جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۹۵

یکی بودن


داشتم غر میزدم ، دیدم درآنسوی شهر ، شرکت برق  ، برق خانه  عده ای را قطع کرده ، چرا که به گرانی برق اعتراض کرده بودند ، هوا کم کم رو بسردی میرود ، اعتراض نباید کرد ، باید نشست تا آقایان حسابی بر سرمان خودشانرا خالی کنند ،  دریک بریده روزنامه که برایم پست شده بود ، حضرت عالم علمای  روحانی امر فرموده بودند که پسر رسید به سن  هفت سال مادرش دیگر اجازه ندارد اورا درآغوش بکشد ودختر نیز رسید به هفت سال پدرش اجاره درآغوش کشیدن اورا ندارد ، چیزی ندارم بگویم تنها مینویسم خاک عالم برسرتان ، که حتی به آغوش گرم پدر ومادر نیز رحم نمیکنید چرا که مغز خودتان کثیف است  این عالمان چه مسیحی ، چه کلیمی وچه مسلمان وچه وچه وچه ، اعتقاداتی دارند  که تنها خودشان میدانند  وهر طور که میل دارند آنرا به ثبت میرسانند  وباید این جریده را قبول کرد  وباید گفت آنها راست میگویند ، فلاسفه بکلی احمق زاده شده اند وعالیمن علم ودانش  دچار هرج ومرج فکری هستند  این موجودات هرکدام  دردنیایی که خود  ساخته اند زندگی میکنند ، این دنیا مخصوص خود آنهاست  وافکار وخیالاتشان  وتمایلات جنسیشان  ، آنها ازآن دنیا  بیرون نخواهند رفت ،  تا زمان مرگ  درعین حال  هیچی چیز دیگر هم  از دنیای واقعی  نمی دانند  ، دنیایی که دیگران درآن زندگی میکنند .
آنها حقیقت را درک نمیکنند ،  گفته های آنها  از همان دوران  قرون وسطی  تا به امروز رواج داشته ودر همان زمان یخ بسته اند ، قفل شده اند ،  درعین حال با حرارت تمام درباره دنیای آتی حرف میزنند  دنیای خیالی آنها چنان  واقعی جلوه میکند  که میپندارند هزارن فرشته آسمانی میتوانند روی یک برگ بایستند ! مانند جادوگران قرون وسطی  مشغول ذکر  وبرای آنکه دنیایشان ویران نشود  دراین راه ازهیچ سرمایه مالی  وجانی فرو گذاری نمیکنند.
با عرض پوزش ، دیوانه واحمق هم فراوان است ویا برای منافع !
دراین گوشه دنیا من مرگهای زیادی را میبینم  وفریاد  های بسیاری بگوشم میرسد  تمام پیکرها جاندار ولطیف  قطعه قطعه شده وبسوی آسمان پرتاب میشوند این جنایت را هیچ حیوانی با حیوان همجنس خود انجام نمیدهد .
آخ ، گه ما چه مردم بدبخت  وبیچاره ای هستیم  که برای رسیدن به هدفهای  نامریی وخوشبختی های کاذب  دایم دست به کشتار  میزنیم .
خوب ، درانتظار کدام قردای بهتری نشسته ایم؟  چندی پیش دریک برنامه خبری پیرزنی خانه به دوش را دیدم که روی ستاره ایکه برای جناب دونالد ترامپ درپیاده روی ستارگان  نقش بسته ،  دنشسته بود تا از ویرانی وخرابی آن جلو گیری کند ، آنقدر این پیر رن بیچار وبی خاتمانرا کتک زدند که من گریه ام گرفت ، بخاطر هیچ ، بخاطر آنکه [ من این را دوست ندارم ] باید ویران شود منهم خیلی چیزهارا دوست ندارم آما تحمل میکنم ، چندان احمق نیستم اما به آزار دیگران نمیپردازم نه روحی ونه جسمی .
منهم جناب شاملو را دوست ندارم اما اگر روزی گذارم به سر گور ایشان بیفتند شمعی هم روشن میکنم ودعا میخوانم تا خداوند گناهانش را ببخشد !

