یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۵

ما، وانتخابات !

روز گذشته با دخترم بر سر مناظره انتخاباتی امریکا کارمان به بحث های جدی رسید ، او امریکایی است ! شوهرش امریکایی است وهمه از بانو هیلری حمایت میکنند ، کسیکه زیر دست جناب " برنی سندرز" بزرگ شده وحامی منافع ثروتمندان است ، اما من حامی همان مرد پوپولیزم هستم ، اصلا من چکاره ام؟ .
نیمه شب از صدای فریاد خودم بیدار شدم گمان کنم که همسایه دیوار به دیوار منهم بیدار شد ! فریادم خیلی بلند بود ! چه خوابی دیده بودم ؟ بیاد ندارم ، بهر روی  این روزها درمیان وحشت وترس بسر میبریم وخوابهای شبانه مانیز همه کابوسهای وحشتناکی میباشند ، صبح مطابق عادت هرروز قهوه ام را جلوی تلویزیون گذاشتم وبه تماشای اخبار نشستم ، ناگهان دو مرد قوی هیکل را دیدم که جناب دونالد ترامپ را به پشت صحنه میبرند ! آهان ، چی شد ؟ مردی درمیان تماشاچیان با تفنگ میخواست دونالد بیچاره را ناکام به آن دنیا بفرستد ، نمایش بحدی ساختگی بود که مرا بیاد کودتای نافرجام ترکیه  وجناب اردوغان انداتخت !! هر بچه نادانی میداند که بعضی نمایشات روی صحنه بطور  واضحی مصنوعی بنظر میرسند ، بهر روی این دو عروسک پیر ووامانده هر دو شکست خورده میل دارند امریکای واخورده را دوباره به زمان عظمت وبزرگی ژنرال آیزن هاور برسانند ویا حد اقل به زمان نمایشات خوب کندی وبانو ی زیبای آن .
چیزیکه بطور قطع ویقین ابدی باقی میماند این است که :
در دنیا دوقشر زندگی میکنند حاکم ومحکوم ، عده ای هم به طرفداری از محکومین اما درواقع با پول حاکمین چند نمایشنامه سر میکنند تا تماشاچیانرا سر گرم کنند ، امروز در یکی از سایتها که به اشتراک گذاشته شده بود مطلب جالبی از آقایی بنام " مارک ماردل " خواندم ، اصل موضوع را کمی روشن کرده بود البته نه همه حقاقیق را بلکه مانند یک قاب شیرینی که روی آن یک پرده توری کشیده باشند ، کسی این روزها جرئت ندارد نفس بکشد  ، حتی اگر چشمانت چپ است وناخود آگاه به کسی افتاد سر وکارت با جریمه است ،  اما خوب حقایقی نیر درآن نهفته بود ، محال است جناب" سندرز" بگذارد یک مرد شناخته !   وبی سیاست   وتاجر پیشه بیاید وجلوی منافع کارخانجات فولادسازی و پارچه بافی را بگیرد ، شاید هم از خودشان میباشد عروسکی را روی صحنه آورده اند ؟ کسی چه میداند ؟ دراین میان ، بلی دراین میان ، ما ، قشر متوسط ،  ما کارمندان ، کارگران بدبخت روز مزد هستیم که نه آینده داریم ونه بازنشستگی ونه بیمه های اجتماعی ونه کسی از ما حمایت میکند ، تا جاییکه حتی حقوق های عقب افتاده مارا نیز نمیپردازند وآنچنان آنرا کش میدهند وبه دادگاه میبرند تا ازخیر آن بگدری وفراموش کنی ، آنهاییکه زرنگ ترند از مال ارباب برای روزهای مبادا میدزند نوکری را خوب  میدانند ، پادویی را بلدند ،  آنهاییکه بلد نیستند ویا مانند ما بیعرضه هستند ومردمرا با یک چشم میبیند به همان طریق وروال پیشین نانرا به درونن آب میبرند آنرا خیس میکنند ومیخورند ، لباسهایشان از الیاف مصنوعی ، نانشان از مقوا وروزنامه ، آبشان از فاضل آبهای تصفیه شده وخانه شان مانند لانه گنجشگ در قفسهای بهم چسپیده ، ما سه زن هستیم ؛ مردانمان رفته اند هر سه زن بجای آنکه همسری بنام شوهر داشته باشیم بچه های بزرگ وترسویی را به فرزندی قبول کرده ایم ، آنهارا بزرگ کردیم ، رنجها بردیم ، سختیها کشیدیم ، هیچیکس درهیچ نقطه ای از تاریخ دنیا نامی از ما سه زن نخواهد برد چرا که نه سیاسی بودیم ونه زاده اشراف ونه زاده متولیان بانکها ومعابد که همه بهم راه دارند .
حال ما سه زن باید با این خروسان جنگی دربیفتیم وزن چهارم را حمایت کنیم تا او هم روی پاهایش بایستد ، وهرکدام  اهل یک سرز مین هستیم تنها گروه خونمان یکی است . بایدنگران آینده فرزندانمان باشیم  نگذاریم اننهارا به کارخانجات اسلحه سازی وریسندگی بفرستند ، باید از آنها انسان بسازیم نگذاریم قربانی مردان وزنان هوس باز شوند ، کار مشگلی است ، من انجامش  دادم بقیه بعهده خودشان من تنها یک دیوار محکم هستم که بمن تکیه داده اند . گاهی عرض اندامی میکنم ، دوباره خفه میشوم خانه ام همین یک اطاق است واین تابلت که همه دنیارا از درون آن میبینم گاهی اعتراضی میکنم اما بیفایده است سیل جاری شده وبسوی  همه هجوم میاورد هرچه تخته سنگ باشد میشوید از بین میبرد ، درختانرا از ریشه بیرون میکشد بجایش نهال سمی میکارد ، نهال کوکایین ، وخشحاش ، نهال گل لاله وحشی قرمز ، دشتهاغرقه بخونند ، وآدمها مانند مهره های شطرنج یکی یکی روی صحنه میافتند ویا از صحنه خارج میشوند ، اسب وحشی وبی بی در کنار سربازانش صحنه را دراختیار دارند وما خیال میکنیم از هم جدایند ، خیر قربان .همه یکی هستند ودستاشان درون یک کاسه . وآیا ما خدایی درگوشه وکنار این دنیا داریم ؟ گمان نکنم خدا در " وال استریت" آرام گرفته است . ث
ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا .06/11/2016 میلادی /.

