جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۹۵

امواج بیحرکت

باور نداشتم که چنین وا گذاریم 
در موج خیز حادثه تنها گذاریم 
خونم خوردند با همه سرکشی کسان 
گر در بساط  غیر ، چو مینا گذاریم 
" سیمین"

اما چه بر سرم آمد امروز ؟ که اینهمه بی تاب ونا توانم ؟  چه شد که دیگر رغبتی به عالم ندارم ، امروزحتی هوس قهوه صبح را هم دردل نداشتم دیر بیدار شدم ، شب گذشته درزیر پنجه های کابوسها دست وپا میزدم ، هر پرنده ای میپرید وهر مرغی به لانه میرفت  اما من چه؟
زنی که پانزده سال از خانه بیرون نرفته است ! باور کردنی نیست ، غیر از چند سفر وبرگشتن ونشستن ، پانزده سال کسی مرا به میهمانیش دعوت نکرد ، کسی مرا بخانه اش نبرد ، آخرین شام مطبوعی را که بیرون خوردم با فرهنگ وبچه ها بود ، نوه ام پنج ساله بود ، حالا نوزده ساله است ،  پانزده سال زندگی من بین سوپر وآشپزخانه واین اطاق کو.چک وتاریک گذشت .
نه دیگر میلی به ادامه  این زندگی ندارم ، قبل از آنکه دچار انواع بیماریها شوم باید زندگی را به زنده ها وا گذارم ، جهانی که دردست پا اندازان وفاحشه ها دارد میگردد ودست به دست میشود جایی برای من ندارد ، جهانیکه در لابلای هر میوه ویا مواد غذایی با ترس ولرز باید به دنبال آن ( ماده منحوس ) بگردی ادامه دادنش دیوانگی است .  
اما چه شد که ناگهان این نا امیدی بر پهنه روح من دامن گسنرد؟  هیچ ، باز " او" جلوی چشمانم سبز شد با آنکه همه عکسها یاد بودها .همهرا درپنهانی ترین گنجه ها گذاشته ام باز روحش مرا آرام نمیگذارد ، اما چه شد که شاخه زردشده وپوسیده خیال من باز دوباره بفکر میوه دادن افتاد ؟  آن نور ارغوانی از پنجره اطاقم مانند هرشب به  درون میتابید ، امشب حتی آنرا هم نخواستم کرکره ها کشیدم درتاریکی مطلق ، پرده هارا کشیدم ، درتاریکی مطلق .
دلم لبریز از درداست اما  دیده گانم  خشک وتهی از اشک  ، چه آفتی است  غمگین بودن  در تنهایی ،  چه آفتی است  چون یک درخت خزان زده  درآفتاب سر د آخرین روزهای پاییزی  از سرمای درون بلرزی ، نه هراسی ندارم ، مرگ را با میل میپذیرم بارها اورا بچشم دیدم ، شبهای زیادی که ازدرد بخود پیچیدم مرگ جلوی چشمانم بود تنها مرا مینگریست او طاقت وتوانایی مرا امتحان میکرد .
چه شد که شعله سوزان  عشق به دست باد خاموش شد ؟ آنهم در زمانیکه همه چیز را ساخته   وپرداخته حال به تماشای ساخته هایت نشسته ای باید لذت ببری ؟ !  از گرمی نواز ش آنها تا حد امکان گرم شوی .

آه پسرکانم ، مردانم ، یکی دراه چین وژاپن درحرکت است ، دیگری درقطار لکنتویی که اورا به آفیسش میرساند ، دخترانم هردو با یک اتومبیل به آفیس خود میروند چون در مصرف بنزین باید صرفه جویی کرد ؟ ومن ؟ .....
و.....
دامادهایم درخانه نشسته ایم یکی سیگار میکشد وفیلم تماشا میکند ، دیگری در کامیپوترش دنبال خانه ای ارزان میگردد ، یکی خود را باز نشسته کرد چون دیپرشن  دارد دیگری چون عرضه ندارد ! وما سه زن یا چها رزن باید مراقب باشیم این بنارا نگاه داریم تا فرونریزد اسا س وپایه آن زیر سازیش ناقص است ! 
حال به خویش نگاه میکنم ،  چون یک ماه شکسته درون آب صافی ، پیکرم از سرمای درون میلرزد  جهنمی که درآنسوختم هر روز  شعله اش را بمن نشان میدهد ، دلم به پرتو غمناک آفتاب پاییز خوش است ونوشیدن یک لیوان آب سرد وخنگ .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
اسپانیا /18/11/2016 میلادی /.