دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۵

سرزمین مردگان

 تمام شب بیدار بودم ، 
واشکی را که برگونه ام جاری بود پاک میکردم ،  وبه آن خورشید بیمار میاندیشیدم که امروز در یک بهشت آرمیده است قبل از آنکه به سن شصت سالگی برسد ، او زیبایی را دوست داشت ، خودش زیبا بلند بالا و مورد لطف بانوان وزنان ! او خورشیدی بود که خیلی زود غروب کرد ،  میل نداشت پیر شود وناتوان واز کار افتاده ومحتاج دیگران  ، حال داشتم به جایگاه او میاندیشیدم ودراین فکر بودم که اگر شهردار سابق ما بر سر کار بود میرفتم وبوسه ای از گونه اش میربودم که این دهکده  را بمانند یک شهر زیبا ی اروپایی ساخت واز همه مهمتر این گورستان وسیع را که مانند بلوکهای ساختمانی پنج طبقه جلوی هر طبقه یک بالکن  لبریز از گلهای رنگارنگ ،  درآن هنگام که دخترک بغض کرده داشت گلها را به زور درون گلدان میکرد وهمسر ش با چسب آن را روی لبه باریک  خوابگاه ان میگذاشت ، من گشتی به دور گورستان زدم ، بهشتی بود مانند خانه های درون کتاب نقاشی  چهار گارد مامور جلوی درب ویک سالن بزرگ برای گذاشتن جنازه ویک چاپل کوچک برای اقامت کشیش ، مهم نیست چه دینی داری همه میتوانند وارد آن سالن بشوند وکشیش برای جنازه دعا بخواند ، درست چهارده سال میشود که ما اورا از آن گورستان متروک ویرانه باینجا منتقل کردیم ( البته تنها استخوانهایش بودند ) درون یک جعبه سربی وسنگی که رویش نام وفامیل اورا حک کرده تاریخ تولد وومرگ ، دراینجا رسم است که نام مادر هم باید ضمیمه  نام خانودگی  به همراه پدر باشد وایکاش من نام فامیل مادرش را نیز روی آن میدادم حک کنند ، دیگر دیر است اما درطی این چهارده سال چقدر انسان از این شهر رفته ، چه جوانانی و چه مردانی ، روی همه قبور مجمسمه مادر مقدس یا پدر مقدس ویا عکس او نشسته بود تنها پدر ما هیچ علامتی نداشت ، اما کسی هم بی احترامی به آن نکرد ، آنرا ویران نساخت زنان ومردانی که کارشان تمیزکردن قبور است هیچگاه اورا کثیف بجای نگذاشتند سنگ او برق میزد هرچند خودما ن آنرا تمیز میکردیم اما معلوم بود که جاهایی را که باد وباران ویران کرده  تعمیر کرده اند ، نه ! هیچکس نپرسید این مرد از کجا آمده واینجا چکار میکند ، در بالای گورستان قسمتی هم به مسلمانان اختصاص دادشده بود که ابدا قابل مقایسه باین قسمت نبود وجایی را برای خاکستر آنهایی که سوزانده میشوند ، سروهای بلند قامت کشیده ، درختان شمشاد وبوی عطر بهار نارنج درختان گل سرخ وزرد ، چمن ها همه سبز ، وزمزمه آب دریک جویبار که از دامنه کوهها سرازیر بود .
برگشتم دست گذاشتم روی سنگ او وگفتم " خوب جایی خوابیده ای " همان بهشتی را که وعده داده بودند نصیب تو شد ومن در جهنم ماندم !
در جهانی دیگر  در کنار نسیم 
در گهواره شادمانی ، زیر فانوس نور ماه 
فارغ از تیغه سرد ؛ خون جگر ما 
دراین تیره شبها که فردایی ندارد
پایان.
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
31/10/2016 میلادی/.