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۵

نه ، نام اما ننگ

اكثر شبها  در هنگام خواب سرى به يوتيوپ ميزنم تا موزيك ويا گفته اى و يا افسانه اى بيابم وبه همراه آن بخواب روم ،اوف، حالم بهم خورد ،  اين جانوران از بند گريخته وسكس منيك كدام گورى بودند كه حالا در زير سايه اسلام  دست به چنين كثافتكارى وجنايتى ميزنند ؟  تجاوز به زنها ودختران وعكس وفيلم گرفته وسپس باجگيرى حال كار به خانواده ها هم كشيده زن وشوهر هردو دست بكار ميشوند ، واقعا كه بايد كثافت كرد به آن سر زمين  اكثر اين ويروس ها وجانوران هم از همان بچه دهاتيها ويا تخم وتركه خود ملايان ميباشند ،نه ، واقعا ديگر از آن سر زمين دل كندم ،در انتظار هجوم يك سيلاب يك آتشفشان ويا يك جنگ هستم تا همه اين آشغالهارا به زير خاك فرو برد ،اوف گمان نكنم در بدترين كشورها چنين جنايتى روى دهد ، بهترين كارى كه جيم ،الف با كمك دوستان روسى اش كرد اينكه ديگر دين وايمان را از مردم گرفت حرمت خانواده ها بر باد رفت ، زنها بدتر از مردان شده اند ، نه ، دويست سال كار داريد آقايان بيخود تاريخ طبرى وفردوسي و ابومسلم خراسانى را براى اين ملت جزوه نكنيد فعلا اندازه آلت تناسلى را بايد اندازه گرفت و بك زن نيمه ديوانه سايتى درست كرده لخت وعريان ،سكس أزاد در زير تام روانكاوى از خارج به داخل ميفرستد ، نه بيخود قلب خودرا به درد نياورديد ، بيخود سخن رانى نكنيد ،  يقه خودتانرا براى اين جانوران پاره نكنيد ، كار اين ملت كه چه عرض كنم  اين حيوانات از بند گسيخته از اين حرفها گذشته ، در زندانها بيشتر ياد ميگيرند ،كشورى كه يكصدو سي هزار ونهصد  وپنجاه هزار نفر از مردمش دچار إيدز باشند  معلوم است ، يك فاحشه خانه به پهناى ايران و خانه دار هم در كاخ نشسته ،باج ميگيرد وبچه هاى نوجوان را به قربانگاه ميفرستد ، اى واى بر شما ، نفرين بر آنانكه اين ملت نجيب را به خاك سياه نشاندند وخودشان به تير غيب گرفتار شدند ، 
حال خانه فروغ فرخزادرا ويران ميكنند واز او زنى فاسد ميسازند آن قلم به دستان مزدور وخود فروش .

