دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

مرگ وزندگی

ادامه بخش هفتم /نژاد برتر/

او همچنان سر گرم حرف زدن بود ، گویی با خودش زمزمه میکرد ،  ابدا توجهی به سرد شدن قهوه وتاریکی هوای بیرون نداشت ، برگشته به همان بیمارستان وتکه تکه  همه چیز را بهم میچسپاند ،گاهی از مادرش که بسیار زیبا ودوست داشتنی بود میگفت وزمانی از پدرش که درنظر او یک قهرمان بحساب میامد !  اما درحال حاضر تنها چیزی که اورا دچار مشگل روحی کرده  همان ترس مخفی بود ، او در ادامه حرفهایش گفت :
این ترس ووحشت مرا بطوری در بر گرفته بود که تنها فکرم این بود که جایی پنهان شوم ، اما میدانستم هیچ کجا مخفی گاه مطمئنی نخواهم یافت  ، گاهی به خودکشی میاندیشیدم ،  وفکر میکردم تنها با خودکشی  میتوانم از همه آن تهدیدات اطرافم خلاص شوم !  همه چیز وهمه کس مرا تهدید میکرد حتی صدای افتادن یک سنگ به دورن آب  رودخانه !.
به موهای تک تک او که تازه  روییده بودند نگاه میکردم  پدرش  قبل از جنگ جهانی اول در اوایل نهضت ضد یهودی بعنوان یک یهودی  به درس دادن در مدارس  مشغول شد مادرش نیز یهودی واز اهالی سیبریه بود ، او عضویت درتمام سازمانهارا داشت ودر راه مبارزه  از هیچ کاری فرو گذار نمیکرد .
مادرش از یهویدان سیبریه اما مقیم   ایرلند بود ،  پدرش در ضمن تمام مبارزات ضد یهودی  شرکت میکرد وهیاهویی به راه انداخته بود او میخواست ثابت کند که همه یهیویدان از نژادی پاک  از همان مردم شمال آریایی ، ایرلندی میباشند ومن با نگاهی به صورت پر کک مک او  انداختم با مژه های به رنک حنا وموهایی که معلوم بود همرنگ همان مژه ها میباشند . 
باو اشاره  کردم قهوه ا ش سرد شده وکم کم باید کافه را ترک کنیم ، گویی از یک خواب طولانی ، یک بیهوشی بیدار شده بود نگاهی بمن انداخت وگفت :
حال همه چیز را میدانی ، تو هم از نژاد پاک آریایی هستی ! با من همخونی ! هم مسلکی ، اینجا همه یکی هستیم ، تنها نباید نژاد بربر اینجا شکل بگیرد با آنها مبارزه میکنیم ، آنها را  میکشیم ! اینها بر پایه مذهب واندیشه موسی نیست یک خود جوشی است .آنها هیچگونه قرابت ونزدیکی با ما ندارند ، اعراب و افریقاییهارا میگویم  ، آنها با ما درتضادند ،  آنها نباید داخل نژاد پاک اروپا شوند .
استدلالهای  او مرا دچار وحشت کرد ، من با موهای سیاه پوستی نسبتا به رنگ قهوه ای ، از کجا بدانم از کدام نژادم ، واین مرد بیمار روبرویم نشسته ، ومرا دچار ترس میکند ، گذشته از آن او دوسالی با مرگ ووحشت روبرو بوده بکلی مشاعر خودرا از دست داده است ،  خوب زندگی ما هم  مانند گیاهان است زود بزرگ میشوند ورشد میکنند وهمه چیز را میپوشانند  بخودم گفتم :
شهامت داشته باش ، این تنها موجودی است که سر راه تو قرار گرفته وبی ریا ووراحت دارد با تو حرف میزند بعلاوه خاندان او محترمند ،  سپس رو باو کردم وگفتم :
میشل ، ( نام فامیلش را فراموش کرده بودم ) ! خون هر انسانی  مانند بلور است  اگر هم درآن آلودگی  وارد شود  میتوان آنرا بخوبی دید خون انسان از اشک چشمان ما پاکتر است  وبه محض آنکه یک مورد نا مطلوب یا ذره وارد آن شود  شخص خود احساس میکند  ، خون تو همانطوریکه گفتی پاک است وآلودگیها از آن به دورند ، برخیز تا دیر نشده وهوا هنوز خنکتر نشده از انیجا برویم ، بیا بخانه من درآنجا یک چای داغ مینوشیم ودر کنار بخاری بیشتر حرف خواهیم زد ، قضیه نژادهارا هم فراموش کن همه ما بشر هستیم وبشکل هم به دنیا آمده ایم نباید با رنگ پوست وچشم وعقایدی  که انسانهای قبل بما منتقل کرده اند در بیفتیم وخودرا دچار ناراحتی کنیم ،  بیا برویم ودست اورا گرفتم از کافه بیرون آمدیم .
پس از سالها بدبختی وتنهایی وآواراگی اولین مردی که سر راهم قرار گرفته وبقول خود مرا دوست میدارد از دسته نژاد پرستان واز یهودیان میباشد ، چگونه میتوانم با او سر ببالین بگذارم ، او سخت به عقاید پدری خود چسپیده ، با یک بلوز قرمزرنک ویک ژاکت سورمه ای روی آن با آن چشمان روشن وپوستی که زیر آن ذره ای خون دیده نمیشد ، بکجا میخواهم بروم ؟ این اولین باری بود که با یک انسان حرف میزدم ، درتمام مدتی که دراین شهر تاریک بسر میبردم با هیچکس هم کلام نشده بودم شبها دفترچه را باز میکردم ودرونش مینوشتم هرچه را که دیده بودم ویا میل داشتم که بدانم وببینم ، گاهی از روزها پیاده میرفتم شهر زیبایی بود همه چیز آرام وساکت ، مردم همه سرشان  پایین بود گویی خجالت میکشیدند درچشمان یکدیگر نگاه کنند ، اکثرا با دوچرخه میرفتند کمتر اتومبیلی را میدیدم اتوبوسها سر موقع به ایستگاه میرسیدند وآدمها مانند رباط در یک صف یکی یکی وارد اتوبوس میشدند همه چیز درسکوت میگذشت گویی در یک گورستان ، تنها میان مردگان راه میرفتم ، آه بیاد اتوبوسهای پر سر وصدا  در شهر خودمان افتادم که با اگزوز خراب ودودی که خیابانهارا پر میکرد ، هجوم مردم که هریکی میخواست زودتر برود صندلی را اشغال کند ، اینجا صدا از برگ درختان نیز بر نمیخاست وحال برای اولین بار هم صحبتی پیدا کرده ام که شعور بالایی دارد ......ادامه دارد.
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین "
17/10/2016 میلادی /.
اسپانیا 

