سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۵

چهارم آبان

شاها ، تولدت مبارک 

هنوز دارند برایت نوحه میخوانند ومینالند با همه رنج وبلایی که برسرشان آمد ، هنوز درانتظار فرصتند تا بر خاک تو مشت بکوبند .
اما شگفتا  که همه خیابانها وکوچه ها وشهرها بوی ترا گرفته اند وهمه درختان در مقال تو سر فرود آورده اند .
شهر ما در بیقواره گی و کوچه های دراز وساختمانهای سر بفلک کشیده ، همه کوچه ها خم درخم وپیچ درپیچ گم شده است   از زیر سایه روشن های  درختان  کنار جویبارها که ما درس میخواندیم صداهای ، نواهایی ترا میخوانند ،  آن آفتاب سوزان ودرخشان کم کم از شرم روی خودرا پوشانده است ، وعده ای بی سامان  ، گمشده  دریک غروب خزانی  درکنار غبار سرب درنجوای  آرام ترا میخوانند .
کاج های عظیم وغول آسا کم کم فرود افتادند وبجایشان مناره سبز شد !  آن درختان  اقاقیا وآن  سروهای بزرگ که چتر خودرا زیر باران باز میکردندومارا پناه میداند ، همه با خاک یکسان شد ه وبجایش مناره سبزشد ! من امروز به در آخر رسیده ام اما از تو جدا نشدم وتا روزیکه بمیرم تو وپرچم سه رنگ شیر وخورشید همراه وهمگام منست .
امروز همه درها به رویمان بسته است اما میدانم وبخوبی هم میدانم سر انجام دری هست که روزی به روی فرزندان ما باز شود  وکلید طلای شهررا درکف آنها بگذارد 
من برنگشتم ، هنوز پشت همان درب بسته ایستاده ام بی انکه مشتی یا تلنگری بر درب آنها بکوبم ، سرنوشتمرا خودم انتخاب کردم. من قبل از تو رفتم وتنها آرزویم دیدار آرمگاه توست تا قلبمرا رابرایت هدیه بیاورم .

تقدیرستمگر است وستمگران را بیشتر دوست دارد ، تو مهربان بودی ، تقدیر بر ضعفا وبیدست وپایان   رحم نخواهد کرد ، امروز غولان بی شاخ ودم زاده عرب ومغول وترک وافغا ن ودهاتیان تازه سر از تخم بیرون اورده ، به بچه های نورسی که باید آینده سر زمینشانرا بسازند نجاور میکنند واگر اعتراضی بکنند جایشان گوشه زندانهای متروک ویا طناب داراست ، هتل زیبای اوین با همان نام شد زندان ، حرامزاده هایی از گوشه وکنار شهر واز زیر زمین بیرون ریختند بی آنکه ابدا شباهتی با انسانهای گذشته داشته باشند ، امروز فرزندان آن سرزمین همه ناقص الخلقه اند از نظر فکری ورشد عقلی ، هیچ مربی وآموزگاری نیست تا به آنها علم بیاموزد ، علم درنظر  آنها همان کلمات نا مانوس زبان بیگانه وهمان افسانه ای بی سر وته میباشد . که درتمام چهار کتب آسمانی یکی است وکپیه برداری شده است . 
این پیام منست برای تو ومیدانم که آنرا با گوشی نامریی خواهی شنید ، فرشتگان آسمان عشق ومهربانی برایت پیام مرا خواهند آورد با بوسه هایی که بر دستان پرمهر اما بی نمک تو میزنم .
ملت تو ملتی قدر ناشناس ونمک نشناس وخیانتکار بودهنوز هم مانند جانوران درگوشه وکنار زیست میکنند وخاک آن پیر مردرا توتیا کرده برچشمانشان میمالند تا مبادا کوریشان ادامه دار شود .  چکنند ؟ قهرمانی ندارند ، با تو هم لج کرده بودند ،میبایست  دشمن نامریی همیشه دربرابرشان باشد وآنها قهرمانانه با آن دشمن خیالی مبارزه کنند !!! خودرا فروخته وسپس سرگشته وپشیمان برگشتند وگفتند :
ما فریب خوردیم درشهر خبری نیست ! 
من شاعر نیستم ، نویسنده هم نیستم ، آنچه را که دراین سالهای آوارگی ، درون این جعبه گذاشته ام نقش درونی خودم بوده است وتو میدانی که چه صافی وبی ریا وپاکم . تولدت مبارک پدر ایران.شاهنشاه ایران . اعلیحضرت محمد رضا شاه پهلوی .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
چهارم ابانماه 1395 شمسی برابر با 25 اکتبر 2016 میلادی/.
اسپانیا .

