تاریک زندان بودی از دل چراغ اوردم
سر د زمستان بودی با عشق گرمت کردم
حال امروز چه مانده ؟ ا زآن همه مهربانیها تنها زخمی بر سینه مانده میل ندارم با اشک آنهارا بشویم ، جسم وروحم بیمار است
روز بدی است ، روز غمگین پاییزی ، روز آمدن بچهه ها به میهمانی گنجشکی ورفتن ، داشت تعداد سفرهای آینده اش را میشمرد ، دوازده سفر از شمال اروپا تا چین وژاپن !! ودیگر حرفی ندارم ، باو گفتم به روشنی عمرم شدم دمسازت اما امروز دمساز هوا شدی ، درشتی ها کردی وسپس مهربان شدی ، سفره ام رنگین است اما تنها بر سر آن مینشینم ، هیچگاه نه بمرگ اندیشیدم ونه به پیری وکهنسالی ، لباسهایمراهنوز بسن روزهای سی سالکی میخرم ! نه میل ندارم مانند دیگران عصا -به دست بگیرم وپیری خودمرا به رخ شما بکشم وترحم کسی را برانگیزم .
هنوز غنچه و بوی عشق درسینه ام نشسته در خاطرم هزاران گل وسبزه وسنبل با هر بهار میشکفد ، نه سازگاری با حسادت دنیا ندارم ، این من ، این شما ، همه منید یک تن ، یک گردنبند یک مهره که در برود رشته ا زهم گسیخته ودانه ها فرو میریزند من با جهان امروز کاری ندارم ، با مردمش نیز بیگانه ام ، من ازجهانی دگرم وروحم از جای دگری سیراب میشود ،
شب گذشته بیاد آن پیر گون ماری بودم که چون خونخواری تکه های کهنه جادورا به زیر بالشم میگذاشت ، من چون تهمینه با طلسم خویش آنهارا باطل میکردم ، نه دختر شاهزاد بودم ونه دخت کنیزی ، ونه زتنیده های برده ها نفرتی شدید بمن داشت همسرم را برای خودش میخواست برای خواهر کوچکش میخواست ، با آمدن من نقشه هایش بهم خورد کاسه از دستش افتاد وشکست ، آن مار پیر با پای چوبی ، با نماز خوانان نماز میخواند با عرق خورها ودکا سر میکشید ، اگر پا داشت با رقاصان هم میرقصید ، خانه ام ابری شد ، تاریک شد در پی باران دویدم بی آنکه سیلاب مرا ببرد ، شمارا به دندان گرفتم وشنا کردم از پلهای واژگون وآبهای گل آلود ومارهای سمی گذشتم ، شمارا به ساحل امن بردم ودورتان را بستم ، مار به دنبالم آمد اینبار موفق شد تا اورا ببرد واو رفت . هنگامی بمن رسید که دیگر رمقی دربدن نداشت مانند گاوی که خوب اورا دوشیده وحال با پستانهای چروکیده وآویزان اورا به دور انداختند ، بگیر ، این لاشه بیمار ما ل خودت .
امروز روز غمگینی است ، هوا ابری است آسمان بغض کرده بدون باران ، به دنبال داستان هلن میگشتم درکتابچه ای اورا حفظ کرده بودم اما نمیدانم کجاست ، هلن ، تنها زنی که درتمام عمرم نظیرش را ندیدم ، بیاد م امد چهار داستان به چهار نویسنده در اطراف دنیا فرستادم ، خبری نشد حتی تشکر هم نکردند ، از شاعره ای درآلمان شنیدم که چیزهایی را بنام خوشدان به چاپ رسانده وببازار داده اند ، مهم نیست . باید داستان را پیدا کنم حتما میان انبوه دفترچه ها درون چمدانی ، صندوقی ، کارتنی ، جای دارد . پیدا خواهد شد . هلن . زنی بینظیر .اهل لهستان بود ، زیبا بود ، باریک وبلند بود وهمسرش یک مهندس جوان تازه از دانشگاه بیرون امده . حتما آنرا خودام یافت او راز زندگی منست .ث
ثریا ایرانمنش " لبپرچین" .اسپانیا /شنبه پنجم اکتبر 2016 میلادی .
ثریا ایرانمنش " لبپرچین" .اسپانیا /شنبه پنجم اکتبر 2016 میلادی .