نه آقايان وبانوان محترم وعزيز راديو وتلويزيون بيخود خودتانرا خسته نكنيد از كوزه همان ترواد كه در اوست ، اعتياد ، سكس ،فقر، دزدى، تجاوز، ودست آخر باج گيرى . مخلوطى از أفغانيا ، تركها، بلوچستان، كردها ، عربها ، پس مانده حرامزاده هاى  قلعه  شهر نو   مترس ونشمه جاهلها ، در حال  حاضر حاكمند ، سرزمينى است پر كرشمه ،نام حافظرا آلوده نكنيد ، خيام را به نجاست نكشيد ، فردوسى ، كوروش ، بابك ، وغيره را راحت بگذاريد به تجارت سكس وموااد مشغول باشيد در آمدش بيشتر است ، ،خلايق هرچه لايق ، بايد ايران باخاك  يكسان شود و سمى قوى بر خاك آن زد تا اين جانوران كشته شوند  وآنگاه بنايى از نو ساخت  
لازم به تذكر است كه نوشته هاى من براى خالى كردن خودم ميباشد نه براى چاب ونامى شدن ونه براى اين مردم ناحسابى  تنها شايد ده نفر. خواننده اصيل دارم كه فهم وشعور بالايى دارند ، نه بيشتر لازم ندارم ، ميلى به جمع آورى آشغالها در فكرم نيست ، شب خوش .😡😝

میخواستم !