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۵

میان پرده

دنیای ویرانه ما .
دنیای مارا  چه کسانی ویران ساخته اند ؟ 
مد سازان وکارکانجات مد وزیبایی ، زمین خواران بالفطره ومعابد ومساجد ومعبد ها .و آزانسهای ستاره سازی !!!
دنیای مارا بیشتر زنان ویران ساخته اند چون به همه اینها احتیاج دارند ، زنان تنها ، بی پناه  ، از نظر جنسی وگاهی روحی بسیار ضعیف وترس ازدست دان همسر ومعشوق خانه وخانواده بی هیچ انرژی درونی وخود گرایی ، باین مکانها پناه میبرند  نذر ونذورات میکنند تا جاییکه بچه  شانرا قربانی مینمایند ، شعورشانرا گم کرده اند ، احتیاج دارند درتمام  نما دها حضور داشته باشند گاهی هم  ( ازترس) پنهان میشوند .به جادو جنبل پناه مییبرندند سرکتاب باز میکنند طلسم میخرند وبخودشان آویزان میکنند .
جایزه نوبل روی دست  دکانداران مانده آنرا به باب دیلان هدیه میکنند چون دیگر ادبیات وادبی وکاشفی نیست ، ممکن است فردا درب خانه مرا هم بکوبند وبگوییند بخاطر این چرندیاتی که مینویسی جایزه نوبل چرند نویسی بتو تعلق میگیرد !! ویا برعکس ؟ از این روزها ست که میک جاگر هم جایزه هنری بگیرد ، آقای ال گور یک کره نقاشی کردند یک جایزه اسکار گرفتند !!  زنان مورد ودست آویز وابزار دست سازندگان مد شده اند ، یک لباس چپ اندر قیچی بی ربط میسازند ، مشتی بیکار به تماشا مینشینند ویک علف لندوک آنرا به نمایش میگذارد ، چون فلان هنر پیشه یک بلوز از آن مغازه خریده است فردا قیمتها هزار برابر میشوند ، دراینجا باید نقش آژانسهارا هم درنظر گرفت واین انها هستند که ترا به عرش میبرند وسپس  به ته چاه ویل سرازیر میکنند ، رسانه ها غذا میخواهند تا ما مردم گرسنه را سرگرم کنند ، هرروز یک قانون بیصدا وضع میشود ، چرا به فلان آدم توهین کردی ( زندان!! ) چرا به فلان نژاد گفتی خوشگل است  بازداشت ! چرا قانون یکی شدن جهانی را قبول نداری ؟ تیر باران ! چرا حرف زدی ؟ بردارش بکشید زبانش را ببرید ، کشیشها به بچه ها در تمام دوران تجاوز جنسی کرده اند ، ملاهای وقاریان درتمام مدت عمرشان کارشان بچه بازی وتجاوز به پسران بوده است ، با زنان کمتر کار دارند زنان مایه دردسرند یا عادت ماهانه دارند یا آبستن میشوند ویا حسادت میکنند ، پسران راحتترند آنهم هنوز ریش درنیاورده وهنگامیکه بسن بالا رسید ومتجاوز پیر شد کار بر عکس میشود ( امیدوارم فهمیده باشید ) !
شهرت کاذب ، مانند حباب روی آب هرروز  میترکد ، مردم فریب میخورند  ، غذا نیست ، کمبود گندم ، ونا  ن بچشم میخورد سبزیجات دیگر درمزارع  رشد نیمکنند بلکه دربعضی جاها با زور هورمون بزرگ میشوند ،  با کمک فاضل آبها هوا آلوده است اقایان وخانمها از آلودگی وگرمایش زمین حرف میزنند اما باجت های خصوصی جا بجا میشوند ، کشتی هایشان میان دریا مانند یک شهر مدرن شناور   ایستاده وگاهی هم حرکت میکند ، توریستها به خرابه های ویرانه گذشته که از نو بنا کرده اند میروند وبخیال خود تاریخ را بچشم میبینند تاریخی وجود ندارد . هرچه هست دروغ است ورویا وبا کمک تکنو لوژی ، قرنها قهرمانان قلابی را میسازند وبخورد مردم میدهند سپس اورا برمیدارند دیگری را بجایش مینشانند ، وما زنها؟ ضعیف هستیم ، ترسو هستیم ، لباسهای شیک را دوست داریم جواهراترا میپرستیم ، ماتیک وسرخاب وعطر جزیی جدا ناشدنی از زندگی ماست اگر چه نان نداشته باشیم ، ملافه هایمان  باید ساتین باشند بسبک ستارگان قدیمی هالیوود ، فیلمهای آشغال بی سر وته را هرروز هالیوود تولید میکتد درآنها  بکش بکش ، با تکنیکهای محتلف ، اصول وقوانین ریاضی ، حکمت ، فلسفه منطق کم کم از مدارس وکتب آنها جمع آوری میشود ، منطق مال الاغ است فلسفه متعلق به دیوانگان است ، ببین فلان مدل با چند نفر خوابیده .فلان هنرپیشه چند شوهر کرده وکدام لباس برازنده فلان مدیست است ؟ همین کافیست دیگر مرگ میخواهی ؟ برو سیستان وبلوچستان واهواز وخوزستان ، تعداد اتومبیلهای لوکس ساخت چین وکره همه جارا پرکرده است همراه با عرق برنج وقرص برنج وسایر چیزها ، بتوچه که درخیابان صدها بچه گرسنه زیر باران خوابیده اند ، بتوچه زنی زیر چادر نمازش خوابیده چون پول ندارد کرایه اش را بدهد ، بتو چه ، که فلان مرد خودکشی میکند تا جلوی فرزندانش خجالت زده نشود چون نان نداشته ، بتو چه اینها بتو مربوط نمیشود برو ببین در  دربار سلطان ابن سلطان ابن سلطانهای جدید شعرا چه شعری را میخوانند برو یاد بگیر تا قانون   عروضی را فرا بگیری و درمدح آقا شعر بگویی ونسخه ای برایشان بفرستی وصله ات را بگیری  بقیه بتو مربوط نمیشود . اگر زیا دحرف بزنی جایت میدانی کجاست ؟ .
آری میدانم کجاست ، درهمین جایی که هستم ، درانفرادی ، بادردهایم ودرمانهای خودم ودیگر هیچ .ث
دیگر نه خورشید و نه مهتاب ونه ساحل 
هیچکدام مرا بسوی خویش نمیخوانند 
درخلوت شبانه  اطاقم غیر ازمن کسی نیست 
شب سیاهست وهرشب سیاهتر میشود
شب میگذرد وروزهای پر ملال درپیشند 
قلبم درون سینه ام میتپد آرامش ندارد 
بر میگردم ، تا درتاریکی دستی را که بر شانه ام نشسته
ببینم 
تنها خیال است ، خیال  وهراس 
نه روحی از قدیسین نیست که بکمم من آمده 
روح شیطان است که درتاریکی ایستاده 
صورت ندارد ، لب ندارد ، تنها یک زخم 
روی گونه اش بچشم میخورد 
میخنددو وبیم خنده او  دردلم میشکند 
فریادم چون یک زوزه بلند میشود 
کسی نیست ، من تنهایم .ثریا 
اسپانیا / یکشنبه 16 اکتبر 2016 میلادی 