این جا ، بیاد سفره های مجلل حضرت عباس یا ابوالفضل میافتم که درخانواده همسر من بخاطر ارتقا ء درجه ویا خرید یک خانه پهن میشد ، سفره که چه عرض کنم دریایی از غذاهای متنوع وآجیل وشیرینی وحلوا وکیک وسایر خوردنیها چای وقهوه وباقیمانده ..... نمیدانم کجا میرفت ؟  وعمله ای را سر کوچه دیدم که داشت ناهارش را که نان وپنیر بود با کوکا میخورد درست سر همان کوچه .
خوشا بحال ابوالفضها وسایر قدیسین که چگونه درجه ارتشی را میدهند وچگونه نا گهان عموجانی پیدا میشود وخانه ای میخرد !
ویا چگونه ناگهان فردی گمنامرا به زیر هاله نور میبرد ؟!.
امروز بیاد " برنادت"  افتادم ، همان دخترک بیماری که مثلا بانوی مقدس  " لوردس را  " درفرانسه"  دید امروز از دولتی سر آن بانو آن دهکده ویرانه به  شهری بنام لوردس  بنا شده با هتلهای شیک ورستورانها  وقیامت است از سیل زائرین ، وپولهایی که میپردازند وتورهایی که مردمرا برای زیارت میبرند ، اما ، و اما کسی بیا دبرنادت نیست هیچ کجا نه مجسمه او ونه عکسی از آن  دختر معصوم بیمار وفقیر نیست چرا که .... بهتر است دیگر تمام کنم . دراین چرا ها هزاران راز ورمز خفته است . پایان 
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " 
اسپانیا /19/11/2016 میلادی/.

امواج بیحرکت

باور نداشتم که چنین وا گذاریم 
در موج خیز حادثه تنها گذاریم 
خونم خوردند با همه سرکشی کسان 
گر در بساط  غیر ، چو مینا گذاریم 
" سیمین"

اما چه بر سرم آمد امروز ؟ که اینهمه بی تاب ونا توانم ؟  چه شد که دیگر رغبتی به عالم ندارم ، امروزحتی هوس قهوه صبح را هم دردل نداشتم دیر بیدار شدم ، شب گذشته درزیر پنجه های کابوسها دست وپا میزدم ، هر پرنده ای میپرید وهر مرغی به لانه میرفت  اما من چه؟
زنی که پانزده سال از خانه بیرون نرفته است ! باور کردنی نیست ، غیر از چند سفر وبرگشتن ونشستن ، پانزده سال کسی مرا به میهمانیش دعوت نکرد ، کسی مرا بخانه اش نبرد ، آخرین شام مطبوعی را که بیرون خوردم با فرهنگ وبچه ها بود ، نوه ام پنج ساله بود ، حالا نوزده ساله است ،  پانزده سال زندگی من بین سوپر وآشپزخانه واین اطاق کو.چک وتاریک گذشت .
نه دیگر میلی به ادامه  این زندگی ندارم ، قبل از آنکه دچار انواع بیماریها شوم باید زندگی را به زنده ها وا گذارم ، جهانی که دردست پا اندازان وفاحشه ها دارد میگردد ودست به دست میشود جایی برای من ندارد ، جهانیکه در لابلای هر میوه ویا مواد غذایی با ترس ولرز باید به دنبال آن ( ماده منحوس ) بگردی ادامه دادنش دیوانگی است .  
اما چه شد که ناگهان این نا امیدی بر پهنه روح من دامن گسنرد؟  هیچ ، باز " او" جلوی چشمانم سبز شد با آنکه همه عکسها یاد بودها .همهرا درپنهانی ترین گنجه ها گذاشته ام باز روحش مرا آرام نمیگذارد ، اما چه شد که شاخه زردشده وپوسیده خیال من باز دوباره بفکر میوه دادن افتاد ؟  آن نور ارغوانی از پنجره اطاقم مانند هرشب به  درون میتابید ، امشب حتی آنرا هم نخواستم کرکره ها کشیدم درتاریکی مطلق ، پرده هارا کشیدم ، درتاریکی مطلق .
دلم لبریز از درداست اما  دیده گانم  خشک وتهی از اشک  ، چه آفتی است  غمگین بودن  در تنهایی ،  چه آفتی است  چون یک درخت خزان زده  درآفتاب سر د آخرین روزهای پاییزی  از سرمای درون بلرزی ، نه هراسی ندارم ، مرگ را با میل میپذیرم بارها اورا بچشم دیدم ، شبهای زیادی که ازدرد بخود پیچیدم مرگ جلوی چشمانم بود تنها مرا مینگریست او طاقت وتوانایی مرا امتحان میکرد .
چه شد که شعله سوزان  عشق به دست باد خاموش شد ؟ آنهم در زمانیکه همه چیز را ساخته   وپرداخته حال به تماشای ساخته هایت نشسته ای باید لذت ببری ؟ !  از گرمی نواز ش آنها تا حد امکان گرم شوی .