تاریک زندان بودی  از دل چراغ اوردم 
سر د زمستان بودی  با عشق گرمت کردم 

حال امروز چه مانده ؟  ا زآن همه مهربانیها  تنها زخمی بر سینه مانده  میل ندارم با اشک آنهارا بشویم ،  جسم وروحم بیمار است 
روز بدی است ، روز غمگین پاییزی ، روز آمدن بچهه ها به میهمانی گنجشکی ورفتن ،  داشت تعداد  سفرهای آینده اش را میشمرد ، دوازده سفر از شمال اروپا تا چین وژاپن !! ودیگر حرفی ندارم ،  باو گفتم به روشنی عمرم  شدم دمسازت اما امروز دمساز هوا شدی ، درشتی ها کردی وسپس مهربان شدی ، سفره ام رنگین است اما تنها بر سر آن مینشینم  ، هیچگاه نه بمرگ اندیشیدم ونه به پیری وکهنسالی ، لباسهایمراهنوز بسن روزهای سی سالکی میخرم ! نه میل ندارم مانند دیگران عصا -به دست بگیرم وپیری خودمرا به رخ شما بکشم وترحم کسی را برانگیزم .
هنوز غنچه و بوی عشق درسینه ام نشسته  در خاطرم هزاران گل وسبزه وسنبل  با هر بهار  میشکفد  ، نه سازگاری با حسادت دنیا ندارم ، این من ، این شما ،  همه منید یک تن ، یک گردنبند یک مهره که در برود رشته ا زهم گسیخته ودانه ها فرو میریزند  من با جهان امروز کاری ندارم ، با مردمش نیز بیگانه ام ، من ازجهانی دگرم وروحم از جای دگری سیراب میشود ، 
شب گذشته بیاد آن پیر گون ماری بودم  که چون خونخواری تکه های کهنه جادورا به زیر بالشم میگذاشت  ، من چون تهمینه با طلسم خویش آنهارا باطل میکردم  ، نه دختر شاهزاد بودم ونه دخت کنیزی ، ونه زتنیده های برده ها نفرتی شدید  بمن داشت همسرم را برای خودش میخواست برای خواهر کوچکش میخواست ، با آمدن من نقشه هایش بهم خورد کاسه از دستش افتاد وشکست ، آن مار پیر با پای چوبی  ، با نماز خوانان نماز میخواند با عرق خورها ودکا سر میکشید ، اگر پا داشت با رقاصان هم میرقصید ، خانه ام ابری شد ، تاریک شد در پی باران دویدم بی آنکه سیلاب مرا ببرد ، شمارا به دندان گرفتم وشنا کردم از پلهای واژگون وآبهای گل آلود ومارهای سمی  گذشتم ، شمارا به ساحل امن بردم ودورتان را بستم ، مار به دنبالم آمد اینبار موفق شد تا اورا ببرد واو رفت . هنگامی بمن رسید که دیگر رمقی دربدن نداشت مانند گاوی که خوب اورا دوشیده وحال با پستانهای چروکیده وآویزان اورا به دور انداختند ، بگیر ، این لاشه بیمار ما ل خودت .
امروز روز غمگینی است ، هوا ابری است   آسمان بغض کرده بدون باران ، به دنبال داستان هلن میگشتم درکتابچه ای اورا حفظ کرده بودم اما نمیدانم کجاست ، هلن ، تنها زنی که درتمام عمرم نظیرش را ندیدم ، بیاد م امد چهار داستان به چهار نویسنده در اطراف دنیا فرستادم ، خبری نشد حتی تشکر هم نکردند ، از شاعره ای درآلمان شنیدم که چیزهایی را بنام خوشدان به  چاپ رسانده  وببازار داده اند ، مهم نیست .  باید داستان را  پیدا کنم حتما میان انبوه دفترچه ها درون چمدانی ، صندوقی ، کارتنی ، جای دارد . پیدا خواهد شد . هلن . زنی بینظیر .اهل لهستان بود ، زیبا بود ، باریک وبلند بود وهمسرش یک مهندس جوان تازه از دانشگاه بیرون امده . حتما آنرا خودام یافت او راز زندگی منست .ث
ثریا ایرانمنش " لبپرچین" .اسپانیا /شنبه پنجم اکتبر 2016 میلادی .


ترجمان اسرار

از غم ودرد مکن ناله وفریاد که دوش 
زده ام فالی وفریاد رسی می پاید !