بخش هفتم /بر فراز ابرها

با خودم فکر میکردم که :
هیچکس  نمیتواند از ما بخواهد  که از آن قدرت نامریی تواناتر باشیم  ، نه وجدان ، نه قانون  ونه مهر ومحبت  بشر به همنوع خویش ، هیچکس  نمیتواند بفهمد یک دختر جوان وتنها دراین کوشه شهر بیگانه  چگونه توانسته بدبختی هارا پشت سر بگذارد  وحتی لحظه ای از خداوندگارش نخواسته که باو کمک کند  تنها فکرم این بود که درگرداب نا امیدی غرق نشوم .

در کلاس زبان پیشرفت کردم ، مقدار پولیکه در رستوران  به دست آورده بودم نگاه میداشتم وحقوق ماهانه نیز بحسابم ریخته میشد ، کارم را عوض کردم وبعنوان مننشی دریک دفتر توسعه ساختمانی بکار پرداختم ، حال سه زبان را بخوبی میدانستم 
نامه ستوانرا بکلی فراموش کرده بودم ، ارام بودم ،گاهی از شبها از تاریکی وآسمان تیره بدون خورشید  به ستوه میامدم وبه پنجره کوچکی که از آن نوری ضعیف به درون اطاق میتابید خیره میشدم ، استودیو کوچکی که دولت دراختیار من گذاشته بود تنها یک تختخواب ، دو عدد صندلی چوبی ویک میز که هم روی  آن غذا میخوردم وهم کار میکردم ویک آشپزخانه که تنها برای پختن چند سوسیس ویا املت کافی بود ! در عوض  فضای سبز  بیرون بمن اجازه میداد که هر صبح نفسی تازه کنم ! گاهی باخود میگفتم :خیال کن این فضا متعلق بتوست واو دراطاقت دریک قصر بزرگ خوابیده ای !! بیشتر که جا نمیخواهی ؟!  اما این یک خود فریبی بود میل داشتم همه چیز را حتی روز گذشته را نیز فراموش کنم ، هم اطاقی بنگلادشی من درخانه ای پرستار یک زن مسن شد وعده ای درخانه سالمندان کار میکردند وعده ای هم  که دانشجو بودند در رستورانها بکار ظرفشویی ویا آشپزی ویا پیشخدمتی مشغول بکار میشدند ، به اینده آنها میاندیشیدم ، آیا آنها درپشت سرشان کسی را داشتند که چشم انتظارشان باشد ؟ ناگهان بیاد نامه ستوان افتادم 
آه ، بهتر است فردا باو تلفن کنم واز او بخواهم باینجا بیاید من هنوز راههارا خوب نمیشناختم . به پدرم میاندیشیدم ، او خورشید تابان خانه ما بود ، مادرم وخواهر وبرادرم خاله جان عمه جان اوف  ، نه من تنها به دنیا آمدم دریک پوسته تخم مرغی شکل مگر هنگامیکه یک جوجه سر از تخم بیرون میاورد میداند که خواهر برادر وپدر دارد تنها مادر است که اورا حمایت میکند وسپس رهایش میسازد ، خوب من هم همان  جوجه تنها هستم که حال مرغی شده ام که میتوانم تخم بگذارم باید خروس را پیدا کرد !!
به ستوان از یک تلفن عمومی زنگ زدم پس از مدتها گله وسایر گفته ها آدرس خانه امرا باو دادم ودیدم عجب که درآنسوی رودخانه زندگی میکند ، وقرار شد شب یکدیگر را دریک یک کافه کوچک ببینیم .
واو آمد ، بدون لباس واونیفورم ، لاغر بنظر میرسید وموهایش را بسبک مردمان این سر زمین کوتاه کرده بود ، چشمانش کمی گود رفته وبنظر بیمار میرسید ، روبرویم نشست ، مدتی بمن نگاه کرد وسپس گفت :
باورم نمیشود ، این تویی ؟ گویی غنچه ای پژ مرده ناگهان تبدیل به یک گل شگفته وزیبا شده است ، تکان خوردم ، مدتها بود که حتی از وجود خودم بیخبر مانده بودم در آیینه کدر وبخار گرفته حمام خودم بودم ، مدتی طول کشید  تا من دوباره خودم شوم واو شهامت از دست رفته اش را دوباره به دست آورد ، سپس ادامه داد :
مدتها بیمار بودم ، پس از یک سینه پهلوی شدید دچار بیماری سل شدم ومجبور بودم که دربیمارستانی در بالاترنی نقطه میان بیماران بسر ببرم ، میان مرده ها ونیمه جانها ، دریک اطاق بزرگ وطولانی تختخوابهایی که شب پر بودند وصبح فردا خالی میشدند ، ویا روی صورتی را که ملافه پوشانده بود .
 »او گویی وجود مرا از یاد برده بود وداشت باخودش زمزمه میکرد  « 