سکوت گورستان

در این فکرم که درآغوش که خواهم مرد ؟  آغوشی نیست ، خواب بودم ، درخواب وبیداری کسی بمن گفت ، مادرجان درآطاق دیگر خوابیده , نترس ! چند شبی است که سایه اورا دراطرافم میبینم ،  او درآغوش فامیلش مرد ، در وطن خودش ، با عزت واحترام ، پستانهای او چشمه نور بودند وهمهرا  روی سینه اش میفشرد  ، غیر از من ! نه من ونه پدرم از خون آنها نبودیم ! 
چه کسی با من است ؟ چگونه ایمن باشم آنهم دراین دنیا ی ویرانه شده .
 همسرم !!!
روزگذشته بدیدارت آمدم ، درگورستان شهر ، غلغله بود ، این سه روزهمه به دیدار عزیزان از دستر فته شان میروند با انبوهی از گلهای تازه ومصنوعی ، هربار گلدانی که جلوی  سنگ مزار تو گذاشته ایم  میشکند ؟ اینبار گلدان جدیدی خریدیم وبا چسپ سیلی کن  آنرا روی آجر جلوی سنگ  چسپاندیم اما مطمئن هستم که با ز باد ویا تکه سنگی  آنرا خواهد برد ویا درهم خواهد کوبید ، جایی که تو خوابیده ای پارک بزرگی است ، اطرافت همه گونه نژادی هست درختان سر بفلک کشیده سرو وشمشا دوخیابانهای تمیز ومردان وزنانی که هر ساعت برای  تمیز کردن قبور مشغولند ، شیر آب بزرگی برای شستن دستها ویا سنگها وسطل زباله ، یک کافه تریا ، ویک فروشگاه بزرگ گل فروشی ، گویی وارد شهری شدیم یکی از  شهرهای والت دیسنی ! دختر بزرگم تنها  به دیدارت  میاید  ، او حسابش را با ما جدا کرده است ، درکودکی خوب اورا تو شتشوی مغز دادی با همه این حرفها روزگذشته باز برایت  دعا خواندم وترا بخشیدم وعجب آتکه ا ز تو نیز طلب بخشش کردم ، نام وفامیلت کم کم از روی سنگ دارد پاک میشود بیست وشش سال عمر کمی نیست ، حتما دختر بزرگت برایت آنرا ترمیم خواهد کرد . او از ما جداست ، ما هیچی چیز از زندگی خصوصی وداخلی او نمیدانیم  ، همسرش دربست اورا دراختیار دارد وباو فهمانده فامیل یعنی من تو وبچه ها بقیه خارج از گود میباشند !
من کمتر باو مراجعه میکنم ویا چیزی را  از او میخواهم ، او چون من نیست ، نه پرهیزکاریهای مرا دارد ونه حساب زندگی را میداند ، عکس ترا درقاب زیبایی در بالاترین نقطعه کتابخانه بهمراه زیباترین گلدان گل گذاشته است اما عکس ما فامیل درگوشه ای آن لابلای کتابها دیده میشود ، اصراری ندارد که جلوی مردم مادررا بپرووراند ویا خواهر وبرادر را همین که هستند کافی است برای مواقع لزوم ، نه من درآغوش هیچکس نخواهم مرد ،  خودم خودمرا پرخوام کرد ، فریادی نخواهم کشید خودمرا با اندوه پاکم تسلیت میدهم ،  پرستاری بودم ، کارم تمام شده باید محل خدمترا