كه ميخواستم فراموش كنم وفراموش نشدند ، لحظه به لحظه  حسادتهايش ، هنگاميكه فهميد با مرد  ديگرى ميل دارم پيوند زناشويى ببندم ،شبى جلوى دفتر كارم در انتظارم ايستاد با يك اتومبيل كوچك ، من از دفتر بيرون أمدم جلويم  ترمز كرد وگفت : سوارشو ، دستور بود ،امر بود ، سوار شدم راه خيابان شاهرضارا گرفت وتا انتهاى خيابان  رفت ،ناگهان برگشت وبشدت  مشتى به صورت من كوبيد ، انكشترى فيروزه اى كه در انگشت دستش بود بينى مرا زخمى كرد وخون  سرازير شد ، هيچ نگفتم ، جاده تهران پارس را پيش گرفت همه جا تا ريك بود دامن ودستها وبينى من خو نين بود ، در وسط جاده راهش را كج كرد به وسط بيابان  بمن گفت پياده شو ، پياده شدم ،او سر اتومبيل را  كج كرد ورفت من وسط بيابان تاريك ايستاده بودم ، كور مال كورمال با كمك چراغهاى اتو مبيلها خودمرا به جاده اصلى رساندم ديدم رفت دور زد ومرأ سوار كرد ، نزديك پل چوبى باو گفتم : ماشين ر  ا نگه داروا من پياده شوم وبخانه دوستى  بروم واين خونهارا بشويم بدون خداحافظى پياده شدم وبخانه دوستم  رفتم مادرش درب  را به رويم باز كرد وگفت چى شده ؟ گفتم در تاريكى به ديوار خورده ام ، أن زن مهربان گفت : 
نه مادر جان كسى تر ا كتك زده طرف چب صورتت كبود است ، خونهارا شستم ، يك چايى خوردم وبخانه رفتم وميدانستم كه اين آخر ين بار است كه اورا ميبينم ،
پس از ازدواج ، روزهاى جمعه به كوههاى ميگيون  وفشم  وآهار ميرفتيم اما. همه حواس من به جاهايى بود كه با او أمده بودم وهر از  گاهى از اطرافيانم ميپرسيدم :
شما صداى سازى را نميشنويد  ؟ آنها نميشنيدند  اما  در گوش من نواى ساز جريان  داشت ، شور بود ، شهناز بود ، سه گاه بود ، آه ، رهايم كن ، بخاطر خدا رهايم كنيد اى نواهاى درد أور ، رهايم كنيد .
چند بار اورا دريكى دو ميهمانى ويا در كلوبها سر ميز ديدم ،بى اعتنا رد ميشدم او ميرفت دست زنى را ميگرفت ورژه ميرفت  " سرم ر ا هم بالا نميكردم ، اتومبيل كوپه بى ام دبليوى تازه اى خريده بود ،صبر ميكرد  منكه بيرون ميامدم جلويم ويراج ميداد ،مانند يك پسر بجه ننر،
 اما هنگاميكه به اسپانيا أمد باز هم همان رگ حسادت دراو گل ميكرد من از همسرم ميگفتم ،عصبى ميشد ،ميگفت مرتب نام اورا ميبرى ، براى اينكه اورا ناراحت نكنم حرفى نميزدم ، سه نوه م را ديد در سه سفر مختلف ميگفت عكس برايم  برايم بفرست ،من عكس  يكى را فرستادم گويا گذاشته بود گوشه أيينه اطاقش ،الان نميدانم شايد آنرا پاره كرده باشند ، 
شمع هنوز ميسوزد واو ساز در دست در ميان يك قاب سياه نشسته واز پشت عينك دودي مرا مينگرد ، وچه بسا هنوز هم روحش درهمين اطراف  در گردش باشد ، هرچه بود گذشت ، او راحت شد ، از همه چيز راحت شد ،از بيمارى ، و ...... بهر روى اورا بخشيده ام در عشق جايى براى عقده ويا درد نيست هرچه هست خاطره است    خاطرات دوران جوانى محال است از روح ومغز انسان پاك شود ، اولين بوسه ودو آهنك طوفان ودو قطره اشك را ميتوان در همين شور معشوق شنيد . روحش شاد  ثريا ،يكشنبه شب