آه پسرکانم ، مردانم ، یکی دراه چین وژاپن درحرکت است ، دیگری درقطار لکنتویی که اورا به آفیسش میرساند ، دخترانم هردو با یک اتومبیل به آفیس خود میروند چون در مصرف بنزین باید صرفه جویی کرد ؟ ومن ؟ .....
و.....
دامادهایم درخانه نشسته ایم یکی سیگار میکشد وفیلم تماشا میکند ، دیگری در کامیپوترش دنبال خانه ای ارزان میگردد ، یکی خود را باز نشسته کرد چون دیپرشن  دارد دیگری چون عرضه ندارد ! وما سه زن یا چها رزن باید مراقب باشیم این بنارا نگاه داریم تا فرونریزد اسا س وپایه آن زیر سازیش ناقص است ! 
حال به خویش نگاه میکنم ،  چون یک ماه شکسته درون آب صافی ، پیکرم از سرمای درون میلرزد  جهنمی که درآنسوختم هر روز  شعله اش را بمن نشان میدهد ، دلم به پرتو غمناک آفتاب پاییز خوش است ونوشیدن یک لیوان آب سرد وخنگ .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
اسپانیا /18/11/2016 میلادی /.

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۵

شور معشوق .

امشب با همان بلوزى كه اينجا خريده بود ،با ساز ، به همراه شور معشوق ،در دستگاه چهارگاه وشور روى يوتيوپ نشست ، گفت ديگر نميتوانى فرار كنى ، به آن گوش دادم همان بود ،همان ناله ،همان فرياد وهمان شكوه ، روزى كه با پيرهن ابريشمى و شلوار سيلك باينجا آمد باو گفتم اينهارا اينجانميتوانى بپوشى از گرما هلاك ميشوى ساعت رولكس وانگشتريترا تيز در جاى  امنى بگذار ،اورا به يك فروشگاه زنجيره اى  بردم يك بلوز ويك شلوار كوتاه خريد ، حال با همان عكس گرفته ،نه نميتوانم فراموشش كنم ، پنجاه سال عمر كمى نبود كه بار اين عشق را بر دوش كشيدم ،هيچ چيز وهيچ كس وهيچ گاه مرا شاد نميساخت مگر  آنكه او بود واو كجا بود ؟  من عاشق دستگاه شور هستم وأواكثرا آنرا اجرا ميكرد ، پس از آنكه همسرى اختيار كردم در او يك حالت لجاجت وعصبانيت ايجاد شد، باو گفتم : 
من براى معشوقه بودن ساخته نشده ام ،من بايد همسر باشم ومادر وتو گريزان از اين جنجال همسر تو ساز توست رهايم كن ،رهايم كن ، در آخرين روز إقامت  بمن گفت : 
آن روزها دوستانم بمن ميگفتند تو چه چيزى د رأين دختر كوچك ديده اى كه هميشه به دنبالش هستى ؟ ومادرم گفت حالا  كه او رفته بيا برويم برايت زنى بگيرم ، باتفاق به خواستگارى دخترى رفتيم دخترك كه از راه رسيد چهره تو در نظرم جلوه گر شد ناگهان از جا بلند شدم وبيرون رفتم وبه مادر گفتم محال است زن بگيرم ،اما در امر يكا سر انجام بدام افتاد وهمسرى گرفت ده سال هم با او بود و من سالها پنهانى به ساز او گوش ميدادم واشك ميريختم ، 
به اسپانيا آمد نه يكبار بلكه سه بار گفت زنى را زير نظر دارم تو ميايى يانه ؟ گفتم نه براى هيچ قيمتى ،او رفت دختر كوچكم تازه بخانه شوهر رفته بود براى كادو ي عروسى اش يك قطعه فرش ودو كيسه نقل هاى  هاى رنگين وپسته فرستاد وبه هركدام يك سكه طلا داد ، در آلمان كنسرت داشت ،همه سى دى ها وعكسهايشان را برايم پست كرد ،او ميدانست كه من محال است فراموشش كنم من چهارده ساله بودم او بيست ساله واو لين بوسه را او از من گرفت وآخر ين بوسه را نيز به هنگام برگشت بمن پس داد ،حال او رفته ، منهم به زودى باو ملحق ميشوم ، ميدانم چشم انتظارم ايستاده امشب   ناگهان چگونه اين تصوير وآن ناله آشنا روبرويم نشست ، چه بد شد ما نتوانستيم بهم برسيم دو قطب مخالف بوديم هر دو مغرور ،هر دو بى گذشت ، امشب همه گناهانش را به آن عشق بزرگم بخشيدم وهرچه را كه برد حلالش باد غير آن دل كه باو دادم ، آسوده بخواب هركجا كه هستى ، نميدانم در كدام محل ترا بخاك سپردند منو چهر خان را كجا ، هوشنگ را كجا ، . ء ، سيروس را كجا ؟ پدرت ومادرت را كجا ؟ تنها باز مانده نوه ها هستند وفرامرز برادر كوچك تو ، صد البته آخرين همسرت ! نه خلاصي از دست تو محال است ، ث 
ثريا ، اسپانيا ، پنجشنبه شب ١٩ نوامبر 2016 ميلادى 