ترک کنم ، سالهاست که از محل خدمت بیرون آمده ام ودر خانه خودم زندگی میکنم خانه متعلق بمن نیست صاحبخانه را هیچگاه ندیده ام مردی است اهل ویلز که درهمانجاها هم سرش گرم است من هرماه کرایه را به حساب او میریزم خانه داشتن اینجا کار درستی نیست صاحب اول وآخرش خود تویی بی آنکه قیمت آن بالا برود ، بچه ها همه خانهایشان روی دستشان مانده کسی نیست آنهارا بخرد با همه مخارجی که درآن انجام داده اند.
تمام شب نخوابیدم  دلم آشوب است نفسم تنگ است ، کم کم باد صبح از بسترم گذر خواهد کرد  وکم کم کوه نشان آفتابرا عیان میکند  پلکهایم خسته اند ، خواب گریخته ، واز خو د میپرسم ، چرا؟ کجارا غلط رفتم ؟  پوپکی از راه دور آمد وبر بالای شانه ام نشست  دردلم آبی تازه روان شد ، پوپک نبود مرغ ماهیخوار بود ،  حال من ودل روبروی هم ایستاده ایم ، من وآن دختر غریبه روبرویهم ایستاده ایم ، او تنها باخواهرش یگانه  است آنهم شک دارم ، چهارده سال است  که همسرس با پسرمن قهر است به چه علتی ؟ نمیدانم  ! همسرش ! بهتر است بگوییم میخی زیادترا ز... روابط خانوادگی ما با پدر ومادر ش قطع شد دیگر غریبه شدیم ، آنها پیر شده اند وباز نشسته وتنها دریک خائه بزرگ بدون هیچ دوست ویا آشنایی ، میترسند خرج کنند پولشان کم میشود !!  دخترم نیز به انسو مایل است ، تا اینسو ، توقعی ندارم ، میراث هنگفتی ندارم برایشان بگذارم ، هرچه هست درهمین خانه است وآنهرا که از پدرش باقیمانده بود بخودش دادم دیگر چیزی پیش من نیست ، 
مادر ! آیا داری بمن میگویی که توهم همین سرنوشت را  داشتی ؟ بدون من وما بودی ؟ اما تو خواهران بردارانت بچه های آنها را دراطرافت داشتی  که ترا مانند گل جا بجا کردند ، میان فامیلت بودی > هنوز چیزکی از آن ( ده ) برایت مانده بود هنوز میتوانستی اجاره بعضی چیزهارا بگیری وخرج کنی ، مجبور نبودی درانتظار ماهیانه دولت باشی ، خوب امشب وفرداشب .
شب اموات است وروز سه شنبه اول ماه نوامبر روز اموات است ! باید برایتان شمع روشن کنم وچند دسته گل بگیرم وبه دریا بروم برای آنهاییکه خاکسترشان درون شکم ماهیان است ویا درقعر دریا . دلم گرفته ، خیلی هم گرفته ، بکسی مربوط نیست ، زندگی است که خودم انتخاب کردم به هنگام غرق شدن درآبهای دشوار زندگی وسراشیب ، اول بچه هارا انتخاب کردم ، مادررا رها کردم سر زمینمرا رها کردم وخودمرا و  وترا نیز .
 پایان نوشتار وترجمان عشق ودوستی و مهربانی .ثریا .
نیمه شب دوشنبه 31/10/2016 میلادی / ساعت 4/33 دقیقه صبح !