ادامه داد ، یکسال ونیم درآنجا بودم بدون اینکه کسی را ببینم ویا از خاتوداه ام خبری داشته باشم ، همسرم رفته بود ، دیگر کسی نبود گاهی از اوقات بیاد تو میافتادم واز خودم میپرسیدم الان کجا ودرچه وضعیتی هستی ؟  تا اینکه روزی از بیمارستان مرخص شدم واز لباس سربازی نیز استعفا دادم دیگر حاضر نبودم میان مشتی آدمهای خطرناک وبیمار روانی بعنوان یک سر باز بمانم یا آنها را کتک بزنم ویا کتک بخورم ، امکان پیشرفتی برایم نبود تنها یک ستوان بیمار بودم !  دچار نوعی ترس شدم  شهامت خودرا از دست داده بودم ، خیلی طول کشید  تا توانستم دوباره روی پاهایم بایستم ، درتنهایی بدون حضور کسانم نیمی در روسیه ونیمی در شرق وهمسرم نیز مرا رها کرده بود 
او سپس برای اینکه بگوید هنوز شهامتی درمن هست لبخندی زد  وسپس ادامه داد :
روزی به نزد پزشک معالجم رفتم وگفتم میل دارم با دختری که دوست میدارم ازدواج کنم ،  من هنوز جوانم ، میخوام مانند یک انسان واقعی یک خانواده تشکیل بدهم  میل دارم با دختری که میشناسم ومانند خود من است عروسی کنم اورا پیدا خواهم کرد .پزشک نگاهی از روی ترحم بمن انداخت وگفت :
پسرم ، ما همه امکاناتی را که لازم بود درمورد تو انجام دادیم تو سلامت تراز همیشه وچابکتری  اما هر سال باید به پزشکی مراجعه کنی ویک معاینه دیگر از تو بعمل آورد ، این لازم است ، متاسفم که از فوج سربازان ووظیفه خارج شدی  حتما مقامات بالا ترا خواهند بخشید ، سعی کن غذاهای مقوی بخوری وورزش را فراموش مکن . وبیاد داشته باش که هر سال برای معاینه به پزشکی که آدرس اورا بتو میدهم مراجعه کنی .
یک ترس نهانی ، یک خوف  بر وجودم سایه انداخت با لکنت زبان از پزشک پرسیدم چرا باید اینکاررا انجام دهم ؟ 
درجوابم گفت  ، گاهی از اوقات این بیماری بر اثز کمبود مواد غذایی یا سوء تغذیه یا هوای آلوده  دوباره عود میکند این معاینه لازم است ، از مطب بیرون آمدم .........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
16/10/ 2016 میلادی /.
اسپانیا 

