جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۹۵
ادامه داستان /چگوارا
پس از چند روز دوباره میشل پیدایش شد رنگش بشدت زرد وهمه شهامت خودرا از دست داده بود سرش را بر پاهایم گذاشت وگریست "
آه... دردل گفتم ؛ نه ! تو نمیتوانی خورشید زندگی من باشی تو تنها یک سایه از یک انسانی تو نمیدانی که من قلبی زود شکن دارم که درزیر این فولاد سخت پنهان داشته ام ومیبینی که قلبم چکونه میطپد ،
اورا از جای بلند کردم هردو میگیریستم ، هردو بدبخت بودیم ، حقیقت عریان شده و لخت جلوی ما ایستاده بود مانند یک حیوان زنده . نه حقیقت را نمیتوان کیلویی خرید ویا تکه تکه وزن کرد واندازه گرفت ، .
برف سفید وسنگینی بارید ه بود وهمه جار سفید کرده گویی ملافه ای سفید برروی جنازه ای کشیده اندۀ طبیعت نیز داشت میمیرد اما درزیر همان برفها بهترین وزیباترین وشکننده ترین گلها بودجود میامدند .
ما نمیتوانستیم خودرا فریب دهیم ، عشقی درمیان نبود ، هردو خسته وازده ، نه هیچی چیز نبود یک حادثه بود دوستاره دریک شب بهم برخوردند یکی شکست ونابود شد دیگری هنوز سوسو میزند این مرد روحا وهم جسما ضعیف است ، بیمار است حال من میان این سیلاب افتاده ام دیگر قدرت مبارزه ندارم ، چند سال از جنگ گذشته ؟ نمیدانم حساب آن روزها از دستم برون است
روباو کردم وگفتم :
تو چرا سعی داری خود ومرا فریب بدهی ؟ او آرام بود ، سرد وخشک روی لبه تختواب نشست ، با همان صدای پر طنیین وخشک که اولین بار درآن مرکز پناهندگان شنیده بودم گویی داشتم اشتباه میکردم اما ....پرسیدم ، آیا زنی در زندگیت هست وتو مسئولیت آنرا بعهده داری؟ آیا درگیر عشقی ؟..... دست روی دهانم گذاشت ، بطوریکه نزدیک بود خفه شوم وگفت :
بلی ! عشقی داشتم ، که امروز درگورستان خوابیده است ، همان مرد ، میفهمی ؟ یک مرد ، من عاشق او بودم ، او مرا حمایت میکرد با کمک او من به ارتش ملحق شدم وبا کمک او من به درجه ستوانی رسیدم او فارغ التحصیل دانشکه افسری بود مرا هم باخود کشید زندگی خوبی داشتیم زنمرا بخاطر مادرم گرفتم تا او خوشحال شود زنم از عشق ما باخبر بود دیگر هیچگاه وقت خودرا صرف دیگری نکردم ، او ومن هرد دور فدایی "چه " بودیم تو "چه "را نمیشناسی ، نه نمیشناسی چشمانش درحالیکه لبریز از خون بودند گفت :
تو چه گوارا میشناسی؟ گمان نکنم ، او مسیح ما بود ، نجات دهنده ما بود اما اورا کشتند ، تا دیکاتوری را جایگرین او نمایند ، منافع میبایست حفظ میشد نه ! تو اورا نه دیده ونه میشناسی تواز جایی آمده ای که تنها یکبار جنگ را دید ه اما ما واجدادم قرنها درحال مبارزه بودیم درمیان همین برفها وسرما به دنبال ریشه های هویچ وسیب زمینی میگشتیم ویا گربه ارا سر میبردیم ا بخوریم وسیر شویم ، توخانم ناز نازی از این مبارزات بیخبری ، امروز همه به دروغ دستهای مارا میفشارند حتی دوستمانمان بما دروغ میگویند آمد ن من وپیوستن بتو یک دورغ است ، گاهی لازم است که این دروغ در پرده بماند شهرتهای دروغین که دراین زمان مد شده است ، هیاهو برای هیچ وویرانی وپوچی ......