نه ، در انتظار هیچ فریاد رسی نیستم ، خودم فریادم وفریاد رس ، روز گذشته کارگر هماسایه بما خبر دارد که بانویش هفته پیش سکته مغزی کرده ویکهفته دربیمارستان بوده وحالا درخانه خوابیده است ، همین؟ بی سر وصدا ؟ دیوار به دیوار صدای صحبت یکدیگر را میشنویم ، چگونه  بیخبر ودوراز انتظار سکته مغزی کرد ؟  اینجا نمیتوان بدون اجازه صاحبخانه به درب خانه اش رفت حتی برای احوالپرسی ، قانون آمرانه همه را جدا ساخته ، دورهم جمع شدن تنها درجش ها ویا پسران ودختران جوان پنهانی در مشروبخوری ودکا ویسکی ارزان مخلوط با کوکا کولا سپس راهی بیمارستان ویا غش کردن وسط خیابان ویا مرگ که هفته پیش یک دختر دوازده ساله در اثر همین مشروبخوری وسیگار حشیش به آن دنیا رفت ،  اجازه هست بمیری اما اجازه نیست که اجتماع کنی مگر درکافه ها ورستورانها !!  خوب حال دراین  فکرم این زن اگر به دنبال شوهرش که سه سال پیش رفت ، برود من دراین بیلدینگ تنها خواهم ماند ! من ودو تا گوشهایم ! 
چه باید بکنم؟ به پاریس بروم؟ به لندن بروم؟ ویا درهمین ویرانسرا  بمانم ؟ نه لندنرا ابدا دوست ندارم در فرانسه هم به جنوب خواهم رفت نا درشهر پاریس ، زنده باد تنهایی وبا کوله پشت خاطرات ، آنهارا باخود همراه میکنم وهرکجا که بروم آسمانم همین رنگ است اینجا آسمان آبی آبی است بدون بارا ن درآنجا بوی نم وباران و دیوارهای عنکبوتی ! دراینجا خانه زادم !!! درآنجا غریبه ، 
روزی این زن به همراه کار گر تمیز کن بیلیدینگ بالا آمد ودرب خانهرا زد که صدایی بلندی موسیقی از خانه تو بگوش میرسید  گویی که انقلاب شده است !!! و سپس ناله ای ! تعجب کردم ، تازه بقول معروف دوریالیم افتاد !! شروع برنامه جناب همایون با مشت وسرود وماهستیم وغیره شروع میشود وتلویزیون صدایش ناگهان بلند شده بود من آنرا خاموش کردم وخودم آوازی زیر لب زمزم میکردم نه تمرین سوپرانو ونه تحریر بود تنها یک زمزمه بود ، او ترسیده  وگمان برده بود که مشتی مردان انقلابی درون خانه من مشت به هوا برده اند !! ائرا به درون آوردم وگفتم ببین ، تلویزیون  خاموش است وآن ناله آواز من بود . ودارم بافتنی میبافم ، معذرت خواهی کرد ورفت حال روز گذشته گفتم نکند آن مشت بلند وآن سرود طولانی ودرهم برهم جناب شهرام همایون باعث سکته این زن بیچاره شده ترسیده که نکند ما هم جزیی از ( گروه  پودموس ) هستیم ومیخواهیم انقلاب کنیم ؟!!!!  آنروز اولین بار بود که من این برنامه را روی تلویزیون انداخته وتماشا کردم بعد هم نیمه کاره آنرا خاموش نمودم . بیچاره زن هرچه باشد همسرش گارد سیویل بوده است .
حال اگر او بمیرد ؟ ویا سکته دوم وسوم را بکند ؟ تقصیر چه کسی بگذارم تقصیر سن بالایش ویا با زمانند همیشه من مقصر شناخته خواهم شد !!! ما نند گذشته هر اتفاقی میافتاد آخر تقصیر بگردن من میافتاد همه از گناه مبرا بودند ! همه پاک ، تمیز مطهر !> من چون به موزیک گوش میدادم بچه بدی بودم !
امروز از خودم میپرسیدم برای چه کسی وکجای آن سر زمین دلتنگی میکنی ؟ آدمها را  که نمیشناسی از روی عکسها یکی رهبر است یکی رییس است یکی شکنجه گراست واگر راستش را بخواهی زندانی است که مردم دورخودشان میچرخند وزندانبانان مواظبند که دست از پا خطا نکنند وآنهاییکه بیرون ا ز زندان میبینی تر وتخم همان زندانبانند . روز گذشته عده ای ازآنهارا با لباسهای تنگ وترش وموهای رنگ کرده درون فروشگاه " زازا" یا همان زهرا دیدم موبایل به دست میان آشغالها مشغول خرید بودند !ث