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۵

میان پرده

من هیچگاه کشورهای اسکاندیناوی را ندیده ام وهیچگاه هم سعی نکردم که درباره آنها چیزی بخوانم ویا بدانم ، اصولا آنجا را  سر زمین  تاریکیها میخواندم چگونه ممکن است شش ماه تما م شب باشد وشش ماه تمام روز ، فصلها کجا میروند ؟ بهار چگونه پیدا میشود ؟ از سوییس بالاتر نرفتم .
تنها هانس کریستین آندرسون دانمارکی ونوبل و برادران گریم را میشناختم  که آنها هم آلمانی سوئدی بودند ، امروز خیلی ازاین بابت احساس کمبود میکنم  بخصوص نوشته های آن دوست که دردست منست نشان میدهد که چقدر این سر زمینها پیشرفته وانساندوست بوده اند وحالا میفهمم که پس از وقوع انقلاب شکوهمند اسلامی ! چگونه همه سر بسوی این بهشت گذاشتند وچگونه باجیبهای داغ شده برگشتند ! اکثر آنها از هما ن جنوب شهر ویا شهر ستانها بودند که امروز صاحب جاه ومقامند .
میدانستم که سوئد اولین کسوریست که به زنانش حق رای داد وکورتاژ را آزاد اسخت اما درعین حال دراین گمان بودم که سرزمینهای بی درو پیکر و آنچنانی میباشند ،  شاید هم باشند آنچه که مرا وادار باین  نوشتار ( میان پرده ) کرد این بود که این سرزمینها بر خلاف سر زمینهای داغ هیچگاه میل ندارند صاحب نامی شوند وبا باز مانده ای از خودشان بجای بگذارند تا نام آنهارا نگاهدارد مگر درزمینه کشف واقتصاد ، برعکس پسر عموهایشان هیچگاه نباید حتما پسری داشته باشی تا همه نام واموالت باو برسد ، زنان حق بیشتری را احراز کرده اند ، بر عکس سر زمین ما هیچکس نمیگوید که من فرزند فلان ابن فلان ابن فلانی هستم ویا نوه فلانی ،   بعقیده من اگر نسلی باید بماند برجای میماند واگر قرار است نابود شود واز بین برود میرود واین نسلهای کوچک وبیمارند که زود مانند یک ویروس رشد میکنند وسپس اطرافشانرا آلوده ساخته و با یک پوف امشی از بین خواهند رفت  اصالت را نمیتوان خرید ، حتی عده ای روی درختان نامشانرا حک میکنند ، در سر زمین پر گهر ما برای همین صیغه را رسمی ساختند  تا حرامزاده هایشان به رسمیت شناخته شوند ، برای همین چند زن وحرمسرا رواج پیدا کرد تا نامشان بماند، نامی که تنها کارش دزدی ،  کشتن ، بردن ، خوردن وغیره میباشد .
خانواده مهاجری را میشناختم که تنها چهار نفر بودند یا پنج نفر معلوم نبود ازکدام سر زمین به کشور ما آمده ودرآنجا مقیم شده بودند ، یک مادر بود چهار فرزند ، آما آنچنان از ( خانواده ) حرف میزدند که گمان میبردی مثلا نسب آنها به پادشاه رومانی میرسد !!!  وما خجالت میکشیدیم بگوییم مثلا دایی مادر بزرگ ما میرزا آقا خان کرمانی بود ، کسی اورا نمینشاخت !! آهان همانکه سرش را بریدند ودورنش کاه کردند ، هاها هاها این اصالت نبود ! یا فلان  تاجر که معنی دیگرش دزد است آنچنان فرزندانش باد وفیس وافاده میکردند که نگو ونپرس کسی اهمیتی نه  به اکتشافات میداد ونه عقل وشعور . تنها سکه ها بودند که حرف میزدند وخورشیدرا نورانی تر میکردند .  امروز هم چیزی عوض نشده است همان فلان ابن فلان ابن فلانی دارد ممکت مارا تکه تکه میفروشد ما هم روزی مانند سوئد ونروژ ودانمارک وفنلاند  چند سر زمین را تشکیل خواهیم داد وزبانمان نیز تغییر خواهد کرد. 
دراین سر زمین هم عده ای از کشورهای اسکاندیناوی  امدند مدرسه ساختند خانه ساختند اما زورشان بسر این قوانین احمقانه وبی ربط این مردم نرسید عطای خورشید درخشانرا به لقایشان بخشیدند ورفتند به نبال کشف ( سولار) قانون جنگل باید حاکم باشد مهم نیست تو کی هستی واز کجا آمده ای ، وایکاش شیر شیر بود نه روباهی پیر . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 15 اکتبر 2016 میلادی.