اسپریچو


در زبان ما دهاتی ها " اسپریچو" به یک گنجشگ کوچک میگویند وسی سلا لنگ هم نام  پرستو ! حال هر صبح یکی از این اسپریچوها لب بام اطاق خواب من مینشیند وجیگی میزند ومیرود ، شاید هم میخواهد مرا سرچ کند !  قبل ازآن مرغی سیاه پوش  که حتی پاهایشان نیز سیاه بودند هر صبح راس ساعت هفت لب بام مینشست وکلی چرند میبافت منهم که مانند حضرت سلیمان مرحوم زبان مرغانرا بهتراز آدمها فهمیده ام میدانستم آنروز باید درانتظار خبری باشم ! حال خوشبختانه ازآنها خبری نیست شاید پناهنده سیاسی بودند ویا مهاجر که رفته اند وبجایش این پرنده ناشناس آمده است . کور شویم من اینجا غیر کبوتر وهمین مرغان پرنده دیگری ندیدم حتی کلاغان هم غیبشان زده ، بعضی از این پرنداگان بیگناه را هم این آدمها  کباب کرده میخوردند باندازه یک انگشت است لابد مزه عرق سگیشان میباشد  هروقت بسته بندی آنها را درون ویترین سوپرمارکت ها میبینم در دلم  میگویم : کوفت بخورید ،  
درروزگار گذشته  خوشبخت بودم که شب ساعت ده سرم را روی بالش میگذارم وصبح ساعت هشت بیدار میشوم ! شانس بزرگی بود ، نه ؟  این روزها دراین سرای بیکسی ، ساعت یک باید از صدای موتور همسایه که دارد استارت میزند تا راه بیفتد بیدار میشوم ، ناخود آگاه میدانم یک پس از نیمه شب است ، هنوز چشمانم گرم نشده ماشینهای غول پیکر شهرداری  برای تخلیه زباله  ها میایند ، میدانم ساعت سه ونیم یا چهار است ، خوب این خواب قسطی بدرد من نمیخورد نتیجه اش این شد ، آه چه وحشتاناک ! دو خط باریک بین ابروانم پیداشده ، .وای چه حادثه وحشتناکی ، من صورتم خط نداشت حتی یک خط ، نکند شده ام همان تصویر دوریان گری حال یکی یکی گناهان ناکرده ام بصورت خطوط درهم وضربدری روی چهره ام پیدا شده ! بیادم آمد روزی خانم " اسپرانزا " یکی از آشنایان درخیابان مرا دید وگفت :
سی سال است که ترا میشناسم هنوز یک خط روی چهره ات پیدا نشده چکار میکنی ؟ 
مدتی مکث کردم ونمیتوانستم بگویم آن ابی که از سر چشمه  به زیر این پوست میرود زلال است ، گفتم وازلین از وازلین استفاده میکنم ،  فردا قیمت وازلین بالا رفت ودیگر دربازا رپیدا نمیشد مجبور شدم به پسرم بنویسم از لندن  یک وازلین برای من بفرست چرا که گاهی برای لبانم ویا پاشنه پاهایم استفتده میکنم ، حال درتبلیغات هم وازلین بهترین  کرم زیبایی شناخته شده است ......ناخواسته برای وازلین تبلیغ کردم بی مزد وبی منت !
امروز بیاد مرحوم فروغ افتادم که چقدر از اینکه موهایش دارد سفید میشود ودوخط موازی روی پیشانی او هویداشده خوشحال وراضی است .
خیر بنده ابدا نه خوشحالم ونه راضی هر طورهست  با قیر اندود هم  شده باید این دو خط موازی را پرکنم !! 
عجب رویی داری زن ! 