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

راز نهفته

گر بیاید زمانم بسر 
گر کسی جوید زمن خبر
نرگسی در آبدان 
خیره در عکس خود 
آن ، منم ! ..........سیمین بهبهانی 

شب گذشته  ناگهان برخاستم وتابلتم را به دست گرفتم چیزی نوشتم وآنرا بجای خود گذاشتم بی آنکه دوباره آنرا بخوانم ، میدانستم رازم را بر پهنه دشت  رها کرده ام ، اینهمه سال بخودم دروغ گفتم ، حال که بر میگردم به گذشته میبینم اینمن  بودم که با خود خواهیها ولوس بازیها و افاده های طبق طبق !! اورا بسوی دیگری فرستادم به دامن بقیه خوانندگان وعشاقش ، آن شبی که به منزل ما آمد وگریست  ، پسر من چهار ساله بود ، دیگر دیر بود ، هم برای او وهم برای من او سخت معتاد شده بود ویک انسان معتاد برای به دست آوردن مواد دست به هرجنایتی میزند وسر در مقابل هر بیسرو پایی خم میکند ، کما اینکه او خم شد ! 
سالها بود که خم شده بود ، اما با شیرین زبانی و لطف وخوشی توانسته بود کوهی را به مویی کشد  با تعارف کردنها وافسانه ها    همه را مسحور میکرد ، دیگر کلمات راست برای او معنا ومفهموی نداشت . بلی دیربود . خاکستر روی آتش را پوشاند وسعی کردم که شعله نکشد وخاکستر شود ، هنوز گرمای آن دروجودم هست .
شب گذشته باخود میاندیشیدم که بخیال خود، کارهایمرا خوب انجام داده ام  ، بچه هارا خوب تربیت کرده ام ، به آنها آداب وروسوم غذا خوردن راه رفتن ، نشستن وحرف زدن وامکان تحصیلات درهمه مقطع را به آنها دادم وبخیال خود داشتم برای آینده نسلی پاک وخالی از هر تزلزلی میساختم ، نمیدانستم که نسل آیند تبدیل به ( نسل دایناسورهنا ولمپن ها وبقول آن نویسنده اهل شیلی پوپولیسم ) ها خواهدشد واینهمه زحمات من بیهوده بود ، آنها هنوز هم همان راه وروش را دارند حتی یک آلوی ناقابل را بدون اجازه کسی دست نمیزنند ، با ادب ، انساندوست  ، مهربان وبا همه با احترام سخن میگویند ، به آنها گفتم زندگی را خودتان انتخاب کنید ، همسرتانرا خودتان انتخاب کنید ورشته تحصیلی را خودتان انتخاب کنید و.... دین خودرا نیز خود انتخاب کنید اما ... ایمان بخودرا ازدست ندهید . 
خوب همان شد ، حال بصورت یک میهمان بخانه هایشان میروم ساعتی مینشینم یا غذایی میخورم بر میگردم ویا آنها بصورت میهمان بخانه من میایند ساعتی مینشیند ومیروند ، گاهی از تجربه هایم میپرسند من هیچگاه از گذشته هایم با آنها حرف نزدم تنها میدانستند که در دوران دبیرستان جوانیرا بشدت دوست میداشتم وتا مرز خودکشی هم رفتم ، همین نه از آنچه که درخانه پدرشان بر سرم آمد وونه از آنچه من درخانه مادر کشیدم برایشان هیچ افسانه ای نگفتم اما آنها همهرا از لابلای گفته های ما ظبط کردند اما نگذاشتند ک ملکه ذهنشان شود . 
خوب با این حساب دیگر کار مهمی دراین دنیا ندارم ، قبل از آنکه گوشهایم کر شوند وپاهایم چلاق شوند وزبانم لال شود وشعورم را ازدست بدهم بهتر است خیلی صمیمانه وآرام با پاهای خودم به دنیایی که باید بروم ، میل ندارم شبها زیر خودمرا خراب کنم ، میل ندارم بجایی برسم که در روی صندلی چرخدار درگوشه ای مانند یک کلم بیفتم ، میل ندارم دل و شکم وسینه وروده هایمرا به دست جراحان ناقص العقل بدهم وبشوم خرگوش آزمایشگاهی ، نه میل ندارم ، هنوز عشق درسینه م شعله میکشد وهنوز میتوانم عاشق باشم وعشق بورزم اما انرا دیگر درون کیسه چرمی میگذارم به امانت ، دراین سن وسال باید عشق را خرید ، بابت هر کلمه باج داد ، ومن بکسی باج نمیدهم تا برایم نغمه بخواند . ث

تاریک زندان بودی 
از دل چراغ آوردم 
سرد زمستان بودی
با عشق گرمت کردم 

دیدم ز بی مهریها 
بر سینه زخمی داری
با اشک شستم خونش 
با بوسه مرهم کردم 

گفتی که میهمانم کن 
گفتم بچشم بنشین 
فرش را از نگاهی عاشق 
در مقدمت گستردم 

راندی مرا ازخاطر 
وانگه پشیمان گشتی 
گفتم که درخوابت نیز 
حاشا که من برگردم .......

وبرنگشتم ماندم  ، پشیمان هم نیستم ، دیگر کسی نبودم که بتوانم ترا مانند طفلی ناز پرورده درآغوش بکشم ، نه ، دیگر دیر بود .
پایان / ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " 
30 اکتبر 2016 میلادی وشب ارواح واموات ( هالویین )!