هر صح ، چون یک برگ ،  با کام خشک
از فریاد پرندگان  ونیش آفتاب 
چشمانم را باز میکنم 
این شهرک کهنه ، بد بو درپیله خود تنیده 
او قبل از من بیدار میشود 
دردی نهفته درون دلم هست

هر ظهر ، مانند یک انسان تب آلود 
 با طعم تلخ نانهای باد کرده 
احساس میکنم که منهم
مانند یک کرم درون پیله ام 
تنیده ام 
میل دارم از هوش بروم 
چیزهای ناگفته دردلم آماس کرده است 
فریاد برمیدارم که |:
نه! نخواهم بخشید شمارا ، شما زنان لکاتهرا 
واز شوق این امید که آنهارا نبخشیده ام
دلم شاد میشود 
ایا درآتش میسوزند ؟ 
بس دراین خیال بی امید 
 روزمرا به شب میرسانم
میدانم که ما همه مردگانی بیش نیستیم 
درون کالبد بیجانمان 
دروغین گرد خود میچرخیم 
ومن هنوز در خیال دریا در این امیدم
که ، روزی امواج  چون جامی زرین زجای خویش
برخیزند .
پایان /
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"اسپانیا .
05/11/2016 میلادی /.

جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۹۵

سلام ، ای صبح تاریک

سلام ، ای صبخ تاریک ،
 ای شب پرگناه ، که چشمان گرگها بیدارند 
دیگر خطوط  مرا رها کرده اند 
ومن همچنان مانند یک عدد زائد 
در پهنه کاغذ  روانم 
من عریانم ، عریان ترا ز تو ای صبح روشن
-------
دچار سر گشتگی شده ام ، یکنوع خستگی ، بتارگی  همیشه چیزی را  فراموش میکنم ،  چترم ، دفترچه یادداشتهایم کتابم را وروز گذشته انگشتریم را که هنوز پیدایش نکرده ام ، تنها یک نگین سوار بر یک حلقه بود ،  دچار سر گشتگی وگاهی بیخیالی میشوم ، 
روزی میل داشتم یک زن  باشم ، یک زن کامل ، امروز نمیدانم چیستم ، وکیستم ؟ زمان بیهوده درجنجالهای مصنوعی ودروغها و گفته ها وخنده های مصنوعی میگذرد ومنهم مصنوعی به زندگیم ادامه میدهم  ، نه آرزوی مردی را دارم ونه هوس یک زند گی مشترک را ، خودم هم نمیدانم از زندگی چه میخواهم ، شاید همان گمشده را ، عشق را ،  درسالهای گذاشته گاهی تکاپویی بخرج میدادم وجواب نامه عاشقی را با شعری میفرستادم امروز ازآن هم خسته ام ،  تنها میل دارم ساعات زندگیم را پرکنم ،  گاهی خوب که میاندیشم میبینم  با تجزیه وتحلیل هایی که کرده ام من ( آن مرد را  خود اورا دوست نداشتم ،  بلکه انعکاسی از یک عشق دست نیافتنی بود  که دراو منعکس میدیدم  واین اولین تجربه عشقی من بود وچراکه بخاطرم ماند ه و زخمش سالها بود که التیام یافته بود مرهم برایش پیدا کرده بودم  البته برای درمان آن درد ناشناخته  ممکن بود که داروهای بسیاری دیگررا نیز آزمایش کنم اما حتی گرانترین وبهترین داروها نیز امکان نداشت زخم را مرهم بخشد ،  من هنوز در همان لذت اولین  بوسه بودم بوسه های دیگر برایم معنا ومفهومی نداشتند حالت پدرانه ویا برادرانه داشنت بسختی میتوانسم جواب عشقی را بدهم .  وآن عشق کم کم بزرگ شد وتبدیل به یک عشق پرشکوه به انسانها گردید .انسانهای نا جنس از این همه شیفتگی من سوء استفاده میکردند بخیال آنکه مرا فریب میدهند ،  من به دنبال عشقی بود م که دوام داشته باشد ودراین عالم چنین چیزی امکان ندارد ، عشق میتوانست محافظ خوبی برای من باشد ومرا از هوسهای  آنی باز دارد ، وچنین هم شد ، آن عشق ضامن پاکی روح وجسم من شد،  سر انجام در یک برخورد  ، دریک سرنوشت بخواب خوشی فرو رفتم وگمان بردم روی تختخواب نرمی درآغوش گرمی برای همیشه درامانم مالیاتم را قبلا داده بودم ، وچه اشتباه بزرگی ! بچه ای را درآغوش داشتم که مادر میخواست !!  میل نداشتم  نام عشق لکه دار شود ، تصمیم گرفتم  آن فرزند ناقص را بفرزندی بپذیرم وسوزو گدازم را درنامه هایی پنهانی بنویسم  امروز این نامه ها واین نوشته ها در گوشه وکنار ریخته اند ، دیگر حتی حوصله ندارم آنهارا جمع آوری کنم ، یکبار خود زندگی  ترا رنج میدهد ویکبار تکرار آن که یک رنج مضاعف است ، مردم حوصله ناله وزاری را ندارند  ، باید دلقک خوبی باشی روی صحنه زندگی وآنهارا بخندانی ، خود آنها دررنجند ودرد میکشند .ث