با خود فکر کردم همان مردی که یک کلاه بره برسر داشت ویک سیگار بلند برگ اما او کجا سر زمین یخبندان کجا ؟ رمز وراز او چه بود که تا اینسوی دنیا نفوذ کرده بود ؟.....ادامه دارد
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین"
21/10/2016 میلادی /.
اسپانیا /
پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۵
میان پرده وبقیه داستان
صبح زود که بیدار شدم ، مانند اشخاصی که دچار هنگ اور باشند ، سرم بشدت گیج رفت چشمانم باز نمیشد ند ، توان آنکه از روی تختخواب بلند شوم نداشتم ، هرچه فکر کردم شب گذشته وروزگذشته چه خورده بودم ، چیز بدی نبود غیر از کمی شبر گرم ، وشاید باید سر ما بخورم ؛ بهر طریقی بود خودم را به اطاق کشاندم تلو نلو خوران ، آبی به صورتم زدم قرصم را خوردم کمی آب سرد با یک آب نبات روی ربانم گذاشتم وسرم را تکیه داذم بمبل ، هرچه میخواهد بشود ، شب گذشته همه مردگان بخوابم آمده بودند !! همه آنهاییکه رفئه بودند !! حال برگشته هریک با دیگری در جدال بود ، موهایمرا سیاه کرده بودم وخیلی کوتاه ! هنامیکه بلند شدم تا به دستشوی بروم دیدم نمیتوانم سرم بد جوری گیج میرود وچشمانم باز نمیشوند نور چشمانم را را میازرد ، مدتی طول کیشد تا توانستم بخودم بیایم ، هنوز خوب نشده ام اما شاید نوشتن کمی مرا تسکین بدهد ودراین فکر بودم که " مردن درتنهایی وجدال با مرگ چقدر دردناک وسخت است " . بناچار باید این داستانرا تمام کنم اگر چه در حال مرگ باشم . قول داده ام .ثریا
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دفترچه را گشودم ، هنوز صفحات زیاذی بودند که میبایست آنهارا میخوانم وسپس مینوشتم ، بعضی جاها خط خورده بودند بعضی صفحات عکسهایی نقاشی شده بود ، هرچه بود این امانت را میبایست گرامی بدارم .
ادامه بخش هشتم ، وسواس.
چند روزی از او بیخبر بودم گاهی میترسیدم که مبادا مسموم شده ویا درجایی افتاده است ، بعد از ظهر یک روز سرد پیدایش شد معلوم بود برای آزمایش خون به شهر نزدیک رفته بود ، بمن نگفت ، اما از بوی تنش میفهمیدم ، مرا بوسید وگفت "
در فکر این هستم که یک خانه خوب اجاره میکنیم ، با اثاثیه شیک ویک عروسی بزرگ با حضور دوستان وآشنایان بر پا خواهیم کرد هیچکدام از ما کسان نزدیکمان درکنارمان نیستند ، پرسیدم :
خوب زیر کدام مذهب ؟ باید عروسی کنیم ، دریک محضر هم خوب است .
من به اولگا ماجرارا کفته بودم واو سخت خوشحال شد وگفت هر کمکی که میتواند درقبال ما انجام دو نوجوان انجام خواهد داد ، مبایست ورقه های زیادیرا پر میکردم ، سوگند میخوردم که هبچگاه دیگر به سر زمینم بر نخواهم گشت ، من اهل فنلاندم وبرای رفتن به سر زمین ماد ریم باید ویزا میگرفتم .
میشل با اصرار میگفت که به یک ( کنسیه) برویم درآنجا نیز باید اوراق زیادی را پر میکردیم ؛ درحال حاضر همه این اوراق روی میزم خالی افتاده اند ومن درمیان شک وتردید دست وپا میزدم .
او زیاد خودرا میشست ساعتها زیر دوش آب میماند وبا آب جوش پیکرش را میشست ویا به استخرها ی آب گرم میرفت ، زمستان فرا رسیده بود برف همه جارا پوشانده وشیشه ها یخ بسته بودند بخاری اطاق من چندان قدرت نداشت تا این یخ بستگی وسرمارا از بین ببرد به ناچار بخ زیرپتوهای پشمی که پوست گوزن ها وپشم آنها درست شده بود پناه میبردم ، وباو میگفتم امیدوارم بهار به زودی فرا برسد ، ما دربهار عروسی خواهیم کرد ، او زمزمه میکرد ، بهار ، بهار من از بهار متنفرم ، بیزارم ، بهار بیماری میاورد ، بهار فصل ناشناخته ومشکوکی است ، نه بهار نه من دربهار خواهم مرد ، باو گفتم :
انسانهای ضعیف وبیمار دربهارمیمیرند انسانهای پر قدرت وسخت درزمستان جان میسپارند او فریاد میکشید :
از بهار بیزارم ، میفهمی بیزارم واز خانه برون میرفت .