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

نوازنده ،

امشب يادت كردم ، بهرام مشيرى برايت مرثيه سرود ! بهر روى سالها در آنسوى قاره هم همسرى داشتى هم دوستانى ، 
سالها گذشت ، دورا دور  از تو ميشنيدم 
 آنچنان غرق شهرت ولذت شده بودى كه حتى  مادر را فراموش كردى وهنگاميكه او فوت كرد بالاى  سرش نبودى ، تا آخر عمر اين غم به دلت نشسته بود .همسر اولرا طلاق گفتى وبه وطن بر گشتى بدون زن وبدون شراب . 
آخرين بارى كه به اسپانيا آمدى بتو گفتم : همسر تو ، فرزند تو ، همه كس تو اين ساز است ،بهتر است يك دختر دهاتى را پيداكنى تا اواخر عمر مواظبت باشد  ، در جوابم گفتى : دهاتيها بدترا ز دختران شهرى ميباشند ،
خانواده ودوستان تو ما را از هم جدا كردند ، پدر من فوت كرده بود ،نا پدرى مردى مقتد ربود و من ثروتى نداشتم ، 
من به دنبال زندگى خانوادگى رفتم ، بى آنكه لحظه اى از ياد تو غافل باشم ، ومادر كه سر گشتگى واشگبارى  مرا ميديد  
 ترا مسؤول ميدانست وبباد  نفرين وفحش ميكشيد ، باتو بزرگ. شدم ، گلويم ولوزه هايم را تو به دست بهترين دكترها دادى معده ام درد ميكرد وزخم مري  داشتم مانند يك پدر مهربان از من مواظبت  ميكردى و هرشب شام بيرون ميرفتيم من شيشه شيرم را نيز با خود  مياوردم ،!!! چون هرشب طبق دستورپزشك ميبايست يك شيشه شير بنوشم .
تو رفتى ومن روزها وهفته ها ماهها كوچه هاى آشنارا ميگشتم بخانه تان سر ميزدم تو نبود ي درسفر بودى بهنگام 
برگشت برايم سوغاتى مياوردى ، هنوز آن كيف مخمل مليله  دوزى كار دست اصفهان را دارم ، در كنار آلبوم عكسهايت وعكسهاى خودم هر دو جوان  بوديم ، بى خيال در كافه نادرى توت فرنگى با خامه ميخورديم به سينما ميرفتيم ، واولين بوسه اى  كه از من كرفتى من شوكه شدم وگريستم ، وآخرين بار در سفر اسپانيا بمن گفتى كه زنى در انتظارت هست تا همسر تو شود وافتخار ى كسب كند ، بتوگفتم  حتما اين كاررا بكن ،نوه ام در بغلم خواب بود سر ميز شام بوديم بتو گفتم :
آنروزهاى جوانى اگر يك پيشگو بما ميگفت شما هيچگاه بهم نخواهيد رسيد اما چهل سال بعد سر يك ميز با نوه ها وبچه هاى اين دختر خانم درجنوب اسپاني  شام خواهيد خورد  ، باورت ميشد ؟ تولدم روى يك كارت با دو گل رز نوشتى تقديم باعشق ، ديگ عشقى نبود ، هرچه بود خاطره بود كه رويش را غبار سالها وأيام پوشانده بود، 
امشب سخت بيادت افتادم ، ترا بخشيدم ،اى يگانه يار ،آخرين نگاهت را در آخرين مصاحبه شناختم ، وامشب گريستم براى آن روزهاى بيگناهى ، بدرود عشق من ، بدرود ، آسوده بخواب ، روزى از من خواستى كه بايك ديگر بميريم ،كسى چه ميداند شايد به دنبالت آمدم وسر انجام در آن دنيا ديگر بين ما نه كسى هست ونه ديوارى ، پايان ،ثريا ايران منش ، " لب پرچين" اسپانيا .
بيست نهم اكتبر دوهزارو شانزده ميلادى  /

گوهر تابناک

نه حسرت لب ساقی کشم  ، نه منت جام 
بحیرت از دل بی آرزوی خویشتنم 
بخواب  از آن نرود چشم خسته ام تاصبح 
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم 
به تابناکی  من ، گوهری نبود  ،" رهی "
گهر شناسم  .و  درجستجوی خویشتنم  

به راستی هم گوهری  بودی بی نظیر وتابناک بر صفحه روزگار ادب ایران وهمچو تو دیگر انسانی پدید نیامد واگر مولانا زنده بود وچراغ به دست از دیو ودد ملول ترا میافت که انسان بودی  به معنای واقعی یک انسان  .

چه خوب که رفتی وباقی روزگاررا ندیدی ، همچنان فرشته ای چندی بالهایت را بر سر ما پهن کردی وسپس بیخبر پرواز کردی نمیدانم آیا دزدان دست به باقیمانده اشعار تو نیز برده اند ؟ ویا " گلی" آنهارا پنهان داشته است .