خارج از کمپ

بخش هفتم 


سر زمین فنلاند بسیار زیباست ،  ومردمآنش همه مودب ساکت وهمه یک کتاب دردست دارند ، مذهبشان بیشتر لوتریان ویا بدون مذهب میباشند . وحکومت آن جمهوری است .
شاید اگر دریک موقع دیگری بودم میتوانستم از اینهمه نعمت استفاده کنم ، اما سرمای شدید وبرف طولانی که از شمال شرقی وروسیه میامد و کمبود گرما ، گاهی میبایست چند دست لباس را رویهم بپوشیم ، ماهیانه  بمن ششصد _ کورون- میدادند واین پول زیادی بود برای من که جایی را برای خرج کردن آن نداشتم .
در ناهار خوری عمومی با چند زن ومرد هموطن آشنا شدم ، یکی از زنان جوان در پی ساختن فیلمهای مستند بود ! ودو نفر جوان میخواستند به دانشگاه بروند ، رابطه هایما ن سرد بود ،  چندان تمایلی به دوستی با آنها نداشتم صابون چند هموطن منجمله خاله خودم بتنم خورده بود ، زمانیکه هنوز در وطن خودم سر وسامانی داشتیم وهنوز خبری از هیچ شورش ویا جنگی نبود ، من کتابی را میخواندم  بنام ( خورده بورژواها) که از ماکسیم گئورکی بود ، درسالهای آخر کتابهای روسی زیاد ترجمه میشد  وسپس خورده بورژواهارا در سر زمین خودم دیدم ،   خورده بورژواهای شهرستانی ، تازه به جاه وجلال رسیده  لباسهای محلی را کنار گذاشته ولباس های گرانقیمت مزن های معروف را میپوشیدند اما...مغزشان هنوز همان بود که درون کاسه سرشان جای داشت  هنوز آش نذری وقربانی کردن گوسفند وپختن شله زرد  واندختن سفره نذری همچنان رواج داشت برای هر کاریی نذری داشتند ! حتی برای درجه گرفتن همسرانشان ، سربازان قدیمی که حالا ژنرال شده بودند ، اوف بهتر است در این صندوقخانه را ببندم وبه آن فکر نکنم ، آخ ، ای ایمان ! کدام ایمان ، دیگر چیزی دردلم باقی نمانده بود ،  مجبور بودم لباسهای کلفت وپشمی بپوشم  ، روزی از روزها به یک فروشگاها بزرگ رفتم تا برای خودم خرید بکنم واز آن اطاق بد بود ومتعفن بیرون بیایم ، رفتار مردم با من خیلی سرد بود ، زبان نمیدانستم ، رویشانرا برمیگرداندند ، من دیگر برایم مهم نبود وخودرا به دست سرنوشت سپرده بودم ، کلاسهای زبان شروع شده بود وهر روز چهار ساعت به دو زبان فنلاندی وسوئدی اختصاص داشت با پشتکار عجیبی این درسهارا دنبال میکردم چرا که میل داشتم با فرهنگ آنها آشنا شوم .
آن زن بنگلادشی بنظرم مشکوک میامد ، هرشب چمدانش را باز میکرد لباسهایش را بیرون میریخت ودوباره آنها را تا زده درون چمدان میچید ، حرفی باهم نداشتیم بزنیم چندان خودرا گرفته بود  که گویی ملکه شیبا برای یک سفر کوتاه  مجبور به اقامت دریک مسافرخانه کثیف وکوچک است .
روزی از ااولگا خواستم اطاقی تنها بمن بدهد وبه زودی خودمرا از شر بوهای ادویه وعطرهای متعفن رها کردم .
در کلاس ما همه نوع آدمی دیده میشد از همه سرزمینها عده ای پناهنده بودند واقامت دائم گرفت وخیالشان راحت بود  عده ای هنوز نگران ودر انتظار نام نویسی در دانشگاه هم به آنها اعتباری نداده بود .