زمان جنک بین ما فرا رسیده بود جنگ بین واقعیت وهوس یا احتیاج دراین زمان همه واقعیتها گم میشوند ودروغ جانشین آن میشود ، دشمن روبرویم بود ، مبارزه با زشتی ها ، اوه ، میبایست خودرا آماده میساختم .....ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
20/10/2016میلادی /.
اسپانیا
چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۵
بخش هشتم . هراس
میشل بخانه من نقل مکان کرد ، تا پیش از آن شب کذایی تا آن تاریخ نه به تختخواب من ونه به دیوارهای خانه ام بی حرمتی نشده بود حال چیزی درمن عوض شده واحساس بدی داشتم ، او مرتب ملافه هارا عوض میکرد ، ومرتب خودرا شستشو میداد از این وسواس او خسته شده بودم هرصبح زود به سر کارم میرفتم وشب با کیسه های خرید برمیگشتم ومیدیدم هرگوشه خانه برق میزند وهمه چیز جابجا شده میل نداشتم اورا بیازارم چند روزی میرفت وگم میشد ودوباره برمیگشت ممیگفت به شهر نزدیک به دیدار دوستی رفته ام میدانستم به نزد پزشک خود هم سرزده هرروز رو به تحلیل میرفت کمتر افکارم دوروبر خیانت او ویا زنان صرف میکردم آرام بودم طبیعت به زن امکان روبروشدن با مرد ومبارزه را با او کمتر داده است من به حقیقت وعدالت سخت معتقد بودم ( حالا دیگر نیستم ) برای ازدواج با او عجله ای نشان نمیدادم فرقی نمیکرد او درکنارم هست اما اعتقادات من درپنهانی ترین زوایای ذهنم مرا از این پیوند باز میداشت زندگی درلنجزار گناه ،کار آدمهای احمق است ، زندگی من آلوده شده بود حتی ازدواج هم نمیتوانست با آب پاک وغسل این گناهرا بشوید وپاک نماید .
من هنوز در اعماق رویاهایم به سر زمینیم میاندیشیدم ، به کوچه هایی که بمدرسه میرفتم وخانه ما درهمان نزدیکی ها بود سپس به دنیا آمدن خواهران وبرادر کوچکم و جابجایی ما به بالاترین طبقات یک ساختمان مدرن ، درواقع روی هوا میزیستیم دیگر آن زمین متعلق بما نبود حا لاویران شده است ، گاهی دلم هوای آن جویباری که از کنار کوچه ما میگشت وزنان درکنارش لباس میشستند وبعدها راه آن آب پرخروش را بستند ، در مزارع وباغهای به گردش میرفتم ذهنم لبریز از گذشته ها بود ، حال دراین سرمای وحشتناک واین هوای تاریک با دستکش وجوراب پشمی ولباس نشسته ام ودارم مینویسم ، او اصرار داشت که به یک کنیسا برویم ومطابق آداب ورسوم او عروسی کنیم ، من اعتقادی نه به کنسیا ونه به کلیسا نداشتم ، دریک دفتر ومحضر هم میشد این کاررا قانونی کرد ، اما درون من چیزی فریاد میزد ، نباید کل زندگی را فدای جزء آن بکنم یک ذره هرچقدر هم ناچیز باشد باز یک ذره است من میخواستم این ذره را تبدیل به کل زندگیم بکنم اما او بهوا میرفت ودرخلاء گم میشد یک عروسک با پوست بیرنگ وگاهی صورتی با موهای حنایی ، نه او نمتویانست همه زندگی مرا دربر بگیرد دراین دنیا ترحم تا جایی قابل قبول است که مانع اجرای تشکل و قانون زندگی نشود .