من آن پرستوی بسته ، شور بختم 
که بازیچه  دست بیداد خویشم 
مگر شعر  ، زنجیر  فریاد من شود 
که خوش بر ستون  بسته فریاد خویشم 

به گمانم این شعر باید از شادروان نادر پور باشد ، ناگهان به ذهنم رسید .

حال من مانده ام این بیخوابیها وشماراهم بیخواب کرده ام چون نیمه شب ناگهان هوس میکنم بنویسم !!! وباید فکری بحال این دوخط موازی بکنم که بالا تر نروند وریل قطاری را تشکیل ندهند ، و.....اما نه جلوی این یکی را نمیتوانی بگیری ، از این پس  خطوط به دنبال هم میرسند ، دهان کوچکت که بیشتر به غنچه شبیه بود تغییر شکل خواهد داد چشمانت دیگر کم کم نور خودرا ازدست خواهند داد وگوشهایت دیگر صدای استارت موتور پسر همسایه را نخواهد شنید ، تو درتاریکی مطلق فرو خواهی رفت
شاید تنها زبانت مانند ( زن همسایه بغلی ) یک روند کار کند ، شاید هم سکوت را پیشه کنی ،  شوربختانه باید با این یکی کنار بیایی  ! کنار خواهم آمد ، خود پیری شکوهی دارد کمتر کسانی این شکوه وعظمت پیری را درک کرده اند ، همه صورت خودرا به دست جراحان زیبایی سپرده اند ودر سنینی بالا که دیگر پوست رمقی ندارد همه بشکل حیوانات ماقبل تاریخ درآمده اند تنها با یک کیلو  لوازم ارایش میتوانند خودرا ترمیم کنند .  
نگران مباش ، درانتظار هیچ معجزه ای هم منشین ، این آینده همه ماست . 

اگر دست گرم تو بود ای عشق
اگر آتش جاویدانت بود ، ای عشق
من ، این مرغ پیر  جنگل شب
زیباترا زخورشید درخشان بودم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا 17/11/2016 میلادی/.



جايزه نوبل

باب ديلان براى گرفتن جايزه نوبل كه به او تقديم ميشود به استكهلم نميرود !

يك مدال طلا به همراه هشتاد ويك هزار يورو ! منهم بودم نميرفتم !
چون بمن كه نميدهند !!! 