ناگهان سر وکله عده زیادی از هموطنان پیدا شد ، مغازه های ایرانی باز شد از کشک وصابون گلنار تا سدرو کافور !!  بسرعت خودم  را کنار کشیدم ،  تصمیم گرفتم روزهایم را به کاری مشغول باشم ، چه کاری ؟ پیشخدمت یک رستوران ، کاری مشگل بود اما بسرعت توانستم خودمرا جا بیاندازم ، زندگیم شبیه به قطاری شده بود که تنها یک واگن داشت ویک مسافر ، حال این قطار بکجا میرفت ؟ واز کدام تونل عبور میکرد ؟ نمیدانم ،  آنقدر هوا تاریک بود که همیشه میبایست زیر نور چراغ های کم سو کار کرد  احساس میکردم درتونلی دراز دارم ره میروم ، تونلی که پایان آن نامعلوم است ونمیوان فهمید به کجا ختم میشود.
همه چیز را پشت سر گذاشته بودم ، دیگر نگاهی هم به پشت سر نمیانداختم ، درجلو هم خبری نبود غیر از برف وتاریکی .
نمیداتم چرا روزی بیاد اولین زنی افتادم که درایران اعدام شد ؟ این زن نامش (ایران شریفی) بود وبجرم کشتن بچه ها ی همسرش  وسوزاندن وانداختن آنها به چاه به اعدام محکوم شد ، اورا به دار کشیدند واین اولین نمونه برابری مرد وزن بود ، زن در اعدام با مردی برابر است ، درزندان هم با مرد برابر است اما درجاهای دیگر همه چیز وهمه کار برای او ممنوع است حال من درجایی بودم که قدرت بیشتر دردست زنان بود ، این چه کار زشت وکثیفی است که طناب را برگردن موجود زنده ای بیاندازند اورا حلق آویز کنند ودستمزدی بگیرند ودر انتظار نفر بعدی باشند بی هیچ احساس شرم ویا جنبش وجدان .
یک روز که از سر کار بخانه ام برمیگشتم  هنگامیکه درآپارتمان کوچک یک اطاقی خودرا باز کردم  پاکتی سنگین  روی زمین افتاده بود ، هراس وترس مرا دربرگرفت ، آنرا برداشتم وبه پشت آن نگاهی انداختم ، نام فرستنده نبود ،  با اندکی کنجکاوی آنرا باز کردم ،  نامه از یکی از همان دوستان کمپ بود که حال به پایتخت آمده ومرا یافته بود ، همان ستوان جوان ، منکه بلد نبودم همه آنرا بخواتم نیمی به زبان فنلاندی ، نیمی انگلیسی ، لرزشی سراپای وجودم را گرفت  ، چهره اش دربرابرم نمودار شد بخصوص آن روز که با ته تفنگ خود بر پشت آن مرد دیوانه کوبید وتقریبا اورا برزمین انداخت ، آه ... این تنها نمونه از یک گذشته وسرگذشت دربدری من بود ، او با احساس محترمانه عشق خودرا بمن ابراز داشته بود آدرس خودرا نیر در پایین صفحه نوشته بود با شماره تلفنش ، خوب اگر میل دارم میتوانم با او تماس بگیرم . نامه درمیان دستهای لرزانم مچاله میشد ، باز میشد صاف میشد ودوباره مچاله میشد ، بخاری را روشن کردم وخودمرا به آن چسپاندم دندانهایم روهم کلید شده واز سرما یا از چیز دیگری میلرزیدم .......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
15/10/2016 میلادی /.
اسپانیا 

