دل نوشته های امروز !
در انتهای گلوی تشنه ام ، جستم
برکه سیاه سینه اورا به دل
که خسته و نا امید بود
صدا کردم
وبا وسپردم !
-----
امروز انگشتریم را که سنش قریب به پنجاه وپنج سال میرسد خوب جلا دادم ، درهیچ زمانی این انگشتر از من جدا نشد یک حلقه پهن طلایی که روی آن خط های موازی بهم چسپیده است ، امروز دیگر در انگشت دست چپ جا ی نمیگیرد به ناچار بر انگشت کوچک دست راستم آنرا نشاندم .
این انگشتر سر گذشتی دارد ، نه مردی بمن آنرا بعنوان نامزدی اهدا کرد ونه بعنوان هدیه ونه میراث پدریم بود ، بلکه با اولین حقوقم بطور اقساط آنرا خریدم ! در آن زمان تازه دوره دبیرستانرا تمام کرده وکاری جدید یافته بودم با حقوق ماهی دویست تومان من عادت ندارم پشت ویترین ها بایستم ویا بقول امروزی ها [ویندو شاپیینگ] کنم اگر چیزی را لازم داشته باشم مستقیم میروم میخرم وبرمیگردم از خیابان گردی هم بیزارم ، اما این یکی استثنا ء بود ، مجبور بودم هر روز از خیابان استانبول قدیم ردشوم ومدتی پشت ویترین میایستادم واورا مینگریستم ، جواهر فروشی بزرگی بود برای مردانه ساعت وانگشتر مردانه ! از نوع مارکهای بالا ، که بیشتر سفرا ، وزار ومدیران آنها را میخریدند وبر دستهایشان میشناندن نام این مغازه " گالو" بود واین انگشتر نمونه را روی یک سینی نقره وروی یک شیشه با زنجیر در ویترین آویزان کرده بود ، ساخت دست بود . هر روز به تماشای او میایستادم ونمیدانستم قیمت آن چند است تا اینکه روزی صاحب مغازه متوجه من شد وبیرون آمد وگفت :
میتوانم خدمتی برایتان بکتم ؟
سرخ شدم ، گفتم نه ! اما ، میخواستم قیمت این انگشتری را بدانم .در جوابم گفت برای نامزدتان میخواهید ؟
گفتم نه ! برای خودم ،
گفت میدانید که این انگشتر مردانه است ،
گفتم بلی میدانم قیمتش چئند است ؟
گفت سیصد وپنجاه تومان !
گفتم میتوانم آنرا از شما قسطی بخرم ؟ من کارمندم ومیتوانم برایتان " سفته بیاورم " ، کمی بفکر فرو رفت وگفت تشریف بیاورید به درون مغازه .
رفتم نگاهی به دستهای لاغر وانگشنان استخوانیم انداخت ، انگشتر را از پشت شیشه بیرون کشید ، نه به هیچ انگشت من نمیخورد گفتم میتوانید آنرا برایم کوچکتر کنید مثلا برای این انگشت !
گفت اینجا که جای حلقه نامزدی است ! گفتم من نامزد ندارم وهیچگاه هم خیال ندارم با کسی عروسی کنم !!!
کوچکترین حلقه اندازه را به انگشت من کرد ، باز بزرگ بود ، دست درون کیفم کردم بیست تومان ودیعه گذاشتم وقرار شد ماهی پنجاه تومان باو بدهم .بدون رسید از مغازه بیرون آمدم وفردا انگشتر پشت ویترین نبود ، آه از نهادم برآمد ، به درون مغازه رفتم وگفتم ... با ملایمت بلند شد جعبه را کشید گفت برایتان کوچکش کردم ! آه .....اگر دنیارا درآن ساعت بمن میدادند اینهمه خوشبخت نبودم .
اول ماه پنجاه تومان برایش بردم ، جعبه مخملی انگشتر را به دست من داد وگفت مبارک است !
گفتم هنوز خیلی مانده ، گفت " بشما بیشترا زچشمانم اعتماد دارم . انگشتر را به انگشتم کردم گویی با خدا پیوند عشق وازدواج بسته ام ، گرمای مطبوعی به پیکرم راه یافت تمام شب آنرا مینگریستم ومیبوسیدم ، آه ای انگشتری زیبا ، بسوی من آمدی؟!
بقیه پول را بطور اقساط دادم وسپس راهی آبادان وشرکت نفت شدم برای دیدن دوره پرستاری اما سرنوشت چیز دیگری بود .
نامزدی کردم ، انگشتر دردستم بود عروسی کردم هیچ جواهری نتوانست جای این اگشتری را بگیرد وهنوز آنرا دارم واین تنها یادگاردوران خوش جوانی من است . هیچ قدرتی نتوانست آنرا از دست من بیرون بکشد امروز آنرا جلا دادم وبیاد چهره مهربان صاحب مغازه ( گالو ) افتادم که تا چه اندازه بزرگوار بود .
همسرم در بستر مرگ بود ، جواهراتمرا به لندن بردم به مغازه جواهری مظفری ، بمن گفت شب آنهارا بگذار تا فردا با شریکم صحبت کنم وارزش آنهارا بشما بگویم ده سکه ده پهلوی بود هشت زنجیر طلا بود یک انگشتری با نگین سفیر یادگار مادرم بود ویک انگشتر فیروزه با برلیان هدیه مادرم بود ، یک مدال برلیان که وسط آن الله بود ویادگار همسرم بود برای تولدم و فردا خبر رسید که همسرم فوت کرد ه ؛بسرعت خودم رابه جواهری رساندم ، بابت سکه ها سه هزار پوند بمن داد وبقیه را درون کیسه ریخت ومن بسرعت به اسپانیا برگشتم تا جنازه همسرم را بخاک بسپارم ، هفته هاگذشت ، کیسه را باز کردم بیشتر نگین ها جای خودرا به شیشه داده بودندومعلوم بود ، الله برلیان جای خودش را به یک الله فلزی داده بود واز همه بدتر ساعت امگای مرا کارخانه اش را عتوض کرده ویک دستگاه جدید درآن نهاده بود اگر کمی دیر میرسیدم بند طلای آنرا نیز عوض میکرد ، کیسه همچنان درون یک گنجه افتاده نیمی را که دزدان آشنای انجا بردند و......
نیم دیگررا جواهرر فروش معروف لندن ..
واین بود فرق مردانگی مردان گذشته وامروز ما .
پایان
ثریا ایرانمش / اسپانیا / چهار شنبه .