در صدر اخبار خواندم ، آقايان باز نشسته ويا از كار بر كنار شده امريكايى براى دريافت پول قبلا براى مجاهدين هميشه در صحنه سياست  روضه ميخواندند  اين روزها ممكن است وارد كابينه رياست جمهور تازه بشوند وآنگاه ميرسيم به نوشته "گاردين" كه دنيا رو به تاريكى ميرود ، بهر روى براى ملت ستمديده ورنج كشيده ايران فرقى نميكند اين روسرى بايد هميشه روى سرشان برقصد  بهمراه توسرى ، در مدارس كه در رژيم گذشته تنبيه شاگرد مدرسه جرم شناخته ميشد حال بمدد همين عفت روسرى بچه بدبخترا تاجايي كتك ميزنند كه يك چشم او كور ميشود  وچون وفلك عهد قاجاريه دوباره بر گشته ودر عين حال اخاذى معلمين از شاگردان واگر كسى پول نداشت مكافاتش اين است كه خوب چشمت كور شود ،
اصولا فرهنگ ايرانى با درد وغم وغصه وزارى وكتك وكشت وكشتار عجين است ،اگر غير از اين باشد حتما ايرانى نيست اشعارمان سراسر اشك وآه وناله ،نوشته هايمان سوزناك ،تدريس در مدارس توام با چوب وفلك ، زندان هم كه هميشه دردهايش بروى همه باز است ،خوش آمديد قدم رنجه فرموديد،اول به سلول انفرادى ،سپس به ميان قاتلان وآدمكشان وتجاوز گران ،كشت وكشتار در خيابانها هم يك چيز پيش پا افتاده است هميشه بايد كسى باشد تا از او بترسيم همه چيز در آن سر زمين وارونه است ، كور نامش نورعليشاه است وكچل نامش زلفعليخان ، در رژيم گذشته هرپادويى  به ساواك ميرفت كارش هيزم كشى بود اما هميشه ترس واهمه ما را فرا گرفته بود ، حرف زدن موقوف  يارو ساواكى است!از رييس كار گزينى تا معاون شهردار تا خواننده ونوازنده  در خدمت ساواك بودند واز اين راه نان حلال !!! ميخوردند هميشه يكنوع ترس ،يك خوف نامريى بر جامعه حاكم بود ، فلان كتاب رانبايد  خواند ، بياد دارم من يك كتاب جيبى كوچك از يك دستفروشى خريده بودم بنام  (چين سرخ ) .
در خانه غوغا شد هرروز اين كتاب به جايىى پرتاب ميشد تا سرانجام روى گاز أنرا سوزاندند هنوز ده صفحه از آنرا نخوانده بودم ، پسر عمو وبزرگ فاميل نزديك بود مرا خفه كند وگفت تو برو همان شعرت را بخوان اينها آتشكده كه تو بخانه آورده اى !!!فلان نوازنده وارد ساواك شد نانش توى روغن سرو سروران بعد هم اين رژيم از ساواكيان قديمى استفاده كرد وآنهارا به اداره امنيت برد با بقيه اش كا رى نداريم  . حال ملت ايران كه نام پر ابهت امت را حمل ميكند آينده   او چه خواهد شد ! همان روشى كه در سازمان ميم وجيم وجود داشت وچه بسا امام زمان هم از پستوى خود با مقدارى ريش وپشم كه با سريش به چهره مباركش چسپيده ناگهان زير مجسمه آزادى امريكا ظاهر شود ومريم باكره را بارورسازد. 
هرچه باشد خون قاجاريه رنگى از علف دارد .
 نيمه  شب همه خوش ! ثريا ،صبح پنجشنبه  

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۵

خواب دوشین

دل نوشته های امروز !