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

فانوس سیاه

دلم گرفته ، دلم سخت گرفته ، هوا ابری ، تاریک ، یک گفتگوی تلفنی  داشتم که تمام روزم را ویران ساخت ،بغض گلویم را میفشارد ، چرا نتوانستم با باد وطوفان همراهی کنم ، چرا دوست نداشتم مانند دیگران باین وآن بچسبم؟ چرا خودرا ازهمه  جدا ساختم ؟ کی بودم؟ از کجا آمده بودم ؟  فانوس  سیاه صبح ، در زیر این طاق ابری وتاریک  چگونه میتواند روزهای مرا شگفته سازد ؟ 
مانند یک مرغ نیمه جان نفس میکشم ، برای کی وبرای چی ؟ برای این دنیا ، اوف حال تهوع گرفته ام . دلم پر است ، دیده ام از اشک خالی ، آقایی درباره ( پنی ساردینا مخلوط با کرم) نوشته بود  ، یادم آمد درانگلستان خانواده ای  از اهالی ساردنیا یک جعبه چوبی محتوی پنیر برای من هدیه آودردند وکلی داد سخن که این پنیر جزء بهترین وگرانترین پنیرهای دنیاست وبا کامپاری میخورند وبرای کریسمس سر سفزه بسیار عالی است  به همراه گوشت نمک سود خوک !! ، تشکر کردم پنیر را درون گنجه آشپزخانه گذاشتم ، نیمه شب دیدیم سر وصداهای از آشپزخانه برمیخیزد خودمرا به گنجه محتوی پنیر رساندم دیدم درون آن صدا وگویی هزاران جانور درونش ورجه ورجه میکنند تک وتوک ، جعبه ر ا درون دستشویی گذاشتم با کار همه مارک ونوار چسب وغیره را باز کردم ....وای روزگارتان برکام باد ، هزاران کرم از در ودیوار جعبه بالا میرفت ودرون پنیر نیز مملواز کرم بود فورا آنرا درون یک روزنامه پیچیدم ورفتم دو خیابان آنطرفتر آنرا دورن سطل زباله انداختم  بوی گند پنیر مانده وکپک همه خانه را گرفده بود .
فردای  ان روز به آن دوستان زنگ زدم تا ماجرارا بگویم واعتراض کنم که چرا پنیر کرمو برای من آورده اید ، آنها در جوابم گفتند این خاصیت  اصلی این پنیراست که از دروئش کرم بیرون میزند مانند سیب ! خیلی هم طرفدار دارد  وگران قیمت است اگر آنرا دوست نداری ما دوباره آنرا پس میبریم ، گفتم : 
نه خیلی هم دوست دارم بوی خوبی میداد ، ودردلم گفتم بیخود نیست که میگویند همه راهها به رم ختم میشود هنوز جنگ وقحطی فرا نرسیده که پروتیین برایمان آماده کرده اند !! وتازه فهمیدم پنیر آبی یا " بلو چیز" را که من آنهمه دوست دارم با سیم وبرق آبی میکنند نه اینکه خود کپک بزند !!!
امروز هوس پوره سیب زمینی کردم ، چهار عدد سیب زمینی بزرگ را دورن کمی آب درقابلمه روی اجاق گذاشتم ، گامیکه رفتم دیدم قابلمه لبریز از آب شده وچند تکه سیب زمین له شده درته قابلمه میچرخد ، حال مانده ام با اینهم آب سیب زمینی چکار باید بکنم؟ اگر رستوران دار بودم فورا آنرا باخامه مخلوط میکردم مانند سوپ مخصوص بخورد مشتریان میدادم !!!  تازه بازی را یاد گرفته ام ....اما کمی دیر است . 
عشق را بگذار لای پنبه وبگذار درون الکل تا بماند فکر نان کن که خربزه آب است . 
دلم گرفته  واز خود میرسم چه شد که آن شعله سوزان درمسیر باد خاموش شد ؟ دیگر نفسی نیست ، گرمایی وجودی نیست همه دچا ر یک بیهودگی ودیپرشن شده اند ، دنیا کثیف بوده شاید بدترازاینها بوده  همان دوران برد ه داری وتجارت برده اما ما نه میدیم ونه میشنیدم ما مجله های مدرا ورق میزدیم ولبداسهایمانرا بمد روز میدوختیم وبهم پز میدادیم ، پاتریس لومبارا را که کشتند وبجایش موسی چومبه را گذاشتند ، ازخود میپرسیدیم بما چه مربوط است ، درویتنام  جنگ بود ویتگنگها را  آتش میزدند بازهم میگفتیم بما چه مربوط است !!  برویم ایتالیا برای تعطیلات وبرویم فرانسه برای خرید وبرویم لندن برای تماشای موزه ها وکاخ آن پیر مومیایی ، حال دنیا مانند یک پالتوی کهنه چهل تکه پشت رو شده وهمه کثافت آن بیرون ریخته برده داری با سیستم نوین بر قرار است وغذای ما ؟ کرمهای درون پنیر ویا قارچهای سمی است . نه بیشتر  دلم سخت گرقته ایکاش میشد کاری بکنم .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه /

ایران عزیز ما

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

در اخبار میخواندم که به غیر از همسر جناب قالیباف شهردا رکه زمینهایی را به ثمن بخش شهرداری تهران باو فروخته پای جناب اجل پروفسور معروف آقای سمعیی هم بمیان  آمده است !!
نباید زیاد تعجب  کرد ، این کار همه ما ایرانیان است  شهردارا سابق هم زمینها را بنام همسر وپسرانشان میفروختند سپس با سکته ناقص وحلوقم سرطان گرفته از دنیا رفتند ! البته منظور معاون آخرین شهردار تهران میباشد بیچاره مرحوم نیک پی اعدام شد ! جناب پروفسور سمیعی در ایران بسیار حرمت دارند ونور چشم ( آقا) میباشند چرا که آن یکی دسترا برایشان ساختند ووصل کردند وانگشتری هم بر آن نهادند که ما خیال کنیم دست واقعی است وهرسال هم برای جا آنداختن وروغنکاری به ام القراء تشریف فرما میشوند ودوست جناب استاد استادان که چندی پیش ریق رحمترا سر کشید بودند وکسی هم ندانست که درکجا مدفون شد تا قبر اورا خراب نکنند البته ایشان ( خودی بودند) از همان بدو ورد گفتند ونوشتند ما نوکریم در زمان قبل هم نوکر بودند بعد چاکر شدند وسرانجام  ارباب چه بسا زمینهای من بدبخت راهم به رایگان به جناب پروفسور داده اند وگفته اند" بگیر بخور که بی صاحب ومفت است " .
البته من چشم داشتی نه به آن زمینها ونه آن ویلاها ونه آن اثاثیه داشتم چیزی را که باد بیاورد باد هم باخود میبرد ، قمار بر سر زن ، قمار برسر ملک ، قمار برسر زمین ، وگرفتن باج انسانرا ثروتمند میکند ، من بازی را بلد نبودم همه عمرم  ازپشت میز قمار بازنده برخاستم چون دستم عریان بود دستمرا پنهان نمیکردم واگر احیانا دست خوبی داشتم رنگ رخسارم وطپش قلبم مرا لو میداد ورقبا میزدند ومیبردند .
روز گذشته در خانه پسرم میهمان بودم برای اولین بار آشپزخانه اورا دیدم خوب ، خلایق هرچه لایق چیزی کم وکسر نداشت دوازده هزار یورو تمام شده بود ! سپس به سر زمینشان مرا برد زمینی دریک محوطه محدود واز پیش ساخته شده دربالای تپه ! وقراراست ساخته شود . مدتی با سگ کوچولویشان  بازی کردم با بچه ها بازی کردم باران شدیدی شروع شد ومن بخانه برگشتم  نگاهی به آشپزخانه ام انداختم ....وگقتم باز هم خلایق هرچه لایق .نه! حسادت نکردم ، منهم درزمان خودم هنگامیکه خانه ساختم شرکت" اسپید "یک آشپزخانه کامل با مبل وصندلی را کادو بما داد ! جناب مهندس کامکار صاحب آن بود که روانش شاد، زر دوز شاه (  ناصرعرب ) برای خانه یک لوستر کریستال چهل شاخه آورد ! ویگ سرویس ظرف دوازه نفره روزنتال !  خانه یکهزار متری ، با چهارصد متر زیر بنا ، شش اطاق خواب ، استخر ، باغچه های لبریز از گل رزوچمن سبز وزیر زمینی که پاتطوق قمار بازان وتریاکیها ولوطیها ومطربان شد ومن عطای آنرا به لقایش بخشیدم وبه یک خانه تاریک اجاره ای به لندن رفتم .هنوز خبری از شورشر انقلاب شکوهمند نبود وهنوز مردم در آرامش کامل بسر یبردند اما من وبچه هایم درآن اطاق سر د وتاریک لندن تنها میلرزیدیم وخانه چپاوول شد به دست فامیل گرسنه از شهر ستان گریخته . 
حال امروز صبح سری به بالکن زدم تا ببینم بازان چه ویرانی ببار آورده است ! تعجب کردم حتی یک لکه آب هم دربالکن نبود وحوله های من همچنان خشک روی بند لباس نشسته بودند . خوب نام این را چه بگذارم ؟ ونام آن یکیرا چه بگذارم البته پسر بدبخت من کمرش خرد شده شبانه روز کار میکند وهفته ها درسفر ونطاقی ودرس و کنفرانس است پشت میزننشته تا برایش تحفه بیاورند واز مزایای قانونی استفاده کنند ، بچه هایم مانند خود من همه کارمندی زندگی میکنیم واگر چیزی داریم ار بابت همان نان حلال است .برایمان کفایت میکند ، نه حسرت اتومبیل آخرین مدل دارم ونه حسرت خانه وفرشهای گرانبها همه را بجا گذاشتم وحال تماشاچی آنهایی هستم که جا پای ما گذاشته اند وخودم ؟ مینشینم وبرای یک افسانه شعر میسرایم . چونکه دیگر کسی نمانده است همه رفته اند ، همه آنهاییکه میشناختم دوستان ، رفقا ، آشنایان یا پیر واز کارافتاه شده اند ویا رفته اند ویا دیگر حوصله ندارند .ومن همچنان این دکمه هارا زیر انگشانم میفشارم تا قدرتشان تمام شود وکنار آن یکی بنشیند. پایان /
 ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ صبح روز دوشنبه 24 اکتبر 2016 میلادی زنجیره ای!!!!!.