 با بالای بلند ، شانه های صاف  لباسی که همیشه مرتب بود وکراواتهای الوان به همراه  "پوشت" آن که گاهی با چشمان آبی تو هم آهنگی داشتند ، مانند همان سرو سهی که دراشعارت بارها به آن اشاره نموده ای ، آرام راه میرفتی ، ادب وسلامت روح تو زبان زد دشمن ودوست بود ، هیچگاه ندیدم کسی از تو بد بگوید ، هنگامیکه به محفلی درخوروشایسته خود پای میگذاشتی رایحه ادوکلن تو تا دورترین نقاط میرفت وهمه میدانستند که تو آمده ای ، پری رخان با غمزها ولباسهای ابریشمی چشمان خمار اطراف ترامیگرفتند ، اما تو نگاهت بسوی دیگری بود  ( نیامده )  بیقرار بودی واو میامد  با دنیایی ناز واشرافیت کامل ودرست روبروی تو مینشت پاهای خوش ترکیبش را رویهم میانداخت وباب سخنرا باز میکرد ، دلش جای دگری بود وسرش را درخورجین کا /گ ب/ فرو برده بود ، با آنکه شاهزاده بود ، میدانست که همه توش وتاب وتب وتوان تو برای اوست ! اهه ، یک شاعر عاشق ، برایم قابل تحمل نیست ، او برای دختران هیجد نوزده ساله وزنان خانه دارخوب است ، نه برای من ،ا نبوه گیسوان بلند سیاهش  را که اکثرا با توری مشکی بهم میبافت برای تو کعبه آمال بود ، دورا دور گیلاست را به دست میگرفتی و وباو مینگریستی با آنکه میدانستی درچه چاهی پای گذاشته ، تنها تو نبودی که اورا میخواستی ، مردان دیگری هم شیفته او ودنبا ل او روان بودند وهریک درانتظار گوشه چشمی ، زیبا بود به راستی هم زیبا بود ، اشزاف زاده بود !! همه اورا میشناختند او بلند میشد وبه تندی میگفت جلسه دارم باید بروم ، جلسه او با چند پیرزن جاسوس وخبرچین وچند عضو حزب وسپس خودرادرآغوش آن یکی میانداخت تا اورا به سرزمین  فرشتگان ببرد .
تو دربستر بیماری برایش پیام دادی ، اما او نیامد وتو تنها در تختخواب خود آرام چشمانترا به روی دنیا بستی بی هیچ سر وصدایی تنها ( گلی) برادر زاده ات پایین تختخواب تو میگریست . تا آخرین لحظه چشم انتظار او بودی.

ندانم کان مه  نامهربان  ، یادم کند یانه ؟
فریب انگیز من ، با وعده ای شادم کند یانه ؟
صبا از من  پیامی ده  ، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل درچمن باقیست  آزادم کند یانه ؟
"رهی" از ناله ام خون میچکد  ، اما نمیدانم 
که آن بیداد گر ، گوشی بفریادم کند یانه؟

نه! او اصلا ندانست ونفهمید که تو چگونه از دنیا رفتی ، او از آن سرزمین رفته بود بسوی معبد آمال وآرزوهایش که برباد شد.

تقدیم به روان پاک شادروان محمد حسین معیری " رهی معیری" .گوهری تابناک که دیگر نظیرش را هیچگاه  درهیچ جا ندیدم .ثریا /
نوشته شده " " لب پرچین" / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
شنبه 29/10/2016 میلادی 





قابل توجه!

دزدی  با چراغ !

 باطلاع دوستان وعلاقمندا ن این صفحه ناقابل " لب پرچین" میرساندکه :
این صفحه مدت چهارده سال است که دراختیار اینجانبه ( ثریا ایرانمنش /حریری) میباشد وهرگونه برداشت ویا نسخه برداری ویا شرکت درآن جرم محسوب میشود . اخیرا متوجه شدم که درکنار نام ناچیز این حقیر چند حروف هم اضافه شده یعینی که [ شرکت سهامی ریق با مسئولیت نامحدود] بهر روی برای اطلاع خوانندگان  وعزیزانی که لطف مینمایند واین صفحه را ورق میزنند ویا گاهی با لطفشان مرا مورد مهر ومحبت قرار میدهند  این اطلاع داده میشود ، البته درایران عزیز ما این نسخه برداریها وکپی برداریها وچاپ کتابهای بیصاحب ویا صاحب دار یک چیز عادی وپیش پا افتاده وتجاوز بحریم شخصی هر کسی  آزاد است اما من دراروپای پر مسئولیت زندگی میکنم واین صفحه در اسناد  » نوشتا رها واشعار وداستانویسی «به ثبت رسیده است .   وپشتوانه آن یک شرکت تجارتی در آنسوی قاره میباشد . 
با تقدیم بهترین  وصمیمانه ترین آرزوها 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا / 
بتاریخ 29/.10/ 2016 میلادی برابر با 8شتم آبانماه 1395 خورشیدی .
با سپاس فراوان .