دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۵

مازوخیست

من گمان میکنم که در وجود خیلی از انسانها نوعی بیماری خود آزاری ویا همان  خشونت پرستی وبعبارتی " مازوخیزم" وجود دارد  چرا که آنکس که مارا  دوست دارد ومهربان است از خود دور میکنیم وبه ستایش آن آدمی مینشینیم  که دشمن ماست نمونه اش همین  ( دین واسلام پروری) ماست . 
این موجود که من درباره اش مینویسم واورا " دوست " میخوام  از همه مردم دنیا بیشتر بمن زجر داد ، اما من برایش شمع روشن میکنم وبرای روحش دعا میخواتم !  این یک نمونه بارز وروشن از این بیماری است که من بیشتر آنهاییکه مرا دوست داشتند ومهربان بودندوانسان بودند از خود راندم وباو چسپیدم ، او شد خدای یگانه من برای تمام عمر ! دردهایی که کشیدم چیزهاییکه دیدم  دیگر بر زبان آوردن آن دراین زمان جایز نیست .

او مرا برای خودش میخواست مانند همان تابلوهایی که بردیواز اطاقش زده ویا آن تکه آنتیکهاییکه درون گنجینه شیشه ای نهاده است ، من میبایست درجایی پنهان میشدم وهرگاه او مرا احتیاج داشت برای مصرف داخلی استفاده میکرد ، خوشبختانه خیلی زود از هم جدا شدیم کتکهای مادر  وافراد خانه وبیرون راندن او مرا از دسترس او دور کرد .

او زمانی بمن برخورد که تازه بیست روز بود پدرم مرده بود ، چه بسا درفکر خود اینگونه میپنداشت که خوب لابد میراثی به تنها دختر رسیده است ، اما اینطور نبود ، خانواده پدرم سالها بود که من ومادرم را از درگاه خانه شان  طرد کرده بودند ، طلاق گرفتن مادر وپناه بردن به دامن مرد دیگری برای آنها باعث آبرو ریزی بود . من تنها بودم تنها برای پدرم گریستم تنها برای او عزا داری کردم او برای یکماه به تهران  آمده بود تا مرا ببیند اما اجل درهمانجا یقه اورا گرفت ودر امام زاده عبداله دفن شد .

 شاید کشش من باو بیشتر بخاطر مهربانیهایی بود که درحق من انجام میداد ، پدرش از قوم بنی اسراییل بود اما مادرش زنی مومن وبینهایت مهربان . بهر روی دیگر گذشته ، اورفته ومنهم با همه دردهایی که درسینه دارم وچیزهاییکه ازاو دیدم  وپنهانند برایش دعا میکنم که روحش از عذاب در امان باشد .او اولین تکه مرا خورد وآخرین تکه هاییکه بنام میراث همسرم بما رسیده بود نیز برد وخورد 
با مهربانی ولطف وخوشی .

در سال 1984 گه به اسپانیا آمد تا از آنجا به امریکا برود ، روزی بمن گفت :
بیا شبی با هم به یک هتل شیک  برویم ، شام بخوریم ، عشقبازی کنیم وسپس هردو باهم سم خورده وبمیریم!! البته من دست اورا خوانده بودم  وخوب میدانستم دست او دردست چه کسانی است  وچه ماموریتهایی بنام کنسرت نیز انجام میدهد . درجوابش گفتم :

متشکرم ! این کاررا خودت تنهایی بکن ، من تازه اولین نوه ام به دنیا آمده ودرانتظار پایان تحصیل پسرم وعروسی او با نامزدش میباشم هنوز کاردارم تواگر خسته شده میتوانی به تنهایی اینکاررا انجام دهی .

او به امریکا  رفت برای کوچک کردمن شکم وسایر چیزها پنج سال درامریکا ماند ومن درانتظار آنچه که باو سپرده با وکالت تام روزی بمن خبر رسید که برگشته بخانه برادرش تلفن کردم وگفتم چه موقع میخواهددست بکار شود اگر نمیتواند من صلب وکالت از او خواهم کرد وبه دیگری میسپارم باید مخارج دانشگاه پسرم را بدهم ، چند هزاردلاری برایم فرستاد تا دهانمرا ببندد ، چند هزار پوندی هم فرستاد ، چند صد یوروی هم فرستاد .

خانه اش را عوض کرد برادرش فوت شد من دیگر هیچ نام ونشانی از او نداشتم ، شنیدم ویلایم را درشمال ( خانه دریا) فروخته نیمی از پول را نقد گرفته ، ویلای دیگرمرا نیز برای خود وخانواده برداشته ، از زمینهایم درکرج هم دیگر خبری ندارم ، سهام  یک کارخانه تولیدی را نیز بهترین دوستم بنام خود وهمسرش کرد وخورد وبرد .

همه اینها تنها بخاطر این بود که من میل نداشتم در راهروهای تاریک وتودرتو درمقابل هر بیسرو پایی سرخم کنم وریش هر  ملایی را حنا بگذارم ، تنها یکبار بدیدار یکی از اینها برای انحصار وراثت رفتم  از چشمان هیز وآب دهان واینکه شماباید شوهر کنید ، به وحشت افتادم فرار را برقرار ترجیح دادم بر گ انحصار وراثترا به اقوام شوهرم با همه اسناد سپردم وخود با دست خالی راهی این سرزمین شدم .
و... اورا ، آن دوست ویار قدیمی را انتخاب کردم برای کمک میدانستم قدرت دارد ومیدانستم دستش در بالا بالها ست ، .......

پسرم بزرگ شد امروز مردی سرشناس در رشته خود میباشد دخترانم شوهر کردند ومن با پنج نوه ام دنیارا درآغوش دارم ....
او چه کرد؟ منصوره خانم نشست روی باقیمانده .....

اینجاست که من مینویسم ما همه دچار بیماری خود آزاری هستیم .ما همه دچار بیماری مازوخیست هستیم باید مرحوم فروید از خاک سر بردارد ودرون  یک یک مارا بشکافد تا سر رشته این بیماری را بیابد . !!
مهم نیست قلب من باندازه دنیا گنجایش دارد . شاید او احتیاج داشت یک انسان معتاد غیرا زمواد چیز دیگری را نمیبیند . هرچه بود گذ شت .
گاهی احساسات بر وجودم غلبه میکند  وچیزهایی مینویسم  بد یا خوب ، ازشما عزیزانم سپاسگذارم واز فرزندانم که این فرصت را بمن  داده اند  تا من بتوانم خیلی از ناگفتنی هارا بنویسم . با مهر فراوان .
 پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
اسپانیا . 21/11/2016 میلادی/.