ادامه داستان / بیماری

مقدمه :
از صدای رعدوبرق وریزش باران بیدار شدم ، نگران مبل وصندلیهای بالکن بودم ، هرچند روی آنهارا پوشانده وچادرهارا کشیده ام اما از لابلای وگوشه ها چادر ها باز آب یا اگر بادی بوزد خاک  به درون میریزد ، مهم نیست فردا به آن فکر میکنم الان ساعت  1/58 دقیقه صبح است ، صدای رعد وبرق  که نه باران بلکه سیلاب از آسمان روان است . خواب رفته  پس بهتر است بخانه آن دو جوان بروم وباقی سرگذشت را بنویسم .ث
-----------
شبی مایکل  لرزان وتبدار بخانه آمد ، گفت گمان دارم که سرما خورده ام  وتب کردم  درجوابش گفتم :بسکه دراین هوای سرد خودترا میشویی ومرتب زیر دوش آبی  ، بشدت لاغر شده بود  ، دکتری را خبر کردم تا بر بالای سراو بیاید میلرزید دندانهایش رویهم میخورد ،  دکتر آمد واورا معاینه کرد سپس به بیمارستان خبر داد تا آمبولانسی برای بردن او بیاید .چی شده دکتر ؟ چه خبر است ؟ 
- تو نمیدانستی که او بیمار است وچه بیماری گریبان اورا گرفته ؟ 
-نه  ! میدانستم که قبلا مسلول بوده اما حال .....
نگاه دکتر ترحم آمیز بود  وگفت :
آرام باش  دخترم ، بیماری سل او مدتهاست که تمام شده  اما خونش آلوده است ، خون او سمی وآلوده است بهر روی ما منتظر چنین روزی بودیم  وامیدوارم  که ترا آلوده نکرده باشد ، نگاهی به تختخوابهای جداگانه انداخت وسپس ادامه داد که :
هر چه زودتر تو هم به مطب بیا تا یک آزمایش از تو بعمل بیاوریم ،خیالت راحت باشد تنها یک آزامایش است ......

