پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۵

اسپریچو


در زبان ما دهاتی ها " اسپریچو" به یک گنجشگ کوچک میگویند وسی سلا لنگ هم نام  پرستو ! حال هر صبح یکی از این اسپریچوها لب بام اطاق خواب من مینشیند وجیگی میزند ومیرود ، شاید هم میخواهد مرا سرچ کند !  قبل ازآن مرغی سیاه پوش  که حتی پاهایشان نیز سیاه بودند هر صبح راس ساعت هفت لب بام مینشست وکلی چرند میبافت منهم که مانند حضرت سلیمان مرحوم زبان مرغانرا بهتراز آدمها فهمیده ام میدانستم آنروز باید درانتظار خبری باشم ! حال خوشبختانه ازآنها خبری نیست شاید پناهنده سیاسی بودند ویا مهاجر که رفته اند وبجایش این پرنده ناشناس آمده است . کور شویم من اینجا غیر کبوتر وهمین مرغان پرنده دیگری ندیدم حتی کلاغان هم غیبشان زده ، بعضی از این پرنداگان بیگناه را هم این آدمها  کباب کرده میخوردند باندازه یک انگشت است لابد مزه عرق سگیشان میباشد  هروقت بسته بندی آنها را درون ویترین سوپرمارکت ها میبینم در دلم  میگویم : کوفت بخورید ،  
درروزگار گذشته  خوشبخت بودم که شب ساعت ده سرم را روی بالش میگذارم وصبح ساعت هشت بیدار میشوم ! شانس بزرگی بود ، نه ؟  این روزها دراین سرای بیکسی ، ساعت یک باید از صدای موتور همسایه که دارد استارت میزند تا راه بیفتد بیدار میشوم ، ناخود آگاه میدانم یک پس از نیمه شب است ، هنوز چشمانم گرم نشده ماشینهای غول پیکر شهرداری  برای تخلیه زباله  ها میایند ، میدانم ساعت سه ونیم یا چهار است ، خوب این خواب قسطی بدرد من نمیخورد نتیجه اش این شد ، آه چه وحشتاناک ! دو خط باریک بین ابروانم پیداشده ، .وای چه حادثه وحشتناکی ، من صورتم خط نداشت حتی یک خط ، نکند شده ام همان تصویر دوریان گری حال یکی یکی گناهان ناکرده ام بصورت خطوط درهم وضربدری روی چهره ام پیدا شده ! بیادم آمد روزی خانم " اسپرانزا " یکی از آشنایان درخیابان مرا دید وگفت :
سی سال است که ترا میشناسم هنوز یک خط روی چهره ات پیدا نشده چکار میکنی ؟ 
مدتی مکث کردم ونمیتوانستم بگویم آن ابی که از سر چشمه  به زیر این پوست میرود زلال است ، گفتم وازلین از وازلین استفاده میکنم ،  فردا قیمت وازلین بالا رفت ودیگر دربازا رپیدا نمیشد مجبور شدم به پسرم بنویسم از لندن  یک وازلین برای من بفرست چرا که گاهی برای لبانم ویا پاشنه پاهایم استفتده میکنم ، حال درتبلیغات هم وازلین بهترین  کرم زیبایی شناخته شده است ......ناخواسته برای وازلین تبلیغ کردم بی مزد وبی منت !
امروز بیاد مرحوم فروغ افتادم که چقدر از اینکه موهایش دارد سفید میشود ودوخط موازی روی پیشانی او هویداشده خوشحال وراضی است .
خیر بنده ابدا نه خوشحالم ونه راضی هر طورهست  با قیر اندود هم  شده باید این دو خط موازی را پرکنم !! 
عجب رویی داری زن ! 

من آن پرستوی بسته ، شور بختم 
که بازیچه  دست بیداد خویشم 
مگر شعر  ، زنجیر  فریاد من شود 
که خوش بر ستون  بسته فریاد خویشم 

به گمانم این شعر باید از شادروان نادر پور باشد ، ناگهان به ذهنم رسید .

حال من مانده ام این بیخوابیها وشماراهم بیخواب کرده ام چون نیمه شب ناگهان هوس میکنم بنویسم !!! وباید فکری بحال این دوخط موازی بکنم که بالا تر نروند وریل قطاری را تشکیل ندهند ، و.....اما نه جلوی این یکی را نمیتوانی بگیری ، از این پس  خطوط به دنبال هم میرسند ، دهان کوچکت که بیشتر به غنچه شبیه بود تغییر شکل خواهد داد چشمانت دیگر کم کم نور خودرا ازدست خواهند داد وگوشهایت دیگر صدای استارت موتور پسر همسایه را نخواهد شنید ، تو درتاریکی مطلق فرو خواهی رفت
شاید تنها زبانت مانند ( زن همسایه بغلی ) یک روند کار کند ، شاید هم سکوت را پیشه کنی ،  شوربختانه باید با این یکی کنار بیایی  ! کنار خواهم آمد ، خود پیری شکوهی دارد کمتر کسانی این شکوه وعظمت پیری را درک کرده اند ، همه صورت خودرا به دست جراحان زیبایی سپرده اند ودر سنینی بالا که دیگر پوست رمقی ندارد همه بشکل حیوانات ماقبل تاریخ درآمده اند تنها با یک کیلو  لوازم ارایش میتوانند خودرا ترمیم کنند .  
نگران مباش ، درانتظار هیچ معجزه ای هم منشین ، این آینده همه ماست . 

اگر دست گرم تو بود ای عشق
اگر آتش جاویدانت بود ، ای عشق
من ، این مرغ پیر  جنگل شب
زیباترا زخورشید درخشان بودم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا 17/11/2016 میلادی/.