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۹۵

پاريس

ايكاش رفته بودم ، رفته بودم به فرانسه ، ألان دوباره زد بسرم برخيزم واز اين شهر  واين دهكده نكبت بگريزم بروم در شهرى بزر گم شوم ، در ميان اين مردم احمق بى كله كه فقط. شكم وزير شكم برايشان مهم است وسپس از فاحشه خانه ها  بيرون بيايند وبه كليسا ونماز عشاء ربانى بروند . وشب دوباره سرى به خمره شراب بزنند ، حالم بهم ميخورد ، بلى حالم بهم ميخورد ، امروز از صميم قلب  أرزو كردم يكبار ديگر وسيله اى فراهم شود ومن به فرانسه بروم ، آنجا دوستانى هستند ، ميشود در شهر گم شد در ميان پاركها و وجنگل ، دا رم ديوانه ميشوم  ،  نه آفتاب نكبتبارتان  براى خودتان ، پلاژ ودريا مفت خودتان ، ميخواهم بروم ، وبهار خواهم رفت ، بهار در پاريس خواهم بود ، ديگر هيچكاه باينجا بر نميگردم حتى براى ديدن بجه ها اثاثيه را هم يا بفروشند ويا بين خودشان تقسيم كنند با چمدانى لباس ،ًچند كتاب و چند سي دى لپتاپ وموبايل ، بس است دنيارا در دست دارم ، بلى خواهم رفت ، ثريا ، جمعه