ودکتر خبر نداشت که من جنینی درشکم دارم . هنوز به مایکل هم نگفته بودم .
برای همین بود که مرتب خودرا میشد میخواست آلودگی را از جسم وروحش پاک کند ، برای همین بود که آنهمه وسواس داشت وهر روزوهرساعت خانه را تمیز میکرد ، او همه چیز را آلوده وکثیف میدید ، چرا که خون خودش آلوده به ناپاکیها بود .
پس هردوی ما آلوده به سم شده ایم !.هم من وهم آن موجودی که هننوز به دنیا نیامده است ، موجودی که نمیدانستم اورا دوست خواهم داشت یانه ، موجودی که نمیدانستم نر است یا مادینه ، ونا خواسته درآنجا داشت به زندگی گیاهی خودش ادامه میدا دتا موقع رسیدن وافتادن از درخت ،  نه! او نخواهد رسید همچنان کال اورا از ریشه بیرون میکشم  ،هرچه هست باید نابود شود ، هردوی ما باید نابود شویم ، بزودی اورا به دست جلاد میسپارم وخودمرا ....
 دیگر نمیتوانم فریاد بکشم " یا حضرت مسیح  باید از چگوارا طلب کمک  بکنم !!  مگر نه اینکه او مسیح تازه است ؟! سرم را میان دستهایم گذاشتم ، نه گریه نمیکردم خیلی کم اتفاق میافتاد که گریه بکنم ،بیاد پدرم افتادم ، که لال وکر از دنیا رفت ، ومادر وخواهرانم که زیر آوار دفن شدند برادر کوچکم ..... آه اگر این جنین پسر باشد  ، بی فایده است بیمار است آلوده است  چرا باید موجود علیل وبیماری  را به دنیا بیاورم وشاهد مرگش باشم ؟  تصمیمم را گرفتم .
مایکل  دربیمارستان بستری شد هرروز باو سر میزدم گاهی که حالش کمی بهتر بود ومیتوانست حرف بزند میگفت :
شاید تواولین وآخرین زنی باشی که بعد از مادرم ترا دوست داشتم ، تو باید خیلی مواظب خودت باشی ،
 هستم نگران مباش !!
ادامه میداد :
تو نمیدانی که دراین دنیا چه اتفاقاتی دارد میافتد ، وچه نیروهای نا مریی بر سرنوشت ما حاکمند وچه قدرتهای دیکتاتوری را بر سرما بیچارگان سوار میکنند ، ما بردگانی بیش نیستیم ،  همه برده ایم هرکدام در مراتبی ، تو خیلی مواظب خودت باش تو قوی هستی ، قدرت داری ، صدایش کم کم رو به ضعف میرفت وچشمانش بسته میشدتد .
-----------
هوا داشت گرم میشد  برفها کم کم آب میدند ، زمانیکه این برفها تکه تکه روی رودخانه ها روانند مرا بیاد بیمارستان وبیماری میاندازند ، گویی کثاف را باخود حمل میکنند ، او همیشه از بهار بیزار بود ومیگفت بهارفصل نا مطمئن وبیماری زاست ، حال زیر خروارها خاک خفته باید کاری میکردم وتصمیم آخررا گرفتم .

چه کسی صدا زد سهراب ؟ کفشهایم کو  ، باید بروم ، 
باید چمدانیرا که باندازه تنهای منست بردارم 
باید بروم ورفتم ،بسوی بیمارستان وبه دکتر گفتم که میل دارم عمل شوم هرچه دردرونم هست بیرون بکشید همه
را جنین را 
 وجایگاهش را .......
وخودم آلوده به بیماری ، خون پاک اجدادم دیگر قدرت نداشتند آن آلودگی را از من بزدایند ، سم قوی تر بود .

حال اینجا هستم ، بایک بیماری وآلودگی خونی هرچه را که داشتم بیرون ریختم تنها همین دفتر است که بتو میسپارم ، نگاهی به فنجان قهوه ای که برایش درست کرده بودم انداختم ، دست نخورده بود  ومانند یک روح از خانه خارج شد .

میدانستم بکجا میرود ، اورا خوب میشناختم ، او کسی نبود تا بیمار وعلیل بماند وبا بیماری پنهان زندگی کند ، خون برای او اهمیت زیادی داشت  ،  همیشه بخون پاک خود واجداد ش مینازید ، حال با این آلودگی ؟! .