افسوس که نامه جوانی طی شد 
وآن تازه بهار زندگانی دی شد 
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
فریاد ، ندانم  که کی آمد  وکی شد ؟
---
ترا ازجهانی دیگر میشناسم ، ای عشق 
ترا من شیر دادم ودایه وار  درتیره شبها ی
که فردا نداشت 
درآغوش داشتم 
 تو ان هوسی بودی که مرا بجلو راندی
 ومن سایه تو 
تو صبح بهارانی ای عشق ، که تاجی از خنده 
بر لبان مرده ام مینشانی 
تو گهواره شاخساران بهشتی 
که هردم از نسیمت پیچ وتاب میخورم
تو ابری ، تو افتابی ، تو بهاری ، تو اشکی 
تو خورشید درخشانی  ومن بیمار تن تو 
در غروبی که بر پیشانیم گرد اندوه پاشیده است
 ای عشق .
سلام  برتو ای عشق ، درخلوت تنهاییم تنها تویی
ای عشق ، شب سیاه میگذرد وصبح روشن میتابد
وباز بتو درود میگویم ، ای عشق
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"/ اسپانیا .
04/11/2016 میلادی/.



پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵

پیکر پاییزی

من پرده پاببز را کنار زده ام ، 
بر پیکرم ابری نازک از بهار پوشانده  ام
با پنجه های وحشی خود 
در انتظار شاخ تیزت هستم 
---------
گاهی ترا به یک گاو وحشی تشبیه میکنم که شاخهایش را تیزکرده ودرآنسوی میدان  خاک  را با سم هایش به هوا مییپراکند تا موقع حمله شود ومن دراین سوی میدان گاو بازی  نیره به دست با شنل قرمز که سپر بلای من است ایستاده ام ، درانتظار حمله !
 بیدی نیستم که از ااین باد سمی بلرزم  پوستم کلفت شده  وپوششی تازه  بر تتم کشیده ام که شفاف ترا ز آب های جاری رودخانه و خنک تر از سنگهای مرمر دولتسراهاست .
من درانتظار حمله ایستاده ام ، از هر سو ، چرا که حرفم را بی هیچ پروایی میزنم ، به تصویرم درایینه مینگرم شفافتر از همیشه است ، آیینه مجبور است درقاب زندانی باشد اما من نه ! بنا براین از آیینه روی برمیگردانم 
.امروز باید خودم به تنهایی خانه را تمیز کنم ، کار مشگلی است مدتی مینشینم مینویسم بعد مجددا  بر سرکار برمیگردم ، امروز آرزوکردم کاش میتوانستم چهار عدداتومبیل بخرم ، ویک فر ش تازه ، اما من نمیتواتم خودم وقلمم وروحم را بفروشم ، 
از  این خانم دکتر میلانی سخت عصبی هستم ، چرا فروغ را پس از سالها از زیر خاک بیرون کشید واورا عریان ساخت؟ مگر ما از کنار هر مجسمه ای که رد میشویم اورا سوراخ میکنیم تنا ببینیم ملاط آن چه نوعی است ؟ 
من فروغ را روزی در خیابان نادری دیدم ترسان ولرزان به یک گوشه سرپوشیده پاسازی پناه میبرد ، او درانتظار کسی بود دفترچه هایش زیر بغلش بود من خیلی کوچکب.بودم تازه از مدرسه به همراه دوستی بخانه بر میگشتم ، دوستم گفت :