بعضی از روزها اورا در گورستان شهر پیدا میکردم ساعتها درمقابل یک گور میاستاد بی آتکه حرکتی بکند این گور متعلق به مردی بود که گمان نمیبردم از بستگان او باشد ، شاید یکی از دوستانش بود که درجنگ کشته شده بد یا دریک نبرد تن به تن ! ناگهان برمیگشت مرا درآغوش میگرفت ومیگفت "
تو به راستی دارای یک منش عالی هستی ومن ترا تحسین میکنم باداشتن چنین شهامت وشخصیتی ، درهوای سرد وبین بخاری که از دهانش بیرون یامد ولبانش رویهم جابجا میشدند وگاهی به کبودی میزدند این احساسات احمقانه به دل من نمینشت .
پول من کفایت زندگی ما دونفرار نمیکرد ، باو چیزی نمیگفتم اما هرروز ویا روزی دوبار شستشو درحمام وساعتها زیر دوش ومصرف آب گرم مرا دچار غم مینمود ویا گاهی با شرابهای ارزان وتفاله که باخودش بخانه میاورد درحالیکه تلو تلو میخورد اصرار داشت بمن هم بنوشاند ، آخ که تا چه حد بنظرم این موجود مبتذل میرسید ، دیگر نه جسما ونه روحا برای من چیزی نبود ، نه هیچ چیز نبود ....... ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
19/10/2016 میلادی/.
اسپانیا
سهشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۵
بخش هشتم /درون خانه
هوا داشت سرد میشد ، کم کم بخانه من نزدیکتر میشدیم دستمرا به زیر بازویش انداختم میلرزید ، باو گفتم :
مایکل ( میشل) کرانتیشفت ! هر انسانی که روزی باین دنیا پای میکذارد ، ییاید برای فرجام کار خود خوب بیاندیشد ودرراهی که شایسته آن است گام بردارد باید به یک نبرد واقعی دست بزند هیچ انسانی پیروزمندانه زندگی را ترک نکرده است همه بنوعی از پای درمیایند یا مغلوب بیماریها ویا پیری ویا درجنگها جان میسپارند این سرنوشت ماست ، سهم ما انسانها وجانداران است از شکستی به شکست دیگری روی میاوریم وسرانجام تکیه به یک دیوار ترک خورده میدهیم یعنی شکستی دیگر ، آدمی باز هم دست به نبرد میزند گاهی بخیال خود پیروز شده است اما پیروزی او بمانند یک جرقه ، مانند یک ستاره درآسمان ناگهان روشن وسپس خاموش میشوئد ، این پیروزی ادامه دار نخواهد بود ، زندگی یعنی جدال ، یعنی جنک ودرمیان این جنک وجدال لحظاتی چند میتوانی کام تشنه اترا با آبی خنک لذت ببخشی ودوباره به نبرد ادامه دهی تا از پای بیفتی دشمن های تو نامریی هستند وناشناس ، هیچکس بتو رحم نخواهد کرد ، هیچ خدایی درهیچ یک از آسمانها تنها بتو فکر نمیکند این نیروی خود توست که ترا به حرکت وا میدارد وزمانی فرا میرسد که این نیرو به تحلیل میرود ، باید آنرا تقویت کنی ، ذهنترا روشنایی ببخشی کورکورانه به دنبال واهیات نروی ، همه چیز دراین دنیا ساختگی ودروغ است ، تنها خود توهستی که موجویت داری ، بایدبدانی که شکست وناکامی قسمتی از زندگی ماست مانند روزوشب .
آدمی میداند که از پیش شکست خورده است اما درآرامش به جدال خود ادامه میدهد نابودی وشکست ابدی ، نمیدانم درآن ساعت که این سخنانرا بر زبان میاوردم خودم را درآیینه ذهنم میدیدم واویک دیوارترک خورده بود ! دراین دنیا تنها ادمهای احمق زندگی را بخیال خود خوب میگذرانند ودرانتظار خبرهای خوش دیگری مینشینند خبرهای طبیعی همیشه بد وخطرناک است .او سکوت کرده بود ، لرزش پیکر اورا زیر دستم احساس میکردم ، گرسنه بودم ، هم خودم وهم شکمم ومن تشنه تر، فکر میکردم انگیزه زنده ماندن ما دراین دنیا تنها توقع ماست ما به آن نیاز داریم وبرای این نیاز یک موتور لازم است " عشق" یکزن آنهم در موقعیت من درهیچ جای دنیا هیچ جایی را بهتر از آغوش مردی که دوست میدارد پیدا نخواهد گرد ودرهیچ مکانی آنقدر شادی وامنیت احساس نمیکند ، آیا اورا دوست داشتم ؟ یا ترحم ویا تنهایی من بود که مرا بسوی او بسوی این جوان بی رمق میکشید ؟
خوب ، خودم قوی هستم وصاحب اختیار احساسات وعوالم خودم واو خواهم بود .