 هرسال  نزدیکهیا بهار به کنار دریا میرروم ودست گلی به آب میاندازم ، جنازه اش پیدا نشد اما میدانم درقعر اقیانوس است وروحش در آسمان بمن مینگرد .
خدا حافظ دوست من . همیشه بیادت هستم ، هرچند همیشه از هم دور بودیم / پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
12/10/2016 میلادی /.
اسپانیا .
ساعت/2/26 دقیقه پس از نیمه شب ، ومن دارم گریه میکنم .

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

بخش نهم /داستان

دیگر زمانی رسیده بود که میل داشتم همه چیز را فراموش کنم ، کجا خوانده بوم ؟ مردان با یکدیگر خوشحالترند ، مردان زن را برای دوست داشتن وعشق ورزیدن نمیخواهند ، از بدو تولد عاشق مادران میشوند  وتا آخر عمر به دنبال مادرند ،  عشق به آن معنا که ما زنان به آن میاندیشیم در مغز آنها  جایگزینی ندارد ،  یا آنقدر مقتدر وقوی هستند که میل دارند همه چیز در اختیارشان باشد ویا آنقدر ضعیفند که به زنی قوی تراز خود پناه میبرند ویا با مردی قوی هم پیمان میشوند ،  آتش داشت زیر خاکستر میرفت  وخود به خاکستر تبدیل شد  ،روزی میل داشتم دردریای چشمان او گم شوم  اما چشمانش  دیگر رمقی نداشتند  ومن بهترین وگرانبهاترین  سرمایه ام را که باعث مباهات من بود  دراین ماتمکده  با ین نیمه مرد  بیمار  تقدیم داشتم  حال دیگر فنا شده ام  از پشت پنجره به قندیلهای آویزان  یخ چشم انداختم  او مرا باینها باین قندیلهای  تشبیه کرده بود  که بایک گرما وتابش آفتاب  آب میشوند  وبر زمین میریزند وسپس به زمین فرود میروند و میشوند آبهای زیر زمینی.

چند سال است آواره ام  ؟ چند سال است که دراین زندان بسر میبرم  زندانی که هیچ رنگ وبوی آشنایی ندارد .
 قلبم ساکت بود ، نه اشک ریختم  ونه طپش قلبمرا شنیدم  ، گویی مرده ای بیش نبودم  نه ! کینه ای نداشتم  او هم حق زندگی داشت وحق دوست داشتن  بهر گونه که میل دارد بیاندیشد .
تو نه مرگی نه تلاش  / 

حال آن مرد بر صلیب  سالها بود که ناپدید شده  وعمرش بپایان  رسیده بود  وناجی جدید ی پیدا شد ، این ناجی جسم داشت . روح داشت ومبارزه میکرد  وسر انجام کشته شد . اما روحش همچنان بر روی زمان حاکم بود .
خداوند درآسمان  میرقصید و شیطان مشغول کامجویی بود ،  جهان به وسوسه وپریشانی افتداده بود - حال من تن تبدار این مرد حسته را باید نگاهدارم  نه میتواند پیکری را سیراب کند  ونه خودرا سر پا نگاهدارد .
او دیگر آزاد وفارغ بنظر  میرسید  اعترافاتش را کرده بود واعتراف گیرنده زبانش مهر وموم بود  او با اعترافات خو د از اندوه ، عشق ، حسرت  مبارزه حتی احساس گناه نیز  راحت شده بود او گناهرا نمیشناخت گناه نیز مانند دین  باو به ارث رسیده بود  . دین ایمان وسنت . برلبانش زمزمه ای نشست وخاموش شد .......ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
23/10/2016 میلادی /.
اسپانیا.

سایه یک روح

این روزها همه  لبیک گویانند  ومن به عشق لبیک میگویم ، به خود عشق . بمن گفتی که " تو خود عشقی "
----------------
این منم که افکنده شور عشق را به دلها 
 این منم که افزوده شوق بوسه به لبها 
 پیشتر زمن ، تو خسته بودی وخاموش
گردش بیهوده  بود ی در دل شبها 

لبان خفته  شب را ، بوسه باران میکنم 
 برکشم ا زدل نغمه های  دلاویزی
تا بیفرازیم  بباده  لذت مستی
تا مهر کنم بر گناه  سکه پرهیزی ! 

من راز دار این  فصل خزانم 
بوسه میزنم بر بوسه گاه بهاری
زاده انسانم  و نیز خدای عشق 
بر سر این گله نهم پای پرتواتم 
ثریا / یکشنبه 23 /10/2016 میلادی 

تقدیم به یک لحظه خوب از یک روح نا توان .