این زن را میبینی ؟ فاسد است ! شعر میگوید !!! باو گفتم مگر هرکس شعر بگوید فاسد است مگر حافظ خیام پروین اعتصامی  فاسدند مگر عبید زاکانی فاسد است ؟ جلو رفتم رنگ فروغ مانند گچ سپید شده بود ، گفت :
بچه ها میتوانید کمی اینجا بایستید چند مرد بسوی من سنگ پرتا ب کرده اند و زخم پاهایش را نشان داد همه زخمی بودند ، کمی صبر کردیم تا مردی از راه رسید وفروغ با او رفت . 
این خاطره درذهنم بود رفتم به دنبال اشعار او تازه کتاب دیوارش به بازار آمده بود ، آنرا خریدم هنوز دارم ورق ورق شده برگهایش از هم جدا شده اند اما من همچنان آنرا مانند یک گنجینه معتبری حفظ کرده ام .
روزی تازه از دبیرستان بر میگشتم زیر روپوش  ارمک نکبت خاکستریم لباسی از ارگانزای سفید وبا ژوپون تور دار پوشیده بودم با جوراب ساقه کوتاه ، ناگهان چند سنگ محکم به ساقه پاهایم وپشتم اصابت کرد ، پاهایم زخمی وخون آلوده شدند ، در برگشت بخانه تازه مورد توبیخ اهالی خانه بودم که چرا با جوراب مشگی کلفت بمدرسه نرفته ام وچرا دکمه های روپوشم باز است؟ فردا دوباره با همان هیبت به دبیرستان رفتم ودوباره سنگهای بسویم پرتاب میشدند پسران تازه بالغ ! اهل محل وهوسباز مجبور شدم روزهای بعد با ارسطو یک پسر بچه که درخانه مان کار میکرد به مدرسه بروم ارسطو پوستی سیاه داشت وکمی چاق از بلوچستان  آمده بود او مانند یک سپر مرا حفاظت میکد پسران گم شدند . اما با بودن ارسطو من دیگر نمیتوانستم عاشق پاکباخته امرا که جلوی درب مدرسه بانتظارم ایستاده بود ببینم ، اشاره کردم که تلفن میکنم .
این فرهنگ ما بوده هست وخواهد بود فروغ شاهکاری بود که توانست زن را ازحیطه ترس وخوف از مرد به میان جامعه بکشد وامروز جهانی شده است حتی " پروفسور پیتر ایوری اشعار اورا با لذت میخواند " حال خانم دکتر برای ارضای خود ورفع بیکاری وشاید هم تطمیع شده این پیکر نازنین را تکه تکه  بمعرض نمایش گذاشته است .  با این فرهنگ پر بار !! ما به هیچ کجا نمیرسیم هزار سال طول دارد ونسلها باید بیایند وبروند تا کمی شعور پیدا کنیم وآن ذهن پرشده از الفاظ کثیف را خالی نموده بجایش شعر بنشانیم ودرقلبهایمان عشق . 
من دیدم چشمان سرخ ترا 
در چین لباسهای تازه ات 
بر پشت لبانت خطی نبود  ، برق خنده ای نبود 
هر چه بود غضب بود ، جنگ بود 
رنگین کمان شادی را گم کرده ای 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
03/11/2016 میلادی /.
اسپانیا .