در خانه بخاری را روشن کردم نوری از بیرون به درون اطاق میتابید لزومی نداشت که چراغی روشن کنم کیفم را بر زمین انداختم وبی اختیار اورا درآغوش کشیدم ودیگر همه چیز را به دست فراموشی سپردم تا آسمانها رفتم درب بهشت باز شد با یک سوزش کوتاه وسپس همه چیز آرام پیشرفت رودخانه عشق طغیان کرده بود ومن دراین فکر بودم که اگر روزی سر زمینم آزاد شود ، با او برمیگردم ! روزیکه کشورهای غربی وایلات متحده از دادن اسلحه به دیوانگان حاکم بر سر زمین مادریم دست بردارند ویا شاید همین جا ماندگار شدیم یا به ایرلند رفتیم ویا روسیه ! به هرحال خانه ای خواهم داشت وخورشیدی که برتاریکیهای زندگیم میتابد دیگر تنها نخواهم بود درکسوت یک زن پیشرو وقهرمان که همه سنتهارا شکسته به پیش میتازم من یک زن هستم با تمام نیازهای زنانگی.
هر موجود زنده ای نیاز به تولید دارد باید دست به آخرین نبرد زندگیم میزدم وآخرین سر مایه ای که دراختیار داشتم یعنی بکارتمرا مانند یک سکه بی ارزش درراه این جنگ به دور انداختم . حال میدانم که شکست خورده ام ودست به یک نبرد بی فرجام زده ام اما در آرامش بکار خود ادامه میدهم ،و میشل مانند صوفیان بزرگ راهی پیدا کرده بود که خودرا فنا کند آنهم در راه موجودی مانند من ...... ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش ."لب پرچین"
18/10/2016 میلادی/.
اسپانیا
دروازه شمیران
روز گذشته که مصاحبه آذر نفیسی را دیدم وبرایش نامه نوشتم ، تمام روز بیاد آن دوران بودم بیاد آن باغ بزرگ بی در وپیکر با خیابانهای بلند شنی وشمشادها وآن حوض ترسناک و ساختمانهای اطراف آن ، خود خانم فخرالدوله ( مادر مرحوم علی امینی) در شاه نشین که پله میخورد میرفت بالا مینشست و بقیه اطاقها به اجاره بود نمیدانم چند خانوار درآن خانه میزیستند چهار درب بزرگ داشت که هریک به خیابان دیگری باز میشد ، درختان بلند صنوبر هوای پاکیزه وصاف ، من تنها سه ماه درآن خانه بودم بخاطر بیماری حصبه از کرمان که آمدیم به همراه نزهت خانم در همان خانه دواطاق هم اجاره کردیم که تنها نباشیم مادر تنها باین علت آمده بود که همسرش را پیداکند ، شنیده بود وکیل مجلس شده حال دربدر به دنبالش بود تا اورا یافت اما .... یک حرمسرا با چند زن جورواجور یکی از اصفهان یکی از مشهد یکی از کردستان یکی از کرمان با مشتی بچه خورده نوه وغیره هنامیکه برای اولین بار به آن خانه پای گذاشتم فرار کردم دلم برای خانه خانم فخرالدوله تنگ شده بود میخواستم به کرمان برگردم بخانه عمه جانم بروم پیش پدرم باشم از آنخانه وآن آدمها بیزار بودم نفرت داشتم فریاد میکشیدم ، بیفایده بود هرازگاهی خودمرا بخانه بزرگ میرساندنم نزهت خانم با دوستانش به ( گاردن پارتی) رفته بودند ! دیگر لزومی نداشت من آنجا بمانم حالم خوب شده بود ، روبروی خانه درآنسوی خیابان خاکی یک آپارتمان بزرگ بود که یک خانواده درآن زندگی میکردند یکی از روزها که داشتم برمیگشتم زنی فرنگی جلو آمد ودستمرا گرفت وپرسید " حالت خوب شده ؟ ترسیدم فرار کرد دردستش چند شیرینی وچند شکلات بود ، فورا خودمرا به فاطمه رساندم وگفتم این خانم فرنگی میخواست مرا بدزد ، او جلو آمد وگفت نه ! دختر خوشگل من هرروز ترا از پشت پنجره تماشا میکردم اسم من ( هلن ) است وهمسرم مهندس ( ر) برایت شکلات آورده ام گفتم من شنیده ام که یهودیان به بچه ها شکلات میدهند تا آنها بیهوش شوند وآنهارا بدزدند وببرند بسوزانند واز آنها صابون درست کنند ، آن زن زیبای مهربان غش عش خندید وگفت نه ! من اهل لهستان هستم وشوهردارم با مادرشوهرم درآنسوی خیابان زندگی میکنیم گاهی از اوقا ت ترا میدیدم وبه مهندس میگفتم بیا تماشا کن عروسک باین خوشگلی تا بحال دیده بودی! وبا فاطمه مارا بخانهاش برد چه خانه زیبایی چقدر خوشبو ومعطر ......ایکاش بر میگشتم به کرمان نزد عمه جانم ویا پیش پدرم ابدا این شهر واین مردم واین خانه هارا دوست نداشتم تنها باغ خانم فخرالدوله بودم که مرا بیاد باغهای خودمان وخانه میانداخت تا اینکه روزی یک اتومبیل کوچک جلوی خانه توقف کرد ومرا که فریاد میکشیدم سوار کرد وبخانه آن مرد اجنبی به آن جهنم برددیگر هیچگاه نتوانستم تا روزیکه ازدواج کردم از آن خانه بیرون بیایم همیشه مواظبم بودند ، مادرم سرگرم لباس وخیاطی ومیهمانی دادن ومیهمانی رفتن بود اوف اینهفته جناب آقای بهمنیار میاید ته دیگهای مرا خیلی دوست دارد باید یک باقلای پلوی خوب برایش بپزم آهای علامعلی بدو....امروز آقای کوفت زهر مار میاید باید ناهار درست کنیم بقیه زنان یکی طلاق گرفته درخانه دیگری با تنها پسرس زندگی میکرد ، یکی به کرمان برگشت سومی که اهل کردستان بود سفلیس دادشت ومرتب میبایست به زیر برق وآمپول شیر برود مشتی بچه دماغی دور خانه وگرد من میچرخیدند کوچه باریک خانه بدون درخت تنها یک درخت خرمالو ویک حوض کوچک دروسط آن جای داشت دختران اقاجان ( همان مردتازه ) یکی خیاطی میکرد یکی مشغول تهیه جهاز بود پسران به مدرسه میرفتند ، من اینجا میان این غریبه ها چکار داشتم ومادرم سر زنده وخوشحال که میتواند موهای طلاییش را جلوی آفتااب شانه بزند وصورت گل انداخته اش را به دیگران نشان بدهد وهمه زیبایی اورا ببینند وحسرت بخورند . روزی خبر دار شدم که تنها حامی من عمه جانم نیز فوت کرد بفاصله سه روز همسرش نیز فوت کرد وحال آن دخترکه به فرزندی قبول کرده بود صاحبخانه شده امیدم از آنجا هم بریده شد ، پدرم بخانه همسر اولش برگشت که دختر امام جمعه بود ......ومن چقدر تنها بودم ....... ثریا
نیمه شب سه شنبه 18 اکتبر 2016 میلادی در یک غربت سوم .
شکایتی ندارم اما حکایت زیاد دارم ، اگر مادر بفکرم بود ومرا نیز به خارج میفرستاد شاید منهم امروز مانند آذربودم ......اما مادر نه گاردن پارتی میرفت ونه دوستان سطح بالایی داشت همینکه زن آن مردک بود برایش کافی بود .........ث
اشتراک در:
پستها (Atom)