در انتهای گلوی تشنه ام  ، جستم 
برکه سیاه سینه اورا به دل 
 که خسته و نا امید بود 
صدا کردم 
وبا وسپردم !
-----
 امروز انگشتریم را که سنش قریب به پنجاه وپنج سال میرسد خوب جلا دادم ، درهیچ زمانی این انگشتر از من جدا نشد یک حلقه پهن طلایی که روی آن خط های موازی بهم چسپیده است ، امروز دیگر در انگشت دست چپ جا ی نمیگیرد  به ناچار بر انگشت کوچک دست راستم آنرا نشاندم .
این انگشتر سر گذشتی دارد ، نه مردی بمن آنرا بعنوان نامزدی اهدا  کرد ونه بعنوان هدیه ونه میراث پدریم بود ، بلکه با اولین حقوقم بطور اقساط آنرا خریدم ! در آن زمان تازه دوره دبیرستانرا تمام کرده وکاری جدید یافته بودم با حقوق ماهی دویست تومان   من عادت ندارم پشت ویترین ها بایستم ویا بقول امروزی ها  [ویندو شاپیینگ] کنم  اگر چیزی را لازم داشته باشم مستقیم میروم میخرم وبرمیگردم از خیابان  گردی هم بیزارم ، اما این یکی استثنا ء بود ، مجبور بودم هر روز از خیابان استانبول قدیم ردشوم ومدتی پشت ویترین میایستادم واورا مینگریستم ، جواهر فروشی بزرگی بود برای مردانه ساعت وانگشتر مردانه ! از نوع مارکهای بالا ، که بیشتر سفرا ، وزار ومدیران آنها را میخریدند وبر دستهایشان میشناندن نام این مغازه " گالو" بود واین انگشتر نمونه را روی یک سینی نقره وروی یک شیشه با زنجیر در ویترین آویزان کرده بود ، ساخت دست بود  . هر روز به تماشای او میایستادم ونمیدانستم قیمت آن چند است  تا اینکه روزی صاحب مغازه متوجه من شد وبیرون آمد وگفت :
میتوانم خدمتی برایتان بکتم ؟ 
سرخ شدم ، گفتم نه ! اما ، میخواستم قیمت این انگشتری را بدانم .در جوابم گفت برای نامزدتان میخواهید ؟ 
گفتم نه ! برای خودم ، 
گفت میدانید که این انگشتر مردانه است ، 
گفتم بلی میدانم قیمتش چئند است ؟ 
گفت سیصد وپنجاه تومان ! 
گفتم میتوانم آنرا از شما قسطی بخرم ؟ من کارمندم ومیتوانم برایتان " سفته بیاورم " ، کمی بفکر فرو رفت وگفت تشریف بیاورید به درون مغازه .
رفتم نگاهی به دستهای لاغر وانگشنان استخوانیم  انداخت ، انگشتر را از پشت شیشه بیرون کشید ، نه به هیچ انگشت من نمیخورد گفتم میتوانید آنرا برایم کوچکتر کنید مثلا برای این انگشت ! 
گفت اینجا که جای حلقه نامزدی است  ! گفتم من نامزد ندارم وهیچگاه هم خیال ندارم با کسی عروسی کنم !!! 
کوچکترین حلقه  اندازه را به انگشت من کرد ، باز بزرگ بود ، دست درون کیفم کردم بیست تومان ودیعه گذاشتم وقرار شد ماهی پنجاه تومان باو بدهم .بدون رسید از مغازه بیرون آمدم وفردا انگشتر پشت ویترین نبود ، آه از نهادم برآمد ، به درون مغازه  رفتم وگفتم ... با ملایمت بلند شد جعبه را کشید گفت برایتان کوچکش کردم ! آه .....اگر دنیارا درآن ساعت بمن میدادند اینهمه خوشبخت نبودم .
اول ماه پنجاه تومان  برایش بردم ، جعبه مخملی انگشتر را به دست من داد وگفت مبارک است ! 
گفتم هنوز خیلی مانده  ، گفت " بشما بیشترا زچشمانم اعتماد دارم . انگشتر را به انگشتم کردم گویی با خدا پیوند عشق وازدواج بسته ام ، گرمای مطبوعی به پیکرم راه یافت تمام شب آنرا مینگریستم ومیبوسیدم ، آه ای انگشتری زیبا ، بسوی من آمدی؟!
بقیه پول را بطور اقساط دادم وسپس راهی آبادان وشرکت نفت شدم برای دیدن دوره پرستاری اما سرنوشت چیز دیگری بود .
نامزدی کردم ، انگشتر دردستم بود عروسی کردم هیچ جواهری نتوانست  جای این اگشتری را بگیرد وهنوز آنرا دارم واین تنها یادگاردوران خوش جوانی من است . هیچ قدرتی نتوانست آنرا از دست من بیرون بکشد امروز آنرا جلا دادم وبیاد چهره مهربان صاحب مغازه ( گالو ) افتادم که تا چه اندازه بزرگوار بود .

همسرم در بستر مرگ بود ، جواهراتمرا به  لندن بردم به مغازه جواهری مظفری ، بمن گفت شب آنهارا بگذار تا فردا با شریکم صحبت کنم وارزش آنهارا بشما بگویم ده سکه ده پهلوی بود هشت زنجیر طلا بود یک انگشتری با نگین سفیر یادگار مادرم بود ویک انگشتر فیروزه با برلیان هدیه مادرم بود ، یک مدال برلیان که وسط آن الله بود ویادگار همسرم بود برای تولدم و فردا خبر رسید که همسرم فوت کرد ه ؛بسرعت خودم رابه جواهری رساندم ، بابت سکه ها سه هزار پوند بمن داد وبقیه را درون  کیسه ریخت ومن بسرعت به اسپانیا برگشتم تا جنازه همسرم را بخاک بسپارم ، هفته هاگذشت ، کیسه را باز کردم بیشتر نگین ها  جای خودرا به شیشه داده بودندومعلوم بود ، الله برلیان جای خودش را به یک الله فلزی داده بود واز همه بدتر ساعت امگای مرا کارخانه اش را عتوض کرده ویک دستگاه جدید درآن نهاده بود اگر کمی دیر میرسیدم بند طلای آنرا نیز عوض میکرد ، کیسه همچنان درون یک گنجه افتاده نیمی را که دزدان  آشنای انجا بردند و......

 نیم دیگررا جواهرر فروش  معروف لندن ..
واین بود فرق مردانگی مردان گذشته وامروز ما .
پایان  
ثریا ایرانمش / اسپانیا / چهار شنبه .